🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

431K 64.2K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Part.14🌙

8K 945 474
By Shina9897

اتاق تو سکوت سهمگینی فرو رفته بودو تیهونگ جرعت باز کردن چشماش و نگاه کردن به هیونگش رو نداشت. میدونست که هیونگش به راحتی از این موضوع نمیگذره. لای پلکش رو به آرومی باز کردو به بلاخره به صورتش نگاه کرد.صورت پسر برافروخته در حالی که به شدت قرمز شده بود با چشمای قرمز شده بهش نگاه میکرد.

_ت..تو چی گفتی تهیونگ؟ اون...اون نمیتونه بچه دار شه؟

با احتیاط سرش رو تکون دادو گفت

_منم به تازگی فهمیدم، یعنی جیمین بهم گفت. هیونگ آپا از این موضوع خبر داشت؟ میدونستو با اینحال گذاشت زندگی من خراب شه؟ حالا که دارم این سرنوشت اجباریو قبول میکنم باید با همچین چیزی روبرو شم؟

جین در حالی که از شدت عصبانیت رو به منفجر شدن بود هیستریک وار خندیدو با چنگ زدن به موهاش شروع به قدم زدن توی اتاق کرد. باور کردن چیزی که شنیده بود براش سخت بود و نمیتونست تحمل کنه که زندگی تنها دونسنگ بی چاره اش اینطوری بهم ریخته.. اون از زندگی خودش گذشته بود تا تهیونگ بتونه خوشبخت بشه اما حالا...زیر لب اسم نامجون رو زمزمه کردو چشماش رو از خشم روی هم فشرد...
قرار نبود اگه اون از این موضوع به این مهمی خبر داشته و ازش پنهون کره باشه به راحتی بگذره... اینبار ساکت نمیموند. دستاش رو کنار بدنش مشت کردو در حالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد به سمت در رفت.

_حساب اون پسر رو کف دستش میزارم...

تهیونگ با چشمای گشاد شده از جاش بلند شدو با فهمیدن منظور هیونگش سریع به سمتش دویدو سعی کرد جلوش رو بگیره تا سراغ جونگکوک نره.

_هیونگ لطفا...خواهش میکنم اینکارو نکن

جین عصبی سعی میکرد بازوهاش رو از بین دستای پسر بیرون یکشه و با تلخی غرید.

_ولم کن ته اون باید به ما جواب پس بده، حق نداشت همچین چیز مهمیو ازمون پنهون کنه

تهیونگ با بیچارگی التماس کرد.

_خواهش میکنم نرو هیونگ ما هنوز از چیزی مطمعن نیستیم، اول باید با آپا حرف بزنی شاید اون تونست یه چاره ای براش پیداکنه... لطفا هیونگ اگه باهاش دعوا کنی همه چی فقط بدتر میشه

جین عصبی نفسش رو بیرون فرستادو در حالی که کمی آروم تر شده بود با حرص گفت

_خیلی خب ولم کن

تهیونگ دو دل بهش نگاه کردو با دیدن حالت صورتش که تقریبا آروم بود دست هاش رو از رو بازوهاش برداشت و کمی عقب رفت.از اینکه هیونگش رو آشفته و عصبی کرده بود پشیمون بود ولی این چیزی نبود که تا آخر پنهون بمونه و بلاخره میفهمیدن، پس ترجیح میداد از زبون خودش بشنون تا یه غریبه. نگاهی به صورت پسر بزرگتر انداخت و با دیدن چشمای اشکی و شونه های لرزونش شوکه نزدیکش شد.

_ه..هیونگ؟ داری گریه میکنی؟

جین مشتش رو جلوی دهنش گرفت و در حالی که دیگه نمیتونست کنترل اشک هاش رو داشته باشه با چونه لرزون گفت

_م..من متاسفم تهیونگ...ما مجبورت کردیم، من نمیخواستم زندگیت رو خراب کنم فقط میخواستم با جفت خودت خوشبخت بشی

تهیونگ با بغض به برادرش نگاه کردو توی دلش لعنتی به سرنوشت مزخرفش فرستاد. دستش رو روی شونه پهن پسر گذاشت و با گزیدن لبش که سعی در کنترل گریه اش بود لب زد.

_اینجوری نگو هیونگ، تو...تو هیچ تقصیری نداری

لبخند شلی که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود زدو ادامه داد.

_اون اونقدرهام بد نیست... من میتونم با این قضیه کنار بیام

جین با عصبانیت دستش رو از روی شونه اش پس زدو تقریبا فریاد زد.

_دروغ نگو من میدونم که تو چقدر عاشق بچه ای...!

سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی زد. اون هیچ چیزیو نمیتونست از هیونگش پنهون کنه... از کسی که بزرگش کرده بودو نقش مادر رو براش داشت!

جین نگاهی به چهره پوکر امگا انداخت و با کلافگی پوفی کردو گفت

_من باید برم تهیونگ، باید با نامجون صحبت کنم. لطفا کاری نکن و فقط منتظرم بمون باشه عزیزم؟

تهیونگ بی حرف سرش رو تکون دادو لبخند محوی زد.
.
.
.

با قدم های محکم و شمرده به سمت اتاق مورد نظرش حرکت کردو با ایستادن مقابلش تقه ای بهش زدو بعد از شنیدن صدای مرد بی معطلی وارد اتاق شد.
سانگ وو با دیدن صورت پسرش لبخندی زدو دست از کارش کشید.

_جونگ سو؟ بیا بشین پسرم

پسر با صورت بی حس و خونسردش در حالی که یک دستش توی جیب شلوار پارچه ایش بود با دست دیگه اش عینک طبیش رو از روی چشمش برداشت و روی مبل چرمی مقابل پدرش نسست. مرد دست هاش رو توی هم قلاب کردو با نگاه به صورت پسرش گفت

_چیزی میخوای بهم بگی؟

آلفا از اخلاق پسرش خبر داشت و میدونست تا کار یا مسئله مهمی نداشته باشه شخصا پیشش نمیاد! و این یعنی موضوع مهمی باید می بود.

جونگ سو سرش رو تکون دادو با لحن معمولی گفت

_باید در مورد جونگکوک صحبت کنیم پدر...

مرد چینی به ابروهاش داد.

_جونگکوک؟

پسر چشمای تیره اش رو به صورت پدرش دوخت و به سردی گفت

_اره اون... تا کی قراره بهش وقت بدید؟ مگه قرار نبود منو به عنوان رهبر بعدی پک معرفی کنید؟ این همه صبر کردنتون برای چیه؟

آلفا نگاهش رو از پسر گرفت و در حالی که به روبروش خیره شده بود با صدای محکمی گفت

_من خودم حواسم به همه چی هست، تو لازم نیست نگران باشی، فعلا باید منتظر بمونیم

با انگشت های دستش فشاری به چرم مبل دادو از بین دندون هاش غرید.

