𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 (𝐒2)

By _taekookfv

18.3K 3.7K 1.3K

- آلفا - 🚫این فیکشن امگاورس نیست🚫 گفتی نیلوفر بدون مرداب میمیره، خشک شدم وسط مردابم.. ↷ 𝙼𝚊𝚒𝚗 𝚌𝚘𝚞𝚙𝚕... More

مقدمه
مرداب غرق نمیشه..
نیلوفر سفید
ریشه نیلوفر
قسم به سفیدی روحت
قلب مرداب
ریشه
قلب دوم
سلام...

نیلوفر خشک شده..

2.3K 466 91
By _taekookfv

حس"تعلق"داشتن میتونه هم زیبا باشه هم مخرب،
وقتی زانوهات خاکو لمس کرد،حس تعلق داشتنه که امید میده بلندشی،حتی اگه نتونستی بایستی دو قدم عقب تر چیز وجودداره که اهرم زیر پاهات باشه برای ایستادن...
تعلق داشتن معانی مختلفی داره،
مبتونه تعلق به خاک و خونه باشه،
یا تعلق به فردی که متعلق به توئه..
مثل تعلق نیلوفر به مرداب....

گلای رز رو که از شاخه جدا کنی اگه خوب بهش برسی و مراقبش باشی تا چند روز شادابیشو حفظ میکنه و هنوزم زیباست،ولی رز سفید وحشی به محض جدا شدن از شاخه ای که بهش تعلق داره گلبرگاش میریزه و ازش فقط یه شهد باقی میمونه....

نیلوفر رو از مرداب جدا کنی فقط چند ساعت زندس و این فقط بخشی از قضیه اس..
به محض جدا شدن نیلوفراز مرداب،دیگه نه نیلوفری میمونه و نه مردابی...
واین تعلق رو بخوبی به نمایش میذاره..مرداب بدون نیلوفر همون لجنزاریه که ازش دوری میکنن و نیلوفر بدون مرداب فقط گلیه که کثیفی مرداب رو تن سفیدش نشسته و با قطع کردن ریشه عشقش به مرداب،پل زندگیشو جدا کردی از منبع حیاتش..

جئون جونگکوک،تنها رز سفید وحشی مرداب فرمانده  ۱ می ۲۰۲۰ ساعت ۱۶:۴۷ دقیقه مردابش رو ترک کرد و دیگه زنده نموند...

گلبرگاش برف سرد سیبری رو لمس کردن و لنگرگاه روحش تو اتیشی که بپا کرد برای سوزوندن دستایی که قطع کردن پل روحشو،سوخت...

سیبری جهنم یخ زده ای که میزبان ققنوس های عشاق سوخته بود و اسمون سیاهپوش مرداب و نیلوفرش...
درختان از شرم عشق ناکام نیلوفر سرخم کرده بودن و زمین به گرمی زانوهای پسر رو بغل گرفته بود..

یه جایی از زندگی بخودت میگی هیچوقت کافی بودم؟هیچوقت به اندازه کافی دیده شد تلاشام؟
انگار که همه دوییدنا و زمین خوردنات همه جنگیدنا و شکست خوردنات هیچ بوده و سیاهی و تباهی محکم دراغوشت میگیره و از لبه پرتگاه تردید میپره تو اقیانوس بی انتهای پوچی و توام فوبیای اب داری....

اونقدر دست و پا میزنی که هی بیشتر فرو بری و وقتی پشتت کف شنی اقیانوسو لمس میکنه،تازه اروم میگیری و میشینی به تماشا،
کسی دنبالت میگرده؟
کسی متوجهت هس؟
دیگ تلاشی نمیکنی ک برگردی،
توام بغلش میکنی و پاهاتو جمع میکنی توشکمت چنبره میزنی رو همون شنا،
و هی میگی هیچوقت کافی بودم؟

صدات تو اقیانوس مپیچه برخورد میکنه به صخره و بخودت برمیگرده

"کافی بودم"

و این چیزیه که میشنوی و چیزیه که نگهت میداره کف همون اقیانوس پوچی...
تموم تنت سنگینه از درد و سرت سنگین از فکر
فکر تمام بودنات و کافی نبودنات،
همه جنگیدنا و از دست دادنات..
این سنگینی میشه همون لنگری که میخ میشه تو شنای اقیانوس و بیشتر نگهت میداره...

