«قرار شد اونطوری نگاهم نکنی کوچولوی دردسر ساز. میدونی که اینطوری خر نمیشم. باید شربتت رو بخوری وگرنه باز قلب بابایی از نگرانی از جاش درمیاد، تو که اینو نمیخوای؟»
مشخصا بل یک ساله که لای پتوی صورتیاش قایم شده بود و با خندههای شیطانیاش قلب پاپا بکهیونی نوزدهسالهاش رو به وجد میآورد، قرار نبود به اون شربت تلخ و بدمزهای که برای تبش بود، حتی لب بزنه.
پاپا بکهیونیِ بل، راههای خیلی سختی رو در پیش داشت تا پدر بودن رو با پوست و استخوان یاد بگیره. اون خودش کودکی بود که داشت قدم برداشتن در دنیای پدر بودن رو یاد میگرفت و با بل کوچولوش برای انجام دادن خیلی کارها مدارا میکرد.
بیهیچچارهای، در نهایت قاشق شربت تب بل رو روی بشقاب کوچیکی که روی اپن بود، رها کرد و آستینهای پلیورش رو بالا کشید. چهرهی خسته، لبهای کبود از دود سیگار و خماری از مسمومیت الکلیای که دیشب داشت و گوشپیچیای که توسط پاپا لارنت عزیزش داشت، هیچ کدوم براش مهم نبودن. گریههای ترسناک دو روز پیشش رو در راهروی بیمارستان به یاد ميآورد و دلش میخواست یه گوشه کز کنه و ادامه نده. انتظار آدمها رو امتحان میکرد و شیرهی وجودشون رو میمکید تا زمین بخورن و خرد بشن.
اما نمیتونست به قلبش بگه بایسته تا برای اون لبخندهای شیرین نتپه. لبهای کوچولو و قرمز پرنسسش تا ميخندید، نمیتونست زمین بخوره. هر کاری برای کاشتن اون لبخند به روی لبهای بل انجام میداد.
پس لبخند ضعیفی زد و با قدمهای نرمی خودش رو به بل نزدیکتر کرد. بل یکساله تاتی تاتی کنان مثل گربهها زیر میز قایم شد. پاپاش خوب میدونست معنای این کار چیه. هر وقت بل چیزی ازش میخواست یا خرابکاری کرده بود، پشت میز قایم میشد.
نور عصرانهی پاریس از تراس کهنهی خونه به اتاق نشیمن میتابید و بکهیون باز میتونست صدای دلنشین گرامافون آقای لارنت رو بشنوه. واقعا دلش میخواست خستگیاش رو با سیگار کشیدن توی تراس رفع کنه ولی فعلا باید اون وروجک رو میخوابوند تا استراحت کنه. سرخک یه بچهی زیر دو سال واقعا کمرشکن بود. از اونجایی که بل واکسینه نشده بود، رسما بکهیون رو در سر حد مرگ نگران کرده بود. اون هرگز تصور نمیکرد بدون فرشتهی کوچولوش چطور میخواد توی پاریس زنده بمونه.
بکهیون روی زانوهاش خم شد و با لحن تهدیدآمیزی که بیشتر شبیه شوخی با پرنسسش بود، زمزمه کرد: «یعنی اول باید پوشکت رو عوض کنیم؟»
بل چشمهای درشتش رو بست و با نیش باز سر تکون داد. همزمان، موهای سیاهش که بکهیون از دو طرف با کش معمولی بسته بود، تکون خورد و خب این صحنه طبیعتا به بکهیون اجازه نمیداد زیاد از دخترکش دلخور بمونه.
لبخند بکهیون نوزدهساله پررنگتر شد. نگاه پر اشتیاقش رو از بل قشنگش نگرفت و به شوخی غر غر کرد: «من که میدونم معنای قایم شدن تو اون پشت چیه فسقلی پاپا. بیا بیرون.»
بل به طرز بانمکی دستهای تپلش رو از روی میز آویزون کرد و جثهی کوچیکش رو تکون داد. به نظر میاومد سردشه چون پاییز تازه سر رسیده بود.
بکهیون میتونست چشمهاش رو ببنده و روزهایی رو به یاد بیاره که توی بند بوسان، در اتاقک خرابهای، در نیمه شبها، شکم برآمدهی دوست دخترش رو نوازش میکرد و به پشت دستش بوسه میزد و با اشتیاق اعلام میکرد هیجانزدهست که پسرش رو هر چه زودتر ببینه. نمیدونست دختردار شدن هم عالم شیرین دیگهای داره.
هر بار بکهیون به بل نگاه میکرد، دوران کودکی خودش براش تداعی میشد و این بیش از اندازه شیرین بود. بل کاملا شبیه کودکی پدرش بود.
«پاپا نه، هممم... نه.هم...»
بکهیون به راحتی میتونست زبان بل یکساله رو درک کنه و بفهمه. بل با اشاره کردن به اپن، شیشهی شیرش رو خواست تا پدرش رو از دادن اون شربت تلخ و مزخرف منصرف کنه.
