🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

Autorstwa Shina9897

433K 64.3K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... Więcej

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Part.5🌙

8.2K 1.1K 336
Autorstwa Shina9897

خوشحال و سرحال تر از همیشه از ماشین پیاده شد و به سمت پک راه افتاد. با اینکه روزش با دیدن پدر و مادرش و کنایه های خواهرش خراب شده بود اما توی قلبش احساس خوشحالی زیادی میکرد و دلیل این خوشحالیو حس خوب فقط دیدن جفتش و حس کردنش از نزدیک بود... هر چند امگای سنگ دلش بهش حسی نداشت و ازش فرار میکرد اما جونگکوک ته دلش امید داشت که بلاخره یه روزی جفتش عاشقش میشه و میتونن سال های طولانی کنار هم زندگی بکنن.

با یاداوری پسر مو طلایی و چشم های خیره کننده ای که هر بار با دیدنش ضربان قلب مریض و بی جنبه اش بالا میرفت لبخند عمیقی زدو وارد خونه شد. حالش خوب بود اجازه نمیداد کسی این حال خوبش رو از بین ببره. به هر قیمتی که شده جفتش رو به دست میاورد و مال خودش میکرد.

نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن سکوت خونه سمت آشپزخونه راه افتاد و شروع به صدا کردن آجوما شد.

_اوما... اوما کجایی؟ من اومدم

با دیدن زن که پشت میز آشپزخونه نشسته بود و بی صدا شونه هاش میلرزید اخم کوچیکی کردو به سمتش راه افتاد. با وایستادن جلوش و دیدن چشم های گریونش شوکه صداش کرد که سر زن بالا اومدو بهش نگاه کرد.

_آا.. عزیزم تو اومدی؟

جونگکوک صندلی کنارش رو بیرون کشیدو با نشستن روش دست های چروکیده دایه اش رو توی دستش گرفت و گفت

_اوما چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟

آجوما اشک هاش رو پاک کردو با صدای بغض آلودی گفت

_ج...جیهوپ

اخماش از شنیدن اسم جیهوپ بیشتر تو هم رفت و گفت

_جیهوپ چی؟ مگه برگشته؟

زن سرش رو تکون داد.

_اره اومد.. اما... اما نمیدونم چی شد که یهو با یونگی دعواشون شد.من سرم با غذا درست کردن مشغول بود که یکی از خدمتکارا گفت که از طبقه بالا صدای دادو فریاد میاد و وقتی رسیدم دیدم که جیمین بیهوش روی زمین افتاده و یونگی هم عین دیوونه ها افتاده بود روی جیهوپ و داشت کتکش میزد.

جونگکوک متعجب از جاش بلند شدو بلند گفت

_چی؟ جیمین.؟ اون حالش خوبه؟

_اره بهتره فکر کنم تا الان باید بهوش اومده باشه، من سریع به جنی زنگ زدم تا بیاد و اون هنوز بالاس

سرش رو تکون دادو با لحنی که سعی میکرد آروم باشه گفت

_آروم باش اوما چیزی نیس... من حلش میکنم لطفا دیگه گریه نکن

آجوما سرش رو تکون دادو جونگکوک با اخم هایی که شدیدا توی هم رفته بود عصبی از آشپزخونه خارج شدو به سمت پله ها رفت. دو ساعت خونه نبود و اونا با نبودنش خونه رو به میدون جنگ تبدیل کرده بودن!

با پیچیدن سمت راهرو و دیدن یونگی که از اتاقشون خارج شد فوری سمتش رفت و توپید.

_یونگی معلوم هست داری چیکار میکنی؟ چرا جیهوپ رو کتک زدی؟

یونگی خونسرد دست هاش رو توی سینه اش جمع کردو با پوزخند گفت

_باید حقش رو کف دستش میزاشتم کوک... من نمیتونم مثل تو ساکت بشینمو کاری نکنم

آلفا عصبی چشم های رو تو حدقه چرخوند و جواب داد.

_فکر میکنی با کتک زدنش دست از کارش میکشه و سر جاش میشینه؟ فکر میکنی من خودم نمیتونم بزنمش؟ اون هر کاری کرده باشه بازم پسر عمومه و منم نمیتونم باهاش یکی مثل خانوادم رفتار کنم.

یونگی عصبی بهش نگاه کردو گفت

_فکر کردی اون همینجوری به راحتی عقب میکشه؟ معلومه که نه احمق! اون قاطعانه تو روم وایستاد و گفت که از اون امگا دست نمیکشه و مال خودشه

جونگکوک با حرص نیشخندی زدو گفت

_نگران باش هیونگ... همه چی داره درست میشه.
قراره فردا با آلفا کیم، پدر جفتم ملاقات داشته باشم و به زودی جفتم رو مال خودم میکنم. جیهوپ هیچ شانسی نداره

پسر بزرگتر نزدیکش شدو با زدن روی شونه اش گفت

_امیدوارم موفق بشی.. من میرم پایین یه قهوه بخورم سردرد گرفتم

چرخید تا ازش فاصله بگیره که جونگکوک سریع بازوش رو گرفت و با گرفتن انگشت اشاره اش جلوش با لحن محکمی گفت

_هیونگ دفعه آخرت باشه که جیمین رو اذیت میکنی.. دیگه نمیتونم این رفتاراتو تحمل کنم، دارم به عنوان آلفات میگم نه دونسنگت... تو باید قدر جیمین رو که بچت رو توی شکمش داره بدونی، این موهبت نصیب هر کسی نمیشه...

یونگی با لحن حسرت آمیز پسر سرش رو پایین انداخت و با گفتن "باشه" آرومی به سمت پله ها رفت...

نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و با زدن تقه ای به در به آرومی در رو باز کردو واردش شد.

جیمین با باز شدن در فکر کرد آلفاش دوباره برگشته اما با دیدن جونگکوک فوری اشک هاش رو پاک کردو روی تخت نشست.

