🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

434K 64.4K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Part.20🌙

8.4K 1K 694
By Shina9897

تهیونگ در حالی که با لبخند گوشه لبش موهای بلند دونسنگ کوچولوش رو که روی پاش به خواب رفته بود نوازش میکرد با سقلمه ی هیونگش نگاهش رو ازش گرفت سوالی بهش نگاه کرد.

_شب رو اینجا بمونید ته

تهیونگ با چشمای درشت شده نگاهش کرد.

_اینجا؟

_البته، به هر حال دیگه دیر وقته جنگل هم تاریکه

حق با هیونگش بود... میتونست از چهره خسته جونگکوک متوجه بشه که هنوز تحت تاثیر راتشه و به استراحت نیاز داره، البته خودش هم بدش نمیومد به یاد روز های قدیم توی اتاق قدیمیش بخوابه. اتاقی که شاهد روز های تلخ و شادش بود! لبخند تلخی به یاد اون روز ها زدو سرش رو تکون داد.

_باشه هیونگ، میمونیم

جین با خوشحالی دست هاش رو به هم کوبیدو در حالی که بلند میشد میران رو توی آغوشش گرفت و گفت

_میرم برای جونگکوک از لباس های نامجون رو بیارم، برای خودت هم فکر کنم هنوز توی کمدت لباس اضافی داشته باشی

تهیونگ سری تکون دادو متقابلا از جاش بلند شد.
نیم نگاهی به جونگکوک که گرم صحبت با آپاش بودن انداخت و کت یاسی رنگش رو توی دستش گرفت و به سمت پله ها رفت.

با باز کردن در اتاقش موجی از دلتنگی و غم به دلش هجوم آوردو باعث شد ناخوداگاه بغضی توی گلوش شکل بگیره. وارد اتاق شدو با گذاشتن کتش روی کاناپه به سمت تخت مرتبش رفت و لبه اش نشست.
با لبخند محوی دستشو روی رو تختیش کشید و از تمیزو مرتب بودنش حدس زد که هیونگش اتاقش رو مداوم تمیز میکنه. نگاه دلتنگش رو دور تا دور اتاق چرخوند و با دیدن هر گوشه اش به شدت بغضش اضافه میشد. اینجا براش پر از خاطره بود! خاطره های خوب و بدش با جیهوپ... به لبه پنجره نگاه کردو یاد روز هایی افتاد که کنارش می نشست و باعشق
و هیجان با مرد حرف میزد یا روز هایی که برای دیدنش میرفت ساختمان پک آپاش رو که دید خوبی بهش داشت با استرس از نظر میگذروند. نگاهش رو سمت آیینه قدی و کنسولش دوخت که و لبخند غمگینی روی صورتش نشست. چه روز هایی که با وسواس مقابلش می ایستادو برای قرارش آماده میشد و در آخر تختی که شاهد همه گریه ها و شادی های شبانه اش بود!

بغضش رو به سختی قورت دادو چشماش رو روی هم فشرد. اشتباه کرد... نباید قبول میکرد تا شب رو اینجا بمونن، اون نمیتونست تو اتاقی که براش پر از خاطره بود با آلفاش بگذرونه و تظاهر کنه همه چیز عالیه اما دیگه قبول کرده بود چاره ای جز تحمل کردن نداشت.

از جاش بلند شدو سمت کمدش رو رفت تا زودتر لباسش رو عوض کنه و بتونه بخوابه. چیز زیادی توی کمد نبود جز چند تا تیشرت اور سایز با شلوارک طوسی رنگش. ناچار شلوارک رو به همراه تیشرت سفید رنگی از کمد بیرون کشیدو شروع به عوض کردن لباس هاش کرد. خمیازه کوتاهی کشیدو با مالیدن چشم هاش به سمت تختش راه افتاد که در اتاق به آرومی باز شدو تونست قامت جونگکوک رو ببینه. تیشرت مشکی رنگش به همراه گرمکن خاکستری رنگی که پوشیده بود کاملا فیت تنش بود و کشیده تر نشونش میداد. جونگکوک از لای چشمای خمارش نگاهی به امگاش که کنار تخت ایستاده بود انداخت لبخندی به صورتش زد. کمی تیشرت رو از گردنش فاصله دادو با اخم کوچیکی وارد اتاق شد. لعنتی به خودش که قرص های کاهنده اش رو همراهش نیاورده بود فرستاد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا رایحه اش امگاش رو نترسونه. اما گرمای کلافه کننده ای که توی بدنش پیچیده بود میل به کندن لباس هاش رو افزایش میداد و نمیدونست که چرا رات این دفعه اش نسبت به قبلی ها انقدر شدید شده بود اما هر چی بود میتونست بفهمه که وجود امگاش باعثشه و گرگ درونش بی قرار زوزه میکشیدو التماس کنان میخواست تا سمتش بره.

تهیونگ شوکه آب دهنش رو قورت دادو به قدم های نامیزون و گیج آلفا نگاه کرد. رایحه نسبتا تندش رو توی ریه هاش کشیدو ناخوداگاه چشماش بسته شد. جونگکوک.... اون هنوز تحت تاثیر راتش بود و تموم نشده بود. ترس کوچیکی توی دلش افتادو به آرومی روی تخت خزید و زیر پتوش رفت و پتوش رو مثل سنگر تا زیر گردنش کشید. با پایین رفتن سمت دیگه تخت نفسش رو توی سینه اش حبس کردو با چرخیدن پشتش رو به مرد کرد. دلیل این رفتار ها و عقب کشیدن هاش رو نمیفهمید چون محض رضای خدا اونا دیشب تا نزدیی های صبح انجامش دادنو دوری کردن الانش بنظرش بی فایده و مسخره به نظر میومد اما نباید اجازه میداد تا اتفاقی بیفته اونا خونه پدریش بودنو تهیونگ نمیتونست جلوی ناله های احتمالیش رو بگیره یا صبح جلوی آپا و هیونگش لنگ بزنه!

با دراز نکشیدن آلفا بی صدا کمی سمت چرخید با دیدنش که روی تخت نشسته و سرش به دست هاش تکیه داده کمی احساس نگرانی و دلسوزی نسبت بهش احساس کرد، شاید اگه عاشقش بود میتونست الان با محبت و مشتاقانه بهش نزدیک بشه و آرومش کنه اما میدونست که نمیتونه همچین کاریو انجام بده. خواست بی توجه بهش بچرخه تا بخوابه که با دیدن حرکت ناگهانی مرد چشماش به گشاد ترین حالت ممکن رسیدو شوکه بهش نگاه کرد.

جونگکوک طی حرکتی با تمام شدن مقاومتش نسبت به گرما دردی که توی پایینه تنه اش داشت شروع میشد با اخم محوی دست به پایین تیشرتش انداخت و از تنش درآورده و پایین تخت انداخت. تهیونگ با ضربان قلب تند شده اش نگاهش به پیچ و خم عضلات پشت کمر آلفا و ستون فقراتش انداخت و با چرخیدن جونگکوک سریع روش رو برگردوند و چشماش رو محکم روی هم فشرد تا تظاهر به خواب بودنش بکنه هر چند که ضربان بی امان قلبش که نشون از هیجان زدگیش و بی قراری های گرگش بود خلافش رو ثابت میکرد. جونگکوک روی سطح تخت دراز کشیدو با احساس خنکی جزعیش هیسی از لذت کشید. نفس عمیقی کشیدو با پر شدن مجرای بینیش از رایحه مست کننده امگاش که کمی غلیظ تر شده بود لبخندی از رضایت روی لبش اومد و آروم شدن گرگش رو احساس کرد، اما بیشتر میخواست... عمیقتر، نزدیک تر

جوری که نمیتونست خودش رو در برابر امگاش کنترل کنه برای خودش هم عجیب یا شاید هم خنده دار بود! چون اون تمام رات های عمرش رو به تنهایی و حبس کردنش خودش توی اتاق گذرونده بودو حالا انگار گرگش میخواست یه طوری اون کمبود هارو جبران کنه. نیم نگاهی به پسر که توی خودش جمع شده بود انداخت و خنده بی صدایی کرد. میتونست به راحتی ضربان تند قلبش رو بشنوه و از رایحه اش متوجه بشه که خواب نیست. به سمتش چرخیدو با نزدیک کردن خودش دستش رو از زیر پتو رد کردو با گرفتن کمر پسر بدنش رو به سینه برهنه اش چسبوند. سرش رو توی گردن خوش بوی امگاش فرو بردو با گرفتن دم عمیقی ازش ناله ای از لذت کردو با صدایی که به خاطر تحریک شدگیش دو رگه شده بود نفس های داغش رو پشت گردن و گوش پسر خالی کردو لب زد.