زمانی که بل توی بغل پاپاش گیر افتاد، دست و پا میزد و گریه میکرد. هر چند پدرش بهش قول میداد آب حموم ولرم میمونه و اذیت نمیشه. یک لحظه گریه بود و یک لحظه خنده. چون بکهیون مدام با شیطنت شکمش رو توی بغلش غلغلک میداد و زمزمه میکرد: «فسقلی دوست داشتنی پاپا خرابکاری کرده! آره؟»
اینطور میشد که در لحظهی بعد بل میخندید و تنها کلماتی که یاد گرفته بود رو به زبون میآورد: «پاپا نه! نهه..پاپا..همم..»
بکهیون چشم روی هم گذاشت و باز کرد و همهی خاطراتش رو تماشا کرد. روزهایی که گاهی بل رو به زور میخوابوند تا فقط در حضور دخترکش سیگار نکشه و بتونه غم مفرطش رو سر سیگاری که توی تراس میکشید، خالی کنه.
اگر اون موقع که توی بیمارستان برای زنده موندن دختر کوچیکش گریه میکرد، بهش میگفتن که قراره یک مرد خوشقلب بیاد و قلبش رو تصاحب کنه، بیشک میخندید و به خاطر مصرف الکل و ماریجوانایی که چندماه اخیر بهش اعتیاد پیدا کرده بود، فحاشی میکرد.
بعد گذشت هشت سال، بکهیون بیست و شش ساله میتونست به اون روزها دهن کجی کنه و بعد یه سکس خیلی عادی توی تعطیلاتش با همسرش، روی زمین پارکتی که کنار پنجرهی روستای اگوییستهایم بود، غلت بزنه و به صدای چانیول گوش بده که میگفت: «بکهیون بیا برای بل یه برادر بیاریم!»
بکهیون فقط شوکه و پلکزنان به همسرش نگاه کرده بود و در وجه بعد با خنده و اشتیاق سرش رو روی بازوی چانیول گذاشته بود. از پنجرهی بزرگ اتاق به هوای گرگ و میش صبح نگا میکرد و سعی میکرد ملافه رو روی بدن لخت جفتشون بکشه.
بعد مشغول نوازش کردن موهای فر چانیول شده بود و زمزمه میکرد: «وقتی سکس میکردیم تو به این فکر میکردی؟ باعث شدی گوشهام قرمز شن.»
چانیول در جواب همسرش فقط قهقهه زده بود و گفته بود: «نه فقط... راستش از وقتی که به اگوییستهایم اومدیم، فکرم درگیرش بود. خودت میدونی من همه چی رو یهویی میگم و مقدمهچینی بلد نیستم.»
بکهیون چانهی تیزش رو روی سینهی برهنهی چانیول گذاشت و مشغول کشیدن طرحهای فرضی روی بدن برنزش شد و چشمهاش رو با شیطنت دزدید: «آره عزیزم اون هم که درست بعد سکس به فکرت رسید بگیش.»
چانیول دستهاش رو زیر سرش فرستاد و پاهاش رو تکونی داد. با دقت به چهرهی همسرش نگاه کرد و غر زد: «داری مسخرهام میکنی؟»
چهرهاش رو مقابل چانیول برد و با دستهاش به قفسهی سینهاش تکیه داد: «نه عزیزم. چرا اینطوری فکر میکنی؟ راستی، برادر یا خواهر، چه فرقی میکنن؟»
«اوه خب خودت چی فکر میکنی؟ من رسما پدر بل به حساب میام و به عنوان یه پدر حس میکنم بل خیلی تنهاست. البته بیا یه قراری بذاریم، اگر بل از این ایده خوشش نیومد کنسلش میکنیم.»
این برای بکهیون عجیب بود؛ مردی که میترسید نتونه پدر خوبی برای بل باشه، الآن همچین پیشنهادی بهش داده بود. به نظر بکهیون هیجانانگیز بود ولی اون بهتر دربارهی بچهدار شدن و مسئولیتهایی که به روی دوش جفتشون میافتاد، مطلع بود و با پوست و استخوان فهمیده بودتش. از طرفی به همسرش قول داده بود توی هر کاری، غم یا شادی، باهاش توی یه تیم باشه و کمکش کنه تا از خطر کردن نترسه.
«قبوله یول. وقتی برگشتیم پاریس با بل دربارهاش حرف میزنیم...»
بوسهی عمیقی روی لبهای نیمهباز چانیول گذاشت و با نیش باز زمزمه کرد: «دور دوم، بجنب، میخوامت.»
چانیول رسما قهقهه زد. هیچ وقت تا این اندازه احساس سرزندگی و خوشحالی نمیکرد که حالا داشت لمسش میکرد. وقتی بازوهای بکهیون رو گرفت و همسرش رو زیر خودش خوابوند هم داشت از سر ذوق به این مسئله میخندید و بکهیون هنوز هم مسخرهاش میکرد: «هی بهتره وقتی داری با من سکس میکنی فقط حواست به من باشه.»
چانیول فقط تونست با تاسف سر تکون بده و به جون لبهای وراج همسرش بیافته. این مئسله خیلی براش شیرین و دوست داشتنی بود که بل یه برادر یا خواهر داشته باشه.