_ج..جونگکوک هیونگ

آلفا لبخند محوی به پسر زدو خیره به صورت بی حال و سرخش به سمتش قدم برداشت و لبه تخت نشست.

_شنیدم از حال رفتی.. الان بهتری؟

جیمین سرش رو پایین انداخت و همونطور که با انگشت هاش بازی میکرد جواب داد.

_چیزی نیس هیونگ... من حالم خوبه، امروز کمی بی حال بودم فکر کنم برای اون بود که اینجوری شدم

جونگکوک نگاهش رو به شکم برامده پسر دوخت و با حسرت اما شوق بهش نگاه کرد... اون به زودی عمو میشد و این شیرین ترین حسی بود که میتونست داشته باشه!

_م..میتونم بهش دست بزنم؟

جیمین متعجب سرش رو بالا آورد و با دیدن طرز نگاه مرد که پر از حسرت و غم بود با خجالت گفت

_البته هیونگ...

جونگکوک دست های لرزونش رو بلند کردو به آرومی روی سفتی شکم امگا گذاشت و با لرزیدن وجودش و حس عجیبی که بهش دست داد چشم هاش رو بست و ناخوداگاه قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد. حسی که داشت ناشناخته و بی نظیر بود... حسی که فکر میکرد شاید تا آخر عمرش از لمس کردنش محروم میشه و این قلبش رو به درد میاورد.

جیمین شوکه به اشک صورت مرد نگاه کردو صداش کرد.

_ه..هیونگ؟ داری گریه میکنی؟

چشمهاش فوری باز شدو با پاک کردن اشک گوشه چشمش لبخند غمگینی زد.

_نه...چیزی نیس فقط یکم اح... اوه

با چشمای گشاد شده حرفش رو قطع کردو ناباور به شکم پسر نگاه کرد... الان شکمش تکون خورده بود؟  نگاهش رو به صورت جیمین داد که پسر لبخند ریزی زدو با گزیدن لبش گفت

_فکر کنم اون تورو دوست داره هیونگ... معمولا فقط وقتی پدرش پیشش باشه تکون میخوره!

جونگکوک اما با نگاه خشک شده دوباره به شکم پسر نگاه کردو بعد از چند ثانیه بلند خندید.

_ا..اوه خدای من.. باورم نمیشه، این مثل بهشت میمونه

جیمین با ناراحتی و دلسوزی عمیقی دست های مرد رو توی دستش گرفت و گفت

_هیونگ تو هم بلاخره میتونی این حس رو تجربه کنی.. بهت قول میدم.. لطفا نا امید نشو

جونگکوک لبخندی که فقط خودش از معنیش خبر داشت زدو با بلند شدن از جاش خوشحال گفت

_ناراحت نیستم جیمینا.. من جفتم رو پیدا کردم... به زودی میتونی ببینیش

_اوه جدی میگی هیونگ؟ خیلی خوشحال شدم

جونگکوک سرش رو تکون دادو با نگاه کردن به پنجره و آسمونی که رو به تاریکی میرفت گفت

_اوهوم.. اون خیلی خوشگله جیمین! موهای طلایی و چشم های آبی داره.. وقتی به چشم هاش نگاه میکنم حس میکنم توشون غرق میشم... اون... اون خیلی زیباس

تن صداش رو پایین آوردو زیر لب ادامه داد.

_زیبای بی رحم....

جیمین لبخندی زدو با ذوق گفت

_این خیلی خوبه هیونگ...فکر کنم به زودی از تنهایی درمیام شاید بتونیم دوستای خوبی برای هم بشیم...

نگاهش رو از آسمون گرفت و حرفش رو تایید کرد.

_ همینطوره. باید برم به جیهوپ سر بزنم... استراحت کن جیمینا

جیمین با لبخند سرشو تکون داد و جونگکوک با چرخیدن رو پاشنه پاش درو باز کردو از اتاق خارج شد.

به سمت اتاق جیهوپ قدم برداشت خواست وضیعتش رو چک کنه و باهاش حرف بزنه که در اتاق باز شدو جنی، پزشک پک تو قاب در ظاهر شد.

جنی با دیدن جونگکوک لبخند عمیقی زدو با بستن در گفت

_هی جونگکوک... چطوری؟

سری براش تکون داد و با لبخند محوی جوابش
رو داد.

_خوبم نونا... ازت ممنونم که اومدی، حالش چطوره؟

دختر به سمتش قدم برداشت و با ایستادن جلوش گفت

_زخم هاش رو پانسمان کردم، حالش خوبه اما بدنش کوفته اس و باید استراحت کنه.. یونگی بهش رحم نکرده

سری از تاسف تکون دادو گفت

_میتونم الان ببینمش؟

_فکر نکنم فایده داشته باشه چون براش آرامبخش زدمو الان خوابه، فکر کنم یه چند ساعت دیگه بیدار بشه. نگران نباش حالش خوب میشه

دستش رو دور بازوی مرد گذاشت و ادامه داد.

_هی... بیا بریم پایین خیلی وقته ندیدمت... باید از اوضاع خودت برام تعریف کنی!

جونگکوک باشه ای گفت و با هدایت کردن دختر بزرگتر سمت پله ها هر دو به سمت پایین رفتند

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

فورمون های تند و تلخ مرد تمام فضای اتاق رو گرفته و نفس هاش رو سنگین کرده بود. سرش به شدت گیج میرفت و به زور جلوی خودش رو گرفته بود تا بالا نیاره. نامجون خونسرد طول و عرض اتاق رو قدم میزد و این برای پسر که لبه تخت نشسته بود و با استرس بهش نگاه میکرد ترسناک بود.

سکوت مرد خیلی بدتر از دادو بیدادش بودو جین توی دلش التماس میکرد تا هر چه زودتر یه چیزی بگه و از این ترس خلاصش کنه. بلاخره طاقت نیاوردو به سختی لب زد.