گاهی حس کافی نبودن دردناک ترین اتفاق ممکنه،
بخصوص زمانی ک تعلقت رو از دست میدی...
کافی نبودم که رفتی؟

اونجا نقطه کور زندگیه،جایی که تصمیم میگیری کف اقیانوس بپوسی،یا زنجیر لنگرو از دور گردنت بازکنیو بیای رو سطح...
ولی اگ بیای و لنگرتو جا بذاری،همه چیو جا گذاشتی...این سختترین تصمیمه،

جا میذاری همه بودناتو؟

از فراموشی میترسی،اینک به یادت نیارن،
ولی یه جایی فقط میخوای فراموش کنن که کمتر اسیب ببینی از دیدن درداشون برای نبودنت،
تقلاهاشون برای بیرون کشیدنت،
میشه فراموش کنید؟
بودن کف اقیانوس اونقدرام بد نیست،
میمونی و میبینی و میپوسی،

اگه بزور بکشنت بالا،
تمام اون کافی بودنام که جواب صخره ها بهت بودو جا میذاریو تو میمونی و فکر ابدی هیچوقت کافی بودم؟

جونگکوک میخواست ته اقیانوس بمونه و لنگرشو محکم کوبیده بود..

گفته بودی نیلوفر بدون مردابش خشک میشه،ولی جونگکوک تو مردابش خشک شد همونجایی که قهوه نگاهت زودتر از قلبت یخ زد تو جهنم فریز شده سیبری...

تک تک گلبرگاش رو زمین افتاد قبل از قطع شدن ریشش به ته مرداب،
نیلوفرت همراه مردابش مرد فرمانده نه بعداز مردابش...

گفته بودی نیلوفر و مرداب بدون هم نمیتونن،چی شد که نیلوفرتو رها کردی؟مگه همیشه تو داستان عشق سیاه و سفید نیلوفر و مرداب ته داستان این نیلوفر نبود که از مردابش جداش میکردن؟چی شد که مرداب نیلوفرشو پس زد؟

زندگی گره خورده به شاهرگ،پل زندگی موهات،لنگرگاه روح تنت تمام دارایی و وجود نیلوفرت بود..

صدای زوزه تیونی،خورد شدن تنه درختا و نجواهای عاشقانه یونگی زیر گوش جیمین تو سرش میچرخیدو بی اهمیت فقط خیره بود..مگه میشد خیره نباشه به اون تارهای ابریشمی که طناب زندگی جونگکوک بودن؟انحنای چشماش،قهوه نگاهش...تازه فکشو کامل کرده بود و حالا ۱۵ ساعت گذشته فقط خیره بود..خیره به مردابی که نیلوفرشو پس زد...

تاریخ ۱۹ می رو دیوار بهش دهن کجی میکرد،عین پتکی تو سرس فرود میومد و هربار با بی رحمی یاداور میشد جئون جونگکوک ۱۸ روزه که مرداب نداشتی و زنده ای،

ولی مگه جونگکوک زنده بود؟

۱۹ می_روسیه_مخفی گاه

_جیمین،لطفا داروهاتو بخور چند روزه لب به غذا نزدی داری خودتو میکشی بفکر منم باش.

جیمین بدون توجه هنوز خیره به دونه های برفی بود که به ارومی رو نرده های پنجره مینشست،

_از برف متنفرم...

یونگی کنارش روی تخت نشست و دستش رو روی گونه یخ زده و اب رفتش گذاشت،

_میخوای برگردیم کره؟

نگاه بی حسش رو از پنجره گرفت و با مکث سمت مرد برگشت،هاله تیره دور چشماش و رنگ پریدش وزن از دست رفته و حال روحی داغونش رو تو چشمای فرمانده سابق میکوبید،۱۸ روز از عملیات ناموفقشون گذشته بود و کنترل همه چی به تنهایی برای یونگی غیرممکن بود،

درست زمانی که مرگ رو چند قدمیشون میدیدن،ورق برگشت..تهیونگ بُرد انفجار رو به پایگاه محدود کرده بود و بااینکار زمان انفجار جونشون رو نجات داد،ولی واقعا نجات داد؟
طی روزهای گذشته بارها بهش فکرکرده بود،از اون حادثه فقط پیکر جونگکوک رو نجات دادن..پسری که چشماش تاریک تراز شبهای مه گرفته سیبری شده بود...