وقتی جفتشون به پاریس برگشتن، بعد بدرقه کردن لوهان و خانوادهش از فرودگاه دوگل، به خونه رسیدن و دور میز ناهار خوری جمع شدن و تصمیم مهمشون رو با تنها دخترکشون در میون گذاشتن و نتیجهاش این شد که بل با دوتا چشم گرد شده، درحالی که داشت با انگشتهاش به دنت جلوش مک میزد، دستهاش رو روی میز کوبید و گفت: «کدومتون قراره برای من برادر یا خواهر به دنیا بیارید؟ تو قراره اینکار رو بکنی پاپا بکی؟ ولی آخه چطور؟»
پاپاهاش به یه اندازه سرخ و سفید شدن و بکهیون نهایتا تونست به پای چانیول از زیر میز ضربه بزنه که خودش این مسئله رو توضیح بده.
چانیول هم با یه لبخند خیلی گرم و نرم رو به دخترکش گفت: «ایزابل پاپا فقط مامانها میتونن بچه به دنیا بیارن، پاپاها نمیتونن. بچهها متولد میشن تا عشق و محبت ببینن. مهم نیست از کجا میان. به نظرم همهتون فرشتهاید. اینطوریه که ما آدمها همهمون تپش قلبهامون یکیه بل. وقتی اونها یکی هستن پس فرقی نمیکنه واقعا اهل کجان یا از کجا اومدن. همین که با هم مهربون باشیم کافیه. مگه نه دخترم؟ من و تو همیشه هم نظر بودیم، درسته؟»
بل با محبت سر تکون داد و به پاپا چانیش با آرامش و ملایمت خیره شد ولی در لحظهی بعد با شادی داد زد: «من یه برادر میخوام! کی میاد؟»
این واکنش بل واقعا بکهیون رو متعجب کرده بود. بل واقعا بچهای بود که از درک و هوش بالا برخوردار بود و چانیول بهتر از هر کسی متوجه این موضوع شده بود.
گرچه به پایان قرارداد فرمانده با جیون چیزی نمونده بود. چانیول و بکهیون میخواستن هر طور شده به جیون کمک کنن از اون مخمصه خلاص بشه و کلی برای ماههای آینده کار داشتن، اما واقعا حالا تصمیم داشتن برای برادر یا خواهر جدید بل فکر اساسی بکنن چون دخترکشون واقعا مشتاق به نظر میرسید.
بل هشتساله واقعا تنهایی رو دوست نداشت و داشتن یه همبازی مثل بوگام یا جونگنام، براش هیجانانگیز به نظر میرسید. و این مسئله براش ناراحتکننده بود که نمیتونست زیاد جونگنام و بوگام رو ببینه. حتی دلش برای آنی هم تنگ میشد گرچه تعامل زیادی به جز تبادل کردن عروسکهای باربیشون، نداشتن. وقتی پاپا بکی داشت به پاپا چانی توی اسباب کشی کمک میکرد، میتونست از پنجره نگاه متعجب و خندان پاپاهای آنی رو ببینه و از همونجا با دست تکون دادن، از دوست کوچولوش خداحافظی کنه.
به هر حال، درست بعد نوامبر، قبل اینکه آقای وکیل داستان ما تولدش رو با تنها دخترکش و همسر عزیزش جشن بگیره، سرسختانه برای طلاق و حتی جریان انداختن شکایت درستی برای جیون به راه انداخت که خوشبختانه تا حدودی به نتیجه رسید.
بکهیون انقدری نسبت به مادر تنها دخترکش محبت نشون داد که تا وقتی جیون مجبور بود به دنبال خونهی مستقل بگرده، گاهی پیش بل دعوتش میکرد تا مادر و دختر بیشتر وقت بگذرونن.
گذر کردن از اینکه چه فشار بزرگی روی شانههای جیون بود اما حضور دخترکش و دیدن بزرگ شدنش بعد هشت سال براش حس این رو داشت که تمام دنیا بین دستهاشه.
چانیول تمام و کمال وکالت جیون رو به عهده گرفت و صد البته از این موضوع خوشحال بود که تونست جریان رو طی فقط سه ماه خاتمه بده.
فرمانده داکارت زود تونست با این مسئله کنار بیاد. فرمانده همیشه از بکهیون نفرت داشت و کم و بیش با چانیول آشنایی داشت. از این مسئله متنفر بود که همه چیز زیر سر اون پسرکی هست که توی زندان مرزی، تا کمر به زور سربازها خم شده بود و با ماریجوانایی که بهش داده بود مصرف کنه، اشک میریخت. حتی توی جلسهی دادگاهی که بکهیون شخصا تصمیم گرفته بود پیش جیون باشه، فرمانده مدام با نگاههای خصمانهای به اون مرد کوچک نگاه میکرد و پوزخند میزد.
بکهیون بزرگ شده بود و طعم تلخی رو چشیده بود. به همین راحتیها یاد نگرفته بود روی پاهاش بایسته. گاهی حس کرده بود که میتونست زمین بخوره و بشکنه، به همین سادگی. ولی داکارت میتونست ببینه که بکهیون بیست و شش ساله چقدر با اون بکهیون هجدهسالهای که از پدر شدن واهمه داشت و معشوقش رو از دست داده بود، فرق داره.
