Green diary

By ChibeniTP

8.3K 2K 2.6K

[Completed] " دفترچه یادداشت سبز " دفترچه یادداشتی گم میشود ، مرد کتابفروش پیدایش میکند . یادداشت های خصوصیه... More

•Hello•
•Cast•
•کیفِ‌ چرم‌ِ سرمه ای‌•
•فقط یک خواب بود•
•عاشق شدی؟•
• پزشک و طلاکار •
• آپارتمان شماره پنج •
•پوت اُو فو•
•نوستالژیک•
•رویای مرد کتابفروش•
•نااُمیدی سبز•
•ماه فوریه•
<سلام به کاور جدید>

•سفرِ اکتشافی•

605 165 450
By ChibeniTP

ساعت ۱۲:۳۰ ظهر را نشان می داد ؛
دو کارمند پذیرش که یادداشت همکار شیفت شب شان را درباره یک مهمان نسبتاً عجیب خوانده بودند کم کم داشتند نگران می شدند .

مرد باید مدتها پیش از اتاقش بیرون می‌آمد ، حداکثر تا ظهر که زمان تحویل اتاق است ،

یکی از زنها تصمیم گرفت با شاه کلید بالا برود.

وقتی به اتاق رسید گوشش را روی در چوبی گذاشت تا بشنود صدای دوش حمام می آید یا نه ،

نمی ‌توانست بی مقدمه وارد اتاق یک مرد بشود و او را در حالی که لخت از حمام بیرون آمده غافلگیر کند.

قبلاً یک‌بار این اتفاق برایش پیش آمده بود و نمی خواست دوباره این اشتباه را تکرار کند.

اما هیچ صدایی از اتاق ۵۲ نمی آمد چند بار در زد؛ جوابی نشنید

تصمیم گرفت وارد اتاق شود .

_مسئول پذیرش هستم موسیو_ کلید برق را زد _ از اونجایی که شما هنوز اتاقتون را خالی نکردید من به خودم اجازه دادم که ...

یکهو ایستاد

هری روی تخت خواب ولو شده ، بدن نیمه لختش بین روتختی و ملحفه بود ، چشم‌هایش بسته بود
به نظر می رسید خواب است.

زن یک قدم به جلو برداشت سر هری روی بالش بود
زن همانطور که آرام آرام به طرفش می‌رفت با صدای بلند گفت_ موسیو

و دوباره_ موسیو

داشت مطمئن تر می شد یک جای کار می لنگد. زیر لب غر زد_ اینجا چه خبره؟

می دانست که صدا کردن مرد بی فایده است و باز هم با سکوت مواجه می‌شود ،

به جلو خم شد صورت مرد و حالت صورتش کاملاً عادی بود در حالی که نگران تر می شد ، فهمید که توجهش به زیبایی مرد جلب شده ،

بعد خودش را مجبور کرد روی یک نکته کلیدی تمرکز کند _آیا او نفس می‌کشد؟

دستش رو دراز کرد و شانه های مرد را گرفت.

مرد هیچ عکس العملی نشان نداد.

او را به آرامی تکان داد.

چشمهای مرد همچنان بسته بود و اصلاً تکان‌ نمیخورد

کارمند هتل به قفسه ی سینه مرد خیره شد تا ببیند بالا و پایین میرود یا نه.

آری ، همه چیز خوب بود و او نفس میکشید.

کبوتری با سر و صدای زیاد روی تراس فرود آمد ؛ زن یکهو از جا پرید ، بدون هیچ فکری به سرعت پرده‌ها را کنار کشید ، اتاق از نور آفتاب پر شد و کبوتر پرواز کرد و رفت.

پشت پنجره ساختمان روبرو ، روی یک صندلی گربه ی سیاهی نشسته بود که به نظر می رسید با چشمهای گشادش به او زل زده.

زن تلفن کنار تختخواب را برداشت و شماره ۹ را گرفت تا با پذیرش صحبت کند .