دولت امریکا جونکوک رو متهم به ترور ۱۰۰۸ تن از برترین افراد ارتش امریکا با انفجار پایگاه کردو همون روز تن بی جون و خالی از روح زندگیش رو با خودشون بردن،یونگی و تیم حقوقی متشکل از بهترین افراد روس و کره تمام روزهای گذشته تلاش برای نجات یا دیدار با جونگکوک کرده بودن و شرایط روحی نامساعد جیمین هم کمکی به اوضاع نمیکرد...

دقیقا از همون روز جیمین هم خودش رو حبس کرده بود و بجز چند کلمه و پرسیدن حال جونگکوک،حرفی نزده بود.

خیره به نیمرخ پسر بازدمش رو کلافه بیرون فرستاد،ارنجش رو روی زانوهاش قرار دادو موهاشو بین پنجه هاش گیر انداخت.همه چیز هم ریخته بود و یونگی برای رسیدگی به همه کارها به جیمین احتیاج داشت،بیشتراز همه گوشه گیری شکلات تلخ شیطون و با نشاطش قلبش رو سنگین میکرد،دلتنگ خنده های از ته دل پسر بود جوری که چشماش هلال ماهو نشان میدادن...فرمانده سابق شونو رو زنده میکرد تا جیمین بازهم تلخ زبونی کنه و با تیکه هاش ازارش بده اونوقت این قابو تاابد میزد گوشه ذهنش و ستایش میکرد پسر شیرینش رو..

جیمین لاغرو ساکت الان خیلی فاصله داشت با بمب انرژی که یونگی رو وادار به خندیدن میکرد...
با زنگ خوردن گوشیش نگاه دیگ ای سمت جیمین انداخت و از اتاق بیرون رفت،با دیدن اسم وکیل جونگکوک که روی صفحه خودنمایی میکرد سریع جواب داد،

_برانو؟خبر جدیدی هست؟

_بالاخره مجوز ملاقات با جونگکوک رو گرفتم فردا صبح ساعت ۸ میتونی ببینیش..

دستش رو به نرده های راه پله تکه داد و دم عمیقی گرفت،انگار که وزنه سنگینی از روی شونه هاش برداشته باشن،بعداز ۱۸ روز بالاخره میتونست جونگکوک رو ببینه و بهترین خبر ممکن بود درحال حاضر..

_خدای من..این عالیه،ازت ممنونم برانو،چیز دیگه ایم هست؟

_خب راستش...

تکیش رو از نرده ها گرفت و باجدیت منتظر ادامه صحبتای مرد موند،

_چی شده برانو؟

_برای یک هفته دیگه دادگاه تشکیل میشه،جونگکوک رو منتقل میکنن به مسکو برای شرکت تو دادگاه ولی قسمت نگران کننده اینه که....نتیجه از قبل مشخصه،جونگکوک قبول نکرده مورفو رو بسازه و حکم اعدامش قطعیه...

زانوهاش شل شده بودن و دستای یخ زدش توانایی نگه داشتن گوشی رو نداشت،اگه دولت امریکا تصمیم به اعدام جونگکوک گرفته،یونگی و تیم حقوقی هیچ قدرتی مقابلشون نداشتن...با شنیدن صدای در اتاق بدون حرف گوشی رو قطع کرد و به سمت جیمین برگشت،

از همون روزی که هان نجاتشون داد توی مخفی گاه کامینوا مونده بودن و از بقیه گروه هیچ خبری نداشت،طبق گفته هان دکتر جین طبق درخواست دولت چین به کشورش برگشته بود و جیهوپ،هواسا و نامجون غیب شده بودن..

