🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

Shina9897 tarafından

433K 64.3K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... Daha Fazla

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺 Part.22🌙

6.7K 1K 599
Shina9897 tarafından

تقریبا نیم ساعتی میشد که از مطب دکتر خارج شده بودن و توی راه بودن. تهیونگ هنوز توی حالت شوک زدگی به سر میبرد و گیج و مبهوت شده از پنجره ماشین به ساختمون هایی که هر لحظه از دیدشون خارج میشد نگاه میکرد. با کلافگی دستی به یقه لباسش کشیدو احساس کرد به خوبی نمیتونه نفس بکشه... انگار تازه به خودش اومده بود و فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده! اون هنوز نوزده سالش بود و مسئولیت سنگینی به اسم بچه روی دوشش افتاده بود. با یادآوری بچه ای که الان توی شکمش بود بدنش لرزیدو با ناله چنگی به لباسش زد.

نفس هاش به شماره افتاده بود و حس میکرد فضای داخل ماشین براش خفه کننده شده. با دیدن نزدیک شدنشون به محدوده پک روش رو سمت جونگکوک برگردوند و به صورتش که از وقتی سوار ماشین شده بودن گرفته بود نگاه کرد. لیسی به لب های خشک شده اش زدو گفت

_میشه من همین نزدیکی ها پیاده شم؟ لطفا....

جونگکوک با شنیدن درخواست پسر متعجب با اخم محوی بهش نگاه کرد.

_با این وضعیتت کجا میخوای بری تهیونگ؟ دیگه تقریبا رسیدیم

عرقی که از لای شقیقه هاش سر میخورد روی اعصابش بود و حس میکرد اگه چند دقیقه دیگه هم توی ماشین بمونه حالش بد میشه و بالا میاره. بدنش رو کاملا سمتش چرخوند و با التماس گفت

_خ..خواهش میکنم... حالم خوب نیس احتیاج به هوای تازه و کمی قدم زدن دارم. جای دوری نمیرم لطفا

جونگکوک پوفی از التماس های پی در پی جفتش کردو ناچار گوشه ای نگه داشت. طاقت نه گفتن رو به اون دو گوی آبی لرزون رو نداشت.

_میخوای منم باهات بیام؟ نمیتونم همینطوری تنهات بزارم خطرناکه...

سرش رو تند تند تکون دادو همونطور که کمربندش رو باز میکرد گفت

_نمیخواد خیلی زود برمیگردم قول میدم

ناچار سری تکون دادو به پسر که مثل مرغی از قفس آزاد شده خودش رو از ماشین بیرون مینداخت نگاه کرد. نگاهش رو انقدر ادامه داد تا اینکه جثه تهیونگ لای درخت ها گم شدو از دیدش خارج شد. نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و دوباره سوویچ رو چرخوند.

حرفای دکتر هر چند یکبار توی مغزش رژه میرفتنو  باعث میشد دستاش از عصبانیت و کلافگی دور فرمون ماشین سفت بشه. نمیخواست به اون چیزی که گوشه ذهنش شکل گرفته بود فکر کنه! حتی یک درصد هم امکان نداشت همچین چیزی اتفاق بیفته... تهیونگ...اون بهش خیانت نمیکرد مطمعن بود! با اینکه رفتارش همیشه باهاش سردو خشک بود اما برای دیگران هم همینطور بود و جونگکوک حتی یک بار هم ندیده بود به آلفا یا بتای های پک لبخند بزنه یا روی خوشی بهشون نشون بده... جز جیهوپ! با یاداوری اون لعنتی شدت اخماش بیشتر شدو با دندون قروچه مشت محکمش رو روی فرمون کوبید.

_لعنتی!! خفه شووو... خفه شو حق نداری همچین فکری بکنی حق نداری... امکان نداره، تهیونگ همچین کاری نمیکنه...

چنگی به موهاش زدو با پایین دادن شیشه ماشین سعی کرد نفس های عمیق بکشه و تا تپش های وحشیانه قلبش رو آروم کنه. با حرص دنده رو عوض کرد که صدای موبایلش افکارش رو بهم زدو با در آوردن موبایل از جیب کتش نگاه کوتاهی به شماره انداخت

_بله هیونگ؟

صدای لرزون و استرسی یونگی و جمله ای که گفت ناخوداگاه تنش رو لرزوند و پاش رو محکم روی ترمز گذاشت.

_چی شده هیونگ؟ چه اتفاقی افتاده؟

_فقط خودت رو سریع برسن پک کوک اوضاع آشفته شده

جونگکوک اخمی به سرو صدا هایی که از پشت خط میومد کردو فوری گفت

_سریع میام هیونگ

بعد گفتن حرفش دوباره ماشین رو با تیک آف بلندی راه انداخت و زیر لبش فحشی به سرنوشت سیاهش که یک رو خوش رو براش رقم نزده بود داد.

نفس سنگین شده اش رو بیرون فرستادو با گرفتن دم عمیقی از هوای خنک جنگل به آرومی شروع به قدم زدن کرد. مغزش خالی شده بود و حس میکرد روی ابرا راه میره.... حقیقت هر دقیقه محکم روی صورتش کوبیده میشد و استرس شدیدی وارد بدنش میشد. اشکاش بدون اینکه دست خودش باشه راهشون رو روی صورتش پیدا کرده بودند بی وقفه از چشماش فرو میریختند. با هق هق پشت دست رو روی صورتش کشیدو با افتادن نگاهش به شکمش ناخوداگاه دست لرزونش رو روی شکم صافش گذاشت. چرا نمیتونست این واقعیت رو هضم کنه؟ اون هنوز با احساساتش درمورد جونگکوک تو جنگ و جدال بود که حالا بچه هم بهش اضافه شده بود... تهیونگ عمیقا عاشق بچه ها بود و دلش میخواست به موقعش کلی بچه داشته باشه اما الان حتی کوچکترین حسی به بچه توی شکمش نداشت مخصوصا با این وجود که میدونست پدرش کیه...!