_منظورتون چیه باید منتظر بمونیم؟ مگه شما دو ماه بهش وقت ندادین؟ چرا بیشتر از این میخواید بهش وقت بدید؟ اون لیاقتش رو نداره...حتی عرضه وارث آوردن هم نداره میخواید آینده پک رو به اون خواجه بسپرید؟ کسی که پوچ و تو خالیه؟

مرد نگاه خشمگینش رو به پسر همیشه خونسردش که حالا عصبی بنظر میرسید انداخت و بلند گفت

_رهبر این پک و عمارت منم و من میگم که چه کاری انجام بدیم یا تا کی باید صبر کنیم، پس بهتره مثل همیشه ساکت و خونسرد بشینی و عاقلانه رفتار کنی. حالام اگه حرفات تموم شده بلند شو برو کار دارم

جونگ سو لبخند عصبی زدو در حالی که از جاش بلند میشد رو به پدرش با لحن تاریکی گفت

_شما دوستش دارید پدر...انکارش نکنید، حتی شده حاضرید تا آخر عمرتون منتظرش باشید تا بتونه وارثی از خودش داشته باشه... هر چند که من مطمعن نیستم

سانگ وو خونسرد دوباره مشغول ورقه های زیر دستش شدو با بی قیدی گفت

_مختاری هرطور که دوست داری فکر کنی پسرم، درو هم پشت سرت ببند

پسر حالا از شدت عصبانیتی که کمو بیش از خودش نشون میداد دست هاش رو مشت کرد با قدم های بلندی از اتاق خارج شدو درو محکم پشت سرش کوبید

_نباید با من بازی کنی پدر...نباید

در حالی که با عصبانیت طول راهرو رو طی میکرد در اتاق مادرش باز شدو هانا با دیدن صورت عصبی و سرخ شده پسرش با نگرانی گفت

_جونگ سو؟ عزیزم چه اتفافی افتاده؟ خوبی؟

مقابل مادرش ایستادو با پوزخند گفت

_دارم از پیش پدر میام اوما... و حدس بزن چی؟ شوهرت، اون میخواد به جونگکوک فرصت بیشتری بده انقدر که بلاخره بتونه توله ای از خودش پس بندازه

زن امگا شوکه از حرفای پسرش عصبی اخمی کرد.

_منظورت چیه؟ چرا باید بخواد به اون عوضی فرصت بیشتری بده من اجازه همچین چیزیو بهش نمیدم

جونگ سو پوزخند دیگه ای زدو قدمی به مادرش نزدیک شدو توی صورتش با لحن کوبنده ای گفت

_هیچی اونطور که تو میخوای پیش نمیره اوما... بهت گفته بودم که پدر به اون علاقه داره، شاید تو روش ازش متنفر باشه و بهش سخت بگیره اما اون پسر بزرگشه... حتی اگه حاصل یه اشتباه باشه

بدون اینکه منتظر عکس العملی از مادرش باشه ازش فاصله گرفتو به سمت اتاقش حرکت کرد.

زن امگا با بدن لرزون از حرصو عصبانیت ناخن های بلندش رو کف دستش فشار دادو جیغ محکمی زد.

_لعنت بهت عوضیه پست...بهت اجازه نمیدم زندگی بچه هامو خراب کنی

در حالی که هنوز میلرزید به اتاقش برگشت و با برداشتن موبایلش از روی تخت سریع روی شماره ای که سیو کرده بود کلیک کردو بعد از برقرار کردن تماس ثانیه ای نکشید که صدای شخص پشت تلفن به گوشش رسیدو بدون اینکه مجالی بهش بده فوری گفت

_تا نیم ساعت دیگه عمارت باش

بعد از شنیدن صدای بله گفتن شخص تماس رو قطع کرد و با فشار دادن موبایل بین انگشت هاش نفس های عمیق کشیدو سعی کرد خودش رو آروم کنه، هنوز کار های زیادی برای انجام دادن داشت...

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

درو با شتاب باز کردو با نگاه خشمگینش نگاهی به اطراف خونه انداخت تا مرد رو پیدا کنه و با صداهایی که از آشپزخونه می شنید دست هاش رو مشت کردو به سمتش راه افتاد. نامجون در حالی که سعی میکرد هویج هارو به یک شکل خورد کنه با شنیدن صدای در بلند گفت

_جین عزیزم اومدی؟

لبخند کوتاهی زدو ادامه داد.

_دارم سعی میکنم غذای مورد علاقت رو درست کنم، رفته بودی پیش تهیونگ؟

با نشنیدن هیچ جوابی از جفتش دست از کار کشیدو با چرخیدن پسر رو که با خشم مقابل جزیره آشپزخونه ایستاده بودو نگاهش میکرد متعجب گفت

_جین چیزی شده؟ چرا هیچی نمیگی؟

نگاهی به چشمای سرخ شده پسر و رگ پیشونیش که از عصبانیت باد کرده بود دستاش رو با دستمال تمیز کردو به سمت پسر رفت.

_با توام جین چرا جوابمو نمیدی؟ کجا بودی؟

چشمای لرزونش رو به آلفای مقابلش دوخت و زیر لب غرید

_تو از این موضوع خبر داشتی؟

نامجون اخمی کرد.

_منظورت چیه؟ کدوم موضوع؟

جین دندون هاش رو محکم روی هم سابید بلند گفت

_خودتو به اون راه نزن نامجون دارم درمورد مشکل جونگکوک حرف میرنم... تو میدونستی اون نمیتونه بچه دار بشه با این حال گذاشتی به زور تهیونگ رو وادار به جفت شدن باهاش بکنه؟

آلفا متعجب از چیزی که شنیده بود شوکه به جفتش نگاه کرد. این دیگه چه جور شوخی بود؟

_چی داری میگی جین؟ یعنی چی که نمیتونه بچه دار شه؟

پوزخندی زدو دست مرد رو که به سمتش دراز شده بود رو پس زد.

_منو نخندون نامجون... امکان نداره تو از این موضوع خبر نداشته باشی! حالا میفهمم دلیل اون همه اصرارت برای رفتن تهیونگ به اونجا چی بود... تو میترسیدی ما از این مشکل خبر داشته باشیمو مانعش بشیم نه؟

نامجون گیج شده از حرفای بی سرو ته جفتش که یک ریز به چیزی که ازش خبر نداشت متهمش میکرد عصبی چنگی به بازوش زدو تو صورتش غرید.

_منو دیوونه نکن جین... دارم میگم من از همچین چیزی خبر نداشتم، مطمعن باش اگه میدونستم جونگکوک همچین مشکلی داره خودم مانعش میشدم. فکر کردی آینده هر دو تا پک بچه بازیه؟ اون باید از خودش یه وارث داشته باشه وگرنه دشمنامون ساکت نمیشینن.

پسر در حالی که اشکاش صورتش رو خیس کرده بود با التماس به دست آلفاش چنگ زدو لرزون گفت

_خ..خواهش میکنم نامجون.. درستش کن، نزار زندگی تهیونگمون خراب شه اون هنوز سنی نداره

نامجون با اخم های درهم جفتش رو بین بازوهاش نگه داشت و با نوازش موهاش محکم لب زد.

_نگران نباش، من درستش میکنم
.
.
.