بکهیون اینبار تمام تلاشش رو برای حفظ کردن خانوادهی جدیدش جمع کرده بود. اینبار فرق میکرد.
بعد از این ماجرا بود که بکهیون و چانیول تونستن نفس راحتی بکشن و خوشبختانه مشکل زیادی برای روزهایی که بل توی مدرسه میگذروند، پیش نیومده بود. به جز اینکه بل توی مدرسه در ارتباط برقرار کردن یا پیدا کردن دوست جدید مشکل داشت یا در کارهای گروهی شرکت نمیکرد اما نمرات درسیاش خوب بود و واقعا مورد تحسین معلمهاش قرار گرفته بود.
بل توی مدرسه، یک شخصیت جدی و گوشهگیر داشت و این مسئله شاید در وجه اول براش ناراحتکننده بود که نمیتونست دوستی پیدا کنه. اما با گذر زمان، یه دوست خیلی صمیمی و بامزهی مو قرمز به اسم ماری پیدا کرده بود که حضورش توی مدرسه بل رو دلگرم میکرد.
بل توی مدرسه شیطنت نمیکرد اما در عوض، تمام شیطنتهاش رو توی خونه سر پاپاهای پر مشغلش خالی میکرد و این مشکلی نداشت.
بعد تمام شدن جریان پروندهی جیون و کامل مستقل شدنش، بکهیون و چانیول تونستن از طریق جیون برای رحماجارهای فکری بکنن و از کره هماهنگیهای لازم رو انجام بدن. بکهیون به دلیل به تعویق افتادن جریان خدمت سربازیش و کشیده شدنش به چهارچوب قانونها نمیتونست به کره برگرده.
در نتیجه قرار شد که از طریق آشناهای جیون، اقدامات قانونی لازم رو انجام بدن و از اونجایی که جیون چندینبار برای نقل مکان کردن پدرش به پاریس، به سئول رفته بود، تونست کمک مؤثری به این جریان بکنه.
جیون از طریف همکلاسیهای قدیمیاش، سویونگ و جونگیون، تونست هماهنگیهای لازم رو توی مرکز اجارهی رحم انجام بده و البته انجام دادن اقدامات قانونی این مسئله در اولویت چانیول بود.
یو هاجون، زنی که اقدامات قانونی رو برای رحماجارهای با خانوادهی پارک و بیون طی کرده بود، قبول کرده بود که توی پاریس زایمانش صورت بگیره.
بکهیون روزی که چانیول با اضطراب راهروی بیمارستان بروکا رو رژه میرفت رو خوب به یاد داشت. فقط به اضطراب بیخود همسرش لبخند میزد و سعی میکرد آروم نگهش داره.
البته بل بیشتر از هر کسی برای دیدن برادرش هیجانزده بود و طوری روی صندلی بین جیون و جنی کز کرده بود که انگار قرار بود برادر کوچولوش تا صدسال پیشش نیاد. اما وقتی پرستار زنی از اتاق عمل خارج شد و با لبخند اعلام کرد که فرزند خانوادهی پارک و بیون صحیح و سالم متولد شده، لبخند به روی چهرهی همه نشست و چانیول نفهمید چطور داره همسر بیچارهاش رو توی بغلش له میکنه.
چند ساعت بعد، هر سهشون از پشت شیشه به بخش کودکان زل زده بودن. یه برچسب آبی رنگ خیلی بامزه کنار تخت چسبیده بود. روش به لاتین نوشته شده بود: پارک چانگبین.
یکی از بهترین اتفاقهای خانوادهی چهار نفرهی بکهیون. چانیول از دیدن گوشهای پسرکش که کاملا شبیه گوشهای خودش بودن، ذوقزده بود. این مسئله خیلی به نظرش شیرین بود و بکهیون بیشتر توی این شیرینی غرق شده بود و اصلا با این مسئله مشکلی نداشت که چانگبین فرزند بیولوژیکی چانیوله. اونها از یک تپش بودن. اونها یک خانواده بودن.
یک سالگی پارک چانگبین واقعا به شیرینترین نحو ممکن پیش رفت. بل عاشق برادرش بود. نه سال تفاوت سنی با برادر کوچولوش قرار نبود مانعی باشه تا نتونه خوب با برادرش ارتباط برقرار کنه.
بل طوری به برادر کوچولوش وابسته شده بود که حتی کوچیکترین مراقبتهای اون رو یاد گرفته بود. جز عوض کردن پوشک برادر کوچولوش که اون هم واقعا از پسش برنمیاومد. به نظر میرسید پاپا چانیاش هم راه درازی رو برای یادگیری داشت چون ساعت کاری پاپاهای پر مشغله با نگهداری چانگبین جور در نمیاومد و بیشتر اوقات مارتا کمک دست خانواده بود.
بل تا بعدازظهر مدرسه بود و چانگبین به جز تعطیلات، تقریبا تا بل برگرده تنها میموند و شبها تمام توجه پاپاهاش رو برای خودش داشت.