سرش رو بالا آورد و با دیدن اینکه وسط های جنگل بود از حرکت ایستادو به اطرافش نگاه کرد. با اینکه گفته بود زود برمیگرده اما دلش نمیخواست با دوباره برگشتنش به خونه دوباره اطرافیانش دوره اش کنن و براش ابراز خوشحالی کنن... باید با خودش کنار میومد، باید با این واقعیت که بچه ای رو توی شکمش پرورش میده کنار میومد و قبولش میکرد. قدم هاش رو سمت مخالف کشوند و بدون اینکه بفهمه چی در انتظارشه به سمت مکانی که توش آرامش پیدا میکرد حرکت کرد.
.
.
.

با رسیدن به پک و دیدن افراد زیادی که مقابل ساختمون ها ایستاده بودن با اخم غلیظی از ماشین پیاده شدو به سمتشون حرکت کرد. یونگی با دیدن جونگکوک دستش رو به نشونه اطمینان روی شونه آجوما که بی وقفه گریه میکرد گذاشت و به سمت پسر حرکت کرد. یکی از آلفا ها با دیدن جونگکوک فوری به سمتش اشاره کردو بلند رو به بقیه گفت

_آلفا بلاخره اومد!

همه با صدای پسر روشون رو سمت آلفا چرخون و با حالت بدی بهش نگاه کردن. جونگکوک نگاهی به چهره برافروخته هیونگش انداخت و با دیدن برگه ای توی دستش گفت

_چه خبر شده هیونگ؟ چرا همه اینجا جمع شدن؟

یونگی زیر چشمی به افرادی که بهشون چشم دوخته بودن انداخت و در حالی که نگران از عکس العمل و قلب پسر بود زیر لب گفت

_فقط قول بده آروم باشی کوک خب؟ با هم حلش میکنیم

جونگکوک متعجب به حالت آشفته مرد که برای اولین بار همچین چیزیو ازش میدید گفت

_ هیونگ.. داری میترسونیم، اون برگه چیه؟

یونگی با خشم فشاری به کاغذ توی دستش دادو توی دلش به خودش قول داد که حتما مسبب این بلا رو پیدا کرده و با دندون هاش تیکه تیکه میکنه. برگه رو از ناچاری به دستش دادو با چشمای گشاد شدو به چهره اخمالود پسر نگاه کرد. جونگکوک چنگی به کاغذ زدو با اخمای درهم بهش نگاه کرد که با دیدن محتویات آشنای برگه درکسری از ثانیه حالت صورتش از اخم به شوک و ترس تبدیل شدو به یونگی نگاه کرد.

_ه..هیونگ این... این برگه

_یکی اینارو بعد از رفتن شما همه جای پک پخش کرده کوک... همه اینارو دیدن و حالا آشوب به پا کردن

کاغذ رو با عصبانیت توی دستش مچاله کردو با فریاد گفت.

_کدوم حرومزاده ای جرعت کرده اسناد شخصی منو بدزده و پخش کنه؟

یونگی بهش نزدیک تر شدو با گرفتن شونه هاش جدی گفت

_آروم باش پسر الان وقت عصبانی شدن نیست، به این موضوع بعدا هم میشه رسید الان باید جواب افرادی که اینجا وایستادن رو بدیم

جونگکوک گیج شده بهش نگاه کرد که یونگی با کلافگی پوفی کردو دستی توی موهای آشفته اش کشید.

_اونا شک کردن کوک... الان که موضوع بارداری جفتت همه جا پیچیده با وجود این پرونده پزشکی شک کردن که چطور همچین اتفاقی افتاده!

جونگکوک لبخند هیستریکی زدو با صورت سرخ شده از خشم و عصبانیتی که به بیشترین حد ممکن رسیده بود با پرت کردن کاغذ به گوشه ای به سمت آلفا و بتا هایی که طلبکار بهش نگاه میکردن رفت. دستی به کمرش زدو با پوزخند گفت

_ چه خبر شده که همتون اینجا معرکه گرفتید؟

چانسو نگاه دودلی به جی یونگ انداخت که پسر آلفا با اخم قدمی به جلو اومد و با تکون دادن برگه توی دستش گفت

_این برگه چیه آلفا جئون؟ شما مشکل دارید؟

جونگکوک دستاش رو کنار بدنش مشت کرد و با عرقی که از شدت استرس روی گردن و شقیقه هاش نشسته بود غرید.

_این یه مسئله شخصیه که مال چندین سال قبله نه الان

جی یونگ نیشخندی زدو گفت

_مسئله شخصی؟ آلفا این موضوع وابسته به کل پک و
آینده اس، اگه شما مشکل باروری دارید پس لونا چجوری بارداره؟

جونگکوک غرش بلندی کردو به سمتش گارد گرفت

_مواظب حرف زدنت باش جی یونگ، ممکنه سرتو
به باد بدی

پسر دیگه ای با جرعت جلو اومدو گفت

_شما حق نداشتین همچین چیزیو از ما پنهون کنید آلفا

یونگی کنار جونگکوک ایستادو با اخم گفت

_درد شما الان چیه؟ اگه موضوع سر وارثه که لونا بارداره و به زودی به دنیا میاد

_از کجا معلوم بچه آلفا جئونه؟ توی این برگه تایید کرده که شما توانایی بچه دار شدن رو ندارید!

جیهوپ که گوشه ای ایستاده بود و با نگرانی به جونگکوک نگاه میکرد با این حرف پسر غرشی از عصبانیت کردو به سمتش خیز برداشت. کسی حق نداشت به تهیونگ تهمت بزنه...هیچکس. هنوز کامل به پسر نرسیده بود که جونگکوک زودتر با یک حرکت سمت پسر هجوم آورد لگد محکمی به تخت سینه اش زد و باعث پرت شدن پسر آلفا به چند متر اون طرف تر شد.

