🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

434K 64.4K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Part.24🌙

6.9K 1K 352
By Shina9897

صدای عق زدن های بلند و پی در پی فضای اتاقک رو پر کرده بودو تهیونگ با بدن لرزون و صورت خیس از اشک در حالی که رو دو زانو مقابل توالت فرنگی نشسته بود در حال عق زدن و بالا آوردن شام جزعی دیشب و البته اسید صبحگاهی معده لعنتیش بود! عق آخری زدو بالا نیومدن چیزی دستش رو با ناله پشت لبش کشیدو از کاسه توالت فاصله گرفت. بیحال تر از اون بود که از جاش بلند بشه پس با همون حالت خودش رو عقب کشیدو با نشستن روی سطح سرد زمین سرش رو به کاشی های سرامیکی پشت سرش تکیه داد. چشماش رو بست و با کشیدن نفس های عمیق از بینیش سعی کرد تا کمی تجدید قوا بکنه.
هنوز چند ثانیه ای از آرامش نچندانش نگذشته بود که به طور ناگهانی بغضش شکست و با هق بلندی سیل اشکاش رو روانه صورتش کرد. تمام بدنش درد میکردو احساس میکرد میخواد تمام جونش رو بالا بیاره!

دو هفته بود.... دو هفته لعنتی که هر روز این ویار صبحگاهی که چیزی جز بالا آوردن و بیحالی براش نداشت، دامن گیرش شده بودو لحظه ای ولش نمیکرد! به کل اشتهاش رو از دست داده بود و کافی بود بوی غذا یا چیز نامطبوعی به دماغش بپیچه تا با تموم توان خودش رو به دستشویی برسونه و بالا بیاره. چنگی به موهای آشفته اش زدو شدت گریه اش بیشتر شد. از خودش حس انزجار داشت و میدونست که همه این علایم ها از تاثیرات بارداریه و این بیشتر باعث تنفرش از خودش و هر چیزی که اطرافش بود میشد.

هنوز افتضاح چند روز پیش رو فراموش نکرده بود و با یادآوری شدن بهش معده اش پیچ دیگه ای خوردو با هق هق زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد که نتیحه اش درد بیشتری بود. اون روز که همگی خیلی عادی دور میز غذا نشسته بودن خدمتکار به محض اینکه ظرف حاوی سوپ صدف رو روی میز گذاشت تهیونگ با دیدن سوپ و بوی غلیظی که ازش بلند میشد در کسری از ثانیه رنگ از صورتش پریدو لقمه نجوییده توی گلوش براش مثل سنگ شد... احساس میکرد قورت دادنش مساوی با بالا آوردنش خواهد بود و این حس وقتی که جونگکوک کمی توی کاسه اش سوپ ریخت بد تر شدو با هجوم آوردن چیزی به گلوش دستپاچه از پشت میز بلند شد تا خودش رو به سرویس بهداشتی برسونه به حدی گیج شده بود که مفهوم حرفای جونگکوک رو که داشت به سمتش میومد رو متوجه نمیشدو حتی فراموش کرده بود که چندین سرویس بهداشتی توی سالن وجود داره! کف دستش رو محکم روی دهنش فشار داده بود تا مانع بالا آوردنش بشه و موقعی که میخواست از پله ها بالا بره بخاطر سرعت زیادش پاش لیز خورده بود و در نتیجه محکم با زانو روی زمین فرود اومده بودو محتویات معده اش روی زمین ریخته شده بود.
عرق شرمو خجالت از کاری که کرده بود روی پیشونیش نشسته بودو به طوری که درد شدید زانوش و تیر کشیدن ناشی از برخوردش به زمین رو فراموش کرده بود.

هیچ چیز توی اون لحظه نمیتونست حالش رو خوب بکنه نه دلگرمی و حرفای پر محبت جونگکوک و نه دست های گرم جیمینی که پشت کمرش رو نوازش میکرد! جونگکوک با دیدن حالت های بی قرار پسر نچی کرده و با براید استایل بغل کردنش به سمت اتاق راه افتاده بود و تهیونگ ازش ممنون بود که اون رو از اون فضای خجالت آور دور کرده بود!

جونگکوک با شنیدن هق هق های بلندی که به گوشش رسید توی خواب غلتی زدو با حس کردن جای خالی امگاش چشماش فوری باز شدو با بالا آوردن سرش و دیدن در نیمه باز سرویس بهداشتی سریع پتو رو از روش کنار زد و با قدم های بلند خودش رو به اتاقک رسوند. با باز کردن در و دیدن پسر که روی زمین نشسته بود و گریه میکرد نچی از ناراحتی کردو به سمتش قدم برداشت و مقابلش زانو زد.

_تهیونگ عزیزم؟ حالت خوبه؟ دوباره بالا آوردی؟

خواست دستای پسر رو توی دستش بگیره که تهیونگ هیستریک وار در حالی که هنوز میلرزید خودش رو عقب کشید. با صدای خشداری که از عق زدن های زیادش بود گفت

_ب..بهم دست نزن

_باشه..باشه هر چی تو بگی فقط بزار کمکت کنم تا از روی زمین بلند شی، زمین سرده مریض میشی هوم؟

تهیونگ با نفس نفس صورتش رو سمت مرد چرخوند و به صورت پف دار و خوابالودش که چیزی از جذاب بودنش رو کم نمیکرد نگاه کرد. یهو به خودش اومدو چشماش گشاد شد! جونگکوک براش جذاب بود؟ خدای بزرگ این هم تاثیر این بارداری کوفتی بود دیگه نه؟ حقیقتا اگه میخواست با خودش روراست باشه جذاب ترین مردی که تو زندگیش بعد از جیهوپ دیده بود جونگکوک بود! حتی شاید بیشتر از جیهوپ... اون قد بلند هیکل ورزیده و عضلانی داشت! با موهای لخت مشکی که بعضی وقت ها حالت دار میشد و دو چشم درشت مشکی که انگار توشون کهکشان جا داده بود!

سرش رو به شدت تکون داد تا از شر این فکر های عجیب و غریب بیرون بیاد، چون محض رضای خدا اونا چندین ماه بود که با هم جفت شده بودند و این شاید اولین بار بود که تهیونگ با دقت و زمان بیشتری بهش خیره شده بود!

جونگکوک که سکوت پسر رو به نشونه موافق بودنش گذاشته بود با احتیاط بهش نزدیک تر شدو با گرفتن دستش دست دیگه اش رو پشت کمر امگا گذاشت و با کشیدن سمت خودش کمک کرد تا از جاش بلند شه. تهیونگ با احساس دست مرد پشت کمرش و سری که بهش نزدیک تر شده بود ناخوداگاه چشماش بسته شدو رایحه مرد رو نفس کشید! رایحه ای که همیشه سعی میکرد ازش فرار کنه و از وقتی باردار شده بود حس میکرد بیشتر از هر زمان دیگه ای روش تاثیر میزاره، حالا توی چند سانتی بینیش قرار داشت و پرز های بویاییش رو به بوکشیدن بیشتر تحریک میکرد.

مقاومت در برابرش سخت و بودو از طرفی بدنش انرژیش رو کاملا از دست داده بود پس تسلیم شده در حالی که به کمک مرد روی پاهاش می ایستاد بینیش رو نامحسوس به شونه و گردنش نزدیک کردو عمیقا بو کشید. حسش مثل قدم زدن زیر نور خوردشید در حالی ریه هاش رو از عطر شکوفه های گیلاس مورد علاقش پر میکرد لذت بخش بود و با تصور کردنش ناخوداگاه لبخند کوچیکی روی لبش نشست. تهوعش کاملا از بین رفته بود! حتی در نهایت تعجب پیچش های که توی شکمش حس میکرد هم قطع شده بودو حالت خماری و خوابالودگی بهش دست داده بود.