_ن..نامجو...

_از کی داری سرمو شیره میمالی؟ از کی پنهون کاری کردن رو شروع کردی جین؟ هوم؟

چشماش رو روی هم فشار دادو نالید

_من...من.متاسفم نامجون

نامجون انگشت اشاره اش و روی بینیش گذاشت و با حالت خاصی گفت

_ششش.. ازت نخواستم  که معذرت خواهی بکنی و بگی متاسفی، توضیح میخوام... از کِی؟؟؟

جین سرش رو پایین انداخت و با فشار دادن انگشت هاش بهم سعی کرد استرسش رو از بین ببره اما امکان پذیر نبود.

_خ..خیلی وقته....

مرد با پوزخند اومی کرد و با قدم هایی که لرزه به جونش مینداخت بهش نزدیک شد.. چونه اش رو محکم توی دستش گرفت و با بالا آورد سرش غرید.

_بهت گفته بودم که چقدر از دروغ گفتنو پنهون کاری از اینکه احمق فرض بشم متنفرم، اما تو بدون اینکه بهش اهمیت بدی موضوع به این مهمیو ازم پنهون کردیو گذاشتی تهیونگ تا این حد پیش بره و جلوم بایسته و از عشقش به یه آلفای دیگه صحبت کنه!
باید باهات چیکار کنم هوم؟

چونه اش به شدت بین انگشت های قوی مرد درد گرفته بود اما جرعت اعتراض کردن نداشت. اشکاش گوله گوله از چشم هاش سرازیر میشد و نفسش هاش به سختی از سینه اش بالا میومد.

_من بار ها س..سعی کردم جلوش رو بگیرم، اما..اما اون به حرفم گوش ن..نمیداد. من نمیخواستم بهش فشار بیارم

_آره و تو میتونستی بیای بهم بگی تا جلوی این آبرو ریزیو قبل از اینکه بدتر بشه بگیرم. میدونی اگه توی پک پخش بشه که پسرخونده آلفا کیم با کسی غیر از جفت اصلیش رابطه داشته چه فاجعه ای اتفاق میفته؟ هوم؟ میدونی؟

جمله آخرش رو تقریبا داد زد که پسر ترسیده توی جاش پریدو دستش رو روی دست مرد که محکم چونه اش رو فشار میداد و چیزی به شکستن فکش نمونده بود، گذاشت.

نباید از خودش ضعف نشون میداد.. درسته که جفتش الان خیلی عصبی بود و ممکن بود سرکشی هاش به ضررش تموم بشه اما اون هم دست کم یه آلفا بود و امکان نداشت اجازه بده که گرگش سرخورده بشه. با شجاعت در حالی که هنوز اشک از چشم هاش میومد به صورت تاریک آلفاش نگاه کردو با تلخی گفت

_تو سه سال پیش جفت منو ازم گرفتی... منو به زور مال خودت کردیو اجازه ندادی با کسی که میخوام باشم. حالا ازم انتظار داری مانع تهیونگ میشدم تا با کسی که دوستش داره ارتباطی نداشته باشه؟ من نمیخوام ازش یه سوکجین دیگه بسازم لطفا بفهم...!!

با دیدن هاله قرمز رنگی که دور چشم های مرد رو گرفته بود فهمید که کارش تمومه و امکان نداره آلفا به راحتی ازش بگذره...

نامجون لبخند ترسناکی زدو در حالی که رایحه اش به تلخ ترین حد ممکن رسیده بود دستش رو از روی چونه پسر برداشت و با انگشت شصتش اشک صورتش رو پاک کردو خیره بهش با صدای خش داری گفت

_اوه.. پس که اینطور... تو هنوز از سه سال پیش کینه داری نه!؟  انقدر اون دختره رو میخواستی؟ انقدر که هیچوقت حتی ذره ای از عشق منو به خودت ندیدی! ندیدی که با تمام وجودم از تو و تهیونگ محافظت کردم تا هیچ آسیبی نبینید و خوب بزرگ شید....

چنگی به پیرهن سفید پسر زدو با کشیدنش محکم سمت خودش و بی توجه به پاره شدن دکمه هاش تو صورتش غرید.

_اصلا همه این سال ها کمی دوستم داشتی؟

پشیمون از حرفی که به مرد زده بود دوباره هقی زدو گفت

_ن...نامجون

_خفه شو....

نفهمید چی شد که یهو به شدت روی تخت پرت شدو مرد با خشم روی تنش خیمه زدو در حالی که با چشم های سرخش بهش خیره بود دست به پیرهن پاره شده اش انداخت همونطور که از تنش خارج میکرد گفت

_فکر کنم دوباره به اون قلاده خوشگلت که ازش متنفری لازم داری بیبی... احساس میکنم هنوز خوب تربیتت نکردمو نیاز به مطیع شدن دوباره داری...

با یادآوری اون قلاده نفرت انگیزی که برای اولین بار بخاطر سرکشی و مطیع نشدنش دور گردنش حس کرده بود خر خر کوتاهی کردو سعی کرد خودش رو عقب بکشه که با لحن سنگین مرد جسمش کاملا روی تخت قفل شدو تمام عضلاتش سست و بی حرکت شد.

_جرعت نکن تکون بخوری...

انگشت هاش رو روی بدن صاف و سفید پسر زیرش که میلرزید کشیدو با فشاری که به نوک سینه اش داد ناله پسر هوا رفت و باعث نیشخندی گوشه لبش شد.

_بهت نشون میدم که مال کی هستی بیبی...

