🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

433K 64.4K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Part.21🌙

7.3K 997 662
By Shina9897

نمیدونست این چندمین باره که داره طول و عرض اتاق رو راه میره اما میدونست که داره کنترل خشمش رو از دست میده و گرگش هر لحظه اس که بیرون بیاد و آشوب به پا کنه... صدای گریه های ریز جیمین مثل سوهان روی مغزش کشیده میشدو حساب چنگ هایی که برای کنترل خودش به موهاش انداخته بود از دستش در رفته بود. دست هاش رو مشت کردو با کلافگی رو به پسر گفت

_جیمین لطفا گریه کردن رو تمومش کن.

امگا با هق هق در حالی که محکم دست یخ زده تهیونگ رو بین دستاش گرفته بود سرش رو به اطرافش تکون دادو گفت

_ه..همش تقصیر منه..من...من نباید بهش ا..اصرار میکردم تا باهام بیاد.

جونگکوک نگاه دیگه ای به صورت رنگ پریده امگای بیهوشش انداخت و با چنگ شدن قلبش رو به یونگی که با اخمای در هم دست به سینه به دیوار پشت سرش تکیه داده بود کلافه غرید.

_هیونگ پس این نونا کجا موند؟ چرا نمیرسه؟

یونگی تکیه اش رو از دیوار برداشت تا از اتاق خارج بشه که در اتاق باز شدو جنی به همراه آجوما وارد اتاق شدن.

جونگکوک با دیدن دختر فوری به سمتش خیز برداشت و با گرفتن دستش گفت

_ن..نونا بلاخره اومدی... لطفا کمک کن اون بیهوش شده!

جنی با دیدن ظاهر آشفته آلفای مقابلش فشاری به دستش دادو اطمینان بخش گفت

_آروم باش جونگکوک چیزی نیست من اینجام، لطفا
به خودت فشار نیار

کیف پزشکیش رو روی شونه اش جابجا کردو با رفتن سمت تخت ادامه داد.

_بهتره دورش رو خلوت کنید نباید تو این وضع رایحه های مختلف اطرافش باشه

یونگی سری تکون دادو با رفتن سمت امگای گریونش شونه اش رو گرفت و با هدایت کردنش سمت خروجی رو به پسر گفت

_اگه چیزی خواستی من پشت درم

جونگکوک قدردان سرش رو تکون دادو کنار جفتش ایستاد. با خارج شدن همگی از اتاق، جنی فشار سنجش رو از کیف درآوردو با خم شدن سمت دست راست پسر شروع به گرفتن فشارش شد. از رنگ پریده و دست های یخش میتونست حدس بزنه که دچار افت فشار شده اما باید دلیلش رو هم پیدا میکرد. با درست بودن حدسش فشار سنج رو از دستش جدا کردو رو به جونگکوک که با نگرانی نگاهش میکرد با لبخند محوی گفت

_اون فقط فشارش افتاده جونگکوک نگران نباش، بهش یه سرم وصل میکنم خیلی زود حالش بهتر میشه

_مطمعنی نونا؟ نیاز نیست ببرمش بیمارستان؟

جنی درحالی که دو انگشتش رو روی نبض پسر میذاشت تا ضربانش رو چک کنه گفت

_نه نیازی نیست، فقط میدونی کی غذا خورده؟ شاید بخاطر نخوردن وعده هاش اینجوری شده!

جونگکوک کمی فکر کردو با اخم محوی که از تمرکزش بود گفت

_اونطور که اوما میگفت انگار صبحونه نخورده و ناهارش رو نصف و نیم...

جمله اش با دیدن اخم بین ابروهای دختر نصفه موند و با چشمای گشاد شده به سمتش رفت.

_ن..نونا؟ چی شد؟

جنی انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت و با تمرکز یک باره دیگه نبض امگارو چک کرد. چیزی که زیر انگشت هاش حس میکرد خیلی ضعیف بود اما به طور واضح میتونست حسش کنه و این گیجش میکرد... یعنی امکان داشت؟ با برداشتن دستش سمت جونگکوک که به وضوح رنگش پریده بود و نفس نفس میزد چرخید و با آرامش گفت

_لطفا بشین کوک داری پس میفتی... اینطوری نمیتونم چیزی بهت بگم

جونگکوک دستاش رو که به طور هیستریک وار میلرزید کنار بدنش مشت کردو به سختی گوشه تخت مقابل دختر نشست.

_نونا دارم دیوونه میشم... محض رضای خدا حرف بزن تهیونگ چش شده؟

جنی دستش رو مقابل پسر گرفت و جدی گفت

_جونگکوک لطفا آروم باش مگه از وضعیت قلبت خبر نداری؟ نباید هیجان و استرس به خودت وارد کنی

جونگکوک با فک منقبض شده چشماش رو روی هم فشار دادو در حالی که سعی میکرد فریاد نکشه غرید.

_من حالم خوبه نونا لطفا حرف بزن

_خیلی خب ازت چند تا سوال میپرسم و میخوام که با دقت بهش فکر کنی و جوابمو بدی

سرش رو تند تند تکون داد و گفت

_بپرس

دختر نفسش رو بیرون فرستاد نگاه کوتاهی به امگای روی تخت انداخت.

_احیانا تو یا تهیونگ این اواخر هیت یا رات شدین؟

جونگکوک نگاهی به صورت حدی دختر کردو با کمی فکر گفت

_آره! هیت تهیونگ خیلی وقته که تموم شده و تقریبا نزدیک هیت بعدیشه اما رات من حدود دو هفته پیش تموم شده

جنی سری نشونه فهمیدن تکون دادو با پایین انداختن سرش به انگشت هاش خیره شد. سخت بود اما مجبور بود تا بپرسه، باید مطمعن میشد تا باعث امید واهی نشه.

_توی دوران راتت با تهیونگ رابطه داشتی؟ یعنی... طوری که ناتش کنی؟

جونگکوک با اخم به گوشه ای خیره شدو با یاد اون لحظه های متشنج و اعصاب خورد کن نا امید لب زد.

_خب ما اون شب چندین بار با هم رابطه داشتیم و من چند بار سعی کردم تا ناتش کنم اما هر بار نصفو نیمه انجام میشد و من مطمعن نیستم که تونسته باشم کامل انجامش بدم

جنی توی سکوت به حرفای پسر گوش داد با شنیدن گفته هاش تصمیم گرفت تشخیصش رو بیان کنه. به هر حال اگه اتفاق افتاده بود دیر یا زود معلوم میشد.

_ببین جونگکوک من نمیخوام بیهوده تورو به چیزی امیدوار کنم اما... اما نبض جفتت شبیه نبض جیمین تو زمان بارداریشه! ضعیفه اما میشه احساسش کرد و من حدس میزنم که شاید تهیونگ باردار باشه!