اون بچه از حضور پدرش و رایحه اش آروم گرفته بود؟ خب پس بهتر بود تا جایی که میتونه ازش آرامش بگیره و به پدر بیچاره اش اجازه استراحت بده چون دیگه از این خبرا نبودو تهیونگ قرار نبود بخاطر بچه ای که هنوز حضورش رو قبول نکرده بود غرورش رو کنار بزاره و به جونگکوک نزدیک بشه! خنده دار بود... تهیونگ حتی با بچه خودش هم سر لج افتاده بود و خیال کوتاه اومدن نداشت. اون خیلی چیز هارو به اجبار قبول کرده بود و امکان نداشت که همچین چیزیو هم قبول کنه! هنوز قضیه اون تهمت ها حل نشده بود و ساکت بودن مرد بهش ثابت میکرد که خودش هم هنوز نتونسته دروغ بودنش رو باور کنه و ریشه شک و دودلی همچنان بینشون جریان داشت.

رشته افکارش با ایستادن مرد پاره شدو جونگکوک با کنار زدن پتوی طوسی رنگ به امگای رنگ پریده اش کمک کرد تا روی تخت بشینه و به تاجش تکیه بده. بعد از اینکه پتو رو روی پاهای تهیونگ کشید لبخند محوی بهش زدو با ملایمت گفت

_چیزی دوست داری تا برای صبحانه ات بخوری؟

تهیونگ نگاه کوتاهی بهش انداخت و با دیدن نگاه صادقانه مرد که حتی کمی توشون شوق میدید به فکر فرو رفت. حالا که معدش آروم گرفته بود احساس گرسنگی به سراغش اومده بود و به طرز ناگهانی دلش یه چیز شیرین خواست! با فکر بهش بزاق ترشح شده اش رو قورت دادو با خیره شدن به انگشت های دستش به آرومی لب زد.

_ی..یه چیز شیرین! شاید کمی کیک و آب پرتغال

لبخند جونگکوک با درخواست امگاش پررنگ تر شدو با تکون دادن سرش گفت

_حتما...خیلی زود برات میارم عزیزم

روی پاشنه پاش چرخیدو در حالی که سمت در میرفت گفت

_کمی استراحت کن تا صبحانه ات آماده بشه

تهیونگ سری تکون دادو با خمیازه کوتاهی که کشید چشماش رو روی هم گذاشت تا کمی استراحت بکنه.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

دختر بچه در حالی لبخند گنده ای روی صورتش بود دفتر نقاشیش رو بالا آوردو با گرفتنش سمت مرد ذوق زده گفت

_آپا ببین نقاشیم قشنگه؟

جین همونطور که عروسک های پخش شده روی زمین رو جمع میکرد سرش رو بالا آوردو به نقاشی دخترش نگاه کرد. با دیدن نقاشی ای که خودش رو بین دوتا پدرش خوشحال و خندون کشیده بود لبخند عمیقی زدو گفت

_خیلی قشنگه عزیزم، تو واقعا با استعدادی!

دختر بچه امگا خنده خوشحالی از تعریف پدرش کردو دوباره مشغول ادامه نقاشیش شد. جین با جمع کردن آخرین عروسک راضی از مرتب شدن اتاق نفسش رو بیرون فرستادو با دیدن ساعت به سمت دختر رفت.

_میران عزیزم... فکر میکنی بتونی چند ساعتی رو مثل دختر های خوب پیش سوران اونی بمونی تا آپا برگرده؟

دختر با شنیدن این حرف سریع نقاشیش رو ول کردو با لب های آویزون گفت

_آپا کجا میخوای بری؟

جین روی موهای بلند دخترش رو نوازش کردو با مهربونی گفت

_میرم پیش ددی و بعدش هم پیش تهیونگ اوپات، میدونی که اوپا مریضه و آپا باید ازش مراقبت کنه!

میران با چشمای ستاره بارون سریع از جاش بلند شدو با بالا پریدن گفت

_آپا لطفا منم ببر... لطفا میخوام اوپا رو ببینم! اگه بوسش کنم زود خوب میشه تازه دلم برای عمو کوکی هم تنگ شده!

جین با حرص از علاقه شدید دختر بچه به جونگکوک نفسش رو بیرون فرستادو سعی در لحن آرومش گفت

_نمیشه میران! لطفا دختر خوبی باش، اگه قول بدی پیش سوران اونی بمونی و اذیتش نکنی قول میدم دفعه بعد ببرمت هوم؟ میتونم به اونی بگم تا برات کیک شکلاتی هم درست کنه چطوره؟

دختر بچه که به سختی راضی شده بود با وعده کیک مورد علاقه اش تسلیم شدو سرش رو تکون داد.

_باشه آپا میمونم

جین خوشحال از رام شدن دختر بچه بوسه محکمی روی لپش گذاشت و با گرفتن دستش همونطور که سمت در هدایتش میکرد گفت

_پس بیا بریم پایین تا بگم اونی برات کیک درست کنه!

هر دو از اتاق خارج شدن و با رفتن به طبقه پایین به سمت آشپزخونه حرکت کردو رو به دختری که مشغول بسته بندی غذا ها بود گفت

_تموم شد سوران؟

دختر بتا لبخندی زدو گفت

_بله جین شی همشون رو آماده کردم.

جین سری تکون دادو با اشاره به میران گفت

_لطفا تا موقعی که برمیگردم مراقب میران باش و براش کمی کیک شکلاتی درست کن

دختر فوری تعظیمی کردو با لبخند رو به دختر بچه گفت

_حتما جین شی نگران نباشید

جین با آسودگی بعد از گوشزد کردن آخرین توصیه هاش به دختر بچه با برداشتن ظرف های غذایی که برای تهیونگ آماده کرده بود از خونه خارج شدو به سمت ماشینش رفت. بعد از جابجایی شون سوار ماشین شدو با اخم هایی که صورتش رو پر کرده بود به سمت ساختمان پک حرکت کرد.

چند روزی بود که ذهنش درگیر مسئله تهیونگ بود و از اینکه هیچ راهی برای حل کردنش پیدا نمیکرد عصبی بود و بیشتر از همه نامجون رو مقصر میدونست! شاید اگه اون شب جلوش رو نمیگرفت میتونست دونسنگش رو با خودش به خونه بیاره و بهتر ازش مراقبت کنه و اینجوری شاید کمی آلفای بی منطقش هم ادب میشد. با نگه داشتن ماشین فوری ازش پیاده شدو بی توجه به کسایی که بهش تعظیم میکردن همچنان با حفظ اخماش وارد ساختمان شدو به طرف دفتر جفتش حرکت کرد. با رسیدن به اتاق مورد نظرش و صدا هایی که از داخل به گوشش میرسید حدس میزد که نامجون توی جلسه باشه ولی خب قطعا الان این موضوع بی اهمیت ترین چیز براش بود!

بی تعلل دستش رو به دستگیره اتاق رسوند و با باز کردنش همزمان سر تعدادی افراد که دور همدیگه مقابل نامجون نشسته بودن سمتش چرخید و با تعجب بهش نگاه کردن. نامجون اخمی از یهویی وارد شدن جفتش به اتاق بین ابروهاش نشست که صدای نسبتا عصبی پسر به گوشش رسید

_باید صحبت کنیم آلفا!

یکی از آلفا هایی که سن زیادی داشت با دیدن وضعیت متشنج لبخند ساختگی زدو رو به بقیه گفت

_فکر کنم بهتره بعدا ادامه بدیم

به دنبال حرفش بقیه هم با تکون دادن سرشون از جا بلند شده و کمتر از یک دقیقه اتاق رو ترک کردن.