_بیبی خوابیدی؟

خنده کوتاهی به حرف خودش زدو با بالا آوردن دستش اونو به آرومی روی قفسه سینه کوبنده پسر گذاشتو با شیطنت اضافه کرد.

_میتونم ضربان تند قلب کوچولوت رو زیر دستم احساس کنم!

تهیونگ با اخم از لو رفتنش لب زیرینش رو بین دندون هاش گرفت و سعی کرد بدنش رو کمی فاصله بده اما دست های محکم مرد مثل مار دور تنش پیچیده شده بود و اجازه تکون خوردن رو بهش نمیداد. تکونی به پاهاش داد که با حس برجستگی و سفتی عضو مرد بین باسنش چشماش سریع باز شدو منجمد شدن خون رو توی رگ هاش رو حس کرد.

جونگکوک پایین تنه اش رو به آرومی به برجستگی نرم باسن امگاش چسبوند بی توجه به عرقی که روی شقیقه هاش جمع شده بود لب زد.

_آلفا بهت نیاز داره دونه برفم... این.. این درد داره
من نمیتونم تحملش کنم.

ناله ای از لحن آلفاش کردو با نفس نفس سعی کرد بی قراری های گرگ چموشش رو که با لفظ دونه برف بی قرار تر شده بود و خرخر میکرد کنترل کنه. اون دیوونه شده بود؟ اخم هاش غلیظ تر شدو به هر زوری که بود خودش رو از گره دست های مرد آزاد کردو رو بهش با لحن لرزونی توپید.

_میفهمی چی داری میگی؟ چطور میتونی همچین چیزیو اینجا ازم بخوای؟ خانوادم طبقه پایین خوابیدن و تو ازم میخوای تا مثل احمقا پاهامو برات باز کنم؟ چطور میتونم بعدش تو روشون نگاه کنم؟

جونگکوک با اخم از لحن تند پسر روی تخت نیم خیز شدو در حالی که سعی میکرد غرش های عصبی گرگش رو کنترل کنه گفت

_ تو حق نداری درمورد خودت اینطوری حرف بزنی! درک حال آلفات که تو دوره راتشه انقد برات سخته؟ مطمعنا خانوادت میتونن اینو متوجه بشنو درک کنن

پوزخندی زدو ادامه داد.

_در ضمن این تو بودی که دیشب بهم التماس میکردی تا محکمتر انجامش بدم!

تهیونگ با چشمای درشت شده هول زده نگاهش رو ازش گرفت و با صورتی که مطمعن بود قرمز شده ناخن هاش رو کف دستاش فشار داد و عصبی گفت

_ دیشب من تو حال خودم نبودم مثل اینکه یادت رفته منو به سلطه خودت درآورده بودی؟ پس حق نداری منو بخاطرش سرزنش کنی، من مسئول برطرف کردن نیاز های تو نیستم آلفا

جونگکوک خسته و کلافه از این کشمکش و بحث نصف شبشون و تحمل کردن دردی که حالا سردرد هم بهش اضافه شده بود دستش رو روی شقیقه هاش کشید و لب زد.

_تهیونگ لطفا بس کن... من تو حال خوبی نیستم تا باهات بحث کنم، ازت چیزی نمیخوام فقط میخوام کنارم دراز بکشیو بزاری با رایحه و گرمای تنت آروم شم خواسته زیادیه؟ باید حتما به زور متوسل شم؟

تهیونگ نفس سنگین شده اش رو بیرون فرستاد و با نگاهی به صورت بیحال جونگکوک ترجیح داد کوتاه بیاد و بحث کوچیکشون رو به دعوا تبدیل نکنه چون مطمعن بود اگه صدای آه و ناله اش به گوش هیونگ و آپاش نرسه قطعا صدای دادو فریاد دعواشون میرسید! سرش رو تکون دادو با قانع کردن خودش دوباره سمت تخت رفت و با کنار زدن پتوش دراز کشید و پتو رو تا نصفه روش کشید.

جونگکوک لبخند محوی از کوتاه اومدن پسر زدو متقابلا روی تخت دراز کشید. با این که پشت تهیونگ رو بهش بود اما همینکه به حرفش گوش داده بود براش خوشحال کننده بود و نمیخواست با متکی شدن به حس نیازش اونو بیشتر از این از خودش برونه، تهیونگ باید بهش اعتماد میکرد. باید بهش حس امنیت رو میداد تا دیوار سنگی بینشون کم کم بشکنه و از بین بره. به آرومی روی پهلوی چپش چرخید و با دم عمیقی که گرفت رایحه شکوفه هلو به نرمی زیر پرز های بینیش پیچیدو از شدت آرامش چشماش بسته شدو با نزدیک کردن سرش به موها و گردن امگا با عطش شروع به نفس کشیدن شد. این براش مثل بهشت بود... بهشتی که تازه پیدا کرده بود و به هیچ وجه نمیخواست از دستش بده.

دستاش با احتیاط دور کمر باریک تهیونگ لغزیدو با نوازش شکم نرمش از روی لباس لبخندش عمیق تر شد و کم کم بدون اینکه بفهمه لب هاش رو توی گردنش برد و بوسه عمیقی روی پوست معطر گذاشت. لرزش نامحسوس بدن تهیونگ بهش فهموند که تحت تاثیرش قرار گرفته و این بهش جرعت داد تا کمی پیشروی کنه. مک نسبتا محکمی به ترقوه های بیرون زده اش زدو به آرومی دستش رو زیر لباس تهیونگ فرو بردو با سر انگشت های داغش پوست گرم شکم و اطراف نافش رو لمس کرد. فکر اینکه شاید یه روزی میتونست شاهد رشد بچه هاش توی شکمش باشه موجی از احساسات و هیجان زدگی توی وجودش سرازیر شدو گرگش زوزه بیقراری کشید.

تهیونگ در حالی که گوشه بالشتش رو محکم گرفته بود لب پایینش رو محکم گاز میگرفت تا مبادا صدای ناله اش دربیاد. نمیتونست منکر لذت و آرامشی که میگرفت بشه. با این که از حرکت انگشت های مرد روی شکمش غلغلکش گرفته بود اما حس خوبی بهش میدادو باعث میشد چشماش خمار تر بشن! گرمای نفس های داغ مرد و بوسه هایی که عمیقا روی سرشونه و نقاط مختلفت گردنش میشِست همه و
همه اش بدنش رو سست کرده بود و جوری که اختیارش دست خودش نباشه چشماش سنگین شدو کم کم به عالم خواب رفت.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

جیمین به آرومی یونگمین رو روی سطح تخت خوابوند و در حالی که عروسک کوچیک گربه رو که عروسک مورد علاقه آلفا کوچولوش بود از روی تخت برمیداشت اون رو بالای سرش تکون دادو با لبخند گفت

_یونگ کوچولوی پاپا دوست داری با هم بریم حموم؟ هوم؟ میتونیم پیشی کوچولو رو هم با خودمون ببریم...

پسر بچه یک ماهه با دیدن اسباب بازی مورد علاقش با ذوق شروع به دستو پا زدن کردو و صدا های نامفهومی از خودش درآورد. در اتاق به آرومی باز شدو جیمین با حس رایحه آلفاش ثانیه ای زیر چشمی بهش نگاه کردو دوباره مشغول آماده کردن لباس و حوله برای بچه شد.