_چ...چی؟

جونگکوک سوت عمیقی رو توی گوشش احساس میکرد و اون رو دنیای اطرافش دور کرده بود... درست شنیده بود؟ تهیونگش...دونه برفش بچه اش رو باردار بود؟ صدای نفس های مقطع شده اش توی گوشش اکو مینداخت و نمیتونست صدایی از دختر مقابلش که لب هاش تند تند تکون میخورد و با نگرانی نگاهش میکرد بشنوه! بلاخره به آرزوش رسیده بود؟ داشت...داشت پدر میشد؟ از امگاش؟ امگایی که دیوونه وار عاشقشه؟

جنی با دیدن اشک های صورت پسر که تند تند از چشماش سرازیر میشد با نگرانی از جاش بلند شدو با نزدیک شدن بهش شونه هاش رو محکم تکون داد تا از شوک درش بیاره

_جونگکوک.. جونگکوک لعنتی لطفا به خودت بیا.. خدای من کوک؟!!

با دیدن صورت کبود شده پسر دستپاچه جیغی کشید که در اتاق محکم باز شدو یونگی سراسیمه داخل اومد.

_ی..یونگی لطفا کمک کن اون شوکه شده!

یونگی با اخم و نگرانی نگاهی به صورت خشک شده پسر انداخت و با چند قدم بلند خودش رو بهش رسوند و دختر رو کنار زد. صورت جونگکوک رو بین دستاش گرفت و با دیدن لب های از هم باز شده و خس خس سینه اش چشماش گشاد شدو سریع سیلی محکمی به گونه اش زد تا از شوک درش بیاره.

دهنش مدام مثل ماهی بازو بسته میشدو قفسه سینه اش بخاطر ذره از هوا به تقلا افتاده بود و نمیتونست نفس بکشه هنوز هم صدا های اطرافش براش گنگ بود که با سوزش سمت راست صورتش جوری که انگار کما خارج شده باشه تند تند با صدا هوا رو به ریه هاش کشیدو به نفس نفس افتاد. یونگی با دیدن نفس کشیدن پسر چشماش رو روی هم فشرد و نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد.

_جونگکوک؟ تو حالت خوبه؟ خدای من چرا این کارو با خودت میکنی؟

یونگی نگاهش رو سمت دختر چرخوند و مواخذه گر گفت

_چی بهش گفتی نونا؟ چرا اینطوری شد؟

_ه...هیونگ

یونگی به تندی سرش رو سمت پسر چرخوند و با نزدیک شدن بهش دستای لرزونش رو توی دستش گرفت.

_جانم؟ خوبی کوک؟ میخوای قرص هات رو بیارم؟

سرش رو تند تند به اطرافش تکون دادو با نفسی که هنوز جا نیومده بود به پهنای صورتش لبخند زد حالش بهتر از این نمیتونست باشه!!

_م..من خوبم، هیونگ دارم...دارم پدر میشم...

یونگی شوکه از جمله ای که شنیده بود به صورت خندون پسر که مثل بچه ها داشت اشک می ریخت نگاه کرد. نمیتونست چیزیو که شنیده بود رو باور کنه... سرش رو سمت جنی چرخوند و سوالی نگاهش کرد که دختر با چشمای پر شده اش ذوق زده سرش
رو تند تند تکون داد تایید کرد.

یونگی کم کم از شوک خارج شدو با لبخند عمیقی که روی صورتش اومد سمت مرد چرخیدو با گرفتن شونه اش سرش رو به پیشونیش تکیه داد.

_هی پسر... تو بلاخره موفق شدی! داری بابا میشی...

جونگکوک قهقهه ای زد دست مرد رو فشار داد.

_هیونگ هنوز باورم نمیشه.. فکر میکنم یه رویاس

یونگی سرش رو به اطرافش تکون دادو گفت

_دیگه یه رویا نیس کوک... این خوده حقیقته! باورش کن

جونگکوک با شوق به تندی از جاش بلند شدو با رفتن سمت امگاش روی صورتش خم شدو بوسه عمیقی به پیشونیش زد. چتری های طلایی رنگش رو نوازش کردو نزدیکی گوشش لب زد.

_ازت ممنونم عزیزم... ممنون که با تابیدنت به دنیای تاریکم بهش رنگ و امید دادی...

جنی در حالی که سرم خوراکی رو از داخل کیفش خارج میکرد لبخندی به خوشحالی پسر زدو با نزدیک شدن بهش گفت

_جونگکوک بعد از اینکه حال تهیونگ خوب شد بهتره که به بیمارستان ببریش و آزمایش بدید، اینطوری میتونی دقیق تر از وضعیتش مطمعن بشی.

جونگکوک کنار امگاش نشست و با گرفتن دستش گفت

_همین کارو میکنم نونا، ممنون ازت

جنی لبخندی زدو مشغول وصل کردن سرم به دست امگا شد.
.
.
.

دختر امگا با دیدن خلوت بودن اطرافش به سمت دختر دیگه ای که مشغول تمیز کردن درخچه مصنوعی گوشه سالن بود رفت و سقلمه کوتاهی بهش زد.

_هی ناری؟ به نظرت چه اتفاقی افتاده؟ چرا دکتر کیم اومده بود؟

دختر کوتاه تر دست از تمیز کاری برداشت با برگشتن سمتش شونه ای بالا انداخت.

_نمیدونم، هیچ ایده ای ندارم

مینجی با ذوق دستاشو بهم کوبیدو با چشمایی که قلبی شده بود گفت

_دیدی آلفا جئون چطوری لونارو روی دستاش بلند کرده بود؟ وای اونا خیلی بهم میان، امیدارم یه خبر خوب بشنویم

ناری با تعجب به خوشحالی دختر نگاه کردو گفت

_منظورت چیه؟ تو از مریض شدن لونا خوشحالی؟

امگا چشم غره ای به دختر رفت.

_خیلی خنگی ناری! منظورم اینه بد شدن حال نونا میتونه بخاطر باردار بودنش باشه... یادته جیمین شی موقع بارداریش چطور بین دستای آلفا مین از حال رفت و بعدش فهمیدیم بارداره؟

چشمای ناری بیش از پیش گشاد تر شدو خواست چیزی بگه که صدای یورا مانعشون شد.

_اینجا چه خبره؟ درمورد چی دارید پچ پچ میکنید؟

دختر بتا با اخم محوی گفت و شکاک به دو دختر امگا نگاه کرد.

مینجی بی حرف بهش نگاه کردو ترجیح داد جوابی بهش نده ناری به مینجی اشاره کردو گفت

_مینجی میگه ممکنه دلیل از حال رفتن لونا بخاطر بارداریش باشه!

یورا با شنیدن این جمله اخماش غلیظ تر شدو خودش رو کمی بهشون نزدیکتر کردو توپیدو

_این مضخرفات چیه که میگید؟ از کِی تا حالا یه از حال رفتن ساده دلیلش شده بارداری؟ به نظرم اون خیلی لوسو ضعیفه و بخاطر نخوردن غذا اینجوری شده

مینجی با اخم بهش تشر زد.