از روی پسر بلند شد همونطور که پیرهن مشکی رنگش رو از تنش درمیاورد پشت بهش سمت کمد گوشه اتاق رفت و عضلات پیچ در پیچ بدنش رو تو دیدش گذاشت. در کمد رو باز کرد و با برداشتن جعبه کوچیک ته کمد دوباره سمت پسر برگشت و در حالی که نگاه نافذش رو بهش میدوخت در جعبه رو باز کردو قلاده سفید رنگی که حلقه فلزی وسطش داشت رو ازش خارج کردو به سمت پسر رفت. با رفتن روی تخت پاهاش رو دو طرف بدن پسر قرار دادو روش خم شد.

جین نگاه نفرت انگیزش رو به قلاده توی دست های مرد داد و خواست با بالا آوردن دستش مانعش بشه اما بدنش به هیچ عنوان همراهیش نمیکردو کاملا تحت تسلط مرد بود.

_آ..آلفا...لطفا

نامجون نگاهی به تن خواستنی جفتش انداخت و لیسی به لب هاش زد.

_آلفا کوچولوی من....کاش میدونستی به قدری زیبایی که دلم میخواد بار ها و بار ها مارکت کنم و مال خودم بکنمت...

سرش رو سمت گردن پسر برد و با بو کردن رایحه اش که کمی به تندی میزد چشم هاش رو از لذت بست زمزمه کرد.

_انگار تو یه جنگل بارون زده ام... جنگلی که همه درخت هاش خیس شده و بوی مست کننده اش همه جارو گرفته

لیسی به ترقوه سفید پسر زدو با چنگ شدن دست هاش به دور بازوش نیشخندی زدو طی یک حرکت دندون هاش رو توی مارکش فرو کردو به شدت گازش گرفت.

با فرو رفتن دندون های نیش مرد توی مارکش فریاد بلندش به هوا رفت و بدنش به شدت لرزید... تموم وجودش درد گرفته بود چشم هاش از ضعف سیاهی میرفت.

لیسی به جای مارک و خون روش زدو با گذاشتن بوسه ای روش، بند قلاده رو باز کردو با خم شدن سمت پسر اونو دور گردنش بست و بعد چفت کردنش عقب رفت و به شاهکارش نگاه کرد. جفت پریزادش در حالی که به شدت نفس فس میزد و چشم هاش بسته بود و مارک دوباره روی گردنش که با قلاده زیباتر شده بود، به شدت تحریکش میکرد و باعث جمع شدن خون توی پایین تنه اش میشد.

_حالا خیلی خوشگل تر شدی کوچولوی من...

دستش رو به دکمه شلوار پسر برد و با بازکردنش همراه با باکسرش از تنش پایین کشیدو خیره به تقلا های ریزش که سعی میکرد جلوش رو بگیره هر دو رو از تنش بیرون آوردو پایین تخت انداخت. جین تمام اون چیزی بود که آلفا از زندگیش میخواست، بدن سفید و صاف، شونه های پهن و رایحه ای که با بو کردنش دلش میخواست تا ابد اون بو به مشامش برسه و ازش سیر نمیشد. روی تن پسر خم شدو با دیدن بدن لرزونش اخم غلیظی کرد.

_انقدر نلرز لعنتی...من جفتتم، منو بیشتر از این عصبیو دیوونه نکن

جین نگاهش رو از مرد مقابلش گرفت و به سمت دیگه ای دوخت دیگه هیچ حسی نداشت و خنثی بود.... این اولین بار نبود که توی این موقعیت قرار میگرفت و هر دفعه هم تقصیر خودش بود اما باز هم نمیخواست کوتاه بیاد.

نامجون سرش رو سمت خودش چرخوند و با نزدیک شدن به صورتش خواست ببوستش که جین با حس رایحه تند شده مرد ناخوداگاه حالت تهوع شدید گرفتو دستش رو جلوی دهنش گذاشت. مرد با دیدن عکس العمل پسر پوزخند تلخی زدو غرید.

_حالت از بوم به هم میخوره نه؟ نمیتونی رایحمو تحمل کنی؟  (آلفا ها اکثرا از بوی همدیگه خوششون نمیاد و با حس کردنش حالت تهوع میگیرن)

با خشم به چشم های مشکی جفتش زل زدو ادامه داد.

_خودت خواستی... لیاقت اینکه باهات با ملایمت رفتار کنم رو نداری!

بدون اینکه فرصتی به پسر بده محکم و لب هاش رو روی لب های درشت جفتش کوبیدو به شدت گاز گرفتو تا وقتی که مزه گس خون رو زیر لبش حس نکرد بیخیال نشد. ناله درناک جین توی دهنش خفه شدو بی توجه بهش مک محکمی به لب پایینش زد و همزمان با حلقه کردن دست هاش دور کمرش چنگ محکمی به پهلو هاش زدو و با حرص فشرد. اون هیچوقت نمیخواست به جفتش آسیب بزنه و اذیتش کنه اما وقتی میدید پسر کوتاه نمیومد مجبور میشد تا اونو تحت سلطه خودش در بیاره و مطیعش کنه.

لب زیرین و بالاییش رو محکم به نوبت میمکید و گاز های ریز ازش میگرفت و با کشیدن زبونش بین لب هاش پسر رو مجبور به باز کردن دهنش کرد. به محض باز شدن دهنش زبونش رو داخل دهنش فرو بردو شروع به لیسیدن جای جای دهنش و مکیدن زبونش شد.

با سوزش قفسه سینه اش و حس خفگی دست لرزوش رو روی سینه سفت آلفاش گذاشت و با تمام زوری که براش مونده بود بهش فشار آورد که مرد با دیدن حالت چهره اش لب هاش رو ول کردو بهش نگاه کرد. نفسش رو با صدا بیرون داد هق کوتاهی زد. نامجون بعد از چند ثانیه دوباره روی صورتش خم شدو  شروع به بوسیدن فک و زیر گردنش شد و همزمان دست هاش رو به سینه های پسر رسوند و با چنگ زدنشون نوکش رو محکم بین انگشت هاش فشرد که جین ناخوداگاه ناله ای کردو کمرش رو سمت بالا آورد و عضو نیمه سیخش با عضو مرد که هنوز شلوار پاش بود برخورد کرد و باعث غرش آلفا شد و گاز محکمی روی سرشونه اش گذاشت.