یونگی با لبخند به طرف تخت قدم برداشت و با عشق به تکون خوردنای پسرش نگاه کرد. با دیدن لباس هایی که جفتش آماده کرده بود حدس زد که میخواد یونگمین رو حموم ببره. به سمتش چرخیدو با قرار گرفتن پشتش دستش رو نوازش وار از سرشونه و تا بازوی پسر کشیدو به وضوح دون دون شدن پوستش رو به چشم دید. سرش رو نزدیک گردنش برد و با بوسه ای که روی لاله گوشش گذاشت لب زد.

_کمکت میکنم تا یونگمین رو حموم ببری

جیمین حوله سفید رنگ رو بین انگشت هاش فشرد و در حالی که سعی میکرد جلوی لرزش بدنش رو بگیره به سختی جواب داد.

_خ..خودم میتونم

بوسه دیگه ای به گردنش زدو چونه اش رو به نرمی روی شونه اش گذاشت.

_هنوزم نمیخوای با آلفات آشتی کنی؟ یک ماه شده... من طاقت بی توجهی هات رو ندارم جیمین

ببنیش رو به گردنش چسبوند و با گرفتن دم عمیقی از رایحه شیرینش با حرص و اخم محو ادامه داد.

_یک ماهه منو تو حسرت رایحه وانیلیت گذاشتی... یک ماهه که توی بغلم ندارمت

قلب کوچیکش از شدت این اعتراف مرد به تپش افتاده بود و میتونست اوج گرفتن پروانه هارو توی شکمش احساس کنه. با اینکه دلش شدیدا برای آلفا و رایحه شکلاتیش تنگ شده بود اما باز هم نمیتونست خاطرات تلخی که این مدت اتفاق افتاده بود رو فراموش کنه... احساس میکرد کمی این بی توجهی لازمه تا یونگی به خودش بیاد بفهمه که چقدر دوستش داره و حماقت گذشته رو فراموش کرده.
کمی خودش رو تکون دادو با بیرون اومدن از بغل
مرد سمتش چرخید لبخند محوی زدو در حالی که هر جایی جز صورتش نگاه میکرد گفت

_من... من قهر نیستم فقط این روز ها حواسم به یونگمین پرته، اون زود به دنیا اومده باید مراقبش باشم تا خوب بزرگ بشه

یونگی کمی به امگاش نزدیک تر شدو با دو انگشتش چونه اش رو به آرومی بالا آوردو وادارش کرد تا مستقیما بهش نگاه کنه.

_ما با همدیگه بزرگش میکنیم هوم؟ تو تنها نیستی من کنارتم، مین یونگمین به خوبی بزرگ میشه و آلفای قدرتمندی میشه

لبخندش با تصور بزرگ شدن فسقلیش عمیق تر شدو سرش رو به تایید تکون داد. یونگی نگاهش رو از چشما و موهای بلند پسر به سمت لب های درشتش سوق دادو با دلتنگی بهشون خیره شدو انگشت شصتش رو نوازش وار روی لب زیرینش کشیدو جیمین آب دهنش رو نامحسوس قورت دادو حرکات دست مرد رو دنبال کرد... حتی سرو صدا های یونگمین هم قطع شده بود و با نگاه کنجکاوی به دو پدرش نگاه میکرد.

یونگی فاصله شون رو کم کردو بلاخره بعد از این همه مدت دوری لب های دلتنگش رو روی لب امگاش گذاشت و شروع به بوسیدن کرد.
حوله به آرومی از لای دست های جیمین سر خوردو بین پاهاشون افتاد دست هاش به پیراهن یونگی چنگ انداخت و با فشردن چشماش به هم با دلتنگی به بوسه های آلفاش جواب داد. یونگی با شوق از چشیدن دوباره لب های جفتش دست هاش رو دور کمرش سفت تر کردو مک محکمی به لب بالاییش زد و با ملایمت بین دندون هاش کشید. جیمین ناله کوتاهی بین لب هاشون کردو با عقب کشیدن تماس دلنشین بینشون رو از بین برد. یونگی راضی از آرامشی که گرفته بود حلقه دست هاش رو جدا کردو گفت

_میرم تا وان رو آماده کنم

سرش رو به آرومی تکون دادو با صورت سرخ شده از هیجان سمت پسرش چرخید تا لباس هاش رو دربیاره. دستاش هنوز میلرزیدو تپش های قلبش خیال آروم شدن نداشت. با گرفته شدن انگشت کوچیکش بین دست کوچیکی از فکر بیرون اومدو با لبخند به صورت پسرش که دستش رو گرفته بود نگاه کرد. باید حواسش جمع میکرد... بعدا هم میتونست به اون بوسه فکر کنه. توی این یک ماه آجوما تمام حموم بردن های یونگمین رو به عهده گرفته بود ولی دیگه نمیتونست تا ابد این کار رو بهش بسپره، باید سعی میکرد تا خودش این کار رو انجام بده و مطمعن بود که با وجود یونگی مشکلی پیش نمیاد و به خوبی میتونه از پسش بربیاد. به آرومی لباس سرهمی یونگمین رو که به شدت دستو پا میزدو شیطونی میکرد در آورد و بدن برهنه اش رو سریع توی بغلش گرفت تا از سرما خوردنش جلو گیری کنه نگاه مرددی به پوشکش کردو تصمیم گرفت تا توی حموم درش بیاره. با برداشتن حوله اش بدون اینکه لباس های خودش رو دربیاره به سمت حموم راه افتادو با باز کردن درش وارد فضای گرمی که توسط آلفاش به وجود اومده بود شد.

لبخند کوچیکی زدو به طرف وان حرکت کرد که قدم هاش به طور ناگهانی با دیدن وضعیت آلفاش توی وان سست شدو از حرکت ایستاد. یونگی با بدن لختی که تنها باکسر سفید رنگش به چشم میخورد داخل وان نشسته بود. از همون فاصله هم میتونست موهای نم دار و عرقی که بخاطر گرمای حموم از کنار شقیقه هاش سر میخورد رو ببینه و این باعث به هم پیچیدن شکمش از شدت گرمایی که بهش حجوم آورده بود بشه... آخرین باری که با هم رابطه داشتن رو به یاد نمیاورد و این تا یک ماه بعد از به دنیا اومدن یونگمین ادامه داشت و حالا تمام هورمون هاش با دیدن بدن سفید و عضلانی آلفاش به تکاپو افتاده بود و امیدوار بود تا بتونه خودش رو مقابلش کنترل کنه و شدت فورمون هاش رو که هر لحظه داشت زیاد میشد کمتر بکنه.

_نمیخوای بیای تو آب؟

هول زده آب دهنش رو صدادار قورت دادو به سمت وان حرکت کردو مقابلش ایستاد. یونگی با گرفتن لبه های وان از جاش بلند شدو دستش رو سمت پسر دراز کرد تا بچه رو ازش بگیره. جیمین بدون اینکه بهش نگاه کنه فوری بچه رو توی بغل مرد گذاشت و سرش رو پایین انداخت که از چشم یونگی دور نموند و باعث نیشخندی روی صورتش شد. یونگمین رو به سینه اش چسبوند و درحالی که داخل آب می نشست پوشکش رو باز کردو خطاب به جفتش که همونطور وایستاده بود گفت

_لباس هات رو درنمیاری بیای؟

_ه..هان؟

خنده کوتاهی کرد و با چرخوندن پسرش به آرومی آب رو روی بدنش ریخت.

_یونگمین منتظر پاپاشه...