_هی مواظب حرف زدنت باش، حق نداری درمورد لونا اینجوری حرف بزنی! مگه اون چیکارت کرده؟ از نظر من لونا خیلی هم مهربونه و همیشه با دیدنمون لبخند میزنه

یورا پوزخندی زدو با جمع کردن دستاش روی سینه اش ابرویی بالا انداخت و گفت

_باشه تو راست میگی ...انقدر اینجا منتظر بمونید تا خبر بارداریشو بهتون بدن!

بدون اینکه منتظر جواب دختر باشه روی پاشنه پاش چرخیدو با اخم هایی در هم به سمت اتاقش حرکت کرد. بابد این موضوع رو خبر میداد؟

مینجی خیزی برداشت تا حساب دختر رو کف دستش بزاره اما ناری سریع بازوش رو گرفت و گفت

_هی ولش کن دختر میخوای دردسر درست کنی؟ اگه آجوما بفهمه حسابی تنبیهمون میکنه

مینجی فحشی زیر لبش به دختر بتا دادو گفت

_منتظر اون روزی ام که با درست بودن حدسم قیافه زشتشو موقع شنیدن این خبر ببینم... بتای احمق

ناری سریع از تاسف تکون داد که با باز شدن در ورودی خونه هر دو سریع به سمت در چرخیدند و با دیدن جیهوپ تعظیم کوتاهی کردن. جیهوپ با خستگی وارد خونه شدو با دیدن سکوت سالن و دو دختر امگا که بهش سلام کردن سری تکون دادو به سمتشون حرکت کرد.

جیهوپ با ندیدن آجوما و بقیه رو به ناری گفت

_پس بقیه کجان؟

مینجی بدون اینکه مهلتی به ناری بده سریع جواب داد.

_آلفا همه طبقه بالا هستن، حال لونا بد شده بود برای همون دکتر کیم رو خبر کردیم

جیهوب با شنیدن این حرف جوری که انگار ک برق از سرش پریده باشه سریع سمت دختر چرخیدو گفت

_چی؟ تهیونگ چش شده؟

امگا خواست جواب بده که یهو سرو صدای بلند آجوما از طبقه بالا به گوش همشون رسیدو جیهوپ بدون اینکه لحظه ای صبر کنه پله ها رو یکی در میون سریع بالا رفت و خودش رو جلوی اتاق جونگکوک رسوند. با دیدن آجوما و جیمین که همدیگه رو بغل کرده بودن به شدت گریه میکردن آب دهنش رو به سختی قورت دادو با قدم های لرزون به سمتشون حرکت کرد. فکر میکرد شاید برای تهیونگ اتفاق بدی افتاده اما با زمزمه های آجوما که رفته رفته به گوشش میرسید ناخوداگاه قدم هاش سست شدو شوکه بهشون نگاه کرد. اینجا چه خبر بود؟

جیمین با هق هق دستش رو نوازش وار به پشت کمر زن کشیدو سعی کرد آرومش کنه اما انگار گریه های از سر شوق آجوما تمومی نداشت.

_ب..باورم نمیشه... بلاخره ب..بعد از این همه سال جونگکوکم به آرزوش رسید، این.... این مثل یه معجزه اس. حتی اگه الان بمیرم هم دیگه آرزویی ندارم

جیمین بین گریه لبخندی زدو با خارج شدن از بغل زن دست های چروک شده اش رو توی دستش گرفت

_ این چه حرفیه آجوما؟ شما باید مدت طولانیو زندگی کنید تا بزرگ شدنش رو به چشم ببینید

جیهوپ اخمی از حرف جیمین کردو سعی کرد تا متوجه منظور حرفش بشه اما هر چی فکر میکرد بدتر گیج میشد! منظور اونا چی بود؟ بزرگ شدن کیو باید می دیدن؟ هنوز متوجه حضورش نشده بودند برای همون به سمتشون حرکت کرد.

_آجوما؟

سر هر دو با با شنیدن صدای جیهوپ به سمتش برگشت و آجوما با دیدن پسر سریع دست های جیمین رو ول کردو به سمتش رفت.

_جیهوپ پسرم...

نگاهی به صورت پر از اشک زن و هیجانی که به وضوح درش میدید دودل لب زد.

_آجوما چه اتفاقی افتاده چرا دارید گریه میکنید؟ تهیونگ طوریش شده؟

در اتاق باز شدو با خارج شدن یونگی ازش نگاهی بهش کرد که مرد با دیدنش پوزخند پررنگی زدو خونسرد کنار جفتش ایستاد. دستاش رو مشت کردو منتظر به صورت زن نگاه کرد که آجوما لبخندی زدو با پاک کردن اشک هاش گفت

_هوبا پسرم بلاخره اون اتفاقی که آرزوش رو داشتیم افتاد.. تهیونگ.. اون بارداره! باورت میشه؟

_چی؟ د..درست متوجه نشدم آجوما، منظورت...

_کجاشو دقیقا متوجه نشدی؟ داره میگه تهیونگ بارداره یعنی جونگکوک داره پدر میشه

یونگی بعد گفتن این حرف در حالی که دستاشو داخل شلوار جینش فرو برده بود با پوزخند واضح گوشه لبش بهش نزدیک شدو توی چند قدمیش رو به صورت شوکه و مات زده اش گفت

_چیه انگار خیلی از این خبر خوشحال نشدی؟ هوم؟

با طعنه ای که یونگی بهش زد به سختی از حالت شوک زدگی بیرون اومدو چشمای لرزونش رو به مرد مقابلش که با تمسخر بهش نگاه میکرد دوخت. حسی که اون لحظه داشت و کسی نمیتونست درک کنه... خوشحال بود؟ ناراحت بود؟ نمیدونست... باید برای پسر عموش که بعد از این همه سال سختی و اذیت کشیدن از سمت خانواده اش بلاخره تونسته بود به آرزوش برسه خوشحال باشه یا برای عشق از دست رفته اش که باردار شده بود ناراحت بشه و عزاداری کنه؟! اگه حسشو میگفت کسی درکش میکرد؟ مطمعنا نه..

ناخون هاش رو کف دستش فشار دادو به زور لبخندی به لبش نشوند.

_ا..البته که خوشحالم... این...این خبر خوبیه

یونگی ابرویی از حرف پسر بالا انداخت و موشکافانه بهش نگاه کرد. یقه پیراهنش رو از گردنش فاصله دادو با قورت دادن بزاق سنگ شده اش گفت

_من یکم خستم... با اجازه تون میرم اتاقم

آجوما خوشحال بی اینکه از حال درونی پسر خبر داشته باشه لبخندی بهش زد و گفت

_باشه پسرم برو استراحت کن

جیمین با نگرانی به شونه های خمیده مرد نگاه کردو
با چشماش دور شدنش رو دنبال کرد. بیشتر از هر کسی میتونست حالش رو درک کنه و بفهمه که شنیدن این خبر چقدر براش دردناک و سخته اما خب حقیقتا جرعت نزدیک شدن و دلداری دادن بهش رو نداشت. شاید گذشت زمان میتونست همه چیو حل کنه...

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

با حس کویر بودن دهنش و سوزش گلوش بخاطر تشنگی بیش از ناله ای کردو با عطش زبونش رو روی لب های خشکش کشید. پلک های بهم چسبیده اش رو از هم فاصله دادو با دیدن سایه ای که داشت بهش نزدیک میشد به سختی لب زد.