مشت های بی جونش رو به کتف مرد کوبیدو با درد نالید.

_ب..بسه..نامجون..ل..لطفا

با عصبانیت دست های پسر رو با دستش گرفت و با چشم های سرخ شده اش غرید.

_باید دستات رو هم ببندم نه؟

پوزخندی به چهره ترسیده اش زدو با دست انداختن به کمربندش همون طور درش میاورد جفت دست هاش پسر رو بالای سرش نگه داشت و کمربندش رو محکم دور دست هاش پیچید و بست.

_حق نداری دستات رو تکون بدی

خیره به چشم های اشکی پسر به سمت پایین اومدو با درآوردن شلوارو باکسرش و انداختنشون روی زمین بین پاهای پسر جا گرفت و با بالا آوردن پای چپ پسر شروع به گذاشتن بوسه های ریزو درشت از ساق پاش تا داخل رونش شد. مک محکمی به گوشت داخل رونش زدو با دیدن عکس العمل پسر که لبش رو زیر دندون گرفته بود و صداش رو خفه میکرد با نیشخند دست راستش رو به عضوش رسوند و با گرفتنش دستش رو رفت و آمدی روش کشیدو انگشت شصتش رو محکم روی سرش عضوش فشار داد که ناله بی طاقت پسر از بین لب هاش فرار کردو تکونی به دست های زندونی شده اش داد.

_لذت میبری بیبی نه؟ مثل همیشه زیر دستام نمیتونی طاقت بیاری هوم؟

پوزخندی زدو ادامه داد.

_اما متاسفم که این سری قرار نیس بهت آسون بگیرم

با تموم شدن حرفش هر دو پای پسر رو محکم گرفت و با پایین کشیدنش به سمت خودش، بینشون رو باز کردو نگاهی به ورودی بسته اش که نبض میزد انداخت و با نیشخند گفت

_اوه عزیزم... واقعا متاسفم که یه امگا نیستی و نمیتونی با خیس شدنت به کمتر شدن دردت کمک کنی و منم قرار نیست مثل همیشه ببوسمت و اماده ت کنم. این تنبیهته پس قبولش کن

با چشم های گشاد شده به مرد نگاه کردو لرزون خواست پاهاش رو عقب بکشه که آلفا سریع هر دو پاش رو توی دستش گرفت و اجازه هیچ کاریو بهش نداد.

_ن..نکن نامجون...خواهش میکنم

بند قلاده اش رو توی دستش گرفت و با خشم سمت خودش کشید که جیغ بلند جین با کشیده شدن چرم و فلز قلاده به گردنش بالا رفت و بالا تنه اش به سمت مرد خم شد.

_اون موقع که خیلی راحت تو چشمام زل میزدیو بهم دروغ میگفتی باید به این چیزا فکر میکردی

نگاهی به لب زخم شده و قرمز پسر انداخت و با گذاشتن بوسه دردناک دیگه ای روش دوباره روی تخت پرتش کردو بدون تعلل بین پاهاش جا گرفت و با خیس کردن سر عضوش با بزاقش یک دفعه تمام عضوش رو وارد پسر کرد که جیغ بلندش با ناله خودش از گرما و تنگی بیش از حدش یکی شد.

از درد و سوزش غیر قابل تحملی که توی پایین تنش حس میکرد نفسش توی سینه اش حبس شد و با چشم های گشاد شده به مرد نگاه کرد. نامجون بدون اینکه بهش فرصت عادت کردن بده ضربه های محکم و دردناکش رو شروع کرده بود و همزمان با دست هاش به پهلو باسنش چنگ میزد.

با کشیده شدن دوباره قلاده اش بدنش به سمت مرد نیم خیز شد که باعث شد عضو مرد عمیق تر داخلش بره و با برخورد به نقطه حساسش ناله عمیقش هوا رفت و ناخوداگاه خودش رو بیشتر به جفتش چسبوند. نامجون با فهمیدن اینکه به نقطه درست ضربه زده با بی رحمی جهت ضربه هاش رو عوض کرد و جین با از بین رفتن لذت و درد گرفتن دوبارش با بیچارگی هقی زدو دست های بسته شده اش رو به سینه مرد کوبید.

_ا.آلفا..ل..لطفا..آاه درد داره..ن..نمیتونم

نامجون با خشم کشیده محکمی به صورت پسر زدو بی توجه به خونه گوشه لبش چونه اش رو توی دستش گرفت

_دیگه جرعت میکنی تا دوباره بهم دروغ بگی و پنهون کاری بکنی ؟

سرش رو تند تند به چپو راست تکون داد و نالید

_نه..نه.. د..دیگه دروغ نمیگم...پنهون کاری نمیکنم..ل..لطفا آلفا

خیره به صورت گریون جفتش و لب های خونین انگشت شصتش رو به گوشه لبش کشیدو با پاک کردن خون روش، لبش رو به گوشش چسبوند و با صدای بمی گفت

_خوبه... همیشه باید همینجوری باشی بیبی.. تو مال آلفایی..فقط من

مکی به لاله گوش پسر زدو با گرفتن کمرش روی پاهاش نشوند که با عمیق تر رفتن عضوش داخلش و ناله بلند پسر به گوشش رسیدو با گذاشتن دست هاش زیر باسنش شروع به بالا پایین کردن پسر روی عضوش شدو همزمان رد های مالکیتش رو روی گردن و شونه های پهنش گذاشت.