دست لرزونش رو هیستریک وار بین موهاش کشیدو بلاخره با بیرون فرستادن بازدمش کش موهاش رو سفت تر کردو دستش رو سمت تیشرت گشادش بردو به آرومی از تنش خارجش کرد. میتونست سنگینی نگاه یونگی رو روی بدنش حس کنه اما جرعت بالا آوردن سرش و نگاه کردن بهش رو نداشت. استرس و هیجانی که داشت رو درک نمیکرد! مردی که مقابلش نشسته بود پدر بچه اش و از اون مهم تر جفتش بود پس دلیل حس خجالت و استرس کوفتی که به سراغش اومده بود چی بود؟ نمیتونست بیشتر از این معطل کنه پس بند های شلوار مشکیش رو باز کردو با کشیدنش سمت پایین شلوار رو از پاهای سفید و کشیده اش خارج کردو گوشه حموم انداخت. حالا
با باکسر خاکستری رنگی که مقابل آلفاش ایستاده بود به سمت وان حرکت کردو به آرومی سمت دیگه ای نشست و پشتش رو به دیوار سرامیکی وان تکیه داد.

یونگی با لذت و دلتنگی به بدن بی نقص امگاش نگاه کردو بدون اینکه چشم هاش رو ازش بگیره با نشستنش به سمتش متمایل شدو نزدیک بهش نشست و هر دو پاهاش رو دو طرف بدنش انداخت و فاصله کوچیکشون رو از بین برد. یونگمین که حسابی از حموم خوشش اومده بود مشت های کوچیکش رو تند تند توی آب میکوبیدو با پاشیدن قطره های آب به صورت و بدنش با ذوق میخندیدو لثه های بی دندونش رو به رخ پدر هاش میکشید. یونگی دست هاش رو محکم دور قفسه سینه پسرش حلقه کردو با نوازش کردن موهاش سعی کرد تا شیطنت هاش رو آروم کنه.

_ ششش آروم باش توله نعنایی من...

پایین تنه اش رو روی پاهاش کشیدو گفت

_ من محکم نگهش داشتم میتونی بدنش رو تمیز کنی

با دیدن تعلل امگا لبخند اطمینان بخشی زد.

_نگران نباش بیبی من اینجام، اتفاقی نمیفته

بلاخره با جرعت گرفتن از اطمینان دادن های مرد دستش رو به سمت لیف نرم آبی رنگ رسوند و با برداشتنش کمی از شامپوی مخصوص رو روش ریخت و با پخش کردنش اون رو به ساق پای پسر بچه نزدیک کردو شروع به لیف کشیدن بدنش شد. حس فوق العاده ای داشت و این بین دستو پا زدن های یونگمین و کش اومدن صورتش از حس غلغلکی که مطمعنا بهش دست میداد فضای خوبی ایجاد کرده و باعث از بین رفتن استرسش شده بود. با تشت کوچکی آب رو روی بدن کفی شده اش ریخت که با حس گرمای دست آلفاش رو روی بازوی لختش شوکه کمی توی جاش پریدو با چشمای درشت شده اش بهش نگاه کرد. یونگی دست چپش رو نوازش وار روی بازو و سرشونه های سفیدش کشیدو با لمس استخون ترقوه اش گفت

_داری عالی انجامش میدی بیبی... آفرین

از صدا و لحن بم آلفاش خرخر آرومی کردو با پیچش دیگه ای که زیر شکمش احساس کرد چشماش رو روی هم فشار دادو با فشردن لیف بین انگشت هاش گفت

_ب..بهتره سریع تمومش کنیم، ممکنه یونگمین سرما بخوره

یونگی حرفش رو تایید کردو با سپردن بچه به دستش شامپو رو از قفسه برداشت تا موهای کم پشت پسرش رو بشوره. بلاخره بعد از نیم ساعت شستشو یونگی حوله رو دور بدن کوچیک یونگمین رو که بخاطر گرمای آب خوابالود شده بود پیچیدو با خارج شدنش از وان رو به جفتش گفت

_من لباس هاش رو میپوشونم و میخوابونمش تو راحت دوش بگیر

جیمین لبخندی زدو سرش رو تکون داد. با خارج شدن مرد از حموم نفسش رو کلافه وار تکون دادو پاهاش رو توی وان دراز کرد درد خفیفی که توی پایین تنه اش پیچیده بود خبر از تحریک شدنش رو میدادو با دیدن برآمدگی باکسرش لبش رو گزیدو دستش رو سمتش برد. خوش شانس بود که یونگی متوجهش نشده بود وگرنه نمیدونست باید چه واکنشی رو نشون بده. باکسر خیس شده اش رو از تنش خارج کردو با دیدن عضو دردناکش که کاملا تحریک شده بود ناله ای کردو با استرس به در بسته حموم نگاه کرد. باید انجامش میداد؟ اگه یونگی داخل میومد چی؟ نفس هاش حالا تند شده بودو میتونست علاوه بر عضو دردناکش نبض زدن ورودیش رو هم احساس کنه مطمعن بود اگه خالی نمیشد نمیتونست از این درد عذاب آور خلاص بشه پس بدون اینکه اختیارش دست خودش باش دستش رو به عضوش رسوند و با حلقه کردن انگشت هاش دور تکون آرومی بهش داد و از شدت درد لذت سرش به عقب رفت و به دیوار وان تکیه داد. حرکت دست هاش رو تند تر کرد اما براش کافی نبود... یه چیز لعنتی این وسط کم بود و اونم نبض زدن ورودی خیس شده اش بود که التماس پر شدنش رو میکرد.

لبش رو بین دندون هاش گرفت و سعی کرد صدای ناله هاش رو خفه کنه تا مبادا به گوش آلفاش نرسه. حرکات دستش رو که در حال تکون دادن عضوش بود ادامه دادو با بردن دست دیگه اش به پشتش انگشت اشاره اش رو روی ورودی خیس شده اش کشیدو هیس کوتاهی از بین لباش فرار کرد.

_ی..یونگی آهه م..میخوامت

بدون اینکه متوجه حرفاش بشه اسم آلفاش رو زیر لبش تکرار کردو به آرومی انگشت اشاره اش رو واردش کرد و از شدت سوزش ناگهانیش اخماش توی هم رفت و بلند نالید. بخاطر نداشتن رابطه توی این مدت طولانی حسابی تنگ شده بود به حدی که حتی انگشت های کوچیک خودش رو هم نمیتونست تحمل کنه اما حس نیازش به شدت بهش غلبه کرده بودو نمیتونست عقب بکشه. با آروم شدن نفس هاش انگشت دومش رو هم واردش کرد و با حس لذت کمی که احساس کرد شروع به تکون دادن انگشت هاش داخلش شد. ضربان قلبش تند تر شده بود و با چشمای بسته و لذتی که داشت میبرد غرق شده بود طوری که حتی متوجه باز شدن در و وارد شدن یونگی به داخل حموم نشد و با شنیدن صدای جدیش حس کرد نفس توی سینه اش حبس شدو حرکت دست هاش متوقف...

_داری چیکار میکنی؟

سرش رو بالا آوردو با دیدن نگاه جدی آلفا مقابلش دستپاچه توی وان نیم خیز شدو دستش رو مقابل عضو برهنش گذاشت تا از دیدش مخفی کنه هر چند فایده ای نداشت. یونگی با نشنیدن جواب عصبی از صحنه ای که دیده بود به سمتش حرکت کرد مقابلش وایستاد.

_م..من..من نمیخواستم ا..این کارو بکنم یونگی.. دست خودم نبود

یونگی نفسش رو بیرون فرستادو با درآوردن باکسر خیسش وارد آب شدو با عقب کشیدن امگا مقابلش نشست. دستاش رو دو طرف لبه گذاشت و با اخم هایی که هنوز روی صورتش دیده میشد سرش رو نزدیک جیمین کرد و با لحن بمی گفت

_تو به من نیاز داری اما به جای اینکه به خودم بگی ترجیح دادی تنهایی انجامش بدی! یعنی در این حد ازم دلخوری؟ انقدری که میخوای اینطوری ازم فاصله بگیری؟

جیمین شوکه از سوءتفاهمی که پیش اومده بود دستپاچه دست هاش رو تند تند توی هوا تکون دادو به سختی گفت

_ن..نه نه اینجور نیست، قسم میخورم اونطور که فکر میکنی نیست یونگی من..من فقط

سرش رو پایین انداخت و با بغضی که یک دفعه به سراغش اومده بود نالید.