_آ..آب

جونگکوک با هیجان و خوشحالی از بیدار شدن امگاش سریع به سمتش رفت و خیره به چشمای خمار آبیش دستش رو توی دستش گرفت.

_عزیزم تو بیدار شدی؟

تهیونگ گیج شده به چشمای ستاره بارون آلفا نگاه کرد که جونگکوک دستش رو پشت کمرش گذاشت و کمکش کرد تا به بالشش تکیه بده. سرش هنوز کمی گیج میرفت و به شدت احساس ضعف و گرسنگی میکرد. به ظرف شیشه ای که روی پاتختی بود نگاه کردو دوباره گفت

_آب میخوام

جونگکوک دستپاچه در حالی که هنوز مثل بچه ها ذوق داشت فوری به سمت پاتختی رفت و با ریختن لیوان آبی به سمتش برگشت. لیوان رو به لبش نزدیک کرد که تهیونگ یک نفس شروع به سر کشیدن آب شد که وسطاش جونگکوک لیوان رو از دهنش فاصله دادو با ملایمتی گفت

_همش رو یهو نخور معدت هنوز خالیه...

تهیونگ پشت دستش رو روی لب های خیسش کشید با گرفتن دم عمیقی گفت

_من چم شده؟

جونگکوک کنارش گوشه تخت نشست و با قاب کردن صورت بیحال امگاش موهای طلاییش رو نوازش کردو گفت

_یادت نمیاد؟ تو جلوی ساختمون از حال رفتی، فشارت شدیدا افتاده بود و مجبور شدم جنی نونا
رو خبر کنم تا بیاد

تهیونگ اخمی از یاداوری دیروز و اتفاقاتی که توی جنگل افتاده بود بین ابروهاش نشست که با داغ شدن ناگهانی لب هاش چشماش درشت شدو به جونگکوک که چشماش رو بسته بود و عمیقا داشت میبوسیدش نگاه کرد. دستش رو بالا آوردو با گذاشتن روی شونه مرد سعی کرد که اون رو عقب بزنه اما جونگکوک با گرفتن کمرش اونو به سمت خودش کشیدو بوسه شون رو عمیق تر کرد. با مکیده شدن لب پایینش ناله ای توی دهن جونگکوک کردو با فشردن انگشت هاش به شونه اش بلاخره عقب کشیدو خواست بهش بتوپه که با دیدن چشمای اشکی مرد حرف توی دهنش موند و شوکه بهش نگاه کرد. اون داشت گریه میکرد؟

جونگکوک با دیدن صورت متعجب پسر لبخندی زدو با چین خوردن گوشه های چشمش اشکی روی صورتش سرایز شدو به سرعت زیر گردنش پنهان شد.

_چ..چرا داری گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده؟

جونگکوک اشکاش رو با پشت دستش پاک کردو سرش رو به تایید تکون داد.

_افتاده... یه اتفاق خیلی مهم افتاده تهیونگ

زانو هاش رو سمت پسر کشید و با لحن لرزونی ادامه داد.

_ما...ما داریم صاحب یه بچه میشیم...

کف دستش رو به شکم صاف امگا چسبوند و گفت

_تهیونگ تو بارداری..!! بچه منو!

تهیونگ خشک شده به صورت خندون آلفا که با گریه هاش ترکیب شده بود نگاه کردو مات و مبهوت به خوشحالیش خیره شد. اون داشت شوخی میکرد دیگه نه؟ باردار؟ امکان نداشت. دست هاش رو هیستریک وار از دست مرد جدا مردو با عقب کشیدن لبخند عصبی زدو گفت

_م..منظورت چیه که باردارم؟ من...من فقط کمی ضعف کرده بودمو بخاطر اون از حال رفتم، همچین چیزی امکان نداره.

جونگکوک فوری به سمت پسر رفت و با گرفتن دستای لرزونش سعی کرد تا آرومش کنه شوکه بودنش رو درک میکرد چون هنوز حتی خودش هم نتونسته بود باورش کنه.

_آروم باش عزیزم... میدونم باور کردنش برات سخته چون خودمم هنوز توی شوکم اما این اتفاق افتاده. جنی نونا تورو معاینه کردو مطمعنه که بارداری، هر
چند باید بریم پیش دکترم تا دقیق تر معاینه ات کنه.

نفس نفس زنان نگاهش رو پایین انداخت و از روی لباس به شکمش خیره شد. اون واقعا باردار بود؟ الان یه بچه تو شکمش بود؟ بچه جونگکوک؟ خنده دار بود! مگه اون مشکل نداشت؟ پس چطور الان باردار شده بود؟ نیشخندی به وضعیت خودش زدو سرش رو تکون داد. البته که میشد! همه کائنات دست به دست هم داده بود تا این زندگی رو بهش تحمیل کنن پس قطعا نباید از باردار شدنش توسط آلفاش که چندین سال با این مشکل دستو پنجه میکرد تعجب کنه!

تقه ای به در خوردو جونگکوک متعجب از عکس العمل امگا به بارداریش اخم محوی روی صورتش نشست و با بلند شدن از روی تخت اجازه ورود داد. در اتاق باز شدو آجوما با صورت خندون در حالی که سینی بزرگی رو توی دستش حمل میکرد وارد اتاق شد. جونگکوک به سمتش رفت با گرفتن سینی ازش گفت

_ممنونم اوما از دیشب تا حالا خیلی زحمت کشیدی

زن دستش رو با نوازش روی صورت پسر کشیدو با بغض بین لبخندش گفت

_کاری نکردم پسرم.... دیدن خوشحالیت بزرگترین خواسته منه

بعد گفتن حرفش از جونگکوک فاصله گرفت و با دیدن بیدار بودن امگا با خوشحالی سمتش رفت. تهیونگ با دیدن زن خواست از روی تخت بلند شه که آجوما فوری دست هاش رو بالا آورد مانعش شد

_آا.. لطفا بلند نشو عزیزم، باید استراحت کنی

تهیونگ لبخند معذبی زدو دستاش رو زیر پتو مشت کرد. تموم مدتی که آجوما کنارش نشسته بود و قوربون صدقه اش میرفت بدون اینکه سرش رو بالا بیاره توی سکوت به حرفاش گوش میدادو با لبخند مضحکی که به زور گوشه لبش نشونده بود تظاهر به خجالت میکرد تا بلکه زود تر تموم شه.