اون یک سال، با بروز برادی کاردی پارک بل ده ساله، به کام خانواده تلخ شد. بکهیون روزهایی رو به یاد داشت که نبض بل کند بود و میتونست فضای بیمارستان رو تجسم کنه؛ اون هم درست وقتی نوزدهسالش بود و بل سرخک داشت و تا لبهی مرگ رفته بود.
اینبار که راهروی بیمارستان رو برای گذروندن دورهی درمانی همراه با برانکارد بل و چهرهی نگران چانیول میگذروند، میتونست زمانی رو به یاد بیاره که توی راهروی بیمارستان با بیقراری سیگار دود میکرد و کم مونده بود نگهبانهای بیمارستان، با خشم و نفرت، بیرونش کنن.
در حالی که حالا فقط پیشانی دخترکش رو نوازش میکرد و پاپا چانیاش تند تند رو به گریههای بل زمزمه میکرد: «ایزابلِ پاپا قویه. قراره زود زود خوب بشه. قرار گذاشتیم برای من و بین بین و پاپا بکی بازم از اون مافینهای خوشمزه درست کنی مگه نه؟ جای تو توی قلب پاپا چانی و پاپا بکیهیونیه پرنسس قوی من.» و بکهیون همچنان میتونست ته دلش لبخند بزنه. چانیول بهترین، پایهترین، مهربونترین و خوشقلبترین پاپای دنیا بود. تا جایی که روزها شاهد این بود که چانیول با سی و خوردهای سال برای بچههاش اگیو میرفت و با بل توی حیاط گل بازی میکرد.
پزشک تشخیص داده بود عمدهی بروز این مشکل بل به خاطر اضطراب و تنش و کم سن بودن مادرش هنگام بارداری بوده. و پاپاهای بل سعی کرده بودن قوی بمونن. اونها با هم عهد کرده بودن که در همچین شرایطی دستهای همدیگه رو محکمتر از قبل بگیرن و قویتر از قبل بمونن
طی شدن روند درمانی چهار ماههی بل در تابستان سال ۲۰۲۰ یکی از سختترین دورهها برای بکهیون و چانیول به حساب میاومد. بل تموم تعطیلات تابستان رو توی بیمارستان گذرونده بود و با اینکه پدرهاش سعی میکردن تنهاش نذارن، در طول روز تنها بود و هفتهای دو یا سه بار میتونست چانگبین رو توی محوطهی بیمارستان ببینه.
بل دهساله زود پا به دنیایی گذاشت که ممکن بود بهش آسیب بزنه. دیدن پاپاهاش در حالی که شبها گاهی از شدت خستگی روی صندلیهای بیمارستان خوابشون میبرد، باعث به درد اومدن قلب ضعیفش میشد.
بل با پزشکش هم نمیتونست کنار بیاد چون هر بار که سؤالهای عجیب دربارهی بیماریش میپرسید، پزشکش سرسری جواب میداد.
بل واقعا از پزشک سختگیر و بدعنق پیر و کچلش متنفر بود و بماند که چند بار فحشهای زشت زشت پاپا بکهیونیش رو نثار پزشکش کرده بود.
اینها همه گذشتن. در حالی که بکهیون تحت فشار تماسهای متعددی از سمت پسرعموی سرتقش، یعنی بیون سهون بود. پدرش و مادرش برای دیدنش و اومدن به پاریس مصمم بودن و بکهیون هیچ میلی به دیدن خانوادهاش نداشت و جریان نامهی پدرش رو به کلی فراموش کرده بود.
تازه بل مرخص شده بود و تصمیم داشت قبل شروع سال چهارم تحصیلی بل، خانوادهاش رو به یه سفر کوتاه برای دراومدن از جو مسموم پاریس به نانسی ببره.
فضای دفتر برای چانیول آزار دهنده بود. در حالی که بازپرس دلپی پیر قصد داشت چانیول رو به مقام قاضی دادستانی چمپس منصوب کنه.
چانیول میدونست که این ترفیع قراره باعث بشه کمتر با خانوادهی شیرین و دوستداشتنیاش وقت بگذرونه و بیشتر وقتش رو صرف کار کردن بکنه.گرچه بکهیون تاکید داشت باید پیشرفت کنه.
بکهیون بارها برای اجراهای اپرا داوطلب شده بود و با اشتیاق حاضر شده بود چانگبین و بل رو برای سفرهای کاریش ببره.
به نظرش علاقهی بل به ویولون نواختن از سفرهای یهوییای که همراهیش میکرد، شروع شد. در حالت کلی، بل از یازدهسالگی ویولن نواختن رو یاد گرفت و به علاوه، به طور حرفهای یادگرفتن پیانو رو شروع کرد.
وقتی بل دوازدهساله تا نیمه شب ویولن مینواخت، پاپا بکهیونیش با طلبکارهای چانیول تلفنی بحث و جدل میکرد و نمیتونست نواختن دخترکش رو تماشا کنه.
سرمایهگزاری چانیول و شراکتش با پاپایا برای اون مغازهی قدیمی کتابفروشی، با شکست مواجه شده بود. چون مغازه تا یک سال توی رکود بود و همین مسئله چانیول رو از اینکار منصرف کرد. و مشخصا بکهیون هنوز هم شرایط رو به رو شدن با پدرش رو نداشت.