برای آخرین بار مشت خونیش رو بالا آوردو با کوبیدن به پوزه گرگ ولگرد و شنیدن زوزه دردناکش که نشون از بیهوش شدنش بود نیشخندی گوشه لبش نشست و بلاخره با پرت کردن جسمش گوشه ای ولش کرد. جونگکوک با تاسف نگاهی به وضعیت آشفته مرد انداخت و سرش رو تکون داد.

_هیونگ داغونش کردی...بنظرم این همه خشونت زیادی بود!

یونگی پوزخندی زدو در حالی که سیگارش رو با فندکش روشن میکرد کام عمیقی ازش گرفت و رو به پسر که بالای سرش ایستاده بود گفت

_حقش بود... از این گرگ های ولگردی که جرعت میکنن به مرزهامون نزدیک بشن و دردسر درست کنن متنفرم، آه تو نمیدونی رسیدن به حساب این عوضی بعد از راتی که داشتم چقدر لذت بخش بود، توام باید امتحانش کنی کوک جدی میگم

جونگکوک در حالی که با اخم محوی به سیگار توی دستش نگاه میکرد کنارش نشست.

_میدونی که به این جور چیزا علاقه ندارم هیونگ من به روش خودم عمل میکنم. در ضمن بهتره انقدر سیگار نکشی ممکنه جیمین از بوش اذیت بشه میدونی که روی رایحه ات تاثیر میزاره و ممکنه مریض شه.

یونگی با فکر به امگای وانیلی باردارش و موهای مشکی رنگ بسته شده اش که لپ های برجسته و سرخش رو بیشتر به رخ میکشید لبخند محوی زدو سیگارش رو زیر پاش خاموش کرد.

_تو بیش از حد محتاطی آلفا... جوری که به امگا های اطرافت ارزش میزاری تحسین برانگیزه، امیدوارم امگای خودتم لایقش باشه

جونگکوک با یادآوری جفت سرکش و لجبازش و دلتنگی یهویی که سراغش اومده بود از جاش بلند شدو گفت

_بهتره برگردیم پک هیونگ هوا داره تاریک میشه

یونگی سرش رو تکون دادو با بلند شدن از جاش دستمالی از جیبش درآوردو شروع به پاک کردن خون های روی دستش شد تا جفتش رو نگران نکنه.
هنوز قدمی برنداشته بودن که صدای زنگ موبایل جونگکوک هر دو رو محبور به ایستادن کرد. نگاهی به صفحه انداخت و با دیدن  شماره آلفا کیم متعجب دکمه سبز رو فشرد.

_الو نامجون شی؟

صدای سردو جدی مرد به گوشش خورد و ناخوداگاه اخمی بین ابرو هاش افتاد.

_باید ببینمت جونگکوک

نگاهی به صورت یونگی که منتظر بهش چشم دوخته بود با لحن معمولی گفت

_حتما، من فردا در اولین....

مرد تقریبا پشت تلفن غرید.

_همین امشب جونگکوک... خودت رو سریع برسون اینجا !

اخماش بیشتر توی هم رفتو با استرس مزخرفی که یهو به جونش افتاده بود جدی گفت

_بله نامجون شی به زودی میبینمتون.

تماسش رو قطع کردو به صفحه موبایلش خیره شد.

_چی شده کوک؟ اون چیکارت داشت؟

چنگی به موهاش زدو با عقب فرستادنشون گفت

_نمیدونم هیونگ، انگار عصبی بود! گفت که زود تر برم دیدنش

یونگی متقابلا اخمی کردو با نزدیک شدن به پسر گفت

_میخوای باهات بیام؟

جونگکوک لبخند محوی زدو سرش رو تکون داد.

_نه هیونگ لازم نیست، من زود تر میرم بهتره تو برگردی پک شاید برگشتنم طول بکشه.

یونگی دو دل باشه ای گفت و با نگاهش دور شدن پسر رو دنبال کرد. بوی دردسر میومد...

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

با قدم های محکم همراه فردی که تا اتاق آلفا کیم همراهیش میکرد حرکت کردو با اینکه ظاهر خونسردش رو حفظ کرده بود اما درون آشفته بود و مطمعن بود که اتفاقی افتاده. با ایستادن مقابل در سفید رنگ سری برای بتا تکون دادو بعد از تقه ای به در و شنیدن صدای مرد به آرومی وارد اتاق شد. با وارد شدن به اتاق اولین چیزی که دید و باعث تعجبش شد ظاهر ژولیده آلفای مقابلش بود! بر خلاف دفعاتی که اون رو همیشه مرتب و محکم می دید حالا مرد پیراهن مشکی به تن کرده بود و آستین های بالا زده اش و دو دکمه ای باز شده اش و در آخر موهای نامرتبی که معلوم بود چنگ زیادی بهش زده شده با نگاه سردو جدی که نمیشد چیزی رو ازشون خوند به میز بزرگ اتاق تکیه داده بودو بهش نگاه میکرد.
چینی به ابروهاش دادو تعظیم کوتاهی کرد.

_نامجون شی...

نامجون همونطور که از میز فاصله میگرفت روی مبل  نشست اشاره ای بهش کرد تا مقابلش بشینه.

جونگکوک با متانت روی مبل کرمی رنگ نشستو رو به مرد گفت

_اتفاقی افتاده؟

نامجون آرنجش رو روی زانوش گذاشت و با کمی خم شدن سمت پسر گفت

_هنوز مطمعن نیستم که اتفاقی افتاده باشه یا نه اما ما باید با هم حرف بزنیم و تو هم باید به همه سوال هام جواب بدی.

جونگکوک پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و با اخم روی صورت منتظر به مرد نگاه کرد.

_چطوره اولین سوالمو از خانوادت شروع کنم... چرا اونا نباید تو مراسم میت شدن پسرشون که از قضا آلفای پک بزرگیه حضور داشته باشن و تو هیچ جا هم کنار تو دیده نشن؟

جونگگوک کلافه از این موضوع پوفی کردو گفت

_بهتون که قبلا گفتم نامج...

_حرفای تکراری نمیخوام بشنوم جونگکوک، نکنه مشکلی که علاقه ای به صحبت ازش رو نداری مسئله بچه دار نشدنته؟ چطور تونستی همچین چیزیو از من پنهون کنی؟؟

شوکه با دهن باز به آلفای عصبی مقابلش که با جدی ترین حالت ممکن بهش خیره شده بود نگاه کرد و احساس کرد آب سردی روی بدنش ریخته شد. آب دهنش رو به سختی قورت دادو سعی کرد خونسرد بودن خودش رو حفظ کنه.

_ش..شما... از کجا فهمیدین؟

نامجون با فک منقبض شده نیشخندی زد.

_مهم نیست من از کجا فهمیدم، مهم اینکه تو از همه پنهونش کردی. فکر کردی من اگه از همچین موضوعی خبر داشتم اجازه میدادم حتی رنگ تهیونگ رو ببینی؟

جونگکوک با مشت کردن دستاش و غرش گرگی که
کم کم داشت اختیارش رو ازش میگرفت اخم غلیظ تری کردو با لحن جدی گفت

_فکر کردین میتونستین جلوی من رو برای به دست آوردن تهیونگ که جفتمه بگیرید؟ مطمعن باشید من هر مشکلی داشتم هم باز از تهیونگ دست نمیکشیدمو مال خودم میکردمش. و در مورد اون مسئله باید بگم بله من از بچگی طی حادثه ای دچار همچین مشکلی شدم ولی تحت درمانم و قراره به زودی حل بشه. من نگرانیتون رو درک میکنم اما بهتون اطمینان میدم که تهیونگ کنار من که آلفاشم زندگی خوبی خواهد داشت.