جونگکوک با دیدن رفتار های امگا پی به اذیت شدنش برد و با نزدیک شدن به آجوما با لبخند محوی گفت

_اون هنوز کمی شوکه اس اوما، همونطور باید گرسنه اش هم باشه

آجوما فوری از جاش بلند شدو گفت

_اوه خدای من متاسفم عزیزم، نمیخواستم اذیتت کنم... امیدوارم هیجانم رو درک کنی

سرش رو بالا آورو با نگاه کوتاهی به زن گفت

_مشکلی نیس آجوما، درک میکنم

آجوما به سینی توی دست جونگکوک اشاره کردو گفت

_من میرم پایین پسرم لطفا همه غذاش رو بهش بده باید انرژی از دست رفته اش رو جبران کنه

جونگکوک سری به تایید تکون دادو با نشستن کنار پسر قاشق رو داخل سوپ بردو با کمی پر کردنش به سمت دهن امگا برد منتظر بهش نگاه کرد. تهیونگ که با دیدن سوپ کیمچی بزاق دهنش از گرسنگی ترشح شده بود با میل دهنش رو باز کرد اون مایع خوشمزه رو بلعید. جونگکوک خوشحال از میل امگاش به غذا تند تند قاشق رو از سوپ پر کردو تقریبا کلش رو بهش خوروند. تهیونگ با دستمال توی سینی گوشه لبش رو پاک کردو کمی از آبمیوه اش رو خورد.

_ممنونم دیگه سیر شدم.

جونگکوک سری تکون دادو سینی رو کناری گذاشت. نگاهی به صورت رنگ گرفته پسر انداخت و با کمی تعلل گفت

_فکر میکنی بتونی از جات بلند شی تا لباس هات رو عوض کنی؟

تهیونگ متعجب بهش نگاه کرد.

_چطور؟

_ باید بریم پیش دکتر شین تا وضعیتت رو چک کنیم

دستپاچه خودش رو عقب کشیدو با چسبیدن به تاج تخت گفت

_ن..نمیشه بعدا بریم من...من

جونگکوک به سمت جفتش رفت و با گرفتن دستش بوسه ای بهش زدو گفت

_آروم باش عزیزم، چیزی نیس فقط یه معاینه معمولیه. میدونی که من سال هاس تحت نظر دکتر شین ام برای همین اون باید از این موضوع خبر دار شه

پوفی کردو با تکون دادن سرش از جاش بلند شد.

_میخوای کمکت کنم تا لباس هات رو عوض کنی؟

_نه خودم عوض میکنم

_پس من پایین منتظرتم عزیزم زود بیا

بی حوصله دوباره سری تکون دادو به سمت کمد لباس هاش رفت. با رفتن جونگکوک مقابل کمد ایستادو پیشونیش رو به سطح خنکش چسبوند. دست مشت شده اش رو به آرومی به در کمد کوبید و نالید.

_حالا باید چیکار کنم؟

بی دلیل بغض کردو با گزیدن لب لرزونش سعی کرد جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره. اگه واقعا باردار بود باید چیکار میکرد؟ میتونست از پسش بربیاد؟ اصلا میتونست دوستش داشته باشه؟ کلافه از افکار پریشونی که به ذهنش هجوم آورده بود در کمد رو باز کردو تیشرت و شلوار ساده ای بیرون آورد و بی حوصله تنش کرد. در حالی که داشت پاهاش رو از پاچه های شلوار رد میکرد تقه ای به در خورد و تهیونگ کلافه غرید.

_هنوز آماده نیستم!

_تهیونگ؟ میتونم بیام تو؟

با شنیدن صدای جیمین سریع زیپ شلوارش رو بالا کشیدو گفت

_بیا تو هیونگ

در باز شدو جیمین در حالی که یونگمین توی بغلش بود وارد اتاق شد.

_صبح بخیر ته ته

تهیونگ با دیدن یونگمین لبخند بزرگی زدو به سمت جیمین رفت.

_صبح تو هم بخیر هیونگ، آیگو ببین کی اومده یونگ کوچولو

خیره به دست و پا زدن های پسر بچه که بهش خیره شده بود دست تپلش رو بالا آورد و عمیقا بوسید.

جیمین نگاهی به صورت امگا انداخت و با نگرانی گفت

_تهیونگ تو حالت خوبه؟ دیروز هممون رو نگران کردی

چتری هاش رو از جلوی صورتش کناری دادو با تکون دادن سرش گفت

_من خوبم هیونگ، متاسفم که نگرانم شدید نمیخواستم اینجوری بشه

جیمین با ذوق پسر بچه رو توی بغلش جابجا کردو گفت

_اینطوری نگو تهیونگ ما همگی خیلی خوشحال شدیم وقتی فهمیدیم که بارداری. خدای من این مثل یه معجزه اس، هنوز وقتی بهش فکر میکنم اشک توی چشمام جمع میشه! ته باید صورت جونگکوک هیونگ رو....

_هیونگ لطفا بس کن!!

جیمین شوکه به عصبانیت پسر نگاه کردو با دیدن حالت صورتش به سمت تخت رفت و بچه رو روش خوابوند. بعد از مطمعن شدن از جاش به طرف پسر رفت و با گرفتن شونه اش گفت

_تهیونگ به من نگاه کن... تو حالت خوبه؟

امگا سرش رو بالا آورد کلافه گفت

_من خوبم هیونگ... فقط شما ها همتون خیلی بزرگش کردین! من فکر نمیکنم که باردار باشم این فقط یه ضعف ساده اس. گذشته از اون مگه جونگکوک مشکل نداره؟ پس چطور به راحتی این اتفاق افتاده؟ مگه میشه؟

جیمین هر دو بازو های پسر رو با ملایمت نوازش کرد و گفت

_تهیونگ لطفا آروم باش... ببین تو خوشحال نیستی؟ خوشحال نیستی از اینکه قرار بچه خودت رو به دنیا بیاری؟ از اینکه مجبور نیستی طعنه و کنایه های دیگران رو تحمل کنی خوشحال نیستی؟ جونگکوک هیونگ بیست ساله که تحت درمانه ته، اون به جز تو تا حالا با هیچ کسی نبوده پس طبیعیه که این اتفاق شوکه ات کنه. من مطمعنم که تو بارداری چون تمام علایم های که من داشتم رو داری

تهیونگ پوفی کردو بازو هاش رو از دست پسر خارج کرد.

_محض رضای خدا هیونگ، هنوز که چیزی مشخص نیس. باید بریم دکتر تا مشخص بشه که باردارم یا نه

_من دلم روشنه تهیونگ تو مطمعنا بارداری، وای تصور کن بچه تو هم پسر باشه! قطعا با یونگمین همبازی خوبی میشن...

امگا چشماش رو با حرص چرخوند و با رفتن سمت موبایل اون رو توی جیبش گذاشت و گفت

_من باید برم هیونگ، جونگکوک منتظرمه

جیمین سرش رو تکون دادو با رفتن سمت یونگمین اون رو توی بغلش گرفت و به طرف پسر رفت.

_منتظر برگشتتون میمونم تهیونگ، امیدوارم خبرای خوبی بشنویم.

تهیونگ لبخند محوی زدو از اتاق خارج شد. از پله ها پایین رفت و با رسیدن به سالن دو دختر امگایی که مشغول کار بودن با دیدنش فوری به سمتش اومدن
و شروع به تبریک گفتن شدن. تهیونگ شوکه از رفتار هاشون به سختی لبخندی زده و در جوابشون تشکر کرد. اینجا چه خبر بود؟ هنوز هیچی معلوم نشده کل پک از بارداریش خبردار شده بودن و خوشحالی میکردن. سرش رو چرخوند با دیدن دختر بتایی که
به ستون تکیه داده بود و با نیشخند بهش نگاه میکرد متعجب از رفتار گستاخانه اش اخمی بهش کردو بی توجه بهش به سمت جونگکوک رفت.