_آشغال حروم زاده چطور جرعت میکنی همچین حرفیو در مورد لونای من بزنی؟

چند نفر دیگه به تبعیت از پسر سریع گارد گرفتن و حمله کردن که یونگی نیشخندی زدو با شکوندن قلنچ گردنش به اولین کسی ک سمت جونگکوک خیز برداشت حمله کردو با گرفتن شونه هاش مشت محکمی به صورتش زدو روی زمین انداختنش.
جو در عرض چند ثانیه بهم ریخته بود و چندین تن
از افراد پک جوری که انگار بر علیه آلفاشون شده بودن به سمتشون حمله کرده و اعتراض خودشون رو نسبت به این موضوع علام میکردن. جونگکوک لگد دیگه ای به زیر شکم پسر که همچنان با پوزخند بهش خیره شده بود زدو با خم شدن سمتش یقه اش رو توی دستش گرفت و با صدای دورگه ناشی از خشمش گفت

_ حرفت رو پس بگیر تا جون بی ارزشت رو همینجا ازت نگیرم!

پسر آلفا خون توی ذهنش رو کناری تف کردو با درد نیشخندی زد

_آلفا چرا به جای جبهه گرفتن مقابل افرادتون یه مدرک بهمون نشون نمیدید تا بهمون ثابت بشه که بچه از شماس؟

جونگکوک با چشمایی که هاله طلایی به خودش گرفته بود دندون هاش رو محکم بهم فشار داد بدون اینکه مهلتی بهش بده با تمام توان پاش به قفسه سینه پسر کوبیدو با شنیدن صدای شکستن دنده هاش و صدای فریاد پسر با رضایت عقب کشیدو به صورت بیهوش شده اش نگاه کرد. روش رو سمت بقیه چرخوند و با دیدن افرادش که تقریبا نیمی بیهوش و کتک خورده گوشه ای افتاده بودند گره مشت هاش محکم تر شدو طی حرکتی از ته گلوش غرش بلندی کرد که در کسری از ثانیه تمام افرادش روی زانو افتادن و با صورت ترسیده بهش نگاه کردن. یونگی با نفس نفس موهای خیس از عرقش رو عقب زدو با نگرانی سمت حونگکوک حرکت کردو کنارش ایستاد.

_کوک حالت خوبه؟

جونگکوک بدون اینکه نگاهی بهش بکنه به سمت جلو قدم برداشت و مقابل افراد زانو زده اش ایستاد. باید اقتدار و صلابت خودش رو بهشون نشون میداد... اون یه آلفای اصیل بودو نباید میذاشت همچین چیزی اونو ضعیف و ناتوان نشون بده! دیگه بس بود. با اخم نگاهی به تک تکشون که سرشون رو پایین انداخته بودن کرد و با صدای بلند در حالی که سعی میکرد درد تیز قلبش رو پشت چهره جدی و سردش مخفی کنه گفت

_من جئون جونگکوک به عنوای آلفایی که بیست سال رهبری این پک رو به عهده داره از شما انتظار نداشتم که بر علیه من رفتار کنید! شما به چه جرعتی به خودتون حق قضاوت کردن منو میدید؟ من کسی ام که از سن کم این پک رو از نو ساختمو بهتون خونه و حس امنیت دادم... سال ها با این مشکل بی هیچ حمایتی دستو پنجه نرم کردمو نخواستم شما ها چیزی بدونید چون نخواستم از من، از آلفاتون نا امید بشید..
چون نمیخواستم کسی به چشم ترحم بهم نگاه کنه یا با دید خودش منو قضاوت بکنه.

پوزخند تلخی به چهره های پشیمونشون زدو ادامه داد.

_همه شماهایی که اینجا هستین و با دیدن برگه پزشکی من به شک افتادید من بهتون مدرک میدم اما اگه فکر میکنید نمیتونید با این موضوع کنار بیاید و براتون غیر قابل قبوله می تونید پک رو ترک کنیدو برای همیشه برید... من نیازی به همچین افراد کوته فکری ندارم!

مکث کوتاهی کردو با نگاه کردن بهشون بدون اینکه منتظر جواب یا عکس العملی ازشون بمونه رو پاشنه پاش چرخیدو قدم های لرزونش رو سمت ساختمون کشید. یونگی نگاهی به ماشین جونگکوک انداختو با ندیدن امگا سریع سمت پسر رفت خیره به چهره رنگ پریده اش گفت

_کوک پس جفتت کجاست؟ مگه با هم نبودین؟

جونگکوک با شوک ایستادو با چشمای درشت شده بهش نگاه کرد. به قدری تحت تاثیر این موضوع قرار گرفته بودند که فراموش کرده بود بیشتر از یک ساعت شده و تهیونگ هنوز برنگشته... نگران نگاهی
به اطرافش انداخت و با ندیدن پسر گفت

_بهم گفت که میخواد کمی این اطراف قدم بزنه، چرا هنوز برنگشته؟

با فکر به اینکه ممکنه افراد پکش بلایی به سرش بیارن قلبش تیر وحشتناکی کشیدو با ناله ای که کرد چهره اش تو هم رفتو دستش رو روی قلبش گذاشت.

_ک..کوک حالت خوبه؟ خدای من... به من نگاه کن

آجوما که از دور در حال تماشای وضعیت پسر بود با دیدن خم شدن شونه هاش و دستی که سمت قلبش رفت جیغ خیفی زدو به سمتش دوید.

_جونگکوکا پسرم!!!

جیهوپ سریع خودش رو سمت جونگکوک رسوند و تا خواست زیر بغلش رو بگیره دستش توسط یونگی پس زده شدو با صدای هشدار گونه اش شوکه و متعجب بهش نگاه کرد.

_بهش دست نزن برو عقب!!