نامجون با دقت به حرفای قاطعانه و با صداقت پسر مقابلش گوش داد اما نمیتونست منکر نگرانی هاش به عنوان پدر  نسبت به تهیونگ بشه. با انگشت شصت و اشاره فشاری به چشم هاش دادو با لحن کلافه ای گفت

_تو به یه وارث نیاز داری جونگکوک میفهمی؟ وگرنه موقعیتت به خطر میفته حتی ما...من انقدر روی تو حساب باز کرده بودم که حتی میخواستم دومین بچه ای که ازت به دنیا اومد رو جانشین خودم کنم میدونی که تهیونگ به عنوان یه امگا نمیتونه رهبر پک بشه اون فقط میتونه یه لونا باشه، قانون امگا ها همینه متوجهی؟

جونگکوک نفس سنگین شده اش رو بیرون فرستادو بی توجه به سوزش خفیفی که توی قفسه سینه اش احساس میکرد سرش رو تکون داد.

_بله آلفا کیم متوجهم....

.
.
.

آجوما با نگرانی نگاه دوباره ای به ساعت انداخت و رو به یونگی که با اخم دست به سینه ایستاده بود گفت

_هنوز موبایلش رو جواب نمیده؟ بهتر نیست بری دنبالش؟ من نگرانشم نکنه بلایی سرش بیاد...

یونگی نگاهی به امگای لرزون که گوشه ای روی کاناپه جمع شده بود و ناخن هاش رو میجوید انداخت و چشم هاش رو چرخوند. از اولش هم از اون پسر خوشش نمیومدو از نظرش همه چی تقصیر اون بود که با درست کردن اون همه دردسر و فرارش با جیهوپ، زندگی نچندان آرومشون رو خراب کرده بود.

_اگه تا چند دقیقه دیگه پیداش نشه میرم دنبالش

گفت و با قدم های محکم و نگاه سردی که لرزه به جون هر کسی حتی جفت خودش مینداخت به طرف پسر حرکت کردو مقابلش ایستاد. تهیونگ با حس سایه ای بالای سرش و رایحه تلخی که نفسش رو میبرید ترسیده سرش رو بالا آورد که با نگاه تیره و جدی ای که بهش چشم دوخته بود مواجه شدو از ترس بیشتر توی خودش جمع شد.

_هی تو امگا؟ آه نه ببخشید لونای محترم ما! میتونم بپرسم پدرت چه کاری با جونگکوک داشت که تا الان نیومده؟ تو چیزی به اونا گفتی؟ هان؟

روی تن لرزون امگا که حالا حتی چونه اش هم میلرزیدو هر لحظه اماده گریه کردن بود خم شدو با بی رحمی فورمون های بیشتر از رایحه اش رو آزاد کرد.

_میدونی اگه بلایی سرش بیاد راحتت نمیزارم؟ هوم؟

جیمین با بغض و ترس نگاهی به آجوما انداخت که زن اخمی کردو گفت

_بس کن یونگی داری اذیتش میکنی... تمومش کن

یونگی با رضایت از تاثیری که روی پسر گذاشته بود عقب اومدو همچنان نگاهش کرد.

تهیونگ با لرز شدیدی که به تمام جونش افتاده بود پایین لباسش رو محکم بین انگشت هاش فشار دادو با سرگیجه شدیدی که رایحه مرد باعثش شده بود فکش رو به سختی تکون دادو از بین چشمای تار شده از اشکش لب زد.

_م..من چیزی ن..نمیدونم... من .. من فقط

با صدای بلند باز شدن در ورودی سر همه ناگهانی به سمت در چرخیدو جونگکوک با موهایی که پریشون روی پیشونیش ریخته شده بود و کت مشکیش رو که به زور با انگشتش نگه داشته بود تلو تلو خوران وارد خونه شد. از بین چشمای خمارو سرخ شده اش به کسایی با شوک نگاهش میکردن نگاه انداخت و با دیدن جفت لرزونش که با ترس نگاهش میکرد تک خنده ای کردو با انداختن کتش گوشه ای به سمتش قدم برداشت.

_خدای من جونگکوکا... پسرم این چه حالیه؟

یونگی دستش رو مقابل زن که میخواست به طرف پسر بره گرفت و مانعش شدو با دو قدم بلند خودش رو به جونگکوک رسوند و با گرفتن شونه اش غرید.

_این چه وضعیتیه کوک؟ برای چی مست کردی؟ کجا بودی؟

جونگکوک با اخم غلیظی به شدت شونه اش رو از دست مرد جدا کرد و بلند گفت

_و..ولم کن هیونگ...می..میخوام برم پیش جفت عزیزم، باید بخاطر اینکه دیر اومدم از دلش دربیارم

جیمین با هق هق دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای گریه هاش رو خفه کنه اما وضعیت ترحم انگیز آلفای مقابلش چیزی نبود که بشه کنترلش کرد..

جونگکوک دوباره به سمت جفتش قدم برداشت و حالا با ایستادن مقابلش دست هاش رو قاب صورت گریون امگا کردو با پاک کردن اشکاش به سختی لبخندی زدو گفت

_امگای شیرین من، ترسوندمت؟ آلفا متاسفه که نگرانت کرد

تهیونگ ترسیده از نزدیکی مرد بهش و بوی تند الکلی که حالش رو بد میکرد با التماس به بقیه نگاه کردو با چشماش ازشون کمک خواست. با گرفته شدن ناگهانی مچ دستش توسط آلفا دوباره بهش نگاه کرد که گفت

_با من بیا...

بی توجه به بقیه که بهشون نگاه میکردن پسرو به دنبال خودش سمت پله ها کشوند و تهیونگ که حالا کنترل اشکاش رو نداشت تکونی به دستش دادو بلند گفت

_و..ولم کن تورو خدا ولم کن... تو حالت خوب نیست

ناله ای از درد مچ دستش که بین انگشت های محکم مرد گیر افتاده بود نگاهی به یونگی و آجوما انداخت و گفت

_لطفا کمکم کنین... خواهش میکنم

جیمین به سختی قدمی به حلو برداشت و با گریه التماس کرد.

_هیونگ توروخدا ولش کن

خواست به سمتشون بره که دست های آلفاش کمرش رو گرفت و مانعش شد.

_یونگی لطفا...نزار اذیتش کنه

یونگی با اخم پسر رو عقب کشیدو توپید.

_این مسئله به ما ربطی نداره جیمین بهتره دخالت نکنی

امگا مشت بی جونی به سینه مرد کوبیدو گریون سرش رو روی شونه اش گذاشت.

آجوما نگران قدمی به سمت پسر برداشت و زیر لب گفت

_بلایی سرش نیاره؟ اون مسته

مرد سرش رو تکون دادو با اطمینان گفت

_چیزی نمیشه آجوما نترس من مطمعنم

زن دو دل سرش رو تکون دادو با شونه های افتاده به سمت اتاقش رفت.