_من فقط ا..ازت خجالت میکشیدم... بعد از بحثی که بینمون افتاده بود نمیتونستم انقدر راحت پیشت بیانش کنم. لطفا درکم کن.

اخمای مرد کم کم با شنبدن جواب پسر از بین رفت و با نزدیکتر شدن بهش مچ هر دو دستش رو گرفتو با کشیدن ناگهانیش اون رو روی پای خودش نشوند و توجهی به هین ترسیده اش نداد. جیمین شوکه از کار یهویی مرد دست هاش رو به شونه های یونگی رسوند و با محکم گرفتنشون بهش نگاه کرد.

_من نزدیک تر از هرکسی توی زندگیتم... نباید بخاطر همچین چیزی ازم خجالت بکشیو فاصله بگیری فهمیدی؟

لبش رو گزیدو با تکون دادن سرش حرفش رو تایید کرد. خواست از جاش بلند بشه که دست های محکم آلفاش دور کمرش حلقه شدو جلوش رو گرفت. باسنش دقیقا بین عضو برهنه مرد قرار گرفته بود و این داشت حس های از بین رفته اش رو دوباره بیدار میکرد.

_من بهت اجازه دادم که بلند شی؟

سرش رو بالا آورد و چشمای درشت مشکیش رو به صورت جدی مرد دوخت.

_ی..یونگمین

_لازم نیس نگران باشی چون به محض اینکه لباس هاش رو تنش کردم از خستگی بیهوش شدو فکر نکنم تا چند ساعت بیدار بشه. کاش انقدر که به او توله نعنا اهمیت میدی به منم میدادی...

با خنده و تعحب از حسودی کردن مرد کوتاه خندید و گفت

_باورم نمیشه تو به بچه خودتم حسودی میکنی؟

یونگی با حرص حلقه دست هاش رو سفت تر کردو خیره به لب های درشت و بوسیدنی جفتش غرید.

_البته که حسودی میکنم... اون تمام توجهات تورو به خودش داره اما من یک ماهه که تو حسرت لمست و عطر تنت موندم

دستش رو به کش موهای پسر رسوند و با ملایمت باز کردو با ریخته شدن طره های مشکی رنگش روی شونه اش ادامه داد.

_حسرت اینکه موهات رو با ببندمو عطرشون رو به ریه هام بکشم

جیمین لبخند پررنگی به احساسات عمیق آلفاش که نسیبش شده بود زدو سرش رو روی سینه اش گذاشت و با بستن چشماش غرق در آرامشی که این مدت ازش دور شده بود شد.

دستای یونگی به سمت ستون فقراتش کشیده شدو با سر انگشتای داغش مشغول لمس کمر و گودی کمرش شد. دستاش ناخوداگاه به شونه های مرد چنگ انداخت و با پایین رفتن انگشت های مرد و حس خوبی که ازش میگرفت هیس کوتاهی کشیدو قوسی به کمرش داد. یونگی روی باسن برجسته امگاش رو نوازش کردو با کشیدن انگشتش روی خط بین باسنش با لحن بمی که کمی شیطنت همراهش بود زیر گوشش لب زد.

_فکر کنم باید کاریو که داشتی انجام میدادیو ادامه بدیم..هوم؟

صورت سرخ شده اش رو بیشتر تو سینه مرد فشردو سعی کرد خودش رو از دیدش پنهان کنه. یونگی لبخندی به کیوت بازیای پسر زدو با بلند کردن سرش بدون اینکه تعللی بکنه لب های درشتش رو شکار کرد عمیق سروع به کام گرفتن از اون دو تیکه گوشت شیرین شد. جیمین لبخندی از هیجان بین بوسه شون زدو با گرفتن لب بالایی آلفاش مک کوچیکی بهش زد که با سوزش خفیف پایین تنه اش ناله کوتاهی کردو ناخوداگاه خودش رو منقبض کرد. یونگی لب هاش رو سمت گردن و مارک امگاش بردو بوسه عمیقی روش گذاشت و جاش رو لیسید.

_هیشش آروم باش.. چیزی نیس خودت رو شل کن

بوسه هاش رو به سرشونه و ترقوه های برجسته اش رسوند و تند تند با بوسیدنو لیسیدنش سعی کرد حواسش رو از درد پرت کنه و با حس آروم شدنش انگشت بعدیش رو اضافه کردو شروع به ضربه زدن داخلش شد.

_ی..یونگی آهه

با دست دیگه اش کمر پسر رو کمی روی پاش بالا تر کشیدو با قرار گرفتن نوک سینه های خوش رنگش مقابلش لیسی به لب هاش زدو با خم کردن سرش
نوک سینه سیخ شده اش رو بین لب هاش گرفتو
مک عمیقی بهش زد. با لرزش شدیدو ناله بلند امگا توی بغلش حرکت انگشت هاش رو بیشتر کرد با نیشخند گوشه لبش لب زد

_بهم بگو جوجه... بگو چی میخوای، بهت میدمش

با نفس نفس سرش رو بالا آوردو خمار از دردو لذتی که حس میکرد نالید.

_ت..تورو... تورو میخوام آلفا.. لطفا

یونگی با تکون دادن سرش هومی گفت و انگشت هاش رو یهویی از داخل امگا خارج کرد. جیمین با خالی شدن داخلش ناراضی لب هاش آویزون شدو با چشمای سوالیش به مرد نگاه کرد. یونگی هر دو دستش رو به زیر باسن پسر گذاشت و گفت

_زود باش وانیل... نمیخوای از آلفات سواری بگیری؟ مطمعنم پوزیشن مورد علاقته!

پیچش شدیدی زیر شکمش از حرف آلفا احساس کردو با گزیدن لبش کمی باسنش رو بالا آوردو با کمک مرد به آرومی روی عضوش نشست و با سانت به سانت رفتن طول عضوش داخل ورودی خیس شده اش شدت ناله هاش بیشتر شدو دستاش از دردو لذت روی شونه های مرد مشت شد. با نشستن کاملش نفس حبس شده اش رو بیرون فرستادو سعی کرد به سایز آلفاش عادت بکنه. یونگی با دستاش کمر باریک جیمین رو بین دستاش گرفتو با باز کردن پاهاش تکونی به عضوش دادو ضربه هاش رو شروع کرد. با همون چند ضربه اول و برخورد سر عضو مرد با نقطه حساسش چشماش از لذت سیاهی رفت و پر از اشک شد. برای اینکه تعادلش رو روی پای یونگی حفظ کنه حلقه دستاش رو دور گردنش سفت تر کردو شروع به بالا پایین کردن خودش روی عضو بلند آلفاش شد.

_ی..یونگی آه این ..این خیلی عالیه

یونگی با اخم محوی که از شدت لذت و تمرکز روی صورتش نشسته بود با دستاش پسر رو به سمت بالا هدایت کرد تا توی حرکاتش کمکش کنه. در حالی که به شدت خودش رو روی عضو یونگی حرکت میداد ناله بلندی کردو صورت خیس از اشکش رو به شونه مرد چسبوند و از شدت لذتی که میبرد گاز نسبتا محکمی به شونه سفید یونگی گذاشت. یونگی هیس کوتاهی از درد کشیدو با بلند کردن دستش اسپنک محکمی روی باسنش زد.

_آاخ.. آلفا لطفا... دیگه نمیتونم

یونگی با دیدن سست سدن حرکات پسر با دستاش زیر رون هاش رو گرفت و حرکاتش رو ادامه داد. جیمین با تند شدن حرکات آلفا و عضوی که با سرعت داخلش حرکت میکردو به نقطه حساسش کوبیده میشد جیغ نسبتا بلندی زدو با منقبض شدن خودش نالید.