جین با حس نزدیک شدنش و جریان برقی که از تیغه کمرش گذشت ناله عمیقی کردو حرصی از باز نشدن دست هاش گفت

_لمسم کن....لطفا..من...من نزدیکم

نگاهی به عضو دردناک پسر که قرمز شده بود انداخت و با بی رحمی گفت

_باید بدون هیچ لمسی بیای... وگرنه بهت اجازه نمیدم

از بیچارگی قوسی به کمرش دادو دست هاش رو به سینه اش کوبید.

_میتونی بیبی... تو آلفا کوچولوی منی... زود باش بهم نشون بده که چقد خوب منو تو خودت جا دادی

ناله دیگه از حرفای مرد کردو با رسیدن به آخرین حد خودش و ضربه محکم دیگه مرد که بعد از کلی عذاب به نقطه حساسش میکوبید، شدیدا با جیغ بلندی بین بدن هاشون به ارگاسم رسیدو همزمان گرمای عمیقی رو داخلش حس کرد...

نفس نفس زنان سرش رو به شونه مرد تکیه دادو بغضش دوباره ترکید و شروع به گریه کرد.. تمام بدنش درد میکرد و با عمق وجودش حس تحقیر شدن میکرد و سفتی قلاده دور گردنش این حس رو بدتر میکرد. سرش رو بالا آورد و با ته ماندن جونش مشت هاش رو به شونه و سینه مرد کوبیدو داد زد.

_ازت بدم میاد.. ازت بدم میاد...حالم ازت بهم میخوره لعنتی

نامجون لبخند تلخی به حرفای پسر زدو با گرفتن مچ دستش کمربندش رو از دور دست کبود شده اش باز کردو با گذاشتن بوسه ای روشون گفت

_اما من دیوونه وار عاشقتم... چیزی که تو هیچوقت نه میبینی و نه میفهمی..

قلاده دور گردنش رو باز کردو با محکم پرت کردنش گوشه ای بی حرف از پسر جدا شدو روی تخت خوابوندش. عصبانیتش بدتر از بین نرفته بود و حس میکرد هر لحظه داره دیوونه تر میشه و موندش توی اتاق برای جفتش خطرناک بود پس سریع چنگی به لباساش زدو با پوشیدن باکسرش ملحفه ای رو روی تن جفت گریونش که توی خودش جمع شده بود کشیدو با قدم های تند از اتاق خارج شد. شاید با بیرون اومدن گرگش و دویدنش توی جنگل کمی آروم میشد و میتونست فکراش رو، رو هم جمع کنه.....
.
.
.

با حس گرسنگی شدیدی که حس میکرد ناله کنان از خواب بیدار شدو چشم های متورم از گریه های طولانی دیشبش رو از هم فاصله داد... حتی نفهمیده بود که به تختش اومده بود کی خوابش برده بود.
تنها چیزی که میفهمید این بود که دیشب ساعت های طولانیو توی حموم گریه کرده بود و با حرص لیف رو به پوست تن بیچاره اش میکشید تا رایحه تند اون مرد رو که انگار خیال نداشت از تنش پاک بشه و از بین ببره.

پاهای برهنه اش رو کف سرامیک گذاشت و خواست از جاش بلند بشه که تقه کوتاهی به در اتاقش خورد و پشت بندش هیکل پدرش توی قاب در ظاهر شد.

ترسیده سریع از جاش بلند شدو  با پایین انداختن سرش به آرومی سلام کرد.

نامجون با صورت جدی و اخم محو بین ابروهاش کمی داخل اتاق برداشت و گفت

_صبحونه ات پایین روی میزه... بعد از اینکه خوردی برو پیش جین و مراقبش باش

سریع سرش رو بالا آوردو با ترس گفت

_ج..جین هیونگ چش شده؟ حالش خوبه؟

مرد بدون اینکه جوابی بهش بده انگشتش رو سمتش گرفت و گفت

_حق اینکه از خونه خارج بشیو نداری تهیونگ، یکیو جلوی در گذاشتمو اگه بفهمم دور از چشمم کاری کردی بدون که اینبار فقط به یه سیلی ختم نمیشه...

چشم های اشک آلودش رو به پدرش دوخت و با بغض صداش کرد.

_آ..آپا

_هیس.!!! نمیخوام چیزی بشنوم همین که گفتم...

بعد گفتن حرفش به سمت در چرخیدو ازش خارج شد.

با خشم و گریه چنگی به موهاش زدو با چرخوندن سرش سمت کنسول آیینه اش رفت و با جیغ بلندی تمام وسایلش رو محکم روی زمین ریخت. نباید اینجوری میشد... نباید..همش تقصیر خودش بود!
نباید دیروز چیزی به پدرش میگفت که حالا حتی از دیدن آلفاش محروم بشه. با گریه به سمت موبایلش پرواز کردو با چنگ زدنش شماره جیهوپ رو گرفت و منتظر موند... پنج بوق گذشته بود و وقتی از جواب دادن مرد نا امید شد با هق موبایلش رو محکم روی تخت کوبیدو از اتاق خارج شد..همه چی بهم ریخته بود و تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که چجوری باید درستش کنه.

با رسیدن به طبقه پایین نگاهی به صبحونه روی میز انداخت و علارغم گرسنگی بیش از حدش به سمت راهرو رفت تا از حال هیونگش خبر دار بشه. از هیونگش خجالت زده بود و نمیدونست با چه رویی باید باهاش چشم تو چشم بشه. تقصیر خودش بود که با خودخواهیش هیونگش رو هم توی دردسر انداخته بود. تقه ای به در زدو بعد از چند ثانیه با شنیدن صدای آروم هیونگش وارد اتاق شدو سرش رو پایین انداخت.

_ه..هیونگ

جین نگاهی به صورت بغض آلود دونسنگش انداخت و با لبخند محوی تکونی به بدنش داد که ناله دردناکش بلند شدو تهیونگ با شنیدن ناله هیونگش فوری سرش رو بالا آوردو با دیدن صورت رنگ پریده اش و لب زخمیش قطره اشکی از چشمش سرازیر شدو با قدم های بلند خودش رو بهش رسوند.