نامجون با عصبانیت از جاش بلند شدو با فک منقبض شده رو به پسر غرید.

_معنی این رفتار های بچگونه ات چیه جین؟ مگه نمیبینی وسط یه جلسه مهمم؟

جین سمت مرد پا تند کردو متقابلا بلند غرید.

_هیچ چیز این جلسه فاکی برام مهم نیست! حداقل مهم تر از وضعیت تهیونگ نیست، دو هفته شده نامجون میفهمی؟ نمیخوای یکاری بکنی؟ تهیونگ هر روز داره جلوی چشمام اب میشه! هر باری که پامو اونجا میزارم میتونم نگاه های تمسخر آمیز اطرافیان و حتی خدمتکار هارو به خودم ببینم! نمیخوای این تهمتی که پشت اسم خانوادگیمون نشسته رو پاک کنی؟ یا شاید هم تهیونگ رو از خودت نمیدونی؟

نامجون با کلافگی چنگی به موهاش زدو لبخند هیستریکی زد.

_چطور میتونی این حرفو بهم بزنی جین؟ من تهیونگ رو از خودم نمیدونم؟ تهیونگ پسر منه! من بزرگش کردم! شاید از خون خودم نباشه اما دست کمی از پسر خودم نداره

_پس چرا کاری نمیکنی؟ نه تو و نه حونگکوک هیچ کدوم هیچ حرکتی نزدید، میخواید بقیه این سکوت رو پای راست بودن تهمت ها بزارن؟ من نمیتونم اجازه بدم تا تهیونگ این وضعیت استرس بار رو تحمل کنه باید یه کاری بکنیم

نامجون خسته از بحث و دغدغه ای که این مدت براشون ایجاد شده بود قدمی به سمت جفتش برداشت و با لحن آرومی گفت

_تو فکر میکنی من توی این مدت بیکار نشستم؟ تمام این چند روز افرادم رو فرستادم تا در مورد این موضوع که کی اون پرونده رو پخش کرده و مهتر اینکه کی اون هارو پیدا کرده تحقیق کنن! اما متاسفانه به هیچ جای لعنتی نرسیدیم. فقط میدونم که داخل پک جونگکوک جاسوس وجود داره و از خودیه! کسی که به راحتی به همه جای اون خونه و ساختمون ها دسترسی داره!

جین دست هاش رو توی سینه اش حمع کردو با پوزخند گفت

_معلومه که کی اینکارو کرده! جیهوپ! من مطمعنم که اون پرونده رو از اتاق جونگکوک برداشته، مخصوصا الان که تهیونگ رو از دست داده با این کار خواسته جونگکوک رو پیش همه خراب کنه و انتقامش رو بگیره!

نامجون سرش رو نشونه مخالفت تکون دادً

_نه فکر نکنم کار اون باشه! منم اولش به اون شک داشتم اما جونگکوک گفت که اون روز جیهوپ تمام مدت پیش یونگی بودو حتی بعد از اون سعی کرده مقابل کسایی که آشوب به پا کرده بودن بایسته. اون تمام این مدت رو برای انتقام گرفتنش وقت داشته! فکر نکنم حالا که با باردار بودن تهیونگ کار از کار گذشته کاری بکنه.

جین پوفی کردو نالید.

_پس کار کدوم عوضی ایه؟ تهیونگ که مدت زیادی نیست میت جونگکوک شده کی ممکنه باهاش دشمن شده باشه؟

نامجون با اخم محو در حالی که کمرش رو به میز تکیه داده بود به زمین خیره شدو گفت

_من فکر میکنم شاید این از طرف خانواده جونگکوک باشه! به هر حال اونا دل خوشی ازش ندارن و تقریبا از خودشون روندنش

جین حرصی فحشی زیر لبش به جونگکوک و خانواده اش که باعث ایجاد همچین دردسری شدن دادو گفت

_حالا باید چیکار کنیم نامجون؟ نمیتونی بزاری همه چی همینطوری بمونه، ما باید به عنوان خانواده تهیونگ ازش دفاع کنیم

_فکر کردی تنها دفاع کردن خالی ما کافیه؟ این فقط بدتر به حرفاشون دامن میزنه

جین گیج شده بهش نگاه کرد.

_منظورت چیه؟

نامجون با سردرگمی چشماش رو روی هم فشردو نفسش رو بیرون فرستاد. سخت بود اما باید میگفت، بهتر بود زودتر از زبون خودش بشنوه تا بقیه. به سمت جفتش حرکت کردو خیره به نگاه گیجو اخمالودش با احتیاط لب زد.

_میدونی که باردار شدن تهیونگ با پیدا شدن این پرونده همه چیو بهم ریخته، و افراد پک جونگکوک همشون به شک افتادن و باور ندارن که بچه از جونگکوکه. این شایعه لعنتی حتی تو پک خودمونم پیچیده...

_چی میخوای بگی نامجون؟

مرد دستی به صورتش کشیدو سعی کرد کلمات رو پشت هم بچینه. توی این همه سال از عمرش هیچوقت تا حالا اینطوری استرس نکشیده بود!

_ببین جین اونا... یعنی همشون یه مدرک میخوان، مدرکی که ثابت کنه جونگکوک پدر بچه تهیونگه. اونا چاره ای جز انجام آزمایش DNA ندارن!

جین مات و مبهوت به صورت آلفاش خیره شده بود انگار که هنوز معنی حرفاش رو درک نکرده بود! آزمایشDNA? اون عقلش رو از دست داده بود یا داشت شوخی میکرد؟

_ت..تو چی داری میگی ن..نامجون؟

نامجون دست هاش رو قاب صورت پسر کردو و سعی کرد متقاعدش کنه.

_جین عزیزم میدونم قبول اینکار سخته اما کاریه که باید انجام بشه و مخالفت کردن ما بدتر همه چیو خراب میکنه

جین که انگار تازه از شوک خارج شده بود در کسری
از ثانیه صورتش از عصبانیت سرخ شدو با جفت دستاش به تخت سینه مرد کوبیدو به عقب هولش داد.

_میفهمی چی داری میگی لعنتی؟ داری ازم میخوای با اون عوضیا دست به یکی بکنمو اجازه بدم دونسنگ بیچاره مو زیر آزمایشات سوراخ سوراخ کنن؟ خدای من...

هیستریک وار خندیدو دور خودش چرخید

_تو اصلا میدونی این آزمایش چقد برای امگا ها بده؟ مخصوصا یه امگای نر! اصلا جون تهیونگ برات مهم هست که ممکنه چه بلایی با انجام این آزمایش سرش بیاد؟

نامجون مشت محکمش رو روی سطح چوبی میز کوبیدو فریاد بلندش توی اتاق پیچید.

_بس کن جین! محض رضای خدا تمومش کن. چرا فکر میکنی برام مهم نیست؟ تو چی از دل من میدونی؟ چی میدونی از اینکه توی دلم چه آتیشی به پاعه ولی چون یه آلفای لعنتی ام نباید صدام دربیاد! هر بار تهیونگ رو میبینم زخم قلبم عمیق تر میشه و با خودم میگم کاش اصرار نمیکردم تا با جونگکوک جفت بشه که به اینجا کشیده بشه! اما اینم میدونستم که اگه جلوشو نمیگرفتم بعدا با پیدا شدن جونگکوک اون موقع باید با وضع بدتری از قبل به این زندگی اجبارش میکردیم.

دست هاش رو دور طرف بدنش باز کردو با اشاره به خودش لب زد.