_ی..یونگی من...من دارم میام

بوسه ای به شونه پسر گذاشت و با لحن بمی گفت

_بیا بیبی... برای آلفات بیا، زود باش میخوام شکمم رو خیس کنی

ناله ای از حرفای تحریک آمیز مرد کردو با لرزیدن پاهاش به شدت روی شکم یونگی به ارگاسم رسیدو کامش روی شکم و سینه خودش پاشید. یونگی با لبخند به سر امگاش که با خستگی روی شونه اش افتاد نگاه کردو روی موهای عرق کرده و خیسش رو نوازش کرد.

_کارت رو عالی انجام دادی بیبی

جیمین لبخند بی جونی از شنیدن دوباره این حرف زدو خودش رو بیشتر به آلفاش چسبوند. یونگی با کمی آروم شدن نفس های پسر تکونی به عضوش داد و نفس ها ی داغش رو توی گوش امگا خالی کرد.

_نوبت منه...

جیمین خوابالو با شنیدن این حرف فوری سرش رو بلند کرد به چشمای کمی سرخ شده آلفاش نگاه کرد

_آاه متاسفم عزیزم فرامو...

یونگی انگشت اشاره اش رو روی لب های متورم پسر گذاشت لب زد.

_بچرخ

جیمین تند تند سرش رو تکون دادو با خارج شدن عضو مرد از داخلش پشت بهش چرخید. قوسی به کمرش دادو خواست لبه های وان رو بگیره که دست های یونگی کمرش رو محکم گرفت و با کشیدنش سمت خودش اون رو دوباره روی پاش نشوند و با دست انداختن زیر زانو هاش بدنش رو بالا کشید تا عضوش رو داخلش ببره. جیمین با دیدن موقعیتی که توش قرار گرفته بود چشماش درشت شدو کمرش رو به سینه یونگی چسبوند.با فرو رفتن دوباره عضو آلفا داخلش ناله اش از شدت عمیق بودنش کردو با عقب بردن سرش اون رو روی شونه مرد گذاشت. یونگی دستاش رو زیر زانو های پسر محکم کردو تند تند بی وقفه ضربه های عمیقی داخل ورودیش زد.

_این...خیلی ع..عمیقه یونگی ن..نمیتونم آههه

یونگی نیشخندی زدو به حرکاتش سرعت داد.

_میتونی بیبی.. تو پوزیشن های بدتر از این رو تحمل کردی، یادت رفته؟

لبش رو به زیر دندوناش بردو توی دلش دعا کرد تا آلفاش زود تر به ارگاسم برسه پایین تنه اش به شدت حساس شده بودو نمیتونست دردش رو تحمل کنه.

_دیگه حق نداری خودت رو ازم دور کنی فهمیدی؟ تو تمام وجودت مال منه

ناله بلندی کردو با دست راستش چنگ محکمی به پشت کتف مرد انداخت.

_ف..فهمیدم آلفا آ..آخ لطفا درد داره

یونگی پاهای امگاش رو باز تر کردو با عمیق فشردن عضوش به داخلش ناله مردنه ای کردو داخلش خالی شد....

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

خمیازه کشان غلت دیگه روی تخت زدو با چرخیدن روی پهلوش طاق باز دستاش رو دو طرف باز کردو بی حوصله به سقف سفید نگاه کرد. بیحالی که از صبح بهش دچار شده بود حالا داشت براش کلافه کننده میشد. بدنش جوری سست شده بود که حتی دلش نمیخواست از تخت جدا بشه و با اینکه ناهارش رو نصفه نیمه خورده بود باز هم اشتهایی نداشت و احساس سنگینی میکرد. حدود دو هفته از موقعی که شب رو خونه پدریش گذرونده بودند گذشته بود و تمام این مدت سعی میکرد تا حد امکان از جیهوپ دوری بکنه تا دچار دردسر یا کتک خوردن دوباره اش نشه. هر چند با محبت های غیر مستقیم و نگاه های معناداری که از سمتش دریافت میکرد کار رو براش سخت تر کرده بود جوری که ترجیح میداد بیشتر روزش رو داخل اتاقش بگذرونه تا از نگاه های تیز و بُرنده یونگی و تشر های جونگکوک خلاص بشه. پوفی از بی حوصلگی کرد خواست توی جاش نیم خیز بشه که تقه به در اتاق زده شده و پشت بندش صدای جیمین به گوشش رسید

_ته ته بیداری؟

دستی تو موهای نامرتبش کشیدو با تکیه دادن به تاج تخت گفت

_بیدارم هیونگ... بیا تو

در باز شدو جیمین با لبخند و صورت بشاش وارد اتاق شدو با دیدن امگا که توی تختش بود گفت

_تو هنوز توی تختی تهیونگ؟ حالت خوبه؟

تهیونگ آرنج هاش رو به سر زانو هاش تکیه گاه کردو با لب های آویزون گفت

_از صبح کمی میزون نیستم هیونگ... فکر کنم دارم سرما میخورم

جیمین با نگرانی کنار پسر نشست و دستش رو به پیشونیش رسوند و با دیدن دمای طبیعی سرش گفت

_تب که نداری تهیونگ فکر نکنم سرما خورده باشی، بلند شو بریم بیرون اگه هوا تازه بخوری حالت بهتر میشه

تهیونگ سرش رو به اطراف تکون دادو با تنبلی گفت

_نه هیونگ اصلا حوصله بیرون رفتن رو ندارم میخوام بخوابم.

جیمین با اخم ساختگی از جاش بلند شدو با گرفتن بازوی امگا وادارش کرد تا بلند شه.

_ یااا بلند شو ببینم، مگه بهت نگفته بودم بعد از به دنیا اومدن بچه میخوام باهات توی جنگل بدوام؟ به سختی یونگمین رو خوابوندمو الان بهترین فرصته تا بریم

تهیونگ نچی کردو با کنترل کردن خمیازه ای که داشت شکل میکرد تصمیم گرفت به حرف پسر گوش کنه. شاید کمی دویدن توی جنگل میتونست حالش رو خوب کنه، مخصوصا دیدن آفتاب گرمی که کل جنگل رو در بر گرفته بود باعث میشد روی تصمیمش مصمم باشه. با کمک جیمین از جاش بلند شدو با عوض کردن لباس های خونگیش با تیشرت و شلوار جینی هر دو از اتاق خارج شدن و به سمت طبقه پایین رفتن.

جیمین دستش رو دور شونه تهیونگ انداخت و با شیطنت گفت

_میخوام باهات یه مسابقه بزارم تهیونگ... بیا ببینیم گرگ کدوممون تند تر میتونه بدوعه

تهیونگ لبخند کم جونی به پسر زدو با تکون دادن سرش گفت

_با انرژی کمی که من امروز دارم مطمعنا تو برنده میشی هیونگ نیاز به مسابقه نیس

_هووم باید ببینیم

با باز کردن در خروجی و خارج شدن از خونه نفس عمیقی از هوا تازه ای که باد ملایمش صورتش رو نوازش میداد کشید و با بستن چشماش لبخند عمیقی زد. حق با جیمین بود میتونست سرحال شدنش رو احساس کنه هر چند حس سنگین بودن بدنش هنوز باهاش بود. در امتداد جنگل همراه جیمین شروع به حرکت کردن و این بین تیهونگ برای افراد پکی که با دیدنش از حرکت ایستاده و با احترام گذاشتن بهش لونا خطابش میکردن سری تکون میداد و معذب از کنارشون رد میشد. هیچوقت از توی چشم بودن خوشش نمیومد... اینکه مرکز دید همه باشه و بهش احترام بزارن چیزی بود که نمیتونست باهاش کنار بیاد، با اینکه کار خاصی انجام نمیداد اما حس میکرد مسئولیت سنگینی روی دوشش هست و همه اطرافیانش بهش چشم دوختن تا مرتکب اشتباه یا خطایی نشه! سری برای افکار درگیرش تکون دادو با ایستادن جیمین از حرکت متقابلا ایستادو به اطرافش نگاه کرد. توی قسمتی از پک که نسبتا خلوت بود اومده بودن و تپه های کوچیک و بزرگی که به چشم میخورد وسوسه اش میکرد تا روی بلندیشون بایسته و با تمام وجودش زوزه بکشه.