جین یقه لباسش رو بالا تر کشیدو سعی کرد کبودی گردنش رو از دید تهیونگ پنهون کنه به سختی توی جاش نشست و به تاج تخت تکیه داد.

_هی..عزیزم؟ چرا داری گریه میکنی؟

امگا با چشم های گریون کنارش رو تخت نشست و با گرفتن دست هاش نالید.

_هیونگ چ..چه اتفاقی برات افتاده؟ آپا...آپا کتکت زده؟

پسر بزرگتر سریع دستش رو به زخم گوشه لبش رسوند و با لخند ساختگی گفت

_چیزی نیست ته... من حالم خوبه

سرش رو به چپو راست تکون دادو گفت

_دروغ نگو... من بچه نیستم، دارم میبینم که بهت آسیب زده

جین نچی کردو با باز کردن دستش کمی سمت جلو اومدو گفت

_بیا بغلم ببینم کوچولو

با گریه خودش رو تو بغل هیونگش انداخت و تند تند گفت

_معذرت میخوام هیونگ... معذرت میخوام... همش تقصیر منه... من باعث شدم تا آپا کتکت بزنه ...منو ببخش

جین تو سکوت موهای طلایی دونسنگش رو نوازش کردو گفت

_اینطوری نگو ته.. تو هیچ تقصیری نداری. گناه تو فقط اینه که عاشق آدم اشتباهی شدی، تو بی تقصیر ترینی عزیزم

صورتش رو بالا آورد و با هق هق گفت

_ه..هیونگی.. آپا.. اون گفته که حق ندارم از خونه خارج شم، میخواد مجبورم کنه تا با اون آلفا میت بشم

جین با بغض سرش رو تکون دادو به سینی صبحونه ای که دست نخورده کنارش مونده بود نگاه کرد... حالا چی میشد؟

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

نگاهی تو آیینه به خودش انداخت و راضی از تیپش دستی تو موهای مشکی رنگش که یک طرف شونه کرده بود کشیدو با اعتماد به نفس از اتاق خارج شد. امروز مهمی براش بود و استرس و شور هیجان خاصی رو تو خودش حس میکرد. از راهرو اتاقش رد شدو با دیدن قهوه ای رنگ با اخم محوی مقابلش ایستاد. باید با جیهوپ حرف میزدو و تکلیفش رو مشخص میکرد.

نفسش رو بیرون فرستاد و تقه کوتاهی به در زد با نشنیدن صدایی از پسر، مردد در اتاق رو باز کردو داخل شد. نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن کسی خواست بیرون بره که با باز شدن در سرویس بهداشتی سرش رو سمت در سفید رنگ چرخوند و ثانیه ای بعد جیهوپ رو که دستش رو به سمت شکمش گرفته بود و با صورت تو هم رفته از درد ازش خارج میشد به سمتش قدم برداشت. نگاهی به صورت کبود شده اش انداخت با دیدن زخماش و اخمش غلیظ تر شد.

_حالت خوبه؟

پسر لبخند تلخی به حرفش زد که با جمع شدن صورتش از درد دستش رو سمت لبش برد وبا قدم های آروم به سمت تختش حرکت کرد، به آرومی روش نشست و رو به پسر عموش گفت

_داری میبینی حالمو هیونگ، بنظرت خوبم؟

دست هاش رو مشت کردو با گرفتن نگاهش ازش گفت

_من از چیزی خبر نداشتم... نمیدونستم با یونگی دعوا کردی وگرنه جلوش رو میگرفتم

_مشکلی نیست... من عتراضی ندارم، یونگی هیونگ از اول با من مشکل داشت و هیچ وقتم نفهمیدم چرا با من اینجوری رفتار میکنه. اون هموزم منو مقصر اتفاقی که بین خودش و جیمن افتاد میدونه.

جونگکوک سرش رو سمتش چرخوند با لحن جدی و محکمی گفت

_نیومدم تا در مورد اینا باهات حرف بزنم... باید یه چیز مهمیو بهت بگم

جیهوپ نگاهش رو به صورت جدی مرد دوخت و گفت

_چی شده؟

_من امروز قراره با پدر جفتم آلفا کیم ملاقات داشته باشم

جیهوپ با شنیدن این حرف شوکه بهش نگاه کرد و ناباور گفت

_چ..چی؟ این..این یعنی چی؟

جونگکوک قدمی به پسر نزدیک شدو مقابلش ایستاد.

_جیهوپ من دیروز جفتم، کیم تهیونگ رو دیدم و بعدش با پدرش آشنا شدم و قراره امروز هم باهم صحبت کنیم تا هر چه زودتر مقدمات میت شدنمون رو فراهم کنیم

جیهوپ ناباور لبخند هیستریکی زدو بی توجه به درد وحشتناک شکمش از جاش بلند شد.

_این حرفا یعنی چی؟ تو سعی داری چی بهم بگی؟

جونگکوک خونسرد دستش رو تو جیب شلوارش گذاشت جدی گفت

_مشخص نیست؟ اون جفت اصلی منه جیهوپ و به جز جفت اصلیش با کس دیگه ای نمیتونه میت بشه. تو باید فراموشش کنی

جیهوپ با قدم های لنگون خودش رو به مرد رسوند چنگی به پیرهن زدو غرید.

_تو نمیتونی اینکارو با من بکنی هیونگ...نمیتونی، منو تهیونگ عاشق همدیگه ایم، جدا کردن دو تا عاشق از هم کار درستیه؟

اخم هاش رو تو هم کردو بلند گفت

_خودت چی؟ بنظرت جدا کردن یه آلفا از جفتش که همه عمرش رو منتظرش بود کار درستیه؟ تو پسر عموی منی جیهوپ، تنها کسی که از اون خانواده بی رحم برام مونده، نزار با هم دشمن بشیم

دست پسر رو از یقه اش جدا کردو سمت در چرخید که صدای بغض آلود پسر به گوشش رسید.