_میبینی جین! آلفا بودن به این آسونیو راحتی نیست، نمیتونی احساسی عمل کنی، نمیتونی به حرف قلبت گوش کنی باید سردو سنگ باشی تا زمین نخوریو بتونی زندگیتو اداره کنی. جین تو و تهیونگ و میران همه چیز زندگی من هستین پس انقدر بهم نگو که به فکر تهیونگ نیستم... من دارم به هر دری میزنم تا یه راه حلی پیدا کنم پس لطفا انقدر بهم فشار نیار.

جین سرش رو پایین انداخت و با گزیدن لبش اشک های بیشتری از چشماش سرازیر شد... حتی نفهمید کی گریه کرده! حق با نامجون بود... نباید انقدر تند میرفت آلفا بودن سخت بودو الان بار این مشکل روی دوش نامجون و جونگکوک افتاده بود.

_م...من متاسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم نامجون. ل..لطفا درکم کن تهیونگ جز ما کسیو نداره و من نگرانم که آسیب ببینه

نامجون نچی از گریه های پسر کردو با نزدیک شدن دوباره بهش اشک هاش رو پاک کردو گفت

_ نگران نباش عزیزم، بهت قول میدم همه چی درست میشه هوم؟ دیگه گریه نکن

جین سرش رو تکون دادو با پاک کردن صورتش گفت

_دیگه باید برم. کمی برای تهیونگ غذا درست کردم ممکنه خراب بشه

نامجون سری تکون دادو با خم شدن رو صورت پسر بوسه عمیقی روی لب های درشت جفتش گذاشت

_مواظب خودت باش

جین لبخند محوی زدو با چرخیدن ازش فاصله گرفت و به سمت در حرکت کرد.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

یونگی برای بار هزارم نگاهی به صورت بغ کرده و گرفته مرد که دو ساعتی بی حرف مقابلش نشسته بود و به قهوه یخ کرده اش زل زده بود انداخت و کلافه نچی کرد. متونست سردرگم و کلافه بودن جونگکوک رو توی این مدت ببینه، اینکه ساعت ها بی حرف به فکر فرو میرفت و اخم تمام مدت صورتش رو میپوشوند جوری که حتی آجوما هم نتونسته بود اونو از حال دربیاره و یونگی مطمعن بود که هر چی هست بعد از دیدار جونگکوک با خانواده اش بود که اون رو اینجوری بهم ریخته.

این قضیه با رفتن چند تن از افرادشون هم بدتر شده بود! اون گرگ های بی خاصیت بدون اینکه کمی موقعیت رو درک کنن و از آلفاشون حمایت بکنن پک
رو ترک کردنو اونجا بود که تونست شکستن دوباره جونگکوک گ رو توی چشماش ببینه... درست مثل هجده سالگیش! وقتی برای اولین بار دیده بودتش همینطور نا امید و دلشکسته بود طوری که مطمعن نبود بتونه سر پا بشه ولی شد... یونگی از خانواده قدرتمندی بودو شاید اگه توی پک پدرش میموند میتونست آلفای لایقی بشه اما اون کسی نبود که زیر سلطه و فرمان پدرش بمونه تا به جایگاهی برسه پس از پک پدرش برای همیشه خارج شد تا زندگی جدیدی بسازه و همینطورم شد... اون ها توی این سال ها تلاش های زیادی کرده بودن تا به این نقطه برسن، اینجا خونش بود جایی که بهش تعلق داشت، پس اجازه نمیداد به همین راحتی از بین بره!

با یک حرکت از جاش بلند شدو کنار جونگکوک روی کاناپه نشست.

_جونگکوک به من نگاه کن!

جونگکوک بلاخره نگاهش رو از فنجون دست نخورده اش گرفت و صورتش رو سمت چشمای سردو جدی مرد برگردوند. وقتی یونگی هیونگش اسمش رو کامل میگفت یعنی از دستش ناراحت بود... شایدم عصبی!

_بهم بگو چته! چرا این مدت انقد بهم ریخته ای؟ و امروز بدتر از روزای دیگه بی قراری میکنی... مشکل دیگه ای پیش اومده؟ تو باید بهم بگی! این چیزی نیست که تو بخوای تنهایی حلش کنی، مربوط به هممونه

جونگکوک به سختی نگاهش رو از مرد گرفت و با پایین انداختن سرش سعی کرد توده توی گلوش رو
که هر لحظه داشت بزرگتر میشد پس بزنه.

یونگی با دیدن عکس العملش کمی خودش رو جلو تر کشیدو با گذاشتن دستش روی شونه اش مجبورش کرد تا بهش نگاه کنه.

_هی مرد... این چه حالیه؟ من هیونگتم میدونی که هر چی خواستیو بهم بگی، دلیل نمیشه چون رهبر ما هستی همه چیو توی خودت بریزی!

جونگکوک به سختی آب دهنش رو قورت دادو با لحن لرزونی گفت

_ه..هیونگ من... من امروز با د..کتر شین قرار دارم

یونگی چند ثانیه ای بی حرف بهش نگاه کرد تا معنی حرفش رو درک کنه. بلاخره راضی شده بود؟

_پس بلاخره تصمیمت رو گرفتی؟ میخوای انجامش بدی؟

چشماش از بغض و گریه ای که داشت کنترلش میکرد میسوخت و ضربان قلبش از ریتم خارج شده بود. باید چیکار میکرد؟ واقعا تصمیم درستی گرفته بود؟

_هیونگ من نمیخواستم انجامش بدم... این... این لعنتی برام دردناکه داره منو میکشه هیونگ اما...

بلاخره قطره اشکش لجوجانه از گوشه چشمش سر خوردو با صدای خشداری لب زد.

_ا..اما مجبورم..!

یونگی شدت اخماش غلیظ تر شدو با فشردن دندون هاش روی هم اونو رو توی بغلش کشیدو اجازه داد توی بغلش به راحتی بشکنه.

_ششش چیزی نیس کوک، خودت رو اذیت نکن میدونم سخته ولی هنوز که چیزی نشده. به خودت مسلط باش... اگه نمیخوایش انجامش نده من درکت میکنم فاک به هر کسی که بخواد چیزی بگه

جونگکوک سری تکون دادو با فاصله گرفتن ازش اشک گوشه چشماش رو پاک کرد.

_نمیتونم بیخیالش بشم هیونگ، شاید چند نفر ازمون جدا شن ولی بقیه چی؟ اونا هنوز دنبال مدرکن! من نمیتونم همه افرادمو یهویی از دست بدم چون این چیزیه که دقیقا پدرم میخواد... میخواد با دیدن شکستم به راحتی کنارم بزنه. الان نمیتونم جا بزنم

_میخوای چیکار کنی؟

نفسش رو بیرون فرستادو به گوشه ای خیره شد.

_ امروز قراره دکتر شین رو ببینم! باید باهاش صحبت کنم تا ببینم نظرش چیه. نمیتونم روی سلامتی تهیونگ ریسک کنم

یونگی سرش رو به تایید تکون دادو گفت

_کار درستی میکنی. نگران نباش همه چی بلاخره درست میشه

جونگکوک لبخند محوی زدو با نگاه کوتاهی به ساعتش از جا بلند شد. باید یک ساعت دیگه مطب دکتر میبودو نمیتونست دیر کنه.

_دیگه باید برم هیونگ، ممکنه دیرم بشه

_مراقب خودش باش به خودت سخت نگیر، اگه
چیزی شد بهم زنگ بزن

_ممنون هیونگ، بعدا میبینمت

به سمت در حرکت کردو با بار کردنش از اتاق کارش خارج شدو بعد بستنش بهش تکیه داد. سرش از فکرو خیالات های مختلفی که لحظه ای رهاش نمیکردن درد گرفته بود اما همچنان خودش رو سر پا نگه داشته بود و سعی میکرد ظاهر قویش رو حفظ کنه، هنوز برای کم آوردن زود بود!