جیمین در حالی که مشغول درآوردن لباس هاش بود نگاه کوتاهی به امگا انداخت و گفت

_زود باش ته تا شب فرصت نداریم

تهیونگ باشه ای گفت مشغول در آوردن لباس هاش شد. چند دقیقه بعد هر دوشون در حالی که به حالت گرگشون تبدیل شده بودند مقابل همدیگه استاده و به همدیگه نگاه میکردن. جثه و قد هر دو گرگ تقریبا یه اندازه بود با این تفاوت که گرگ تهیونگ سفید و گرگ جیمین ترکیبی از رنگ سفیدو خزه های مشکی رنگ بود. گرگ جیمین با شیطنت به گرگ سفید نزدیک شدو با پوزه اش تنه ای بهش زدو پا به فرار گذاشت! گرگ سفید خرخر کوتاهی کردو با کشیدن پنجه های کوچیکش روی زمین به سمت جایی که گرگ رفته بود دوید. با اینکه سرعت گرگ جیمین زیاد نبود اما از همین حالا نفس هاش سنگین شده بودن و احساس ضعف میکرد. تکونی به سرش دادو با تمرکز کردن سعی کرد انرژیش رو جمع کنه. با نزدیک شدنش به گرگ طی حرکتی از پشت سر روی بدنش پریدو با غافلگیر کردنش هر دو گرگ امگا غلتی خوردن محکم و روی زمین افتادن.

گرگ جیمین خرخری کردو با بلند شدن از جاش تکونی به پرز و خاک هایی که به خزه هاش چسبیده بود دادو با نگاه کردن به گرگ سفید که هنوز روی زمین بود از طریق باند گفت

_یا تهیونگ... تو جر زنی کردی قبول نیس!

گرگ سفید از پایین بهش نگاه کردو با چرخوندن مردمک های آبی رنگش بی توجه خودش رو بیشتر روی زمین غلتوند و با حس چمن های خنک بین خزه هاش چشماش رو بست تا چرت کوتاهی بزنه. گرگ جیمین با دیدن خوابیدن امگا غرش کوتاهی از نارضایتی کردو با نزدیک شدن بهش گردنش رو خم کردو با گرفتن یکی از گوش های سفید رنگ گرگ بین دندون هاش دوباره از طریق باند گفت

_بلند شو تنبل چرا خوابیدی؟ میخوای گازت بگیرم؟

گرگ سفید کلافه وار خرخری کردو با بالا آوردن پنجه هاش سر گرگ رو از خودش دور کردو از جاش بلند شد. گرگ جیمین خوشحال از موفق شدنش با سرش اون رو به سمتی هدایت کردو هر دو با سرعت معمولی کنار هم شروع به دویدن کردن...

تقریبا نزدیک پک بودن  و گرگ سفید با خستگی غیر طبیعی که به سراغش اومده بود خواست به امگا اشاره بکنه تا به حالت انسانیشون برگردن که با حس سرو صدا و رایحه آشنایی که به مشامش رسید خشک شده سر جاش ایستادو با ترس به اطرافش نگاه کرد.این نمیتونست اون باشه.... امکان نداشت. گرگ جیمین با دیدن حالت استرسی امگا و مردمک های لرزونش فوری بهش نزدیک شدو پوزه اش رو نوازش وار به زیر گردنش زد. گرگ سفید اما جوری که متوجه هیچ چیز نباشه سرش رو تند تند به اطراف چرخوند تا بلاخره با نزدیک شدن صدای پا و رایحه تیز دارچینی که تمام این مدت داشت ازش دوری میکرد زوزه ای کشیدو با قامت مرد روبرو شد...

جیهوپ در حالی با اخم محو بین ابروهاش به نقشه توی دستش تمرکز کرده بود نقطه ای رو به آلفای کناریش نشون دادو گفت

_ افراد بیشتریو باید توی این نقطه بزاریم، این منطقه از مرز بیشترین تهدید رو توسط ولگرد ها داره.

پسر آلفا به نقطه ای که مرد اشاره کرد دقت کردو با تکون دادن سرش گفت

_گزارشش رو به آلفا مین میدم تا تعداد افرادی که نیازه رو تعیین کنن آلفا.

جیهوپ سری از رضایت کردو با تا کردن نقشه اون رو به دست پسر دادو دستی به گردن خشک شده اش کشید.از صبح یک سره برای سرکشی مرز هاشون سر پا بود و میتونست خستگی رو توی تک تک نقاط بدنش حس کنه. نگاهی به اطرافش انداخت با گرفتن دم عمیقی از هوا و حس کردن رایحه ضعیف آشنایی شوکه سرجاش ایستادو به اطرافش نگاه کرد

_آلفا چیزی شده؟

جیهوپ بدون اینکه جوابش رو بده به نگاه کردن به اطرافش ادامه دادو با حس صدای خش خشی ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد. هنوز چند قدمی برنداشته بود که با دیدن دو گرگ امگا شوکه سرجاش ایستادو بهشون نگاه کرد. میتونست گرگ جیمین رو تشخیص بده اما گرگ سفید مقابلش؟ جثه لرزون و مردمک های ترسیده آبیه گرگ مقابش... اون...اون گرگ تهیونگ بود؟ با حس رایحه هلویی که تیزیش هر لحظه داشت بیشتر میشد با قدم های لرزون به سمت گرگ حرکت کردو با شوق بهش نگاه کرد. تمام تنش چشم شده بود و با هیجان و شگفتی به گرگ سفید مقابلش نگاه میکرد... گرگی که طی اون دو سال هیچوقت نخواست خودش رو بهش نشون بده!

_ت..تهیونگ...

گرگ سفید با شنیدن اسمش جوری که تلنگری بهش زده باشه از شوک بیرون اومدو با تمام قوایی که داشت به سمت مخالف شروع به دویدن کرد. باید به آلفاش میرسید.... باید هر چه زود تر خودش رو به آلفاش میرسوند و با عطر تنش آروم میگرفت... باید!
.
.
.

دستش رو دورانی روی قفسه سینه اش که خیال آروم شدنش نداشت کشیدو سعی کرد با نفس های عمیقی درد کشنده ای که به جونش افتاده بود رو آروم کنه
اما انگار بی فایده بود! با اینکه اوماش قرص هاش رو فوری براش آورده اما بی اثر بودن و به هیچ عنوان نمیتونست بی قراری های گرگ و قلب بی تابش رو آروم کنه... کلافه از روی کاناپه بلند شد تا خودش رو به طبقه بالا پیش امگاش برسونه که آجوما متقابلا همراهش ایستادو فوری گفت

_جونگکوکا کجا میری پسرم؟ کسی بالا نیست

با اخم به سمت زن چرخیدو گفت

_پس تهیونگ کجاست؟

آجوما بهش نزدیک شدو با نوازش شونه اش گفت

_نگران نباش با جیمین رفتن جنگل تا کمی بدوان، مطمعنم که الانا پیداشون میشه

با حفظ اخم بین ابروهاش سرش رو تکون دادو راهش رو سمت در خروجی کج کرد. حالا مطمعن بود که اتفاقی برای امگاش افتاده. این اضطراب و استرسی که احساس میکرد تمامش از سمت تهیونگ بود که باعث تیر کشیدن قلبش شده بود. فوری از در خارج شدو با نگاه کردن به اطرافش شروع به گشتن شد. گرگش حالا بیشتر از همیشه بی قراری میکردو با غرش های بلند امگاش رو صدا میزد و میخواست بیرون بیاد.

با جمع شدن صورتش از درد دست لرزونش رو به قلبش رسوند و لب زد.

_آروم باش پسر... چیزی نیس.. پیداش میکنیم اون همین نزدیکی هاس

با شنیدن صدای دویدن چیزی پشت سرش سریع سرش رو چرخوند که جسم نسبتا بزرگ سفید رنگی روش پریدو هر دوشون رو زمین انداخت. ناله ای از شدت درد کمر و قفسه سینه اش و سنگینی جسمی که روش افتاده بود کرد و با باز کردن چشماش و دیدن گرگ امگاش که سرش رو توی گردنش فرو برده بود و تند تند بو میکشید لبخند عمیقی روی صورتش به وجود اومد . دستش رو نوازش وار به خزه های نرم سفیدش کشید و با محبت و تعجب لب زد.