جونگکوک با باز کردن در اتاقشون امگاش رو که هنوز داشت تقلا میکرد تا دستش رو ازش جدا کنه وسط اتاق هول دادو با وارد شدن خودش درو پشت سرش بست و قفل کرد. تهیونگ با صدای چرخش قفل در با چشمای گشاد شده به آلفایی که ترسناک شده بود نگاه کردو بلند هق هق کرد.

_ل..لطفا ب..بزار من برم، من.. من کار اشتباهی نکردم فقط به هیونگم گفتم چون ترسیدم که...

جونگکوک انگشت اشاره اش رو روی بینیش گذاشت و با چشمایی که به زور باز نگهشون داشته بود گفت

_هیچی نگو تهیونگ... هیچی نمیخوام بشنوم مغزم به اندازه کافی پر از حرف شده دیگه نمیکِشم.

دستش رو به دکمه های پیراهن مشکیش رسوند و با باز کردن چند دکمه اولش چرخی به گردنش دادو به طرف امگا حرکت کرد. تهیونگ چند قدمی به عقب رفت اما با خوردن پشت زانوش به سطح تخت نا امید سر جاش ایستادو به آلفای مستش نگاه کرد. اگه بهش تجاوز میکرد باید چیکار میکرد؟ چجوری باید از دستش در میرفت؟ رایحه تند آلفا با بوی الکل ترکیب شده بود و این نه تنها خودش بلکه گرگ درونش رو هم میترسوند و خر خر کنان گوشه ای کز کرده بود.

جونگکوک مقابل جفتش که شدیدا میلرزیدو سرش رو پایین انداخته بود ایستادو با حس رایحه تلخ شده اش اخم محوی کردو با گرفتن چونه اش مجورش کرد تا بهش نگاه کنه.

_چرا داری مثل توله های زیر بارون مونده میلرزی؟ من که کاریت ندارم.. چرا رایحه شیرینت انقدر تلخ شده دونه برفم؟

تهیونگ بی پناه با اشکایی که به پهنای صورتش رسیده بود چنگی به دست آلفا که روی چونش بود زد و با هق هق گفت

_م..من میترسم... لطفا..کاریم نداشته باش

جونگکوک تلو تلو خوران سکسکه کوتاهی کردو با تکون دادن سرش گفت

_اون چیزی که توی ذهن کوچولوت میگذره اتفاق نمیفته بیبی حالا یه نفس عمیق بکش و سعی کن آروم باشی تا دوباره رایحه ات رو حس کنم

صورتش رو نزدیک گردن پسر بردو با گذاشتن بوسه عمیقی روی مارکش لیسی به لاله گوشش زد.

_زود باش امگای من... آلفا بهت آسیبی نمیزنه

چشماش رو محکم روی هم فشار داد و با گزیدن لبش سعی کرد اهمیتی به مرد نده اما بوسه های ریز و داغ مرد که جای جای گردنش رو پر میکرد و هر از گاهی مارک میکرد باعث گرما و پیچش شکمش شده بود ناخوداگاه جوری که دست خودش نباشه رایحه اش آزاد شده بود و دیگه اثری از تلخیش نبود. جونگکوک با حس شیرینی رایحه شکوفه هلو لبخند زنان هومی زیر لبش گفت و بینیش رو با عطش به زیر گردن امگا چسبوند و عمیقا بویید.

_میدونستی من عاشق هلو ام؟ انقدر که بعضی وقتا یادم میره تو انسانیو دوست دارم با دندونام بجویمت و قورتت بدم

تهیونگ هینی از حرف های بی پروای جونگکوک که معلوم بود تحت تاثیره الکله گفتو سعی کرد ازش فاصله بگیره اما جونگکوک هر دو دستش رو دور کمرش انداخت و لب زد.

_لباست رو دربیار

خون توی رگ هاش یخ بست و مات شده به صورت جدیش نگاه کرد.

_چ..چی؟ چرا دربیارم؟ تو..تو که گفتی کاریم نداری

دستش رو به لبه لباس پسر رسوند و بی صبر گفت

_کاریت ندارم فقط میخوام بدنم پوست داغ تنت رو لمس کنه و با حس رایحه ات آروم شمو بخوابم، زود باش تهیونگ عصبیم نکن درش بیار

با بیچارگی دوباره چشماش پر شدو دستش رو روی دست داغ مرد گذاشت و شروع به التماس کردن شد.

_خواهش میکنم... بیا ادامه ندیم، تو حالت خوب نیست بهتره یه دوش بگیری بخوابی

جونگکوک دستی به شقیقه دردناکش کشیدو در حالی که خودش رو به زور سر پا نگه داشته بود بلند توپید.

_درش میاری یا توی تنت پارش کنم؟

تند تند سرش رو تکون دادو بلاخره با تسلیم شدن دستش رو به زیر تیشرت طوسی رنگش انداخت و به آرومی از تنش خارج کرد. حالا با بالا تنه برهنه و پوست سفیدی که بین تاریکی اتاق برق میزد مقابلش ایستاده بود و جونگکوک لیسی به لبش زدو شروع به باز کردن بقیه دکمه های پیراهنش شدو بعد از درآوردنش روی زمین انداخت. با شگفتی نگاهی به بدن ظریف اما کشیده امگاش که سعی داشت با دست هاش بدنش رو بپوشونه انداخت و فاصله شون رو به حد ممکن رسوند. دست های پسر رو توی دستش گرفت و با نزدیک کردن به لبش بوسه های ریزی و عمیقی به انگشت های باریکش زد و زیر لب ستایشش کرد.

تهیونگ معذب از رفتار های ضدو نقیض آلفا صورت سرخ شده اش رو پایین انداخت تا چهره اش معلوم نشه. بعد از چند دقیقه جونگکوک فشار ملایمی به قفسه سینه پسر وارد کردو وادارش کرد تا روی تخت دراز بکشه و خودش با گذاشتن زانو هاش دو طرف بدن امگا روش دراز کشیدو با نفس های تند شده اش به چشمای آبی و ترسیده جفتش نگاه کرد.

قفسه سینه داغ کرده اش رو به تن برهنه اش چسبوند و آرنج های دستش رو تکیه گاه تخت کرد تا سنگینی تنش رو روی پسر نندازه. سرش رو به پایین خم کردو جایی نزدیکی سینه اش رو بوسیدو عمیقا رایحه اش رو بویید. تهیونگ که با پایین اومدن سر آلفا و ریختن موهای لخت مشکی رنگش روی سینه اش مور مورش شده بود با حس بوسه داغش ناله کوتاهی از بین لب هاش فرار کردو تکونی به بدنش داد.
جونگکوک با تیر کشیدن پایین تنه اش چشماش رو محکم روی هم فشار دادو با چنگ زدن به دستای پسر و قفل کردنشون بالای سرش با لحن دورگه ای لب زد.