سرش رو چرخوندو نگاه کوتاهی به در اتاقش انداخت. مدتی میشد که جین با دست های پر از غذا به اینجا اومده بود تا به خیالش از امگاش مواظبت بکنه اما نمیدونست که تهیونگ از صبح تمام غذا هایی که اوماش درست کرده بود رو پس زده بودو دیگه چیزی توی معدش جز تیکه کیکی که صبح خورده نمونده بود. برای رفتن به اتاق دودل بود اما نگران جفت بیحالش بودو ترجیح میداد قبل رفتن از حالش مطمعن بشه. پس قدم هاش رو سمت در کشوند و با نزدیک شدن بهش تونست صدای قدم های بلند و پشت بندش صدای کلافه جین که مخاطبش تهیونگ بود رو بشنوه.

_آه خدای من تهیونگ!!! محض رضای خدا بزار حداقل پنج دقیقه از غذا هایی که به زور بهت خوروندم بگذره بعدش بالا بیار!

اخماش از نگرانی تو هم رفتو با زدن تقه کوتاهی وارد اتاق شد.با دیدن جین که شکست خورده روی کاناپه طوسی رنگ نشسته بودو دورش پر از غذاهای دست نخورده بود گفت

_چی شده؟ باز داره بالا میاره؟

جین با نگاه کوتاهی بهش بی حرف سرش رو تکون داد و گفت

_اگه همش بخواد اینجوری بالا بیاره هیچ جونی توی تنش نمیمونه. تنقلات و چیزای شیرین که غذا نیستن

نگاهی به در نیمه باز سرویس بهداشتی که صدای شیر آب و عق زدن های تهیونگ به گوشش میرسید انداخت و گفت

_لازمه که ببرمش دکتر؟ اینطوری ممکنه مریض بشه

_ویار بارداری هیچ چاره ای جز تحمل کردن نداره، اگه کنارش باشی رایحه ات آرومش میکنه!

با اومدن تهیونگ جونگکوک به صورت رنگ پریده پسر و قدم های سستش که به سختی راه میرفت نگاه کردو فوری به سمتش حرکت کرد. مقابلش ایستادو
با گرفتن دستاش بی توجه به حضور جین بوسه عمیقی روی پیشونیش گذاشتن با آزاد کردن کمی از رایحه اش سعی کرد کمی به خوب بودن حال امگا کمک کنه. میدونست که تهیونگ عمرا ازش درخواست اینکارو نمیکنه پس باید خودش دست به کار میشد.

تهیونگ با حس داغ شدن پیشونیش چشمای بیحالش روی هم رفت و با پیچیدن رایحه آلفاش زیر بینیش ناخوداگاه چنگی به پیراهن مرد زدو ناله کوتاهی از بین لب هاش فرار کرد. نباید به این بوی معتاد کننده عادت میکرد! وگرنه لحظه نمیتونست بدونش دووم بیاره.

_عزیزم حالت خوبه؟ داری منو نگران میکنی!

تهیونگ دستپاچه از حضور هیونگش فوری عقب کشیدو به جای دیگه ای خیره شد.

_م..من حالم خوبه، چیزی نیست

جونگکوک با دیدن معذب بودن پسر سری تکون دادو با لبخند محوی گفت

_من یه جایی کار دارم ولی سعی میکنم زود تمومش کنمو بیام

روش رو سمت جین ک با نگاه خاصی بهشون خیره شدو بود کردو با ملایمت گفت

_لطفا تا میام مراقبش باش

جین با اعتماد به نفس سرش رو تکون داد.

_البته که مراقبشم!

جونگکوک با کمی راحت شدن خیالش نگاه دیگه ای به امگاش انداخت و با چرخیدن از اتاق خارج شد..

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

به محض رسیدنش به مطب دکتر شین منشی بدون معطلی داخل فرستاده بودتش و حالا جونگکوک با استرسی که به جونش افتاده بود مقابل دکتر بتا نشسته بود و توان کلمه ای صحبت کردن نداشت!

دکتر شین نگاهی به رنگ پریده آلفای مقابلش انداخت و با نگرانی گفت

_آلفا جئون؟ حالتون خوبه؟

جونگکوک سرش رو بی حواس بالا آورد به زن نگاه کرد.

_بله؟!

_حالتون خوبه؟ میخوایید بگم براتون آب بیارن؟

جونگکوک خودش رو جمعو جور کردو با تکون دادن دستش رو هوا گفت

_نه ممنونم... من خوبم

_راستش وقتی از منشیم شنیدم که وقت گرفتید فکر کردم قراره جفتتون رو برای ویزیت بیارید. تهیونگ شی حالشون خوبه؟

لیسی به لب های خشک شده اش زدو پاش رو روی هم انداخت.

_تهیونگ خوبه فقط کمی ویار های صبحگاهیش اذیتش میکنه، حقیقتش مسئله اون نیست بخاطر موضوع دیگه ایه که میخواستم ببینمتون

زن بتا چهره اش جدی شدو گفت

_من سرتا پا گوشم آقای جئون

انگشت های عرق کرده اش رو توی هم قلاب کردو و با استرس نگاهش رو به زمین دوخت. نمیتونست وقتی مستقیم بهش نگاه میکنه حرفش رو بزنه.

_راستش من...من میخواستم اگه میشه یه آزمایشی انجام بدم

دکتر شین با اخم سرش رو کج کرد.

_چه نوع آزمایشی؟

نفسش رو پر صدا بیرون فرستادو با لحن مطمعنی گفت

_آزمایش DNA...

چشمای زن بعد از شنیدن این حرف گشاد شدو شوکه بهش نگاه کرد. جونگکوک معنی نگاه متعجب دکتر رو میفهمیدو بهش حق میداد! به هر حال اون کسی بود که طی این سال ها میخواست به هر نحوی که شده درمان بشه و بچه دار شه و حالا میخواست این آزمایش رو انجام بده تا مطمعمن بشه که پدره بچه ی تهیونگه!

دکتر بالاخره بعد از چند دقیقه به خودش اومد و با بلند شدن از جاش میز رو دور زدو مقابل مرد روی مبل نشست. با حالتی که هنوز شوکه بودنش رو نشون میداد گفت

_آقای جئون من واقعا نمیدونم چی بگم! هنوز شوکه ام... ببینید اگه بخاطر حرفای اون روز من دچار این شکو تردید شدید باید بگم من فقط احتمالات رو در نظر گرفتم تا شمارو در جریان تمام روند درمانیتون بزارم، من سن بارداری تهیونگ شی رو حساب کردم و بارداری ایشون کامل با دوره رات شما تطابق داره.
فکر نمیکنید این یکم زیاده رویه؟

جونگکوک دستی به شقیقه عرق کرده اش کشیدو انگشت هاش رو مشت کرد.

_نه.. نه مسئله اصلا این نیست لطفا بد برداشت نکنید، این یه موضوع شخصیه که مربوط به پکه. مجبورم انجامش بدم وگرنه همچین قصدی نداشتم.