یورا پوزخندی به پسر امگا زدو در حالی که دور شدنش رو تماشا میکرد موبایلش رو از جیب لباسش بیرون کشیدو بعد از نوشتن متن مورد نظرش اون رو برای مخاطبش فرستاد.

_کارت تمومه امگا...!!
.
.
.

زن در حالی با استرس طول و عرض اتاق رو قدم میزد عصبی موهای بلندش رو پشت گوشش زدو با شنیدن صدای نوتیف موبایلش سریع سمتش خیز برداشت و با چنگ زدن بهش صفحه اش رو باز کرد. با خوندن پیام کوتاهی که براش اومده بود پوزخندی زدو با زدن روی شماره مورد نظرش تماس رو برقرار کرد.

_خانوم جئون؟

_کارت شروع کن، و مطمعن باش که درست انجامش میدی

_هر طور شما بخواید خانوم

نیشخند پررنگی زدو با تکیه دادن به کنسول گفت

_وقتی نتیجه کارت رو دیدم پول تو حسابته

بعد گفتن حرفش بدون اینکه مهلتی به چاپلوسی های فرد بده تماس رو قطع کرد و با آسودگی نفسش رو بیرون فرستاد. به سمت آیینه چرخیدو در حالی که لبخند بزرگی روی صورتش بود حالت ناراحتی به خودش گرفت و گفت

_آیگو... پسر عزیزم پس بالاخره داری پدر میشی؟ اوه متاسفم که این خوشی کوچیکت دووم زیادی نداره..!!

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

سرش رو بیحال به صندلی پشت سرش تکیه دادو با فشردن چشماش روی همدیگه سعی کرد سرگیجه ای که بعد از گرفتن خون ازش دچارش شده بود رو آروم کنه. حدود نیم ساعتی بود که منتظر آماده شدن جواب آزمایشش بودن و به گفته دکتر شین از نمونه خونش دقیق تر میشد باردار بودنش رو تشخیص داد. جونگکوک با نگرانی پاکت شیر توت فرنگی نصفه شده رو به پسر نزدیک کردو گفت

_عزیزم یکم دیگه ازش بخور رنگ هنوز سفیده

تهیونگ زیر چشمی نگاهی به نوشیدنی مورد علاقه اش کردو با پیچیدن معده اش صورتش جمع شدو نگاهش رو سریع ازش گرفت

_نمیتونم، حالمو بهم میزنه

_ میخوای یه چیز دیگه برات بگیرم؟

سرش رو تند تند تکون دادو با کلافگی گفت

_نه چیزی نمیخوام

جونگکوک دودل نگاهی به صورت بیحال امگاش انداخت و ناچار باشه ای گفت. منشی دکتر در حالی که پوشه ای توی دستش بود مقابلش ایستادو گفت

_آقای جئون جواب آزمایشتون آماده اس میتونید برید داخل، دکتر شین منتظرتون هستن

جونگکوک فوری پوشه رو از دست منشی گرفت و با لبخند سری براش تکون داد.

_خیلی ممنون

به سمت تهیونگ چرخیدو در حالی که نمیتونست هیجانش رو مخفی کنه گفت

_باید بریم داخل تهیونگ

تهیونگ با استرسی که به جونش افتاده بود چشمای لرزونش رو به پوشه توی دست آلفا دوخت و آب دهنش رو قورت داد. جونگکوک به سمتش رفت و با گرفتن بازوش لبخند عمیقی بهش زدو با هدایت کردن سمت در سفید رنگ هر دو به طرفش رفتن و داخل اتاق شدن. دکتر شین با دیدن زوج مقابلش لبخندی زدو پرونده زیر دستش رو کناری گذاشت.

_آلفا جئون نتیجه آزمایشتون رو گرفتید؟

جونگکوک در جوابش بله ای گفت و پوشه توی دستش رو به دست دکتر داد. دکتر شین با گرفتن پوشه با اشاره به مبل های مقابلش دعوت به نشستنشون کردو با دیدن صورت امگا گفت

_تهیونگ شی حالتون خوبه؟ رنگتون پریده!

تهیونگ لبخند ساختگی زدو با تکون دادن سرش گفت

_م..من خوبم

دکتر بتا سری تکون دادو با باز کردن پوشه برگه داخلش رو خارج کردو مشغول خوندنش شد. تموم وجود تهیونگ چشم شده بود و بدون اینکه نگاهش رو از دکتر برداره با استرس بهش خیره شده بود تا از حالت صورتش متوجه نتیجه آزمایش بشه اما اون دکتر لعنتی کاملا خنثی بدون اینکه حالتش تغیری بکنه به برگه توی دستش خبره شده بود. سکوتی که توی اتاق حاکم بود به قدری براش کلافه کننده و سنگین بود که کم کم داشت حس خفگی بهش دست میدادو میتونست به راحتی ضربان وحشیانه قلبش رو بشنوه. کف دست های عرق کرده اش رو به هم مالیدو لعنتی به حالت تهوعی که به شدت استرسش دامن میزد فرستاد. بلاخره بعد از چند دقیقه ای که براش مثل چند سال گذشته بود دکتر شین سرش رو بالا آورد و رو بهش گفت

_تهیونگ شی میشه لطفا روی اون تخت دراز بکشید؟

امگا سرش رو با تعلل سمت آلفا چرخوند و دو دل بهش نگاه کرد. زن با دیدن حالت ترسیده صورت پسر لبخندی زدو با اطمینان گفت

_لطفا نترسید، این فقط یه معاینه ساده اس

جونگکوک از جاش بلند شدو با رفتن کنار جفتش دست یخ زده اش رو توی دستای گرمش گرفت و در حالی که بلندش میکرد بی توجه به دکتر بوسه ای به شقیقه اش زدو کنار گوشش لب زد.

_من پیشتم عشقم... نترس آلفا کنارته

تهیونگ با شنیدن کلمه ای که باهاش خطاب شده بود ناخوداگاه خرخر آرومی از گلوش کردو چنگ آرومی به لبه کت جونگکوک زد. با هدایت شدنش سمت تخت به آرومی روش دراز کشیدو منتظر به دکتر نگاه کرد.

جونگکوک کنارش ایستاده و با گرفتن دستش سعی کرد تا استرس جفتش رو کمتر کنه هر چند که حال خودش هم دست کمی از پسر نداشت اما باید تحمل میکرد تا نتیجه رو ببینه. این مهم ترین لحظه زندگیش بعد از این همه سال بود و حالی که الان داشت رو نمیتونست با هیچ کلمه ای توصیف کنه.