_منو ببوس تهیونگ... منو ببوس تا کاری بهت نداشته باشم، برای اولین بار آلفات رو ببوس

تهیونگ نگاهی به خودش که بین دست ها و بدن قوی آلفای مستش گیر افتاده بود انداخت و برای هزارمین بار لعنتی به بختش فرستاد. نفسش رو لرزون بیرون فرستادو سعی کرد خودش رو کنترل کنه، الان وقت لجبازی نبود و هر حرکت اشتباهی ممکن بود به ضررش تموم بشه. نگاهی به لب های برجسته مرد انداخت و با تکون دادن سرش خودش رو قانع کرد که فقط یک لمس کوتاهه و سریع عقب میکشه. چشماش رو بستو با بلند کردن بالا تنه اش لب هاش رو روی لب داغ آلفا گذاشت و کوتاه بوسید، خواست سریع ازش فاصله بگیره که دست جونگکوک پشت کمرش نشست و با مانع شدنش لب هاش رو محکم به لبش کوبیدو با ولع شروع به بوسیدنش کرد. چشماش رو شوکه باز کردو به صورت مرد که چشماش رو بسته بود و عمیقا میبوسیدش نگاه کرد.

ضربان قلبش بالا رفته بود و کم کم احساس گرمایی رو توی بدنش حس میکرد. با فشاری که دست های مرد به کمرش وارد کرد مجبوری چشماش رو بست و با باز کردن لب هاش لب بالایی آلفا رو بین لبش گرفت و به آرومی مکید. بدون اینکه متوجه بشه داره چه کاری انجام میده هر دو مشغول بوسیدن و فتح کردن جای جای دهان همدیگه بودند که با شل شدن دست جونگکوک از روی کمرش و  سنگینی تنش که روی بدنش افتاده بود از حرکت ایستادو متعجب نگاهی به صورت بیهوش شده مرد که به خواب عمیقی رفته بود کردو.ناخوداگاه لبخند محوی روی صورتش نشست و نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد و با آزاد کردن دستاش از زیر تن آلفا به هر سختی که شده بود بدنش رو به کنارش هول دادو روی تخت انداخت. با نفس نفس از زوری که زده بود روی تخت نشست و چتری های طلایی عرق کرده اش رو به عقب فرستاد. به طرف مرد چرخیدو نگاهی به صورت خواب رفته اش و اخم محوی که بین ابروهاش افتاده بود انداخت و ناخوداگاه چشماش روی لب هاش زوم شد، لب هایی که تا چند دقیقه پیش بین لبش بود و عمیقا میبوسید. هنوز باور نمیشد که همچین کاری کرده بود و ذهنش بهم ریخته بود و دیگه نمیدونست به حرف کدومشون  باید گوش بده..! عقلی که مانع نزدیک شدنش به آلفا میشد یا قلبی که تماما تحت تسخیر گرگش بود و میخواست همه قلبو وجودش رو به آلفاش بده... و خب البته که تهیونگ بیشتر با عقلش موافق بود!

•┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

حدود چند روزی از اون ماجرا گذشته بود و حالا اوضاع  کمی آروم بنظر میرسید، البته این چیزی بود که تهیونگ فکر میکرد! جیمین کمی اطراف پک و جنگل ها رو بهش نشون داده بود و تهیونگ خوشحال از اینکه میتونه آزادانه قدم بزنه و به گرگش تبدیل بشه کمی از حالت دپرس بودنش بیرون اومده و سعی میکرد کمی با اوضاع کنار بیاد. فردای اون روز که از خواب بیدار شده بود جونگکوک هنوز خواب بود تهیونگ از اینکه مجبور به قایم کردن خودش و فرار از بوسه شون نبود اتاق رو فوری ترک کرده بود اما از شانس بدش آجوما سوپ خماری که برای آلفا پخته بود به دستش داده بود تا اونو از خواب بیدار بکنه و بهش بخورونه!  امگا توی دلش دعا میکرد که مرد چیزی از شب گذشته یادش نباشه اما لبخند های گاه و بی گاه جونگکوک و نگاه های عمیقش خلافش رو ثابت میکرد و این تهیونگ رو حسابی کلافه و عصبی کرده بود. بی حوصله روی تخت دراز کشیده بود و با موبایلش آهنگی پلی کرده بود تا وقتش بگذره که در اتاق به آرومی باز شدو جونگکوک واردش شد. فوری از جاش بلند شدو بعد قطع کردن آهنگ نگاه کوتاهی بهش انداخت که آلفا به طرفش اومدو با ایستادن مقابلش گفت

_آماده شو باید جایی بریم

تهیونگ متعجب جواب داد.

_کجا؟

جونگکوک لبخندی به چشمای درشت و کنجکاو امگاش زد

_میفهمی، من پایین منتظرتم زود تر آماده شو و بیا

بی حرف سری تکون دادو بعد از خارج شدن مرد شونه هاش رو بالا انداخت و به سمت کمد بزرگ لباس هاش رفت. پیراهن آستین بلند سفید با طرح های راه راه و شلوار جین یخیش رو بیرون کشیدو بعد عوض کردن لباس هاش دستی به موهاش کشیدو بعد مرتب کردنشون روی پیشونیش از اتاق خارج شدو به طبقه پایین رفت. کسی توی سالن نبود و خدمتکار ها مثل همیشه در حال انجام دادن کار هاشون بودن. تهیونگ سری برای دختر امگا که بهش لبخند زده بود تکون دادو با بالا آوردن نگاهش چشمش به دختر بتایی که با حالت عجیبی بهش خیره شده بود افتادو ناخوداگاه اخمی کرد.حس خوبی نسبت به اون دختر نداشت و بنظرش نگاه هاش معنی دار بودن! سرش رو تکون دادو سعی کرد ذهنش رو درگیر اون نکنه و با باز کردن در از خونه خارج شد. به سمت ماشین مشکی رنگ جونگکوک حرکت کردو بعد باز کردن در کنارش نشست. تمام مسیرشون توی سکوت گذشت و تهیونگ کم کم با دیدن ساختمان ها و نمای شهر تعجبش بیشتر شد که چه کاری میتونن اینجا داشته باشن. مدتی گذشت و با ایستادن ماشین مقابل مطبی و دیدن
تابلو هاش با اخم سمت مرد چرخیدو گفت

_برای چی اومدیم دکتر؟ من که مشکلی ندارم

جونگکوک نگاهی به صورت اخموی جفتش انداخت و به نرمی گفت

_میدونم مشکلی نداری اما باید معاینه بشی، دکترم قبلا گفته بود که هر وقت جفتم رو پیدا کردم اون هم باید مثل من تحت نظرش قرار بگیره تا زودتر به نتیجه برسیم.

تهیونگ دندون هاش رو از عصبانیت روی هم فشرد و با تلخی غرید.

_من موش آزمایشگاهی تون نیستم که پروسه درمانیتون رو روی من انجام بدین، علاقه ای به این کار ندارم نمیخوام بچه دار بشم

جونگکوک با عصبانیتی که سعی در کنترل کردنش رو داشت بازوی پسر رو توی دستش گرفت و غرید.