یونگی شکاک به صورت بُهت زده اش نگاه کردو گفت

_آخرش زهرت رو ریختی نه؟ میدونم همش زیر سر توعه

_ه..هیونگ!! چی داری میگی؟

آجوما با گریه صورت جونگکوک رو توی دستش گرفت و نالان گفت

_ جونگکوکم خوبی؟ لطفا باهام حرف بزن

لبش رو به شدت گزیدو با مشت کردن دستاش در حالی که سعی میکرد از بینیش نفس بکشه چشمای سرخ شده اش رو به زن دوخت و با لبخندی که در حد کش اومدن لب هاش بود لب زد.

_م..من خوبم اوما، نترس

روش رو سمت یونگی چرخوندو گفت

_هیونگ باید تهیونگ رو پیدا کنیم، م..ممکنه گم بشه

یونگی حرصی از کار های بی فکر امگا چشماش رو روی هم فشار دادو گفت

_نگران نباش پسر تا یک ساعت نشده پیداش میکنمو برش میگردم.

زیر بغلش رو گرفت و در حالی که سنگینیش رو روی تنش مینداخت گفت

_بیا بریم داخل باید قرص هات رو بخوریو استراحت کنی

جونگکوک با دردی که امانش رو بریده بود سرش رو به چپو راست تکون دادو بیحال گفت

_نه، تهیونگ... میخوام برم دنبالش

_بس کن کوک یکمم به فکر خودش باش! میخوای بلایی سرت بیاد؟ فراموش کردی که داری صاحب بچه میشی؟

با شنیدن اسم بچه جوری که بهش شوک وارد بشه ساکت شدو با کمک مرد وارد خونه شدن. تا موقعی که روی مبل نشست و توسط آجوما قرص هاش رو خورد سکوتش ادامه داشت و بی هدف به نقطه ای خیره شده بود. بچه.... واقعا داشت پدر میشد؟ پدر بچه خودش؟ با اون الم شنگه ای که بیرون راه افتاده بود کسی باور میکرد که اون بچه خودش باشه؟ اصلا میتونست درست بودنش رو به همه ثابت کنه؟ به خودش؟! حالا افکار مسمومش بیشتر از صبح بال و
پر گرفته بود و بذر های شک و دودلی توی وجودش کاشته شده بود و مغزو قلبش رو سوراخ میکرد. اگه حتی یک درصد هم این احتمالش درست از آب در میومد باید چیکار میکرد؟ میتونست کمرش رو صاف کنه؟ اصلا میتونست زنده بمونه؟

این بین جیهوپ با دیدن جو متشنج پک و حال جونگکوک نگران از برنگشتن تهیونگ بدون اینکه به کسی چیزی بگه به طرف جنگل راه افتادو شروع به گشتن پسر کرد. نگرانی همه وجودش رو گرفته بود و مخصوصا با وضعیتی که امگا داشت باید هر چه زود تر قبل از تاریک شدن هوا پیداش میکرد وگرنه ممکن نبود که گیر گرگ های ولگرد نیفته..

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

زانو هاش رو توی شکمش جمع کرده بود و با گذاشتن سرش روی دستاش به رود خونه خیره شده بود و به صدای آرامبخش آب که به آرومی حرکت میکرد گوش میداد. صدای موبایلش که توی جیبش بود لحظه ای قطع نمیشد و تهیونگ حتی به خودش زحمت اینکه چکش کنه تا ببینه کی بهش زنگ زده رو نمیداد. حتی نگاه نکرده هم میدونست کی پشت خطه... چرا برای چند ساعتم که شده به حال خودش رهاش نمیکردن؟ چرا نمیذاشتن یه نفس راحت بکشه؟ چرا همیشه این امگا ها بودن که باید از همه قوانین پیروی میکردن و در همه حال مطیع میشدن؟ گناه تهیونگ که به عنوان یه امگا به دنیا اومده بود چی بود؟ چرا هیچکس حتی برای یکبار ازش نمی پرسید که از چی ناراضیه و دلش چی میخواد؟

هق کوچکی زدو دستاش رو روی زانو هاش مشت شد. هیچکس جوابی برای سوال های توی ذهنش نداشت و تهیونگ مجبور بود به تنهایی بار سنگین این زندگی و مسئولیتی به نام بچه که بهش اضافه شده بود رو به دوش بکشه، بی اینکه کسی درکش کنه یا با قضاوت خودش بهش نگاه کنه...

دستاش ناخوداگاه دوباره به سمت شکمش رفت و با لمس کردنش شدت گریه اش بیشتر شدو با فک لرزون چنگی به شکمش انداخت.

_م..من نمیخوامش...ن..نمیخام، من ه..هنوز زندگی نکردم

شونه هاش شروع به لرزیدن کردن و سیل اشکاش بی وقفه تمام صورتش رو خیس کرده بود.دحس بچه
بی پناهیو داشت که مادرش رو گم کرده بود بین گله ای از گرگ دوره شده بود! همون قدر ضعیف و بی دفاع که هیچ چاره ای جز مراقبت از خودش رو نداشت... فین فین کنان اشکاش رو پاک کردو با تکیه دادن به زمین حرکتی به پاهای بی جونش دادو بلند شد. باید میرفت پیش هیونگش... اون تنها کسی بود که تو این شرایط میتونست آرومش کنه درداش رو بفهمه. هنوز کامل نچرخیده بود که با شنیدن صدای خش خشی که با سرعت بهش نزدیک میشد چشماش گشاد شدو بدنش لرزون از ترس سر جاش خشک شد طوری توان هیچ تکون خوردنیو نداشت.

نفس هاش به شماره افتاده بود و صدای خش خش هر لحظه داشت بهش نزدیک تر میشد تا اینکه با شنیدن صدای فریاد بلندی که داشت اسمش رو خطاب میکرد سریع گردنش رو چرخوند شوکه به مردی پیداش کرده بود نگاه کرد.