دکتر شین با نشستن روی صندلی چرخدارش به تخت نزدیک شدو در حالی که دستگاه سونوگرافی رو برمیداشت گفت

_ لباستون رو لطفا بالا بدید

تهیونگ لبه های تیشرتش رو کمی بالا دادو شکم برهنه اش رو تو دید دکتر گذاشت. با ریخته شدن ژله بی رنگ روی شکمش لرزی از سردیش کردو چشماش رو محکم روی هم فشرد، طاقت دیدنش رو نداشت! جونگکوک با چشمای گشاد شده و قلبی که از شدت هیجان به درد افتاده بود فشاری به دست امگاش دادو به تصویر که توی مانیتور بود خیره شد. دکتر چندین بار دستگاه رو روی شکم امگا چرخوند و بالاخره با دیدن نقطه مورد نظرش با زدن دکمه ای روی اون نقطه زوم کردو با کمی خیره شدن بهش با لبخند عمیقی که از ناباوریش بود سمت جونگکوک چرخیدو گفت

_خدای من نگاه کنید آلفا!! باورم نمیشه که دارم همچین چیزیو میبینم. امگاتون واقعا بارداره!

تهیونگ با شنیدن جمله دکتر شوکه چشماش رو باز کردو مات زده به نقطه سیاه رنگی که توی مانیتور دیده میشد نگاه کرد.اون...اون واقعا باردار بود؟ اون جسم دایره شکل کوچیکی که توی تصویر دیده میشد بچه اش بود؟ به سختی نگاهش رو گرفت و گردنش رو سمت جونگکوک چرخوند. اون هم مثل خودش در حالی که خشک شده بود بدون اینکه پلکی بزنه به مانیتور خیره شده بود. دکتر با دستش نقطه دایره شکل رو نشون دادو گفت

_این کیسه بارداری شماس که تشکیل شده (همون کیسه آب) و این باردار بودنتون رو تایید میکنه، چیزی از بچه معلوم نیست چون هنوز در حد یک سلوله اما خیالتون از وجودش راحت باشه اون به خوبی رشد میکنه و بزرگ میشه. جونگکوک با بغضی که کنترلی درش نداشت آب دهنش رو به سختی قورت دادو فکش رو تکون داد تا بتونه اون کلمه رو بیان کنه.

_ب..بچم!! اون...اون بچه منه!

زن با مهربونی سری تکون دادو همونطور که دستگاه رو از شکم امگا فاصله میداد گفت

_بله آلفا اون واقعا بچه شماس، بهتون تبریک میگم شما موفق شدید!

با لبخندی که رفته رفته روی صورتش عمیق تر میشد سمت تهیونگ برگشت نگاهی به صورت گیج شده اش انداخت. اون خوشحال نبود؟ دکتر با پاک کردن شکم پسر ازشون فاصله گرفت و با رفتن سمت میزش کمی بهشون زمان داد تا شیرینی این خبر رو هضم کنن هر چند هیچ حالت خوشحالی توی صورت امگا نمی دید!

تهیونگ به آرومی از روی تخت نیم خیز شدو تا خواست از جاش بلند شه توی آغوش گرم آلفا فرو رفت و حجمی از رایحه هیجان زده مرد وارد ریه هاش شد. جونگکوک محکم بازو هاش رو دور جفتش حلقه کردو با گذاشتن چونه ای روی گردنش بوسه ای به نبض تپنده اش زد.

_ا..ازت ممنونم تهیونگ، ممنونم که این حس بینظیرو بهم دادی!

ازش فاصله گرفت و با خیره شدن به چشمای پسر صورتش رو بهش نزدیک کرد و بوسه ای روی هر دو چشمش گذاشت و پیشونیش رو بهش تکیه داد.

_من هیچوقت فکر نمیکردم بتونم این حس رو تجربه کنم! من تقریبا مرده بودم، تو... تو منو زنده کردی تهیونگ. عاشقتم...

قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شدو با گزیدن لبش سعی کرد فک لرزونش رو کنترل کنه. گرگش با التماس زوزه ای کشیدو بغل کردن آلفاش رو درخواست کرد اما تهیونگ تموم وجودش سست شده بود و حتی توان تکون دادن انگشت هاش رو هم نداشت. خوشحال بود؟ نمیدونست... مغزش کاملا خالی شده بود قدرت هیچ فکر و عکس العملی نداشت.

جونگکوک چونه پسر رو به نرمی توی دستش گرفت و با بالا گرفتن صورتش گفت

_تهیونگ تو خوشحال نیستی؟ ما داریم بچه دار میشیم!

نگاهی به چشمای منتظر و لرزون مرد اندذخت و به سختی لبخند زد.

_م..من یکم گیج شدم... احتیاج به هوای تازه دارم

تند تند سرش رو تکون دادو با گرفتن دستاش کمکش کرد تا از روی تخت بلند بشه. هر دو بار دیگه مقابل دکتر نشستن و زن در حالی که نسخه نوشته شده اش رو به دست جونگکوک میداد گفت

_خب اول اینکه یک بار دیگه بهتون تبریک میگم این اتفاق شبیه یک معجزه میمونه و من به شخصه هنوز نتونستم باور کنم که بعد این همه سال این لحظه رو به چشم ببینم هر چند من به درمان شدن آلفا جئون ایمان داشتم و خب تاثیر جفت تقدیری رو هم نمیشه نادیده گرفت.

روش رو سمت امگا برگردوند و ادامه داد.

_تهیونگ شی شما هنوز اول راهید و باید خیلی مراقب خودتون باشید، بدنتون هنوز ضعیفه و باید از هر نوع استرس و هیجان دور باشید و حواستون به رژیم غذاییتون باشه. نوبتتون رو برای ماه دیگه میزارم و اون موقع میتونید ضربان قلب بچه تون رو بشنوید.

جونگکوک از شوق شنیدن ضربان قلب بچه اش لبخندی زدو سرش رو تکون داد.

_ازتون خیلی ممنونم خانوم دکتر، امیدوارم بتونم لطفتون رو جبران کنم

زن بتا لبخندی زدو گفت

_نیازی به جبران نیست آلفا شما لایق یه زندگی خوب هستید.

بعد از چند توصیه کوتاه دیگه ای هر دو بعد از تشکری از جا بلند شدن و به سمت در رفتن. دکتر با تعلل نگاهی به امگا انداخت و با دودلی رو به جونگکوک گفت

_آلفا جئون میشه چند لحظه تشریف داشته باشید؟ نقطه ای رو فراموش کردم تا بهتون بگم

جونگکوک متعجب نگاهی به حالت دکتر کردو با چرخیدن سمت تهیونگ که بهشون خیره شده بود گفت

_عزیزم میتونی چند لحظه بیرون منتظر بمونی؟ زود میام پیشت

تهیونگ بی حرف سری تکون داد و با خارج شدن از اتاق به سمت صندلی های انتظار رفت. جونگکوک به سمت دکتر رفت و زن با اشاره گفت

_لطفا بشینید آلفا

جونگکوک با اخم محو و استرسی که ناگهانی به جونش افتاده بود مقابل دکتر نشست گف

_دکتر شین چیزی شده؟ نگرانم کردید!