_ ژولین در اتاق ۵۲ یک مشکلی هست...

همانطور که صحبت می‌کرد نگاهش به بالش افتاد زیر سر هری لکه های بزرگ خون خشکیده وجود داشت و موهایش به حوله زیر سرش چسبیده بود ...

حرفش را اصلاح کرد _یه مشکل خیلی بزرگ فوراً یه آمبولانس خبر کن ...

نیم ساعت بعد هری را روی یک برانکارد بیرون بردند ۳۰ متر روی پیاده رو هل دادند و پشت ماشین قرمز رنگ گذاشتند در مورد او واژه های هماتوم(ورم خونی) جراحت
سر و کما ذکر شده بود .‌‌..

***

زیر دوش آبِ گرم شامپو روی صورتش سرازیر شد.

لویی ۲۸ رمان ،۹ کتاب لوکس ،۷ کتاب کودک ،پنج داستان مصور ،چهار مقاله و سه کتاب راهنمای پاریس و فرانسه فروخته بود.

چهار تا لویالتی کارت پر کرده و ۱۴ کتاب سفارش داده بود بالاخره بعد از تمام شدن ساعت کاری فروشگاه را بسته ، به آپارتمانش بازگشته و در راه متوجه شده بود که آب وصل شده.

تمام طول روز را به خاطر ظاهر نامرتبطش با حالتی عذرخواهانه لبخند زده بود و توسط مشتریانش به افراد مشهوری تشبیه شده بود .

لویی صورتش را خشک کرد و ریش تراش را از کشو بیرون آورد ؛ همینطور یک قوطی کفِ ریش ویلیامِ قدیمی ، که خوشبختانه هنوز نگه داشته بود.

با صورتی شش تیغه شلوار جین تمیزی پوشید ، تیشرت سفید و کفش های راحتی و موهایش را رو به عقب شانه کرد ، آماده بود تا کیف را باز کند؛

انگار می خواست با یک مرد برای قرارِ شام ، بیرون برود.

بین راه به صندوق ایمیلش سر می زند و پیغام‌های جدیدش را چک میکند ، وسط این جنگل دیجیتالی حتی یک پیام شخصی هم ندید.

قرار بود به زودی با‌ دخترش شام بخورد بدون شک به همین زودی ها سر و کله ی ایمیل دخترش در پوشه نامه های دریافتی پیدا می شود ، کلوئه هیچ وقت قرارش را فراموش نمی‌کند.

باقیمانده ی گوشت بریانی و سیب زمینی را از یخچال بیرون آورد و تصمیم گرفت از کارتونی که یکی از مشتریهای وفادارش برایش آورده بود ، یک بطری فیکسین باز کند.

آن را چشید.

شراب بورگندیِ درجه یک بود لیوان در دست ، به اتاق نشیمن برگشت.

کیف آنجا بود ، روی کاناپه

چهار زانو روی زمین نشست ، لیوانش را کنارش گذاشت و کیف را بادقت بلند کرد کیف سرمه ایه زیبایی بود ، رنگ سرزیپ های برقی شکل و نقره‌ای و چند جیب روی کیف در اندازه های مختلف ...

قبل از باز کردن کیف کمی دیگر شراب نوشید .

احساس میکرد دارد مرتکب کار خلافی می شود یک گناه ، یک انسان نباید کیف شخص دیگری را بگردد ، دور افتاده‌ ترین قبایل هم به این قانون آبا و اجدادی و وفادار هستند.

لویی هرگز حتی زمان بچگی هایش کیف همکلاسی هایش را باز نکرده بود ، هیچ وقت کیف پدرش را باز نکرده بود یا حتی کیف آندره را هم همینطور هر از گاهی شنیده بود که
کلیدها را از کیفم بردار

یا یک بسته دستمال کاغذی توی کیفم هست میتونی برداری

اما بدون اجازه قبلی به کیف کسی دست نمی زد ،

بیشتر شبیه دستوری بود که فقط برای مدت محدودی اعتبار داشت ، اگر  کلیدها یا دستمال کاغذی را در کمتر از ۱۰ ثانیه پیدا نمی‌کرد و شروع به گشتن کیف میکرد فوراً صاحب کیف آن را پس می گرفت .