_دونه برفم؟

گرگ سفید زوزه ای کشیدو بدن لرزونش رو بیشتر به آلفاش چسبوند. جونگکوک تکونی به بدنش دادو با لبخند گفت

_عزیزم اگه هر بار اینطوری روم بپری دیگه کمری برام نمیمونه و چند سال دیگه مجبورم با ویلچر راه برم!

امگا با حرف مرد فوری از روش بلند شدو سنگینیش رو از روی هیکلش برداشت اما هنوزم ازش فاصله نگرفت و با خرخر بهش چسبید. جونگکوک با دیدن حرکت های غیر عادی امگاش اخمی کردو با تکیه کردن دستاش به زمین از جاش بلند شدو روی دو زانوش نشست و بدن گرگ رو سمت خودش کشید.

نگاهی به مردمک های لرزون امگا که با پرده ای از اشک پوشیده شده بود انداخت و با نگرانی گفت

_دونه برفم چی شده چرا انقدر آشفته ای؟ کسی اذیتت کرده؟

گرگ سفید سرش رو به نشون مخالف به اطرافش تکون دادو با نزدیک تر شدن به مرد سرش رو به قفسه سینه اش چسبوند و به ضربان قلب پر تپشش گوش داد... حالا جاش امن بود! پیش آلفاش بود و هیچ خطری تهدیدش نمیکرد. جونگکوک که مطمعن بود چیزی هست کلافه نچی کردو با دستش خزه های
روی سرش رو نوازش کرد تا آروم بشه. دم عمیقی از رایحه امگاش گرفت و با حس کردن چیز عجیبی عقب کشیدو گفت

_چرا انقدر رایحه ات غلیظ تر شده عزیزم؟ مطمعنی حالت خوبه؟

سرش رو بیشتر به گردن گرگ نزدیک کردو با شک گفت

_نمیدونم چرا انگار یه چیز دیگه ای رو بین رایحه ات احساس میکنم! ضعیفه اما میتونم حسش کنم...

گرگ سفید با فشاری که از حالت انسانیش بهش وارد شد زوزه کشان مرد رو پس زدو چند قدم به عقب رفت. جونگکوک متعجب به رفتار های گرگ نگاه کردو روی دو پاش ایستاد. با عقب کشیدن یهویی امگا و بی قراری هاش میتونست حدس بزنه که تهیونگ میخواست کنترلش رو به دست بگیره و این اذیتش میکرد. چند قدم بهش نزدیک تر شدو ملتسمانه لب زد.

_تهیونگ لطفا... نرو

گرگ سفید بر خلاف میلش با چشمای غمگینش به آلفاش نگاه کردو با خرخر و توانی که داشت تموم میشد پنجه های کوچیک و لرزونش رو عقب کشیدو به جهت مخالفشون دوید.

جونگکوک با چشمای لرزونش دور شدن دونه برفش رو دنبال کردو از شدت بی چارگی لگد محکمی به زمین زیر پاش زدو به موهاش چنگ انداخت....

با رسیدن به زیر درختی که لباس هاش رو درآورده بود نیمه جون به حالت انسانیش برگشت و با صدا روی زانو های لختش افتادو هق هق کرد. تمام وجودش میلرزیدو مغزش از حس های ضدو نقیضی که به جونش افتاده بود در حال ترکیدن بود. چنگی به لباسش زدو با قورت دادن بزاق تلخ شده اش شکمش به تندی پیچیدو با چرخوندن سرش به کناری تمام محتویات کمی که از صبح خورده بود رو بالا آوردو با دستاش به چمن زیر دستش چنگ انداخت و بین انگشت هاش فشرد.

عق دیگه ای زدو با بالا نیاوردن چیز دیگه ای زانو های سست سده اش رو توی بغلش کشیدو و تن لرزونش رو بغل کرد تا کمی گرمش بشه... اینکه وسط تابستون دندون هاش از سرما بهم میخورد طبیعی بود؟ مطمعنا نبود... با پشت دستش دهن کثیف شده اش رو پاک کردو به هر توانی که بود لباس هاش رو پوشید. باید قبل تاریک شدن هوا و افرادی که مطمعنا بررای پیدا کردن سراغش میومدن به پک برمیگشت. با تکیه کردن به تنه درخت به آرومی از جاش بلند شدو روی پاهاش ایستاد. فکر میکرد بهتر شده اما حالا سرگیجه مزخرفی هم به حالت هاش اضافه شده بود و دیدنش رو نسبت به اطرافش تار میکرد. لعنتی به شانسش فرستادو به سختی شروع به راه رفتن کرد. از اولش هم نباید قبول میکرد تا با جیمین بیرون بیاد... باید توی خونه میموند استراحت میکرد، مطمعن نبود که به چه مرضی دچار شده اما هر چی که بود طی این نوزده سال عمرش حس نکرده بودو حالا داشت تمام شیره وحودش رو بیرون میکشید.

پاهای لرزونش رو به سختی جلو کشیدو با دیدن نمای ساختمون لبخند کم جونی روی صورتش ظاهر شد. بلاخره رسیده بود.

جیمین با نگرانی نگاهش رو به اطرافش دوخته بود و ناخون هاش رو از استرس میجویید... خودش رو مقصر این اتفاق میدونست و نباید به تهیونگ اصرار میکرد تا باهاش بیاد. چشمای پر شده اش رو بار دیگه به سمتی که با تهیونگ رفته بود چرخوند که با دیدن جسم لرزون امگا از دور که به سختی راه میرفت چشماش گشاد شدو با صدای بلندی رو به بقیه گفت

_ا..اومد، تهیونگ... تهیونگ اومد!!!

جونگکوک با صدای فریاد جیمین سرش ر وبه سمتی که اشاره کرده بود چرخوند و با دیدن جفتش در کسری از ثانیه اخم هاش از بین رفتو نگرانی جاش رو بهش داد. چه اتفاقی براش افتاده بود؟ میتونست حتی رنگ پریده پسر رو هم از این فاصله تشخیص بده. به سمتش پا تند کردو بلند صداش زد

_تهیونگ!!!

تهیونگ با شنیدن صدای آشنایی سرش رو به سختی بالا گرفت و از بین چشمای تار شده اش صورت آلفاش رو که داشت بهش نزدیک میشد تشخیص داد. بدون اینکه دست خودش باشه لبخندی زدو با آخرین توانش قبلا از اینکه روی زمین سقوط کنه لب زد.

_ج..جونگکوک

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

هی گایز چطورین؟ دلم براتون تنگ شده بود🤧 اینم هشت هزار کلمه سوزناک تقدیم شما بابت تاخیری که به وجود اومده بود😁 این پارت رو توی شرایط خیلی سخت نوشتمو به اینجا رسوندم امیدوارم دوستش داشته باشین❤
منتظر ووت و نظرای قشنگتون هستم

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

117K 20.8K 52
خلاصه : جونگ کوک یه پسر گوشه گیر و تنهاست که توی یه جزیره زندگی میکنه. یه روز اتفاقی با یه پری دریایی که یه سازمان دنبالش بود، ملاقات میکنه و بعد از...
34.8K 3.9K 18
• خـلاصـه: جئون جونگ‌کوک، پسری با عطر بلوبری که در کنج تنهایی‌هاش، غم رو در آغوش گرفته بود. زمان زیادی از دلباخته شدنش می‌گذشت؛ اما کیلومترها فاصله ا...
100K 14.1K 25
تهیونگ ووکالیست گروه معروف راک‌، بی تی اس با میلیون ها طرفداره. اما هیچ‌کس نمی‌دونه پشت این گروه معروف یک گنگ بزرگ مافیایی پنهان شده. گنگی که کاملا ت...
416K 107K 80
༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم ه...