_جیمین؟چی شده عزیزم؟

جیمین از کنارش گذشت و از راه پله ها پایین رفت،بعداز رد کردن سومین اتاق در چهارم رو باز کرد و  وارد شد،یونگی هم پشت سرش حرکت میکرد و بی حرف منتظر حرکت بعدی جیمین بود،کنار دیوار ضلع شرقی زانو زد،چند ضربه اروم به دیوار کوبید و جاشو عوض کرد،مجددا چند ضربه به دیوار زد،لبخند کوتاه و کم جونی روی لباش پدیدار شد،بلافاصله چاقویی از جیبش بیرون کشید و به جون دیوار افتاد...یونگی سراسیمه خودش رو به پسر رسوند تا مانع کارش بشه ولی با چند ضربه دیگ جیمین و پیدا شدن بخش خالی پشت دیوار متعجب عقب ایستاد.

دیوار رو تا زمانی ک گاو صندوق مشخص بشه زخم کرد،چند ثانیه بهش خیره موند انگار که قصد داشت چیزیو به یاد بیاره،بسرعت اعداد ۱۳ رقمی رو وارد کرد و با باز نشدن گاوصندوق دستی به موهاش کشید و مظطرب طول و عرض اتاق رو طی کرد،

_زود باش جیمین،زود باش پسر...چی بود..چی بود‌‌...

کم کم شروع به جوییدن ناخناش کرده بود و یونگی هنوز ساکت حرکاتش رو دنبال میکرد،

_میشه بگی چی شده جیمین؟شاید بتونم کمکی کنم.

پسر کوچیکتر بی توجه به جوییدن ناخناش ادامه داد و یهو به سمت گاو صندوق یورش برد،اعداد رو پشت سرهم وارد کرد و باشنیدن صدای تیک باز شدن گاو صندوق بازدمش رو عمیق بیرون داد.

پوشه کاهی رنگی رو از گاو صندوق بیرون اورد و روی زمین نشست،چنددقیقه رو صرف چک کردن محتوای پرونده کرد،دم لرزون دردناکی گرفت،تکیه ش رو به دیوار داد و سرش رو بین دستاش گرفت،

_بااین پرونده میتونی جونگکوک رو تبرئه کنی..تهیونگ سعی کرده بود اینو بهم بفهمونه روز عملیات...

فلش بک_روز عملیات

_چند نفر از افراد بومی رو بیرون اوردی جیمین؟

_۷۰ درصدشون رو تخلیه کردم،امریکاییای مادرفاکر چیزی دستشون نمیگیره.

تهیونگ سرش رو تکون داد و همزمان با پرکردن خشاب اسلحه اش چیزی که برای گفتنش تردید داشت رو به زبون اورد،

_وقتی با هان به خونه مخفی رفته بودیم،ازم پرسیدی دوست دارم اسمم رو عوض کنم به کیم سامائل خود واقعیم یا نه....

اسلحش رو پشت شلوار ارتشیش قرار داد و به چشمای کنجکاو جیمین خیره شد،

_مادرم،اسم منو از اول تهیونگ گذاشته بود،از وقتی که دختر دبیرستانی بیش نبود و رویای ازدواج و بچه هاش تو سرش پرورش میداد،اسم من تهیونگ بوده..

جیمین متوجه نبود که چرا یهویی این بحث بی ربط رو باز کرده،تنها سرش رو تکون داد و دستی به شونه فرمانده کوبید،

_درسته..تو کیم تهیونگ بودی،هستی و خواهی بود...

"یه روزی برمیگردیم به خونه مخفی و این جمله رو به خودت برمیگردونم جیمین‌".

پایان فلش بک.

فکش از فشار ارواره و بغضی که سعی در خفه کردنش داشت،تیر میکشید،فکر اینکه تهیونگ برای همه چیز حتی نبودش اماده بود قلبش رو میسوزوند، مردابی که میدونست خشک شدنش نزدیکه و نگران نیلوفرشه....نیلوفرت داره خشک میشه تو سوله های امنیتی ارتش...نیلوفرت شکست،پرپر شد،مرد...نیلوفری وجود نداره که نجاتش بدی‌ فرمانده..