این عمل همیشه با یک فریاد خشمگینانه همراه بود با لحنی تحکم آمیز_ بده به من این کیف رو ...

و بعد کلیدها یا دستمال کاغذی به طور سحرآمیزی ناگهان ظاهر می شدند ...

با همه ی اینها او باید دنبال نشانی از صاحب کیف میگشت پس به آرامی زیپ کیف را باز کرد بوی چرم تازه و عطر مردانه شامه اش را پر کرد ،

[چیزی که واقعا به آن نیاز دارم ، یک دوست است ،

درست شبیه خودم مطمئنم بهترین دوست خودم خواهم بود .

رویای شب گذشته: خواب دیدم بلفیگور یک مرد بود کمی غیرمنتظره و عجیب شاید هم او نبود_با اینکه می‌دانستم که او بلفیگور است ، مرد جذابی از کار درآمده بود در یک هتل شیک و باکلاس بعد از یک نوشیدنی در بار به اتاق مان برگشتیم و بعد از عشق بازی در تراس روی تخت به خواب رفتیم صبح که بیدار شدم بلفیگور داشت دماغش را به صورتم میمالید (این واقعی بودن نه در خواب)...

خرید غذای گربه، غذای دیربک با طعم اردک

چیزهایی که دوست دارم:
لب ساحل قدم بزنم وقتی هیچ کس دیگری در ساحل نیست
امریکانو را دوست دارم اما ترجیح می‌دهم موهیتو بنوشم
بوی نعناع و ریحان
خوابیدن در قطار
نقاشی های مناظر بدون حضور انسان
مخمل ، مخمل ابریشم
ناهار خوردن در باغ

اریک ساتی ،خریدن ست کامل آلبوم های اریک ساتی
از پرنده ها می ترسم (به خصوص از کبوتر )
باید به چیزهای دیگری که ازشان میترسم فکر کنم
همیشه در راه برگشت به خانه واگن مترو را به دقت برانداز می کنم و دنبال مرد مناسبی میگردم
اما هیچ وقت توی مترو با مردی آشنا نشدم

باید با اِروه به هم بزنم و او خسته کننده است هیچ چیز بدتر از کلافه شدن از دست یک مرد خسته کننده نیست
آتش روشن کردن را دوست دارم عاشق بوی چوب سوخته ام عاشق بوی چوب شعله ور

با اِروه به هم زدم تمام کردن یک رابطه را دو دوست ندارم باید به چیزهای دیگری که دوست ندارم هم فکر کنم...]

ساعت تقریباً یازده بود هنوز کف زمین نشسته ، ولی حالا دور تا دورش پر از وسیله بود لویی مجذوب دفترچه یادداشت سبز رنگی با مارک مولسکین شده بود که افکار مرد ناشناس روی صفحات آن نوشته شده بود ، گاهی خط خوردگی داشت ، زیر بعضی جملات خط کشیده شده یا بعضی کلمات با حروف بزرگ نوشته شده بود.

دستخط ، ظریف و زیبا بود .

احتمالا افکارش را درست همان لحظه که به ذهنش خطور می کردند می‌نوشته
در تراس یک کافه یا در مترو

لویی مجذوب افکار او شده بود که یکی بعد از دیگری در دفترچه نمایان می شدند
افکار درهم ، ناراحت‌کننده ، مسخره ، مضحک و لذتبخش

او دری به روح این مرد گشوده بود ، مردی با کیف سرمه ای و دفترچه ی جذاب سبز رنگ ...