_تمومش کن تهیونگ ما بار ها در این مورد با هم بحث کردیم و قرار نیست هر سری با عنوان کردنش اینطوری جبهه بگیری تو جفت منی و ما هم بعد از درمان شدنم بچه دار میشیم فهمیدی؟

تهیونگ با نفرت بازوش رو عقب کشیدو روش رو به سمت دیگه ای چرخوند.

نیم ساعت بعد حالا هر دو مقابل صندلی های انتظار نشسته بودن و جونگکوک با هر بار دیدن چهره عبوس و گرفته امگا نفسش رو حرصی بیرون میفرستادو سرش رو تکون میداد. بلاخره با صدای منشی دکتر که میگفت نوبتشون رسیده هر دو از جاشون بلند شدن
و وارد اتاق بزرگ دکتر شدن. تهیونگ با لب های آویزون و حس بدی که داشت به اطرافش نگاه کرد که دکتر زن با دیدنش لبخندی زدو از پشت میز بلند شد.

_خوش اومدید شما باید جفت آقای جئون باشید درسته؟

تهیونگ نگاهی به زن بتا که با لبخند بهش خیره شده بود انداخت و تعظیم کوتاهی کرد.

_ بله.. کیم تهیونگ هستم

دکتر متقابلا سری تکون دادو با اشاره به مبل ها گفت

_من شین سولگی هستم لطفا بفرمایید بشینید اقای کیم

هر دو روی مبل های مقابل دکتر نشستن و تهیونگ معذب از جو به وجود اومده سرش رو پایین انداخت و به انگشت هاش خیره شد.

_خیلی خوشحالم که جفتتون رو پیدا کردید آلفا جئون این باعث میشه روند درمانتون سریع پیش بره و به نتیجه خوبی برسید.

جونگکوک با لبخند محوی سرش رو تکون دادو مشغول جواب دادن سوال های دکتر شد و زن نقاط مورد نظرش رو توی پرونده توی دستش ثبت میکرد.

_ دارو هاتون رو مرتب میخورید آلفا؟ دوره راتتون چجوری میگذره؟ هنوز مرتب نشده؟

جونگکوک زیر چشمی با نگاهی به جفتش که ساکت نشسته بود و اخمی بین ابروهاش بود نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و گفت

_بله میخورم، راستش هنوز کاملا روز هاش مرتب نشده و فکر کنم تاریخ آخرین راتم بیشتر از یک ماه پیش بود

دکتر بعد از یادداشت کردن نقطه ای سرش رو تکون داد.

_اشکالی نداره آلفا حالا که جفتتون کنارتون هست با کمک رایحه اش که تاثیر زیادی روی هورمون ها میزاره کم کم دوره راتتون منظم میشه، البته چندتا قرص تقویتی لازمه که تهیونگ شی هم استفاده کنن. این یه پروسه طولانیه و برای نتیجه گرفتنش بهتره که صبور باشید.

جونگکوک سرش رو تکون دادو تشکری زیر لب کرد.

_تهیونگ شی میشه ازتون بخوام که روی اون تخت دراز بکشید؟

تهیونگ متعجب به تخت سونوگرافی که دکتر اشاره کرد نگاه کردو با مشت کردن دست هاش به آرومی از جاش بلند شدو به سمت تخت رفت و روی سطحش دراز کشید. دکتر با اومدن کنارش روی صندلی مخصوصش نشست و رو بهش گفت

_لطفا لباستون رو کمی بالا بدید

امگا نالان و کلافه کمی پایین پیراهنش رو بالا زدو سعی کرد به صورت مرد که کنارش ایستاده بودو نگاهش میکرد توجه نکنه. ثانیه ای بعد با سردی مایعی که روی شکمش ریخته شد هیسی کشید که دستش میون دستای گرم آلفا گرفته شدو تهیونگ تمام عصبانیتش رو توی چشماش ریخت و مثل یک دریای طوفانی و آشفته بهش نگاه کرد تا مخالفت و ناراحتیش رو بهش نشون بده. دکتر بدون اینکه حرفی بزنه دستگاه رو روی شکمش توی جهت های مختلف حرکت میدادو هر از گاهی دکمه ای رو فشار میداد. بلاخره بعد از لحظات طاقت فرسا برای امگا دستگاه رو از روی شکمش برداشت با دادن جعبه دستمال ازش خواست تا شکمش رو تمیز کنه. تهیونگ فوری شکمش رو از اون مایع چسبناک و چندش پاک کردو با دادن پیراهنش به پایین از روی تخت پایین اومد که دکتر بتا با لبخند گفت

_خوشبختانه رحمتون هیچ مشکلی برای بچه دار شدن نداره و کاملا آمادس تهیونگ شی اما بهتره که قرص هایی که تجویز میکنم رو مرتب مصرف کنید و یه نقطه مهم دیگه که باید بهتون بگم اینکه با توجه به مشکلی که دارید باردار شدن توی دوران غیر از رات و هیت تقریبا برای شما غیر ممکنه و احتمالی نداره و فقط توی اون دوران ممکنه ولی به شرط اینکه نات انجام بشه وگرنه باز هم احتمالش پنجاه پنجاهه. متوجه حرفام شدید؟

جونگکوک نگاهی به امگاش که با صورت سرخ و اخم های تو هم سرش رو پایین انداخته بود به سمت دکتر چرخیدو گفت

_بله متوجه شدیم دکتر شین ازتون ممنونم

تهیونگ اما بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه لب هاش رو به حصار دندون هاش درآورده بود تا خودش رو کنترل کنه و فریاد نزنه... هوای اتاق براش خفه کننده شده بود و هر لحظه دلش میخواست تا از اونجا فرار کنه و پیش هیونگش و آغوش امنش بره. بعد از چند توصیه دکتر بلاخره با بیرون اومدن از مطب نفسش رو با صدا بیرون فرستادو جلو تر از آلفا با قدم های بلند خودش رو به خروجی و به ماشین رسوند.

جونگکوک با اخم نگاهی به رفتار های بچگانه جفتش انداخت و با باز کردن قفل ماشین برو بهش گفت

_بشین تو ماشین تا بیام

امگا درو با حرص باز کردو بعد نشستنش آرنجش رو تکیه گاه در کردو چنگ به موهاش زد.به حدی عصبی بود که میخواست از ماشین پیاده بشه و به تنهایی تمام مسیر رو تا خونه بدوعه و اجازه بده ذهنش کمی آروم بگیره اما هیچ ایده ای از اینجایی که بودن نداشت و همه جا براش غریبه و غیر آشنا بود. حدود بیست دقیقه بعد جونگکوک با پاکت داروهایی که گرفته بود برگشت و بعد از جا بجا کردنشون به راه افتاد. نگاهی به صورت همچنان اخمالود پسر انداخت و با کلافگی گفت

_میشه اخمای صورتت رو باز کنی؟ داری عصبیم میکنی تهیونگ

پسر که انگار منتظر بهونه بود تا منفجر بشه به شدت سمتش چرخیدو با صدای بلند غرید

_اونی که حق عصبانی شدن رو داره منم نه تو! من هیچ کدوم از اون قرص های کوفتی که گرفتیو نمیخورم بهت که گفتم نمیخوام ازت بچه دارشم فهمیدنش انقدر سخته؟

جونگکوک با خشم دندون هاش رو روی هم کوبید و با غرش گفت

_دهنت رو ببند تهیونگ منو عصبی تر از اینی که هستم نکن، تو بیخود میکنی که نمیخوای مگه دست توعه؟ چیه نکنه دلت میخواست به جای من جیهوپ بود؟ اون موقع میخواستی که ازش بچه داشته باشی نه؟

تهیونگ پوزخندی زدو با لجبازی جواب داد.