زن سرش رو تکون دادو جدی گفت

_اگه مربوط به چیز دیگه ایه پس من اصرار نمیکنم اما میدونید انجام این آزمایش چقد ریسک داره و ممکنه جون بچه رو تهدید کنه؟

جونگکوک چشماش با این حرف درشت شدو ترسی به دلش افتاد. این آزمایش به بچه آسیب میزد؟

_م...میشه لطفا بیشتر توضیح بدید؟

_ببینید آلفا جئون اول اینکه فعلا نمیشه این آزمایش رو انجام داد چون تهیونگ شی هنوز نزدیک یک ماه از بارداریشون گذشته و برای آزمایش DNA حداقل باید بالای دو ماه باشن، و از همه مهتر این آزمایش کلا برای امگا ها خطرناکه و ممکنه منجر به سقط بچه بشه خصوصا برای امگا های مرد! چون باید با سوزنی که وارد رحم میشه نمونه مایع آمنیوتیک برداشته بشه که این خیلی خطرناکه و بیشتر برای امگا های زنه، روش دوم که خطر کمتری داره با استفاده از لوله باریکی که وارد بدنشون میشه تا به رحم برسه نمونه ای از پرز های که توی دیواره های رحم وجود داره برداشته میشه که البته ممکنه کمی دردناک باشه ولی آسیبی به بچه وارد نمیشه. میتونید فکراتون رو بکنید تا آگاهانه تصمیم بگیرید.( صحبت های دکتر صحت پزشکی دارن)

جونگکوک با دهن باز بدون اینکه حتی پلک بزنه به دکتر خیره شده بود با شنیدن گفته هاش احساس میکرد گوش هاش سوت میکشن! سوزن؟ لوله؟ چه بلایی قرار بود سر امگاش بیاد؟ اون فکر میکرد شاید فقط یه آزمایش ساده اس ولی با چیز هایی که شنیده بود دلش از ترس و اضطراب لرزیده بودو قلبش تیر میکشید. باید چیکار میکرد؟ باید با میل خودش تهیونگ رو توی خطر مینداخت؟ اگه قبول نمیکرد همچین آزمایشی رو انجام بده چه اتفاقی میفتاد؟ جوابش ساده بود! پدرش راحتش نمیذاشت و سعی میکرد فوری کنارش بزنه و افراد پکش همه بر علیه ش میشدن و جون خانواده اش و کسایی که دوستشون داشت به خطر میفتاد. تازه اگه پدر بچه هم نبود که بدتر...!

با کلافگی گوشه های چشماش رو انگشتاش فشار دادو با لحن درمونده ای گفت

_اگه مجبور نبودم هیچوقت انجامش نمیدادم اما چاره ای ندارم.

از جاش بلند شدو با نگاه کوتاهی به دکتر ادامه داد.

_یک ماهه دیگه دوباره باهاتون قرار میزارم تا انجامش بدید

دکتر شین که فکر نمیکرد مرد قبول کنه شدت تعجبش بیشتر شدو با بلند شدنش ناچار سری تکون داد.

_هر جور راحتید آلفا پس ماه دیگه میبینمتون

جونگکوک تشکری کردو با قدم های سست شده از اتاق بیرون رفت و از مطب خارج شد. هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت و جونگکوک بعد از گرفتن نفس عمیقی از هوای خنک به سمت ماشین حرکت کردو بعد سوار شدن به راه افتاد. بعد صحبت کردن با دکتر استرس دودل بودنش بیشتر شده بودو حالا تو دوراهی سختی قرار گرفته بود. نیشخندی به وضعیت تاسف بار خودش زد و بی هدف به سمت مقصدی روند. فکر میکرد شاید با بچه دار شدنش همه چی درست میشه و مشکلاتش به اتمام میرسه اما انگار این سیاهی که مثل بختک روی زندگیش افتاده بود خیال تموم شدن نداشت...جونگکوک حتی روی نرم شدن رفتار خانوادش باهاش هم فکر کرده بود!

پشت چراغ قرمز ایستادو با تکیه دادن آرنجش به شیشه ناخواسته به سمت عابر پیاده نگاه کرد. با دیدن مغازه میوه فروشی بزرگی یهو چشمش به توت فرنگی هایی که از اون فاصله هم میتونست درشتی و قرمز بودنشون رو ببینه افتادو ناخوداگاه لبخند کوچیکی روی صورتش نشست. توی این مدت دست کم علاقه شدید امگاش رو به توت فرنگی دیده بودو فکر میکرد شاید با دیدنشون خوشحال بشه و از خوردنشون لذت ببره! طی تصمیم ناگهانی با سبز شدن چراغ ماشین رو کناری کشیدو با پیاده شدن به سمت مغازه راه افتاد.

توت فرنگی ها از نزدیک خیلی خوب بنظر میرسیدن
و تصمیم جونگکوک برای خریدنشون قطعی شد. با خوشحالی دو بسته از توت فرنگی هارو گرفت و با یادآوری اینکه تهیونگ با خوردن چیز های شیرین اذیت نمیشد از فروشگاه کناری مغازه ظرف نوتلای بزرگی خرید و بلاخره راضی از کارش اون ها رو پشت ماشین جا دادو به راه افتاد. تهیونگ حتما با دیدنشون خوشحال میشد!
.
.
.

وقتی که به خونه رسید تقریبا همه دور میز شامی که داشت چیده میشد نشسته بودن اما جونگکوک با چشم چرخوندن و ندیدن تهیونگ نگران شدو با قدم های بلندی به سمت سالن حرکت کردو کیسه خریدش رو توی دستش فشار داد.

جیمین با جابجا کردن پسر بچه توی بغلش که سخت
در حال شیطنت با قاشق کوچیک توی دستش بود لبخندی بهش زدو بلند گفت

_هیونگ خوش اومدی!

سر بقیه به تبعیت ازش سمت جونگکوک چرخیدو یونگی با دیدنش از پشت میز بلند شدو سمتش رفت. میتونست به راحتی خسته بودن پسر رو از چشمای سرخش بفهمه.

_دیر کردی کوک... میخواستم بیام دنبالت

_چیزی نبود هیونگ کمی صحبت هامون طول کشید. ببینم پس تهیونگ کجاست؟

آجوما بهش نزدیک شدو گفت

_فکر کنم خوابیده، جین شی تا کمی پیش کنارش بودو سعی میکرد بهش غذا بده.

شونه پسر رو نوازش کردو ادامه داد.

_بنظر خسته میرسی پسرم، زود تر بشین تا غذا بخوری

جونگکوک که با ندیدن جفتنش اشتهاش رو از دست داده بود لبخندی به زن زدو گفت

_میل ندارم اوما... کمی خسته ام میخوام استراحت کنم

آجوما با نگرانی صورتش رو برانداز کردو ناچار سرش رو تکون داد.

_باشه پسرم اما اگه گرسنه ات بود بگو تا برات بیارم.

سری تکون دادو با گفتن شب بخیری به سمت پله ها راه افتادو بالا رفت. با خستگی قلنچ گردنش رو شکوند و نگاهی به کیسه توی دستش انداخت. حتی نمیدونست چرا با خودش داره به اتاق میبره! شاید احتمال کمی به بیدار بودن امگاش میدادو با دیدنشون میتونست کمی بخوره .

به آرومی وارد اتاق نیمه تاریک شدو با نور چراغ خوابی که به صورت تهیونگ افتاده بود میتونست خواب بودن پسر رو ببینه. به آرومی در رو پشت سرش بست و سعی کرد کیسه رو بدون صدا گوشه ای بزاره اما تهیونگ همین الان هم با صدای جیر جیری از خواب سبکش بیدار شده بودو گیجو خوابالود نیم خیز شد. نور کمی توی اتاق بود اما میتونست قامت جونگکوک رو تشخیص بده... از جاش بلند شدو چشماش رو مالید تا دیدش بهتر شه. جونگکوک چشماش رو از حرص که باعث بیدار شدن جفتش شده بود بهم فشردو با لحن متاسفی بهش نزدیک شد.

_آا معذرت میخوام عزیزم نمیخواستم بیدارت کنم!

تهیونگ اخمی از سرگیجه یهوییش کردو با تکون دادن سرش گفت

_مهم نیس، هنوز کامل خوابم نبرده بود.