با وجود اینکه احساس می‌کرد کار درستی نمی کند ، نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و از خواندن دست بردارد یک نقل قول از ساشا گیتری به ذهنش آمد

تماشای کسی که در خواب است مثل خواندن نامه هایی می ماند که برای شما فرستاده نشده

بطری شراب نیمه خالی بود و بریانی گوشت و سیب زمینی روی پیشخوان آشپزخانه به کلی از یادش رفته بود اولین چیزی که در کیف پیدا کرد .

یک بطریِ شیشه‌ای سیاه عطر هابانیتا مولینارد بود
یکبار اسپری را فشار داد رایحه ی تلخ و خنک ، یاس و ایلنگ در هوا پیچید ...

بعد یک دسته کلید با جاکلیدی تزیینی که یک کارتوچ*(در مصر باستان یک بیضی ای بود که در آن یک خط عمودی نوشته میشد و به واسطه آن نام سلطنتی معرفی میگشت)
طلا کاری شده به آن وصل و روی آن با خط هیروگلیف چیزی نوشته شده بود.

بعد سر رسیدی کوچک که تاریخ قرارها در آن مشخص شده و دور روز مقرر با ذکر اسم کوچک افراد و گاهی فامیلی خط کشیده شده بود ، اما هیچ آدرس یا شماره تلفنی نبود این ماه یعنی ژانویه تقریباً پر بود ...

صاحب سر رسید به خودش زحمت نداده بود جزئیات را در صفحه اول که به همین منظور در نظر گرفته شده بود پر کند...

آخرین رویداد نوشته شده مربوط به شب قبل بود ساعت ۸ قرار شام با ژان ژاکرو ، سوفی و ویرجینی ...

باز هم هیچ آدرسی نبود برای هفته آینده فقط یک یادداشت بود ، پنجشنبه ساعت شش عصر خشکشویی (کت و شلوار سفید)

یک کیف چرم کوچک به رنگ بنفش بیرون آورد که پر از خودکار و خرده ریز بود .

یک فندک طلایی یک خودکار مشکی مون بلان که شاید برای نوشتن افکارش در دفترچه از همین استفاده می‌کرده ، یک بسته آبنبات با طعم شیرین بیان ،

یکی برداشت و در دهانش گذاشت بلافاصله طعم جالبی به مزیه فیکسین اضافه شد،

بطری آب معدنی ، کش مو و یک جفت تاس پلاستیکیه قرمز.

آنها را برداشت و کف زمین انداخت ۵ و ۶ تاس خوبی بود.
دستور پخت خوراک بره که از یک مجله قدیمی بریده شده بود احتمالاً از مجله elle

بسته دستمال کاغذی ، شارژر موبایل البته خبری از موبایل یا کیف پول نبود و هیچ چیزی که اسم یا آدرس رویش باشد ، چهار تا عکس رنگی توی یک پاکت گذاشته شده بود ،

یکی از عکسها مردی میانسال بود با موهای جوگندمی پیراهن گلف قرمز و شلواری به رنگ بژ ، جلوی چشم اندازی از درختان کاج ایستاده و لبخند میزد.

بعدی ، عکس یک زن با همان سن و سال با موهای سیاه با عینک آفتابی و پیراهن یاسی رنگ ،  دستش را به سمت کسی که عکس را می‌انداخت دراز کرده بود.

به نظر می‌رسید این عکس بیش از ۱۰ سال پیش گرفته شده شاید هم ۱۵ سال

عکس بعدی مرد جوان تری با موهای قهوه ای کوتاه دست به سینه که جلوی یک درخت سیب ایستاده بود ،

در عکس سوم یک خانه و یک باغ با درختی بزرگ مشخص بود ، اما هیچ چیز محل خانه را نشان نمی داد.

همه عکس ها بدون شرح بودند ، خاطرات عزیزانی بودند که تنها صاحب کیف آنها را می شناخت .