اگر کمکهای لوهان نبودن، چانیول هرگز نمیتونست به سمت شغل قبلیش برگرده البته این تجربه برای چانیول خیلی تلخ بود. اون فهمیده بود نمیتونه پی رویاهاش بره و این براش یه تنش روانی بزرگ به حساب میاومد. اما میتونست در کنار قاضی دادگاه چمپس بودن، شبها ویولن و پیانو نواختن دخترش رو تماشا کنه و هر از گاهی بساط رنگ روغن و تابلوی نقاشیاش رو یک گوشه از اتاقهای خالی خونه راه بندازه و مشغول کشیدن بشه. چانیول واقعا عاشق بوی رنگ روغن بود و گاهی به هجدهسالگی خودش نفرین میفرستاد.
چطور فکر کرده بود که با وکیل شدن میتونه دنیا رو نجات بده؟ به هر حال، اون حالا یه دنیای شیرینتر داشت. صدای ویولن نواختن بل و پیانو زدن بکهیون رو توی خونه، از اتاق تمرین میشنید و لبخند از روی لبهاش محو نمیشد. و خب مشخصا نمیتونست تاتی تاتی کردن پسرک سه سالهاش رو در کنار اتاقک نقاشی نادیده بگیره و به کمک چانگبین در شبها با رنگ و کاغذ روی زمین انداخته شده بازی نکنه.
سر انجام کم شدن تنشهای بکهیون و چانیول، جفتشون راضی شدن کم کم روابطشون رو با خانوادههاشون جوش بدن که اون هم نتیجهی جالبی نداشت. البته خانوادهی پارک برخورد بهتری داشتن. زندگیای که بیون بکهیون برای تک تک اعضای خانوادهاش با یک روی بینقص و خوشحال با رنگ ملایم خاکستری ساخته بود، مورد تمجید و تشویق آقا و خانم پارک قرار گرفته بود و اونها از این مسئله خیلی راضی بودن. چانیول عزیزدردانهشون با همسر فداکار و خوشرو و موقرش خوشحال بود و و صد البته چیزی جز این مسئله اهمیتی نداشت.
محو شدن ابرهای خاکستری در بین چهار نفرشون زمانبر بود اما محقق شده بود. گرچه وقتی بکهیون بعد سالها پدر و مادرش رو ملاقات کرد، کاملا دلخورانه پیش رفت و آقای بیون زیر لب فحش غلیظی به پسرش داد و به سهون و جونگینی که توی درگاه خونه ایستاده بودن، تنه زد و همچنین مادر بکهیون تاکید کرد که اصلا دوست ندارن چانیول رو ببینن اما نوههاشون حتما باید هر از گاهی بهشون سر بزنن.
سهون بیست و پنج ساله که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود، به کمک جیون و جونگین تونسته بود در پاریس مستقر بشه و با گالریهای زیادی شروع به کار کنه. اون حتی بعد فوت پدرش در اثر سکتهی مغزی، مسئولیت نگهداری از پدر و مادر بکهیون رو پذیرفته بود. عمو و زنعموی عزیزش مثل خانوادهاش میموندن.
آقا و خانم بیون نمیخواستن اقرار کنن اما وابستگیای که به بکهیون پیدا کرده بودن، خیلی شدید شده بود. فرار بکهیون از روستا، قلب جفتشون رو به درد آورده بود و این سالها انتظار، نتیجهاش این شده بود که نذارن پسرشون همسرش رو به ملاقات اونها بیاره و در عوض، با چانگبین و بل در روزهای تعطیل بهشون سر بزنه.
فوت پاپا لارنت، دومین اتفاق تلخ زندگی بکهیون به حساب میاومد. بل سیزدهساله، به هنگام شنیدن خبر، به بدخلقترین حالتش چرخیده بود و یک بار سر پاپا بکیاش فریاد کشیده بود که دیگه نمیخواد پیش پدربزرگ لینسوکش که خیلی دوستش داشت، بره. اون طی سالها حتی بعد تولد چانگبین هم پاپاش رو به خونهی قدیمی چمپس کشونده بود تا زمانی از روز رو با خاله ماریان و بابابزرگ لارنت عزیزش بگذرونه، و مثل گذشتهها، روی میز دستساز بکهیون، باهاشون شطرنج بازی کنه و کسوله بخوره.
گرچه دیابت موسیو لارنت مانع این بود که بتونه شیرینی بخوره.
همه چیز کنترل شده بود اما انسداد رگهای قلب پدربزرگ عزیز بل، بهش امان نداد و لاندین لارنت در مارچ ۲۰۲۳ فوت شد.
طی این ماجرا، ماریان لارنت تصمیم گرفت خودش رو از تمام خاطرات منزجرکنندهی پاریس رها کنه و با غرور باقیمونده، نامههای برادرش رو از انگلیس بپذیره و برای همیشه اونجا ماندگار بشه. بل از رفتن خالهاش غمگین بود. درحالی که ماریان، حاضر شده بود تمام سالهایی که با فداکاری برای پدرش تلاش کرده بود و حتی حاضر شده بود تن به ازدواج فریبکارانهی برادر بزرگتر داکارت بده رو فراموش کنه و طی یک خداحافظی خیلی غمانگیز از چانیول، بکهیون و بل، به پاریس بدرود بگه و ترکش کنه.