جونگکوک به آرومی کنار تخت نشست و نگاهی به صورت خوابالود امگاش که تیشرت گشاد سفید رنگی پوشیده بود و نور چراغ مستقیم روی تار های درخشان طلاییش افتاده بود انداختو قلبش از شدت زیباییش به تپش افتاد. تهیونگ واقعا براش مثل خورشید پر نور و تابان بود.

_چرا شام نخوردی تهیونگ؟ میخوای مریض بشی؟

تهیونگ با شنیدن اسم شام جوری که انگار نسبت به هر غذایی حتی اسمش آلرژی پیدا کرده بود صورتش رو به حالت چندش جمع شدو با بدخلقی غرید.

_محض رضای خدا دست از سرم بردارید! امروز به اندازه کافی حالم بد شده دیگه کشش بالا آوردن رو ندارم، هیونگ به اندازه کافی غذا تو حلقم کرده.

جونگکوک با اینکه از لحن پسر ناراحت شده بود اما به روی خودش نیاوردو با تکون دادن سرش سعی کرد لبخند بزنه.

_اشکال نداره عزیزم، من درکت میکنم... فقط نمیخواستم گرسنه بخوابی.

کیسه توی دستش رو کمی بالا آوردو با اشاره کردن بهش گفت

_برات کمی توت فرنگی گرفتم با شکلات، فکر کردم شاید دوست داشته باشی کمی ازش بخوری.

تهیونگ که با شنیدن اسم توت فرنگی انگار به طور خودکار بزاق دهنش ترشح شده بود نگاهی به کیسه توی دست آلفا انداخت و نامحسوس آب دهنش رو قورت داد. توت فرنگی و شکلات؟ خب این ترکیب لعنتی چیزی نبود که بتونه بیخیالش بشه اما انگار که هورمون های لعنتی ترش باهاش سر لج افتاده بودن
و ناخواسته باعث متشنج شدن اعصاب و لوس شدنش شده بودن! چیزی که ازش بیزار بود!

پتوش رو بین انگشت هاش فشار دادو با اخم به سختی نگاهش رو از کیسه گرفت.

_نمیخوام... دوسش ندارم

جونگکوک متعجب به صورت اخمو و لب های آویزونش نگاه کرد. اون جدی بود؟

_اما من فکر میکر...

_اشتباه فکر میکردی من اصلا توت فرنگی دوست ندارم، الانم اگه اجازه بدی میخوام بخوابم!

حرفش رو با حرص گفتو با دراز کشیدن دوباره روی تخت پشتش رو به مرد کرد و پتوش رو تقریبا تا روی سرش کشید.

چشمای جونگکوک دیگه بیشتر از این گشاد نمیشد! گیج شده پشت گردنش رو خاروند و از جاش بلند شد. همه امگا ها تو دوران بارداریشون اینجوری حساس میشدن یا فقط امگای خودش اینطوری بود؟ نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد با عقب گرد کردن گفت

_هر جور تو بخوای... میرم اینارو بزارم پایین شب بخیر.

با خستگی ای که تقریبا دو برابر شده بود از اتاق خارج شد تا با سپردن کیسه خریدش به اوماش زود تر بخوابه.

تهیونگ با بسته شدن در فوری پتو رو از سرش کنار زدو عصبی موهاش رو بهم ریخت و لگدی به هوا پرتاب کرد.

_لعنت بهت تهیونگ!!!! عایش!!!

با چهره عبوس و گرفته به جای خالی جونگکوک نگاه کردو لب هاش آویزون تر شد. فکر میکرد شاید مرد مثل همیشه بهش اصرار کنه اما اینبار جونگکوک بدون هیچ اجباری به حرفش گوش داده بود این بجای آروم شدن امگا بدتر عصبیش کرده بود!

_خدای من فکر نکنم امشب بتونم زنده بمونم! لعنتی من توت فرنگی میخوام!!!

دستش رو زیر چونه اش گذاشت و با اخمی که کیوتش کرده بود به گوشه ای خیره شد. غرورش به هیچ وجه اجازه نمیداد تا دنبال جونگکوک بره و توت فرنگی هارو ازش بگیره برای همون باید امشب رو تحمل میکرد... شاید میتونست فردا به هیونگش بگه تا براش بخره اما شت اون همین الان دلش میخواست نه فردا!!

با شنیدن صدای قدم هایی که به اتاق نزدیک میشد هول کرده سریع پتو رو روی بدنش کشیدو خودش رو به خواب زد. ضربان قلبش بالا رفته بودو امیدوار بود به گوش مرد نرسه. با اومدن مرد به اتاق پایین رفتن سمت دیگه تخت چشماش رو محکمتر روی هم فشار داد. هر لحظه منتظر لو رفتنش توسط جونگکوک بود اما با تکون نخوردن بدنش و ندیدن هیچ عکس العملی یواشکی جوری که انگار توی خواب غلت میزنه سمتش چرخیدو زیر چشمی نگاهش کرد. جونگکوک ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بودو با تکون خوردن منظم قفسه سینه اش میتونست به خواب رفتنش رو احساس کنه.

چطور میتونست انقدر راحت بخوابه در حالی که تهیونگ داشت عذاب میکشید؟ مثل یک شکارچی که
با حرص به طعمه اش نگاه میکنه بهش خیره شدو با دندون هاش به جون لباش افتاد. چشماش از خواب میسوخت اما فکر توت فرنگی لحظه ای از ذهنش خارج نمیشدو به محض بستن چشماش پشت پلکاش ظاهر میشدو همه جا رو توت فرنگی میدید!

حدود یک ساعتی رو به همین منوال گذروند و حالا صدای قارو قور شکمش هم به بی قراری هاش اضافه شده بود. با کلافگی پوفی کردو طی حرکتی از جاش بلند شد. اینطوری نمیشد... باید حتما اون توت فرنگی هارو پیدا میکرد وگرنه تا فردا هم خودش تلف میشد هم بچه توی شکمش!

نگاهی به چهره غرق در خواب آلفاش انداخت و به آرومی روی نوک پنجه های پاش به سمت در رفت و سعی کرد بدون هیچ سرو صدایی درو باز کنه. بلاخره با موفق شدن عملیات سِری ش از اتاق خارج شدو با بستن در نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد. نگاهی به طول راهروی نیمه تاریک انداختو با ندیدن کسی خوشحال فوری به سمت پله ها حرکت کردو سعی کرد با نوری که از هالوژن ها به پله ها میتابید با احتیاط پایین بره.

سالن سوت و کور کمی باعث ترسش شده بود اما این چیزی نبود که بخواد میلش رو برای رسیدن به خواسته اش از بین ببره. به سمت آشپزخونه حرکت کردو با روشن کردن چراغش با لبخند بزرگی که روی صورتش نشسته بود به یخچال مقابلش نگاه کرد. امیدوار بود توت فرنگی ها داخلش باشن و جونگکوک دورشون ننداخته باشه!

سریع به سمتش رفت و با باز کردن در یخچال و دیدن ظرف بزرگ توت فرنگی های شسته شده و شیشه شکلات کنارش چشماش از ذوق برق زدو با خوشحالی صدایی از خودش در آورد. با چنگ زدن به ظرف فوری بیرونش آوردو به سمت میز بزرگ وسط آشپزخونه رفت. به قدری دستپاچه شده بود که بدون تعلل با برداشتن دونه درشت و قرمزی گاز گنده ای بهش زدو چشماش از شدت شیرینی و خوشمزه بودن توت فرنگی بسته شدو اومی زیر لبش گفت... این لحظه
از زندگیش جوری براش لذت بخش بود که حاضر بود تا آخر عمر توی این موقعیت باشه و هیچوقت ازش خارج نشه. ظرف نوتلا رو سمت خودش کشیدو با باز کردنش توت فرنگی رو به اون مایع بهشتی آغشته کرد. جشن کوچیکش تازه شروع شده بود!