به نظر می‌رسید وسایل داخل کیف تمامی ندارد
لویی تصمیم گرفت همه را با هم بیرون بیاورد.

دستش را در جیب سمت چپ فرو کرد و دسته ای خرت و پرت بیرون کشید
یک شماره از مجله پاریس کوپ
نرم کننده لب
قرص مسکن
یک کش سر دیگر
و کتاب تصادف شبانه اثر پاتریک مودیانو

یک لحظه مکث کرد ، پس صاحب کیف مودیانو میخواند نویسنده‌ای که سبک مورد علاقه‌اش کشف و شهود ، حافظه و جستجوی هویت است .

انگار مودیانی داشت یک پیام برایش می فرستاد.
کِی این کتاب را نوشته بود؟

لویی نمی توانست به خاطر بیاورد ، اما فکر می‌کرد که باید حول و حوش سال ۲۰۰۰ بوده باشد.
کتاب را باز کرد تا سال چاپ اول آن را پیدا کند.

در انتهای صفحه سمتِ چپ چاپ شده بود ، گالیمار(یکی از بزرگترین ناشران فرانسه) ۲۰۰۳.

چیز دیگری هم پشت صفحه معلوم بود ؛ مشخص بود که دست خط است ، نه چاپی .

لویی صفحه را برگرداند دو خطی را که زیر عنوان با خودکار نوشته شده بود ، خواند

_ برای هری به یاد دیدارمون زیر بارون پاتریک مودیانو

نوشته جلوی چشم های لویی تار شد ،
مودیانو دست نیافتنی ترین نویسنده فرانسوی کسی که سال‌هاست در هیچ جشن امضای کتابی شرکت نکرده و به ندرت مصاحبه می‌کند  ، شیوه مردد و پر از مکث حرف زدنش افسانه شده بود کسی که خودش افسانه است.

معمایی که خواننده هایش ۴۰ سال است که کتابهایش را یکی بعد از دیگری دنبال می کنند و حالا این امضا و دستخط او بود نویسنده خیابان بوتیک های خاموش اسم کوچک صاحب کیف سرمه ای را در اختیار او گذاشته بود ، هری ...

من از مورچه های قرمز میترسم
و از وارد شدن به حساب بانکی و چک کردن مانده حساب
وقتی اول صبح تلفن زنگ می زند می ترسم
و سوار شدن به مترو وقتی که خیلی شلوغ است
از گذر زمان میترسم
از پنکه های برقی میترسم و می دانم چرا...

وقتش شده بود از خواندن دفترچه یادداشت سبز هری دست بردارد و به خالی کردن کیف ادامه دهد
تا شاید یک سرنخ پیدا کند  ، حتی خیلی کوچک ، چیزی که اسم کامل یا آدرس صاحب کیف را در اختیارش بگذارد
هنوز همه ی جیب هارا  نگشته ، بعضی از جیب ها زیپ داشتند و بعضی ها نه

هرگز تصور نمی کرد یک کیف به این اندازه ، این همه سوراخ سمبه داشته باشد.

حتی از تشریحِ اختاپوسی روی میز آشپزخانه هم پیچیده تر شده بود...

چند بار فکر کرد یک جیب را کاملاً خالی کرده ، اما یک دفعه یک چیز قلمبه ته آن پیدا کرد که سنگریزه از آب درآمد

بدون شک هری آن را در لحظه‌ای مهم از زندگیش پیدا کرده بود .

در کل سه تا سنگ پیدا کرد هر کدام در قسمت های مختلف کیف و شاه بلوطی که احتمالاً از پارکی برداشته بوده ، از کیف خارج کرد .

دست از کار کشید بلند شد تا پنجره را باز کند ، گذاشت هوای خنک شبانگاهی به داخل بیاید میدان خالی بود ،

سرش گیج می رفت حالا به خاطر نوشیدن شراب با شکم خالی یا به خاطر انبوه وسایلی که پیدا کرده بود ، واقعا مطمئن نبود...