تلخکامی گاه به گاه قرار بود سراغ خانوادهی شیرین و دوست داشتنی بکهیون بیاد و اونها قرار بود در کنار هم از پس همه چیز بربیان. نقطههای روشنی در انتظارشون بود. باید برای اون نقطههای روشن هم صبر میکردن و اجازه میدادن روزها بگذره.
مثل اولین روز اجرای بل پانزدهساله که در صحنه. اون با بغض و گریه از پدرهاش کلی تقدیر و تشکر میکرد چون در کنارش بودن تا به این نقطه برسه و افتخار این رو داشته باشه که در مقابل چندین منتقد با ویولنش تکنوازی کنه. اپرای گارنیه رویای بل بود در حالی که از خاطرات پاپا بکیاش میدونست که اینجا نقطهی شروع پدرهاش و شکسته شدن مرزهای قلبهاشون بوده. درست شبی که قلبهای چانیول و بکهیون به هم گره خورده بود.
جفت پدرهای بل، در حالی که چانگبین ساکت و عینکی شش ساله رو توی بغلشون حبس کرده بودن، برای بل دست میزدن و بکهیون سعی میکرد چشمهای پرش رو از پشت عینکش مخفی کنه. در حالی که پسرک کوچولوش به زیر عینکش دست انداخته بود و زمزمه کرده بود: گریه نکن پاپا بکی.
ولی بکهیون نمیتونست تمام روزهایی رو به یاد بیاره که شب و روز کار میکرد تا بل کوچولوش در راحتی باشه و به آرزوهاش برسه و باز گریهاش نگیره. نتیجهاش این شده بود که همسرش یواشکی لبهاش رو ببوسه و آروم بگیره. البته هرگز نمیتونستن نیشخند شیطنتآمیز چانگبین رو در هنگام بوسه و دیده شدن در جلوی اون پسر بانمک گوشگندهی موفرفری، فاکتور بگیرن.
و بل هنگامی که ویولن بزرگش رو میون پاهاش گذاشته بود و در کت و شلوار رسمی، آرشه رو مرتب روی سیمها میکشید و یکی از مشهورترین قطعات لیندزی رو به نحو احسنت اجرا میکرد، میتونست به یاد بیاره مردی رو که زمانی "عمو" خطابش میکرد و حالا به همراه پدرش، داشت تماشاش میکرد. چشم باز کرد و زمانی رو دید که با اشتیاق اون مرد رو پاپا چانی خطاب میکنه. گذر زمان و دست زدن و لمس کردن رویاهاش براش چیز عجیبی بود.
حتی ملاقاتش با اون پسر ساکت که اسمش پیتر مارتین بود و عاشق گیمینگ توی فستیوال دبیرستان بود هم چیز عجیبی بود. از پانزدهسالگی بود که شیطنتهای چهار نفرهی اون با دوست دوران کودکیش یعنی ماری، پیتر و هانس، شروع شد. هر شیطنتی رو توی دبیرستان سر معلمها بار میآوردن و این وضعیت عالی، باعث میشد بل هربار به کادر مدرسه التماس کنه که سر تنبیه شدن، به پاپا چانی مهربونش زنگ بزنن.
چانیول کاملا پایهی شیطنتهای بل بود ولی بکهیون تبدیل شده بود به یه پاپای غرغرو و عاصی از دست دختر نوجوانش. بل پانزدهساله یک نوجوان دمدمی و شیطون و تقریبا درونگرا شده بود که دیوانهی گیمینگ و موسیقی بود و همیشه لباسهای گشاد میپوشید. کولهاش رو روی یک دوشش میانداخت و موهای بلند و سیاهش رو مرتب نمیبست.
وقتی چانگبین ششساله آتاری ژاپنیاش رو دستکاری میکرد، کلمات زشتی میگفت و انگشت وسطش رو بلند میکرد که اکثریت چانیول نادیدهاشون میگرفت اما شیطنتهاش از زیر چشمهای عینکی پاپا بکیاش در نمیرفت.
و البته وقتی چانیول خاطرات شیطنتهای بکهیون نوجوان رو کنار بل لو میداد، پاپا بکی دیگه هیچ سد دفاعیای دربرابرش نداشت.
بل واقعا نوجوان خوششانسی بود. گرچه بارها توی بچگی گیر قلدرهای هموفوبیک مدرسه افتاده بود، اما کاملا یاد گرفته بود که به پاپاهاش چیزی نگه و خودش یک پا همه فن حریف بشه. که اون هم زیاد مورد استقبال پاپاهاش قرار نگرفته بود و حتی پاپا چانی عزیزش هم ضدش شده بود. در نتیجه تا یک هفته گیمینگش ممنوع شده بود و تنبیه شده بود به اینکه شبها بشینه و کتابداستانهای عجیب و کودکانهی چانگبین رو براش بخونه.