جونگکوک با ناله از کابوس مضخرفی که دیده بود از خواب پریدو با نفس نفس توی جاش نشست. دستی به گردن عرق کرده اش کشیدو لعنتی به کابوس بی موقعه اش فرستاد. مدتی بود که سراغش نمیومدن
و خواب هاش تقریبا راحت شده بود اما امشب دوباره گیرش انداخته بودن و حالا خوابش کاملا پریده بود! امیدوار بود تا توی خواب سرو صدایی نکرده باشه تا باعث بد خواب شدن تهیونگ نشه! سرش رو سمت دیگه تخت چرخوندو با دیدن جای خالی پسر چشماش درشت شدو فوری به در سرویس بهداشتی نگاه کرد. ممکن بود دوباره حالش بد شده باشه؟

بی درنگ از جاش بلند شدو به سمت در سفید رنگ رفت. هیچ صدایی از داخلش به گوش نمیرسیدو مطمعن نبود که تهیونگ داخلش باشه، با باز کردن در و دیدن فضای خالی اتاقک حدسش یقین پیدا کردو آشفته به اطرافش نگاه کرد. کجا ممکن بود رفته باشه؟ با ترس از اینکه اتفاقی براش بیفته با دلهره از اتاق خارج شدو با قدم های بلند خودش رو به طبقه پایین رسوند. میخواست به سمت در خروجی بره اما با نور کمی که از آشپزخونه به سالن میتابید متعجب به سمتش حرکت کردو با دیدن صحنه مقابلش حس کرد تمام قند های عالم توی دلش آب شد!! اون... اون موجود کیوت لعنتی با لپ های پر شده و دهنی که شکلاتی شده بود امگای اخموی خودش بود؟

دیگه بیشتر از این نمیتونست طاقت بیاره.... باید اون فرشته چلوندنی رو از نزدیک میدیدو بغلش میکرد. قدمی به سمتش برداشت و صداش زد.

_تهیونگ...

امگا که به سختی سعی در جویدن حجم زیادی از توت فرنگی توی دهنش بود با شنیدن صدای آشنا چشمای درشتش رو بالا آوردو به جونگکوک که با حالت خاصی توی چند قدمیش ایستاده بود نگاه کرد.

در کسری از ثانیه بدنش از خجالت گر گرفت و با پریدن محتویات دهنش به گلوش صورتش سرخ شدو به سرفه افتاد.

جونگکوک با دیدن سرفه پسر نگران سریع به سمتش خیز برداشت و با مالیدن کمرش سعی کرد آرومش کنه

_ششش چیزی نیس عزیزم آروم باش

تهیونگ با چند سرفه کوتاه دیگه و باز شدن راه گلوش دستش رو بالا آوردو به آرومی لب زد.

_خ..خوبم

جونگکوک ازش فاصله گرفت و با کشیدن صندلی کناریش روش نشست و به صورت خجالت زده امگاش خیره شد. باید از کابوسش بخاطر دیدن همچین صحنه ای که نسیبش شده بود تشکر میکرد؟ قطعا این زیباترین صحنه ای بود که توی عمرش دیده بود.

تهیونگ معذب از سکوت عذاب آور بینشون انگشت هاش رو به هم فشردو با صدای آرومی لب زد.

_م..من..من فقط کمی گ..گرسنه ام شده بود!

جونگکوک که لحظه ای نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره دستش رو به سمتش صورتش بردو موهای بهم ریخته اش رو نوازش کرد.

_بیبی نیاز نیسن خودت رو سرزنش کنی! من اینارو برای تو خریدم

تهیونگ لبخند کوچیکی زدو با بالا آوردن سرش بهش نگاه کرد.

_ممنونم... خ..خیلی خوشمزه بودن!

قلب بی جنبه اش از جمله کوتاه پسر به تپش افتاده بودو گرگش برای بغل کردنش بیقرار بود. به ظرف نیمه خالی اشاره کردو گفت

_باز هم بخور

_دیگه سیر شدم

جونگکوک که فکر نمیکرد امگا این جمله رو از ته دلش گفت باشه دونه درشتی از ظرف برداشت و با گرفتن سمتش گفت

_بخاطر من فقط همین یه دونه رو بخور!

تهیونگ نگاه مُرددی به دست دراز شده مرد و توت فرنگی توی دستش انداخت و بلاخره با بالا آوردن دستش اون رو ازش گرفت. زیر نگاه سنگینش اون رو کمی توی ظرف نوتلا فرو کردو گاز ریزی بهش زد. سرش رو دوباره بالا آوردو با دیدنش که لبخند عمیقی روی صورتش بود و با تکیه دادن به دستش بهش خیره شده میوه رو به سختی قورت دادو گفت

_تو هم بخور!

جونگکوک با تعارف پسر نگاه پر طمَع ای به توت فرنگی گاز زده توی دستش انداخت و طی حرکتی به سمتش خم شدو با باز کردن دهنش کل توت فرنگی رو بلعید. تهیونگ شوکه با چشمای درشت شده به حرکت ناگهانی مرد نگاه کردو هنوز کارش رو هضم نکرده بود که دوباره روی صورتش خم شدو با زبونش کنار لبش رو لیسید. هیسی از داغی لبش کشیدو با دستاش به میز چوبی چنگ زد.

_اووم با شکلات واقعا خوشمزه تره!

جونگکوک راضی از کاری که به محض ورودش به آشپزخونه و دیدن لب های شکلاتی امگاش وسوسه اش به جونش افتاده بود، با آسودگی به صندلیش تکیه دادو توت فرنگی دهنی شده رو جویید. دیدن
این حالت خجالتی بودن امگاش براش لذت بخش بودو حاضر بود برای دیدنش هر کاری بکنه.

تهیونگ که دیگه بیشتر از اون نمیتونست اون فضارو تحمل کنه فوری صندلی رو عقب کشیدو از جاش بلند شد.

_ب..بهتره دیگه بخوابم... دیر وقته

جونگکوک سری تکون دادو متقابلا همراهش بلند شد

_با هم میریم، پله ها تاریکه ممکنه زمین بخوری

تهیونگ ناچار از فرار ناموفقش تسلیم شدو با قرار گرفتن دست بزرگ آلفاش پشت کمرش هر دو از آشپزخونه خارج شدن و به سمت اتاقشون حرکت کردن...

•┈┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈┈•

پاچش مقدار زیادی اکلیل به اطراف🤧

این اولین باره که همچین جای سوییتی تموم میشه نه؟ پس حسابی ازش لذت ببرید چون دیگه قرار نیس تکرار بشه🤣🤣🤣 (وقتی وی اخلاقش مثل امگای داستانه😁)

حواستون هست دوباره هشت هزار کلمه نوشتما! پس حسابی خستگیم رو دربیارید🥰 منتظر ووت و نظرای قشنگتون هستم و اینکه لطفا زیر کامنتا دعوا و بحث نکنید من همه چیو میدونم و به مرور درستش خواهم کرد حرص نخورید سوییتی های من🥰💜

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

34.8K 3.9K 18
• خـلاصـه: جئون جونگ‌کوک، پسری با عطر بلوبری که در کنج تنهایی‌هاش، غم رو در آغوش گرفته بود. زمان زیادی از دلباخته شدنش می‌گذشت؛ اما کیلومترها فاصله ا...
316K 45.8K 75
جئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست ش...
137K 18.7K 30
ژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از م...
502K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...