تصمیم گرفت باقیه سفر اکتشافی اش در کیف سرمه ای را برای فردا صبح بگذارد و با کرختی به رخت خواب نرم و گرمش پناه میبرد و از خستگی به سرعت به خواب میرود...

لویی در تخت خواب غلت زد ، ساعت را نگاه کرد
۷ صبح بود با سردرد به دستشویی می رود بعد از شستن صورتش و خوردن صبحانه و قهوه

طبق عادت هر روزه از پنجره به بیرون نگاه میکند پرنده هم پر نمی زند ،
برمی گردد و کیف را وسط اتاق می بیند

بیخیالش میشود و تصمیم می‌گیرد ایمیل هایش را چک کند در بین سیل پیام های تبلیغاتی پیامی که ،
انتظارش را میکشید پیدا میکند

_سلام بر خدایگان باهوش کتاب ها
برنامه دوشنبه شب هنوز پابرجاست؟
راس ساعت ۶ در رستوران فرانسوآ
می تونی من رو ببینی
همون کافه که میز هاش رو بیرون نزدیک لیسه می گذاره
سمت چپ جلوی اون درخت بزرگ و مجسمه
همونجایی که ماه پیش ناهار خوردیم یه میز رو به خیابان بگیر درست در قسمت جلو

کت مشکی ات را بپوش با پیراهن سفید و اون جین آبی که شنبه پیش با هم خریدیم
بعد میتونیمم شام بخوریم چی میخوای درست کنی دلم پوت اُو فو میخوااااد.

بوووووس

لویی لبخند زد ، این پیام مثل فرمانی آمرانه از طرف معشوق اش به نظر می‌رسید اما اصلاً این طور نبود فقط پیامی از دختر ۱۳ سالش بود .

پر انرژی زیبا و مثل پدر دیگرش به طرز وحشتناکی فریبکار  ،
کلوئه با جدایی والدینش به راحتی کنار آمده بود‌.

او در میانه ۱۰ سالگی اش به پدرش گفته بود_ فکر می‌کنم این کار کاملا منطقیه اما من نمیخوام ضرر کنم .

_ببخشید متوجه منظورت نمیشم

_ من ۲ برابر پول توجیبی می خوام .

دوباره گفت_ ببخشید؟

_با اینکه با بابا زندگی می کنم اما یه گربه هم می خوام .

این بار لویی دیگر نگفته بود ببخشید به جایش روی کاناپه مخملی نشسته بود و این نیمچه زن را حسابی ورانداز کرده بود ، ترکیبی از تربیت او و ژن آندره او باید یک جور موجود جهش یافته باشد.

لویی وقتی بچه بود ، هیچوقت چنین جسارتی نداشت ، آندره هم نداشت.
چند هفته بعد آندره به کلوئه گفته بود_ آپارتمان بغلی ، یه بچه گربه ی ماده ی سفید داره میخواد بفروشه .

_من یه بچه گربه ی ماده سفید نمیخوام ، گربه ی نر میخوام ، یه گربه ی بزرگ ، از نژاد مِین کون.

آندره این خواسته را به لویی گفته بود ،
حالا کلوئه با پدرِ بزرگترش و یک مین کون گنده ، زندگی میکرد .

لویی و آندره از او پرسیده بودن _ اسم گربه‌ت رو چی میخوای بزاری ، عزیزم؟

کلوئه آهسته جواب داده بود _ پوتین

و برای تاثیر گذاری بیشتر لبخند زده بود .

آندره هم طاقت نیاورده بود و داد زده بود_ نمیتونی اسمش رو بزاری پوتین !

اما حرف های او هیچ اهمیتی نداشت .

پوتین هیچوقت از اتاق کلوئه بیرون نمی آمد ، مگر برای رفتن سرِ ظرف غذایش یا سطل آشغال .