زن دستاش رو تو هوا تکون دادو سریع گفت

_نه.. نه آلفا چیزی نشده لطفا نگران نباشید، ببینید من نمیخوام حساستون کنم اما باید به عنوان دکتری که چندین سال شما رو تحت نظر داشت باید یه چیز هایی رو روشن کنم

_متوجهم، لطفا راحت باشید

دکتر شین از جاش بلند شدو با دور زدن میزش مقابل مرد نشست و بعد از مکثی گفت

_ببینید آقای جئون من صادقانه از پدر شدن شما از اینکه بلاخره تونستید این حس رو تحربه کنید خوشحالم اما نیازه که چند تا نقطه رو با هم برسی کنیم، طبق آخرین آزمایشاتی که شما انجام دادید باید بگم که پروسه درمانی شما هنوز کامل نشده یعنی اگه بخوام واضح باهاتون حرف بزنم قدرت باروری اسپرم های شما هنوز در حد یک نوجوانیه که تازه به بلوغ رسیده، ضعیف اما قابل رشد. اگه یادتون باشه قبلا هم بهتون گفته بودم که تنها با انجام شدن نات میتونید شانس بیشتریو برای بارداری جفتتون داشته باشید. پس با این احتمال شما توی راتتون موفق به انجامش شدید؟

جونگکوک عصبی از حرفای دکتر دستی توی موهاش کشید و با کمی فکر گفت

_راستش من کاملا مطمعن نیستم که انجام داده باشم یعنی چندین بار سعی کردم اما مدت زمان ناتی که تشکیل میشد به بیشتر از پنج دقیقه نمیرسیدو از بین میرفت. ولی من متوجه این حرفاتون نمیشم خب... مگه تهیونگ باردار نیس؟ پس این حرفا...

_میدونم... میدونم آلفا من کاملا شرایطتون رو درک میکنم توی علم پزشکی استثنا هایی هم وجود داره که ممکنه اتفاق بیفته و من امیدوارم که شما توی اون دسته قرار بگیرید!

جونگکوک با اخم سری تکون داد و از جاش بلند شد

_به هر حال ماه آینده میبینمتون آلفا جئون

سرسری تشکری کردو با قدم های سست شده به سمت در حرکت کردو از اتاق خارج شد. اون دکتر لعنتی لا به لای حرفای بی سرو تهش قصد داشت چه چیزیو بهش بفهمونه؟ این شک و دودلی مزخرفی که یهویی به سراغش اومده بود تاثیر حرفای دکتر بود یا چی؟

تهیونگ با دیدن مرد از روی صندلی بلند شدو به سمتش رفت. نگاهی به اخمای درهمش کردو متعحب گفت

_چیزی شده؟ دکتر شین چی گفت؟

جونگکوک با صدای امگاش از افکار مسمویی که به ذهنش هجوم آورده بود خارج شدو سعی کرد لبخندی روی صورتش بشونه

_چیز مهمی نبود عزیزم، بیا بریم باید غذا بخوری

تهیونگ که به وضوح متوجه بهم ریختگی مرد شده بود بی حرف شونه ای بالا انداخت و هر دو از مطب خارج شدند.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

چانسو در حالی که باکس های آبجو توی دستش رو بالا میگرفت تنه دوستانه ای به پسر آلفای کناریش زدو با لبخند گفت

_هی پسر امشب حسابی باید جشن بگیریم! اتفاق فوق العاده ای برای پکمون افتاده... میخوام امشب آلفا مین و آلفا جئون رو حسابی مست کنم. آلفامون داره پدر میشه... این خیلی عالیه!

جی یونگ سری از تاسف برای پسر بتا تکون دادو گفت

_سو تو نخورده از الان مستی وای به حال اون موقع! میخوای دوباره از آلفا مین کتک بخوری؟

پسر بتا اخمی کردو فوری گفت

_یا یادم نیار دیگه! چرا داری حال خوبم رو خراب میکنی؟ داشتم فراموشش میکردم

جی یونگ قهقه ای زدو با حس خش خشی زیر پاش نگاهی به زمین کردو با دیدن برگه های بی شماری که همه جا روی زمین پخش شده بود شوکه سر جاش ایستادو پسر کناریش رو وادار به ایستادن کرد.

_هی صبر کن... این کوفتی ها دیگه چیه؟ کی اینارو روی زمین ریخته؟

چانسو آبجو هارو روی زمین گذاشت و با خم شدن یکی از برگه ها رو توی دستش گرفت و با اخم در حال برسیش شد. هر ثانیه ای که میگذشت با خوندن هر خطی اخماش از بین رفته و بهت و شوک زدگی جاش رو روی صورتش گرفت

_ج..جی یونگ ا..اینا...

پسر آلفا متقابلا یکی از برگه ها رو از روی زمین برداشت با تعجب بهش نگاه کرد. چیز هایی که میخوند رو باور نمیکرد!! اینا دیگه چه مضخرفاتی بودند؟ کاغذی که معلوم بود از روی پرونده پزشکی ای کپی شده نتیجه آزمایشی رو نشون میداد و مهمتر از اون، چیزی که توش غیر باور بود اسم آلفا جئون بود که داخلش نوشته بود و تایید میکرد که اون نمیتونه
بچه دار بشه!!

_این دیگه چجور شوخی مضخرفیه؟ کی اینارو اینجا گذاشته؟ مگه میشه همچین چیزی؟ لونا بارداره پس این برگه آزمایش چی میگه؟

جی یونگ بی حرف با اخم غلیظی به نوشته های دکتر خیره شده بود و فکر میکرد شاید فتوشاپی چیزی باشه اما اسم و مهر دکتر معروفی که زیرش درج شده بود همه این احتمالات رو از بین میبرد و فقط یک سوال توی ذهنش نقش میبست.... اگه آلفا توانایی بچه دار شدن رو نداشت پس بچه ای که لونا باردار بود از کی بود؟

•┈┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈┈•

در حال فرار از مهلکه از احتمال پرت شدن دمپایی🏃‍♀️🏃‍♀️
چطورین گایز؟ 😁😁 بد جایی تموم شد نه؟ میدونم خودم اینجا تمومش کردم چون مرض دارم😎🤣🤣
یعنی چی میشه؟😱😮 جونگکوک و بقیه چه عکس العملی قراره نشون بدن؟ حدستون چیه؟

امیدوارم ازش لذت برده باشید سوییتی ها جدا از شوخی قرار نبود اینجا تمومش کنم ولی اگه ادامه اش میدادم بیشتر از هشت هزار کلمه میشد که طبیعتا موقع ادیتش خسته میشدم سو منتظر پارت هیجانی قسمت بعد باشید ❤😉راستی کاور مررگ🙂

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

137K 18.7K 30
ژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از م...
400K 61.2K 39
A Hybrid Story (Kookv) خواندن این فیکشن عواقبی نظیر بالا آوردن رنگین کمان و اکلیل و دچار شدن به مرض قند را به دنبال دارد. از این رو، از خوانندگان عزی...
502K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...
416K 107K 80
༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم ه...