_هوبی..

جیهوپ با نفس نفس از شدت دویدن زیاد روی زانو هاش خم شدو نفس سنگین شده اش رو با آسودگی بیرون فرستاد. بلاخره پیداش کرده بود! بعد از چند دقیقه که حالش بهتر شد کمرش رو راست کردو به سمت پسری که هنوز مات بهش نگاه میکرد حرکت کرد.

_خدای من تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی؟

با چند قدم بلند خودش رو به امگا رسوند و با دیدن حالت صورتش و چشمای شرخ شده اش نگران دستش رو به صورتش رسوند و گفت

_ته تو حالت خوبه عزیزم؟ بهم نگاه کن

تهیونگ با شنیدن صدای مرد توی نزدیکیش به خودش اومدو با بغض بهش نگاه کرد.

_تو...تو از کجا فهمیدی که اینجام؟

جیهوپ لبخند تلخی زدو با نوازش کردن صورت و موهای آشفته پسر گفت

_مثل اینکه یادت رفته اینجا مکان امن ما دو تا بوده؟ همه جارو دنبالت گشتم تهیونگ، آخرش حدس زدم که اینجا باشی

با انگشت شصتش اشک گوشه چشم پسرو پاک کردو لبخندی به صورت گرفته اش زد.

_باید برگردی ته... جونگکوک و بقیه دارن دنبالت میگردن، اوضاع بهم ریخته فعلا نباید تنها بیرون باشی

سرش رو با بغض به اطرافش تکون دادو قدمی به عقب رفت.

_نمیخوام برگردم... میخوام برم خونه خودمون پیش هیونگم، میخوام یه مدت پیشش بمونم

نفسش رو آه مانند بیرون فرستادو با درموندگی به پسر نگاه کرد. به سختی بغضی که مثل سنگ توی گلوش گیر کرده بود پس زدو قدمی سمت پسر برداشت.

_وضعیت تو الان دیگه فرق کرده عزیزم

حسرت وار به شکم صاف امگا نگاه کردو با گزیدن لبش گفت

_ت...تو دیگه داری بچه دار میشی

تهونگ صورتش رو که حالا دوباره خیس شده بود رو پاک کردو با لبخند عصبی ای گفت

_تو قول داده بودی همه چیو درست میکنی هوبا قول دادی!

به سمت مرد پا تند کردو مشت های لرزونش رو تند تند پشت سر هم روی سینه اش کوبید.

_م..من بهت اعتماد کرده ب..بودم، فکر میکردم ه..همه چیو درست میکنی اما دروغ گفتی دروغ گفتی!!

قفسه سینه اش از مشت های امگا درد گرفته بود اما بدون اینکه اعتراضی بکنه با چشمای خیس بهش خیره شده بود و اجازه داد تا خشمش رو خالی کنه، اینجا آخر راهشون بود!!

با نزدیک شدن به پسر هر دو دستش رو قاب صورتش کردو به چشمای خون افتاده آبی رنگش که همه دنیاش بود نگاه کرد. این آخرین باری بود که میتونست پسر مو طلاییش رو از این فاصله ببینه!

_من ه..همیشه پشتتم تهیونگم، نمیزارم کسی با چیزی آزارت بده. ازت محافظت میکنم از تو...

سرش رو پایین انداخت با نگاه کردن به شکمش آب دهنش رو قورت داد. لعنت به این سرنوشت تلخی که نخواسته بود اونا کنار هم باشن!  نفس لرزونی گرفت و دستش رو به شکمش رسوند.

_ا..از بچت..

لبش رو به شدت گزیدو از بین پرده خیس چشماش به چشمای گریون مرد نگاه کرد. چرا حس بدی داشت؟ چرا یه حس لعنتی ای بهش میگفت که اینجا پایان آرزو هاشونه؟

جیهوپ به صورت گیج شده پسر که با ترس بهش خیره شده بود نگاه کرد و لبخند زد... عمیق ترین لبخندی که از هر گریه ای بدتر بود.

_ه..هوبا تو...

_تو دیگه از این به بعد دونسنگ منی... دونسنگی که با جون و دل ازش محافظ میکنم

صورتش رو از حصار دست مرد درآورد و بهت زده بهش نگاه کرد. اون... اون چی صداش زده بود؟ دونسنگ؟ پاهای خشک شده اش رو به سختی عقب کشیدو با سکندری که خورد سر جاش ایستاد.

_چ..چی داری میگی هوبا؟ داری.. داری باهام شوخی میکنی؟ محض رضای خدا هوپ من حالم خوب نیست

جیهوپ نگران از رنگ پریده پسر که مثل گچ سفید شده بود فوری به سمتش رفت و مقابلش ایستاد. دست یخ زده اش رو توی دستش گرفت.

_تهیونگ برای منم سخته، سخته که تو رو کنار پسر عموم ببینمو نتونم هیچ کاری انجام بدم، احساس بی عرضه بودن میکنم ته میفهمی؟ اینکه ببینم تو رو بخاطر من تحت فشار قرار بده منو دیوونه میکنه. جونگکوک... اون مرد خوبه...

_نه نه نه بس کن هوپ ترو خدا نگو التماست میکنم نگووو

شونه های لرزونش رو توی دستش گرفت و وادارش کرد تا بهش نگاه کنه. اجزای صورتش رو با عشق از نظر گذروند و سعی کرد جزئیات تک به تکشون رو توی حافظه اش ثبت کنه... قرار بود تمام عمرش رو با فکر کردن بهشون سر کنه!

نگاه کوتاهی به اطرافش و موقعیتی که توش قرار گرفته بودن انداخت و خنده تلخی کرد.