به جز کلوئه به کسی اجازه ی نوازش نمیداد .

وقتی بیرون می آمد ، قبل از اینکه به اتاقش برگردد و منتظر برگشت صاحبش بماند ، با حس تحقیر آمیزی ، درست جلوی چشم های وحشت زده ی آندره ، در اتاق نشیمن شلنگ تخته می انداخت و پنجه هایش را روی کاناپه تیز میکرد!.

لویی جواب ایمیل را تایپ کرد _بسیار خب عشقم ، میام همونجا ، پوت اُو فو هم درست میکنم ، اما دیگه به من نگو خدایگان باهوش کتاب ها ، خیلی دوستت دارم ، بوس

لحظه ای که ایمیل را فرستاد ، به این فکر کرد که او هیچوقت به کلوئه نه نگفته .

میز تاشو را از پشت کتابخانه در آورد و کاری را که دیشب رها کرده بود ، دوباره از سر گرفت .

کیف را روی ماهوت سبز گذاشت و دوباره همه ی وسایل را بیرون آورد و همین طوری روی زمین ریخت .

یک جیب خیلی کوچک دیگر هم پیدا کرد که در آستر کیف بود ،
دوتا بلیت استفاده نشده ی مترو و یک قبض خشکشویی در آن جیب پیدا کرد .

روز پنجشنبه تیک خورده و دور کلمه ی کت _ شلوار خط کشیده شده بود .

سر رسید را چک کرد .

قطعا آن قبض برای همان کت و شلوار سفید بود ، اما آن فقط یک قبض معمولی بود ، بدون هیچ آرم یا آدرسی...

او چه شکلی بود؟ ، این هری که از ناهار خوردن در باغ لذت میبَرد ، همان پسری که از مورچه های قرمز میترسید ، همان پسری که در خواب حیوان خانگی اش تبدیل به یک مرد شده و او عاشقش شده بود ، _احساس حسادت عجیبی میکند _
همان پسری که امضای پاتریک مودیانو را داشت ؟

او یک معما بود. 
شبیه نگاه کردن به کسی از پشت شیشه ی بخار گرفته .
مثل کسی بود که در رویا دیده باشی، اما به محض اینکه سعی میکنی به خاطر بیاوری اش چهره اش محو میشد ...

▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪ ▪♡▪ ▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪

:)
درود بر روی گل شما عشقولای من
احوالتون؟

خب خب
اینم از ماجراهای کیف گردیه لویی تاملینسون😂

خدایی هری این همه چیز چیه چپوندی تو کیفت آدم یه درصد فکر میکنه کیفش رو بدزدن چی؟

آره خلاصه دیگه حرفی ندارم فقط ووت و کامنت فراموش نشههههه

من سر این کتاب خیلی بی صبرم پس تند تند حمایت کنید، زود زود آپ‌ میکنممم😎😂

(وی در حال گشتن دنبال چهره ی کلوئه است پارت cast چک شه)

💙لاو یو آل💚

پی اس/ من برای درس و کنکورم آپدیتارو چک نمیکنم ولی امروز عکس لیام رو دیدم و دارم از شدت زیباییش میمیرمممممممم ، لویی که دیگه اصلا نمیتونمههههه...

Continue Reading

You'll Also Like

833 127 9
لی مینهو دانش اموز بورسیه که تازه به سئول نقل مکان کرده و همکلاسی عجیب و غریبش نظرش رو جلب میکنه. چی میشه اگه همین همکلاسی زندگیش رو به کل از همون رو...
27.3K 149 32
You are a demon turned into one by uppermoon 2 however you have since broken muzans control as well as beating the sun and and even conquering your n...
144K 11.3K 41
Couple:Hyunlix, Chanmin, Minsung, chanbaek Author: NV Ganres: Omegaverse, fluff, Smut🔞 , daily life S: 1400.10.13 End: 1401.10.28 آپ: پنجشنبه ها لی...