با این حال، دیوانهوار عاشق پاپاها و برادر کوچولوی ساکت و عینکی و کتابخونش بود. اولین باری که چانگبین به مهد رفت، بل حاضر شد تمام روز رو توی کلاس با برادرش بمونه تا ترسی نداشته باشه. چانگبین یک نقطهی خیلی روشن و زیبا توی زندگی بل بود و برخلاف انتظارات، کم پیش میاومد اونها با هم درگیر باشن یا دعوا کنن. اونها واقعا خواهر و برادر پایهای برای هم به حساب میاومدن اون هم در هر شیطنتی.
و این شیطنتها و بزرگ شدن پارک چانگبین و پارک بل، جلوی چشمهای پدرهاشون بود و روزها میتونستن کوچولوهای شیرینشون رو تماشا کنن که چطور دارن بزرگ میشن.
بل یک نقطهی روشن دیگه هم داشت. زمانی که حس کرد واقعا عواطفش نسبت به پیتر، چیزی بیشتر از دوستی بوده. در نتیجه به پیتر اعتراف کرد. پیتر حیرتزده اون رو به دوچرخه سواری، تفریح مورد علاقهی جفتشون، توی پارک شانزلیزه دعوت کرد و لبهاش رو توی یه پارک کودکان بوسید و شیطنتشون مورد توجه نگهبان پارک قرار گرفت. در نتیجه مجبور شده بود در حالی که قهقهه میزنه، با بل و دوچرخهاش فرار کنه.
چون خودش خجالتیتر از این حرفها بود که برای اعتراف پیشقدم شه.
روزی که هانس و پیتر در کنار دوست قدیمی و دیرینهی بل، یعنی ماری، به خونهاش دعوت شدن، چیزی شوکهشون کرد و اون هم دیدن خانوادهی بل بود. به نظر میرسید هانس و پیتر واقعا با چانگبین ششساله توی گیمینگ مچ شدن. در حالی که تمام نگاه خطرناک و سختگیرانهی بکهیون از پشت اپن، به روی پیتر مونده بود.
چانیول عمیقا خوشحال بود که دخترش تونسته بود احساساتش رو صادقانه و پاک به پیتر بیان کنه.
و بکهیون یادش بود قبل اتفاقات فوریهی ۲۰۱۸ چانیول بهش چی گفته بود. خاطرات قبل ازدواجش رو با همسر عزیزش مو به مو حفظ بود. بل روزی دوست پسر میگرفت، روزی هم تصمیم میگرفت مستقل شه. بکهیون از سر رسیدن اون روز وحشت داشت. روح هجدهسالهاش به بل پیوند خورده بود. چون بل در دورانی از زندگی بکهیون پا گذاشته بود که بکهیون رسما هیچکس رو نداشت و این گارد و وابستگی شدید طبیعتا نرمال بود.
روزی که بل هفدهساله از اردوی مدرسه برگشته بود، بعد از دست به سر کردن چانگبین هشتساله به سمت اتاقش، قوطی کاندوم و لوبریکانتی که توی سفر از کوله پشتیاش پیدا کرده بود رو روی میز ناهار خوری پرت کرده بود و با خجالت و دلخوری از پدرهاش خواسته بود که به این رفتار زشت و زنندهشون اعتراف کنن. تا کی میخواستن اون رو میون پر و بالشون نگه دارن یا تا کی بل رو چند ماه یکبار به آزمایشات نوار قلبش ببرن یا تا کی میخواستن واقعا با شیرینی و غذای بچگیهاش، یا حتی راتاتوئی دنبالش کنن؟ اونها طی اولین عادت ماهیانهاش هم به حد کافی لوسش کرده بودن تا یک وقت عزیزدردانهشون درد نکشه و مشخصا حرص بل نوجوان از این حرکت پاپاهاش دراومده بود.
ولی پاپاهاش حق داشتن. بل و چانگبین، جفتشون تکهای از وجود چانیول و بکهیون بودن.
__________________________________
سورپرایزم تقدیمتون =)❤
من تک تک کامنتهای گمشده در پاریس رو تمام این مدت میخوندم و کلی باهاشون ذوق میکردم. خیلی ممنونم که ازش حمایت کردید و بهش فرصت دادید. امیدوارم لایق حمایتهاتون باشم و تلاش کنم قلمم رو باز بهتر کنم و داستانای بیشتری براتون بنویسم ❤
بخش خاطرات چطور بود؟ نظرتون رو بهم بگید عزیزکام💕 ووت هم فراموش نشه :")
من چپترای اماده دارم و سعی میکنم هفتهای یک بار اپدیت کنم چون چپترها طولانین و چیزی حدود پنج تان
بهش کلی عشق بدید ❤ بوس بهتون❤
هر سوالی هم داشتید بپرسید عزیزانم ^^
تایپبندی شخصیتها (چون خیلی دربارهش تو کامنتا کنجکاو بودید):
بکهیون estp
چانیول infp
بل istp
جیون infj
پیتر infj
چانگبین چون خیلی کمسنه تایپ شخصیتیش کامل شکل نگرفته ^^
Love, Evie 💫
@eviedailych