_اینجارو ببین ته! ببین کجاییم.. جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم! و جایی که باید ا..از هم خ..خداحافظی کنیم... میبینی ماه من؟ عشق من همینقدر بهت عمیقو خالصه که تا ابد توی قلبم نگهش میدارم اما اینجا آخر ع..عشقمونه

بلاخره پاهاش تاب و تحملشون رو از دست دادو با هق هق روی زانو هاش فرد اومد.

_تو ن..نمیتونی انقدر نامرد باشی هوپ نمیتونی...

جیهوپ متقابلا مقابلش زانو زدو با نوازش موهای طلاییش و صدایی که از گریه خش دار شده بود لب زد.

_بخاطر تو میتونم حتی نامرد ترین و بی رحم ترین مرد دنیا باشم تا تو خوشبخت باشی تهیونگ

لب باز کرد تا حرفش رو رد کنه و بگه که خوشبختیش فقط در کنار اونه اما مرد انگشتش رو روی لبش گذاشت و گفت

_هیش... دیگه چیزی نگو ته، بیا آخرین لحظاتمون رو همینطوری آروم بگذرونیم و ازش لذت ببریم

اشکای امگارو از روی صورتش پاک کردو با لبخند گفت

_دیگه بس کن، نمیخوام چشمای خوشگلت رو اشکی ببینم ته، بخند...برای هیونگ بخند

هر دو دستش رو روی گوشاش گذاشت و با صدای جیغ مانندی نالید.

_انقدر این کلمه رو تکرار نکن لعنتی!!

نیشخند تلخی به وضعیتشون زدو با قورت دادن بزاق تلخ شده اش دست های امگا رو از روی گوش هاش برداشت و با کمی نزدیک شدن بهش گفت

_م..میشه برای آخرین بار بغلت کنم؟ هوم؟

سرش رو بالا آوردو به چشمای لرزون مرد که ملتسمانه بهش خیره شده بودند نگاه کرد. اون جدی بود؟ واقعا داشت اجازه میگرفت؟ زانو هاش رو به سختی جلو کشیدو دست های یخ زده اش رو دور شونه های مرد حلقه کردو با هق هق اونو توی بغلش کشید. ثانیه ای نگذشت که دست های جیهوپ دور کمرش قاب شدو بدنش رو محکم به خودش چسبوند. لحظه سختی بود... جدا شدن از کسی که اولین عشقش بود و حالا باید ازش دل میکند براش سخت ترین کار دنیا بود و بدتر از همه... رایحه دلپذیر و شیرین مردش که همیشه با عشق به ریه هاش میکشید حالا باعث پیچیدن شکمش و حالت تهوعش شده بود! همه اینا بخاطر
بچه بود نه؟ اینکه همین لذت کوچیک هم برای آخرین بار ازش دریغ شده بود باعث میشد حس نفرت به بچه ای که هنوز به دنیا نیومده بود داشته باشه و اونو مقصر همه این اتفاق ها بدونه! اگه اون نبود شاید میتونست حداقل روزنه امیدی داشته باشه اما حالا حس زندونی رو داشت که باید تا اخر عمرش توی قفسی که قفل نبود زندگی میکرد و حق اعتراضی نداشت.

سرش کم کم رو به گیج رفتن بود اما با لجبازی تمام  خودش رو مقاوم نگه داشته بود و به هیچ عنوان قصد کوتاه اومدن نداشت!

جیهوپ با حس ضربان تند شده قلب امگا و نفس هایی که صدا دار شده بود فوری اونو از بغلش بیرون کشیدو به صورت بیحالش نگاه کرد.

_ته.. حالت خوبه؟ چرا اینجوری شدی؟

لبخند بی جونی زدو تند تند سرش رو تکون داد.

_چ..چیزی نیس من خوبم

با دودلی بهش نگاه کردو که با صدای زنگ موبایلش ناچار نگاهش رو ازش گرفت و با درآوردن موبایل از جیب کتش به شماره نگاه کرد. اخماش با دیدن شماره یونگی تو هم رفت و با رد کردن تماسش رو به پسر گفت

_باید بریم تهیونگ دیر شده

تهیونگ بی حرف سرش رو تکون دادو به کمک مرد از جاش بلند شد. دیگه تسلیم زندگی سیاهش شده بود قبول کرده بود که هر چقدر تلاش یا مخالفت کنه هیچ فایده ای نداره و کارمایی که باهاش سر لج افتاده بود دو برابر بدتر سرش تلافی میکرد و زندگیش تلخ تر از اینی بود میشد و خب البته که اینطور بود..

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

با رسیدن به پک و دیدن نمای بزرگ ساختمان از حرکت ایستاد و سرش رو سمت امگا چرخوند.
دیدن صورت غمگینش طوری که توی خودش جمع شده بود قلبش رو به درد میاورد اما هیچ کاری از دستش برنمیومد و باید این حقیقت تلخ رو قبول میکردن. کمی بهش نزدیک تر شدو با لبخند محوی گفت

_بهتره از اینجا به بعدشو خودت تنهایی بری، ممکنه با با هم دیدنمون دچار سوءتفاهم بشن! نمیخوام مشکلی برات پیش بیاد

تهیونگ نگاه عمیقی به صورت مرد انداخت و تنها سرش رو تکون داد. حالا که گریه هاش تموم شده بود تنها یه حس عصبانیت و ناراحتی عمیقی رو نسبت بهش داشت و ترجیح میداد فعلا نبینتش تا بتونه توی تنهاییش بهش فکر بکنه و باهاش کنار بیاد. از طرفی هم تنها چیزی که از صبح خورده بود فقط کمی سوپ بود و الان به شدت احساس ضعف و گرسنگی میکرد  البته میتونست حدس بزنه که همه این علایم ها بخاطر وجود بچه اس! اخمی از یاداوریش بین ابروهاش نشست و با پوف کلافه ای به سمت ساختمون حرکت کرد.