_آره... آره اگه اون بود میخواستم خوب شد؟

فریاد بلند آلفا توی فضای ماشین پیچیدو بعدش مشت محکمی که روی فرمون ماشین کوبیده شدو تن پسر رو لرزوند.

_تهیونگ..!!!!

از فریاد بلند و سلطه گر مرد ناله ای کردو ترسیده خودش رو به در ماشین چسبوند. جونگکوک در حالی که چشماش از خشم طلایی شده بود با ترمز شدیدی ماشین رو گوشه ای نگه داشت و با نفس نفس به طرف پسر چرخیدو محکم یقه پسرو رو توی دستش گرفت و غرید.

_دارم بهت هشدار میدم تهیونگ، بهتره مثل یه امگای مطیع به حرفای آلفات گوش بدیو هر چی گفت انجام بدی... وگرنه قول نمیدم دفعه بعدی مشتم رو روی فرمون خالی کنم فهمیدی؟؟ اجازه نمیدم از احساساتم سو استفاده کنی امگا

نگاهی به چونه لرزون پسر انداخت و با دیدن چشمای پر شده اش پوفی کرد با گفتی لعنتی زیر لبش سوییچ رو دوباره چرخوند به راه افتاد....
.
.
.

فلش بک * دو ساعت پیش*

دختر بتا به محض خارج شدن لونا سریع نگاهی به دو تا دختر امگا که مشغول تمیزکاری بودند با برداشتن وسایلش بلند گفت

_من میرم بالا رو تمیز کنم

بدون اینکه منتظر جوابی بمونه سریع به طرف پله ها راه افتادو قبلش دوباره بیرون رو چک کرد تا از نبودن کسی مطمعن بشه. قلبش از شدت ترس توی دهنش بود اما مجبور بود سریع کارش رو انجام بده چون ممکن بود آجوما یا کس دیگه ای سر برسه و ببینتش.

مقابل در قهوه ای رنگ ایستادو با قورت دادن آب دهنش فشاری به دستگیره در دادو با دیدن باز بودنش خوشحال سریع وارد اتاق شدو نگاهی به اطرافش کرد. طی و وسیله های دیگه ای که با خودش آورده بود رو محض احتیاط کنار میز بزرگ آلفا گذاشت و شروع به گشتن شد. حالا باید از کجا پیداشون میکرد؟ نگاه کلی به اتاق انداخت و به جز چند تابلو و مجسمه هایی تزئینی و کتابخونه ای که گوشه اتاق بود چیز به چشمش نمیخورد. با چیزی که به ذهنش رسید سریع به طرف میز رفت و ترجیح داد تا اول اونجارو بگرده.

روی میز چندین برگه بود و دختر با نگاه سر سری بهشون که مربوط به پک بودن شروع به گشتن کشو های میز شد. با گشتن کشوی اول و ندیدن چیزی جز چند قوطی قرص نا امید کشوی دومی رو باز کرد اما اونجا هم فقط برگه های امورات پک بود.

_لعنتی پس کدوم گوری ان؟

با استرس نگاهی به در اتاق انداخت و با ندیدن کسی نا امیدانه به کشوی سوم نگاه کرد. نفسش رو بیرون فرستادو در کشو رو باز کرد. چیزی به جز چند کتاب و دفتر وجود نداشت و عصبی خواست درش رو ببینده که با دیدن سطح برجسته کشو و جوری که کتاب ها روش قرار گرفته بود چشماش درخشیدو سریع کتاب هارو بیرون آوردو تکونی به تخته قهوه ای رنگی که کف کشو قرار گرفته بود دادو با تکون خوردنش لبخند پیروزمندانه ای زدو بلاخره با کنار زدنش و دیدن پرونده های پزشکی که میخواست فوری اون هارو درآوردو با چک کردنشون پرونده هارو زیر لباسش قایم کردو دوباره کشو رو به حالت عادی برگردوند.
کمرش رو صاف کرد تا بلند بشه که با شنیدن صدای آجوما خشک شده به سمت زن چرخیدو نگاهش کرد.

_اینجا چیکار میکنی دختر؟

دستپاچه دست هاش رو سریع پایین لباسش مقابل پرونده ها گرفت و با لبخند ساختگی گفت

_آ...آجوما شمایین؟ من..من داشتم اینجا تمیز میکردم که احساس کردم سوسکی زیر میز دیدم

آجوما با شک نگاهی به دختر بتا انداخت و اخماش رو توی هم کشید.

_این اتاق نیازی به تمیز کاری نداره، داشته باشه هم خودم انجامش میدم برو کمک بقیه

دختری تعظیمی کردو سریع با جمع کردن وسایلش در حالی که نیشخندی گوشه لبش بود از اتاق خارج شدو به طبقه پایین رفت

*پایان فلش بک*

•┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈•

های سوییتی ها چطورین؟ 😍 جونم براتون بگه که همینطور گرم شده بودمو داشتم مینوشتم که یهو دیدم شت شد هفت هزار کلمه🤣 و اونجا بود که گفتم کافیه دیگه بقیش ایشالله پارت بعد😁 و اینکه احتمال زیاد این هفته میرم مسافرت و نمیدونم که بتونم هفته دیگه اپ کنم یا نه ولی نگران نباشین سرم خلوت شه میشینم مینویسم🥰😚

خب این پارت چطور بود؟ حسابی با امگای لجبازمون اذیت شدین نه؟ خب باید بگم هنوز تموم نشده😁 تازه شروع شده 😁😁 (وقتی نویسنده به هیچ عنوان نمیخواد کوتاه بیاد😈) فهمیدید دیگه جاسوسمون کی بود؟ 😒 نظرتون در مورد پدر جونگکوک چیه؟ یعنی واقعا دوستش داره؟😲

منتظر ووت و نظرای قشنگتون هستم🥰❤

لاو یو آل🐺🌙

Continue Reading

You'll Also Like

9K 1.1K 8
آلفا جونگ‌کوک رئیس شرکت جئون توی زندگی شخصیش دچار مشکل شده و برای درمان پسرش دنبال یه روانپزشک ماهر می‌گرده. چی می‌شه اگر اون روانپزشک امگا کیم تهیو...
17.5K 2.5K 10
از وقتی به‌یاد داشت، همه چیز براش فراهم بود. پول، عشق، توجه و... و تهیونگی که توی عمارتِ پدرش، مثل یه شاهزاده کوچولو بزرگ شده بود، چطور قرار بود توی...
282K 32.8K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
399K 61.2K 39
A Hybrid Story (Kookv) خواندن این فیکشن عواقبی نظیر بالا آوردن رنگین کمان و اکلیل و دچار شدن به مرض قند را به دنبال دارد. از این رو، از خوانندگان عزی...