با افتادن اولین قطره اشکش سریع از اتاق بیرون زد و به یونگی شکسته توجهی نکرد،

یونگی بعداز دیدن اخرین عکس دستش رو بین دندوناش قرار داد تا مبادا داد بزنه از درد فرمانده استواری تو جسم پسر ۱۹ ساله زخمی و خونی تو عکس بین انگشتاش..اتفاقات مهلت عزداری به مرد ندادن برای فرمانده ای که جز به جز سیرت و صورتش رو از حفظ بود به لطف پسری که بین دستاش بزرگ شد و عاشقی کرد برای فرماندش...
پرونده رو جمع کرد و از اتاق بیرون زد،وقتش بود رز سفید وحشی به خونه برگرده اینو به تهیونگ بدهکار بود...

روز بعد_۴:۴۶ صبح

امروز قرار بود جونگکوک رو ببینه و از ده دقیقه پیش که سوار ون مشکی رنگ شده بود با گذشت زمان و پیش رفتن جاده روبروش دستاش بیشتر مشت میشدن،قطعا این مسیر چیزی نبود که مین یونگی فرمانده کارکشته سابق ارتش نشناسه،سوله های مرگ اسمی بود که به اون اتاقک های نفرین شده داده بودن و همه میدونستن سگای وحشی اون جهنم چطور به جون مجرمین تبعید شده به اونجا میوفتن،تنها چیزی که باعث میشد خشمش رو بروز نده دونستن اینه که جونگکوک الفای سازمان روسیه بود و اگر تاالان از روسیه خارجش نکردن به مقصد امریکا بخاطر نفوذ دوستای تهیونگه و قطعا جرات دست زدن به جونگکوک رو ندارن...

بعداز ۲ ساعت حالا اونجا بودن،سوله های مرگ...از ماشین پیاده شد و شلوار کتان کت و شلوار مشکی رنگش رو توتنش صاف کرد،کیف دستیش رو به دست راستش منتقل کرد و به سمت ورودی راه افتاد،

دست چپش رو روی حسگر کنار در قرار داد و بعداز تایید هویت و کنار رفتن در فولادی راه پله هایی که به سمت زیرزمین میرفتن،مشخص شد،

دم عمیقی از هوای تازه گرفت و اولین قدمش رو روی پله ها گذاشت،بلافاصله درپشت سرش بسته شد و چراغ های توی دیوارها روشن شد،با رسیدن به انتهای پله ها سرباز دیگه ای جلو اومد برای تفتیش بدنی،کیفش رو گوشه پله ها قرار داد و منتظر تموم شدن کارش موند،بعد از اون ۳۶ پله،۵راهرو و ۶۷ اتاق رو رد کرد و روبروی اتاق ۲۰۱ ایستاد...

صدای داد و فریادی به لطف دیوارهای عایق صدا به گوش نمیرسید ولی بوی شدید خون بشدت احساس میشد و مین یونگی خیلی خوب با دیوار به دیوار این مکان اشنا بود..

دم عمیقی گرفت و سرش رو به تایید تکون داد تا سرباز در فولادی ضخیم و زنگ زده روبروش رو باز کنه.

ایستاده مردن به چه معناست؟

جوری که تپش های قلبت اهسته و اهسته تر میشه،
تنفست اروم و ارومتر و درنهایت تنت ایستاده جون میده و یخ میزنی..
میخ میشی به زمینی که زیرپاته و چشمات بهت خیانت میکنن،خیره میمونن به هرچیزی که تو دیدرس نگاهته...

مین یونگی ایستاده جون داد وقتی پسر محبوبش رو شکسته و خشک شده روی تخت،خیره به عکس روی دیوار دید،عکسی از تمام هستیش که با پیج در رفته تخت هک شده بود و سرخی کمو بیشی که رو پیچو خم تارهای بلند و زیبای موهاش دیده میشد خبر از زخمای عمیق سرانگشتای خالقش میداد..

اینجا یه نیلوفر خشک شده بود در حسرت مردابی که ازش فقط یه قاب به یادگار مونده بود...

_________________________________________

های...
بلونا اینجاست با فصل دوم الفا..
چیزی ندارم بگم...

شرط اپ ۱۰۰♡

Continue Reading

You'll Also Like

194K 4K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
747K 27.5K 102
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
626K 31.7K 60
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...
1.9M 85.8K 193
"Oppa", she called. "Yes, princess", seven voices replied back. It's a book about pure sibling bond. I don't own anything except the storyline.