از این فاصله هم میتونست افرادی که جمع شده بودن رو ببینه و این باعث استرسش شده بود. با دیدن پسر آلفایی که به محض دیدنش سمتش پا تند کرد ناخوداگاه قدم هاش سست شدو با ترس آب دهنش
رو قورت داد. پسر هیکلی و قد بلند با دیدنش فوری با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند و با قرار گرفتن مقابلش اخم غلیظی کردو تقریبا توپید.

_ لونا شما تا الان کجا بودید؟ میدونید که همه جارو تا الان دنبالتون گشتیم؟

با تیزی رایحه تلخ پسر مقابلش دست لرزونش رو مقابل بینیش گرفت با استرس گفت

_من.. من فقط رفته بودم...

_تنهامون بزار جکسون!

پسر که قصد نزدیک شدن به امگارو داشت با شنیدن صدای دستوری آلفا فوری کنار کشیدو عقب رفت. تهیونگ که با عقب کشیدن پسر و کم شدن رایحه اش تونسته بود نفس راحتی بکشه سرش رو چرخوند نگاهی به ظاهر آشفته و چشمای خشمگین آلفاش که به خوبی میتونست خستگی رو توشون ببینه انداخت.

جونگکوک توی چند قدمی پسر وایستاد با دیدن چشمای متورم سرخ شده اش اخم کوچیکی کردو با صدای دورگه ای که ناشی از بی حالیش بود گفت

_کجا بودی تهیونگ؟ مگه بهم نگفتی زود برمیگردی؟ سه ساعته که رفتی!

_متاسفم، من فقط کمی رفته بودم قدم بزنمو حواسم به ساعت نبود

نفسش رو با خستگی بیرون فرستادو با فشردن هر دو چشمش با انگشتاش به سمتش نزدیک تر شد تا دستش رو بگیره. میتونست چشم افرادیو که بهشون خیره شده بودن رو احساس کنه برای همون ترجیح میداد مقابلشون بحثی راه نندازه تا اوضاع خراب تر از اینی که هست نشه! چند قدم باقی مونده رو طی کردو خواست دست های امگاش رو بگیره که با حس رایحه آشنایی که زیر بینیش پیچید دستاش روی هوا خشک شدو با چشماش گشاد شده از شوک به پسر نگاه کرد. اون بوی دارچین از روی تن تهیونگ میومد؟ از تن جفتش؟

احساس کرد کسی روی سرش آب جوش ریخت و با غرش بلندی که کرد چنگی به یقه لباس امگا که از ترس رنگش پریده بود انداخت و با کشیدنش سمت خودش بینیش رو به گردن و لباسش چسبوند و با بو کشیدنش تونست رایحه دارچین رو که به وضوح از تنش ساطع میشد رو حس کنه. اون موقع بود که دیگه خون به مغزش نرسیدو با گرفتن مچ دست تهیونگ فشار محکمی بهش داد طوری که مطمعنا اگه کمی ادامه میداد میتونست صدای خورد شدن استخون های مچش رو به راحتی بشنوه!

تهیونگ ناله بلندی از درد وحشتناک مچش کرد و با چشمای پر شده اش به سختی نالید.

_ج..جونگ

_خفه شو!!!

شوکه از صدای بلند مرد ناخوداگاه توی خودش جمع شدو هق بلندی زد. تمام وجودش از خشم میلرزیدو مطمعن نبود اگه تا چند دقیقه دیگه خودش رو کنترل نکنه ممکنه چه بلایی سر پسر بیاره! بی توجه به درد امگا فشار دیگه ای به دستش دادو همراه خودش به سمت ساختمون کشید.

تهیونگ شوکه از یهویی کشیده شدنش دنبال جونگکوک سکندری خورد با گرفتن گوشه کت مرد سعی کرد قدم های لرزونش رو با سرعت بیش از حدش هماهنگ کنه تا مقابل همه زمین نخوره. جیمین با نگرانی نگاهی به صورت پر از درد پسر انداخت و خواست به سمتشون بره تا جونگکوک رو آروم کنه اما یونگی با اخم جلوش رو گرفت و با لحن جدی ای گفت

_دخالت نکن جیمین!

تهیونگ با هق هق فشاری به دست بی حس شده اش دادو سعی کرد از دست مرد جداش کنه اما فایده ای نداشت... قلبش از شدت تحقیر شدن جلوی کسایی که با نیشخند و اخم بهش نگاه میکردن میسوخت و دلش میخواست طوری ناپدید بشه تا مجبور نشه نگاه های عذاب آورشون رو تحمل کنه.

بلاخره با رسیدن به داخل خونه به سمت پله ها کشیده شدو با دیدن اون حجم از پله ای که باید توسط مرد بالا میرفت نالید. پاهاش همین الان هم توانشون رو از دست داده بودند و گرسنگی که هر لحظه داشت معده اش رو سوراخ میکرد امکان این که حتی بتونه یک پله رو هم بالا بره بهش نمیداد. 

جونگکوک پله اول رو بالا رفت که با کشیده شدن دستش به پایین و صدای افتادن چیزی سرش رو با عصبانیت به عقب چرخوند و با دیدن امگاش که روی زانوهاش افتاده بود تنها لحظه ای چشماش رنگ نگرانی به خودش گرفت اما اجازه نداد تحت تاثیرش قرار بده و سریع با خم شدن سمتش چنگی به زیر بغلش زدو وادارش کرد تا از جاش بلند شه. اون باید بهش جواب پس میداد. امکان نداشت به همین راحنی ولش کنه

_بلند شو خودت رو به موش مردگی نزن!

تهیونگ به سختی روی پاهای لرزونش ایستاد و نگاهی به چهره بی رحم آلفاش که هیچ شباهتی به مرد روز های گذشته نداشت کرد.

_جونگگوک ت..تورو خدا یواش، نمیتونم

با نگاه ترسناکی که آلفا بهش انداخت لرزی به بدنش افتادو با ترس سریع سرش رو پایین انداخت و چند پله باقی مونده رو بالا رفت. بلاخره با رسیدنشون به اتاق مقابل در ایستادن و جونگکوک با باز کردن در امگارو به داخلش هل دادو بعد از وارد شدن خودش قفل درو چرخوند.

با نفس نفس به سختی تعادل خودش رو نگه داشت با صاف کردن کمرش نگاهی به چشمای طلایی مرد انداخت و با دیدن حالت عصبی صورتش که به ندرت ازش دیده بود ناخوداگاه زوزه ای از گلوش خارج شد.

جونگکوک با فک منقبض شده قدم های محکمش رو سمت پسر ترسیده برداشت و توی چند سانتی صورتش ایستاد.

_سوالم رو فقط یکبار ازت میپرسم تهیونگ... به نفعته درست جواب بدی!

تهیونگ با شنیدن صدای دورگه و جدی مرد بزاقش رو قورت دادو منتظر بهش نگاه کرد.

_کجا بودی؟

با پرسیدن دوباره این سوال کلافه نچی کردو گفت

_بهت گفتم که! فقط رفتم کمی قدم...

با سوزش شدیدی که یهو سمت راست صورتش احساس کرد حرفش نصفه موند و شوکه به چهره سرخ شده مرد نگاه کرد که فریاد بلندش پرده گوشش رو لرزوند.

_بهم دروغ نگو لعنتی!!

گرمای خونی که از گوشه لبش سرازیر بود اون رو از شوک درآوردو دستش رو پشت لبش کشید. اون الان بهش سیلی زده بود؟

جونگکوک نگاه لرزونی به رد انگشت های دستش روی صورت پسر انداخت و با تیر کشیدن قفسه سینه اش فاصله کم بینشون رو از بین برد و با گرفتن شونه هاش و صدای بغض آلودی که تلاشی برای پنهان کردنش نمیکرد نالید.

_چ..چطور تونستی همچین کاریو باهام بکنی تهیونگ... چطور؟ بهم میگی نیاز به هوای تازه داری اما سه ساعت بعد در حالی که تنت بوی رایحه جیهوپ رو گرفته برمیگردی و بهم دروغ میگی!

با خشم اشک گوشه چشمش رو پاک کردو با نفرت ادامه داد.

_رفته بودی پیش اون تا خبر پدر شدنش رو بهش بدی نه؟

تکون محکمی به هر دو شونه پسر دادو فریاد بلندش توی اتاق پیچید.

_جواب بده لعنتی!! با تو ام، اینکه تا فهمیدی بارداری و بدون اینکه حتی لحظه ای خوشحال بشی دویدی رفتی پیشش تا آرومت کنه آره؟

تهیونگ با دهن باز و مات شده از تهمت هایی که آلفای بی رحمش روانه اش میکرد بهش نگاه کردو سعی کرد جوابی بهش بده اما از شدت شوک دهنش فقط مثل ماهی بازو بسته میشدو هیچ صدایی ازش خارج نمیشد. چطور تونسته همچین فکری درمورد بکنه؟
مگه اون چیکار کرده بود که مستحق این تهمت ها و حرفای تندش بود؟ اشکاش دوباره تمام صورتش رو پر کرده بود حس میکرد از شدت ضعف اتاق دور سرش میچرخه.

_داری... داری اشتباه میکنی جونگکوک، م..من کاری نکردم

دستاش رو از شونه های پسر برداشت و با پوزخندی که بهش زد ازش فاصله گرفت

_دیگه بهت اعتماد ندارم تهیونگ... دیگه نه! از دست این کاراتو رفتارای سردو گرمت خسته شدم! تو خوشحالی این خبر رو بهم زهرمار کردی، خوشحالی
از وجود بچه ای که معلوم نیست اصلا پدرش منم یا نه!

به سمت در حرکت کردو با باز کردن قفلش روش رو سمت تهیونگی که هنوز داشت گریه میکرد با صدای سردو بی حسی گفت

_حق خارج شدن از اتاق رو نداری! همینجا میمونی تا تکلیفت رو مشخص کنم امگا!

از اتاق خارج شدو بعد درو رو صورت پسر که با التماس بهش خیره شده بود کوبید...

•┈┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈┈•

*پاک کردن گردو غبار طوفان از صفحه💨🧹

اهوم... چطورین سوییتی های من؟ 😁

خوشحالید که زود آپ کردم برای همون نمیخواید با دمپایی دنبالم بیفتید، مگه نه؟ 😌 این تازه اولاشه ها از این به بعد باید شاهد این رفتار های زیبای آلفامون باشید🙂😁

جیهوپ رو دوست بدارید چون....🙂

راستی یه نقطه مهم بگم... از اونجایی که من طرفدار دیالوگ های خیلی طولانی و هندی بازی که شبیه سخنرانیه نیستم سعی میکنم همه مکالمه یا دیالوگ های خاص رو ساده بدون اینکه فسفر مغزم رو بسوزونم بنویسم😁 قبلا هم بهتون گفته بودم که از احساسات خودم تو اون لحظه مینویسم پس امیدوارم از قلم ساده من لذت ببرید.

منتظر ووت و نظرای قشنگتون هستم❤🥰

لاو یو آل🐺🌙

Okumaya devam et

Bunları da Beğeneceksin

502K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...
137K 18.7K 30
ژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از م...
6.8K 1.1K 57
ژانر: بی ال، اسمات، امگاورس، اکشن کاپل: رانوان، ییشو (فیکی نوشته شده از رمان هاسکی و گربه سفیدش شیزون) خلاصه: چو واننینگ پسری از خانواده‌ای مرفه و س...
117K 20.8K 52
خلاصه : جونگ کوک یه پسر گوشه گیر و تنهاست که توی یه جزیره زندگی میکنه. یه روز اتفاقی با یه پری دریایی که یه سازمان دنبالش بود، ملاقات میکنه و بعد از...