_ه..هیونگ خواهش میکنم... اینکارو نکن، من بدون تهیونگ نمیتونم

سرش رو با عصبانیت سمتش چرخوند غرش کرد.

_آخرین بارت باشه که اسم جفت منو به زبونت میاری! اگه میخوای هنوزم به عنوان عضوی از خانوادم توی این پک بمونی بهتره با این واقعیت کنار بیای

جیهوپ با بیچارگی سریع دست مردو گرفت و با بردن سمت صورت نالید.

_اینکارو نکن هیونگ لطفا... التماست میکنم بیا منو بزن خواهش میکنم منو مثل یونگی بزن اما اینکارو باهام نکن

جونگکوک دستش رو به زور ازش جدا کردو گفت

_بس کن جیهوپ... من کتک هامو وقتی توی جنگل بودیم زدم، خودت میدونی که من اهل اینکارا نیستم پس تمومش کن

_لعنتی تو خوشبختش نمیکنی..!

پوزخندی به حرف پسر عموش زدو همونطور که سمت در میرفت گفت

_میدونم منظورت چیه... اما بدون حتی اکه یک روزم به عمرم باقی مونده باشه از جفتم دست نمیکشم... اون مال منه و مال منم باقی میمونه

بدون اینکه منتظر جواب پسر بمونه از در خارج شدو با قدم های محکمش سمت پله ها رفت.

با از دست دادن توانش و لرزیدن پاهاش رو زانو هاش روی زمین افتاد و از ته دل فریاد زد... حالا باید چیکار میکرد؟ چطوری باید از امگای مو طلاییش دل میکند و دو دستی تقدیم پسر عموش میکرد؟... اون به تهیونگ قول داده بود...قول داده بود هر طور که همه مانع ها رو از بین ببره اونو لونای خودش بکنه اما حالا... مثل یه آلفای علیل شده اینجا افتاده بود و هیچ کاری ازش برنمیومد....
.
.
.

از ماشین پیاده شدو با قدم های محکم به سمت ساختمان بزرگ چند طبقه راه افتاد. گرگش از شوق دیدن دوباره جفتش زوزه ای کردو امیدوار بود امروز هم بتونه امگای فراریش رو ببینه. مقابل در مشکی رنگ بزرگ ایستادو با زدن زنگ در منتظر موند. حدود یک دقیقه ای گذشته بود که در باز شدو با قرار گرفتن بتای قد بلندی مقابلش گفت

_جئون جونگکوک هستم... با آلفا کیم کار دارم

بتا با شنیدن اسم مرد سریع تعظیم کردو گفت

_خوش اومدید آلفا جئون، آلفا کیم منتظرتونن

جونگکوک سری تکون دادو پشت سر بتا وارد محیط بزرگ ساختمان شدو با شنیدن صدای تمرین افراد پک که از پشت پنجره های قدی سالن قابل دیدن بود لبخندی زدو همراه پسر از پله ها بالا رفت. بعد از رد کردن راهرویی مقابل در بزرگ سفید رنگ ایستادند و بتا گفت

_میتونید تشریف ببرید داخل آلفا

تشکر کوتاهی از بتا کردو با استرس تقه ای به در زد که ثانیه ای بعد صدای محکمی به گوشش رسیدو وارد اتاق شد.

اولین چیزی که با را دیدن اتاق به چشمش اومد دکور سفید کرمی رنگش بود که فضای صمیمی و آرامش بخشی به اتاق داده بود چیزی که کاملا بر خلاف اتاق کار تیره و تاریک پدرش بود. سرش رو تکون دادو با دیدن پدر جفتش که با صورت جدی و اخم محوی بین ابروهاش پشت میز نشسته بود و بهش نگاه میکرد سریع تعظیم نود درجه ای کرد.

_از دیدن دوباره تون خوشبختم آلفا کیم

نامجون نگاهی نافذی به پسر مقابلش انداخت و بعد از چند ثانیه با لحن ملایمی گفت

_خوش اومدی جونگکوک شی..  لطفا بشین

جونگکوک سری با لبخند تکون دادو مقابل میز روی مبل کرمی رنگ نشست.

نامجون نگاهی به حالت معذب پسر انداخت و گفت

_لطفا راحت باش.. چای یا قهوه؟

جونگکوک انگشت های یخ زده اش رو تو هم قفل کردو جواب داد.

_قهوه لطفا...

نامجون سری تکون دادو بعد از گرفتن شماره ای درخواست دو تا قهوه کرد و با بلند شدن از جاش روی مبل مقابل پسر جوون تر نشست.

_خب جونگکوک شی... بهم بگو چجوری متوجه شدی که پسر من جفت توعه؟!

جونگکوک با این سوال اخمی از یاداوری اون روز کردو با تعلل جواب داد.

_خب ما... یعنی من پسرتون رو توی جنگل دیدم، توی حالت گرگم بودمو با حس رایحه جفتم به دنبالش رفتمو اونو کنار رودخونه دیدم البته...

دستش رو روی زانوش مشت کردو ادامه داد.

_البته اون از من فرار کردو دیروز دومین دیدارمون بود.

نامجون تو سکوت به حرفای پسر گوش داد و با تموم شدن حرفش گفت

_فکر کنم باید متوجه شده باشی که تهیونگ دور از چشم من با آلفای دیگه ای آشنا شده و مخالف میت شدنش با توعه

گرگش با عصبانیت غرش بلندی کردو جونگکوک با فشردن چشم هاش به همدیگه سعی کرد خودش رو آروم کنه.

_بله میدونم... اون آلفا پسر عموی منه

_دیگه بدتر... باید هر چه زودتر مراسم میت شدنتون رو آماده کنی وگرنه با شناختی که از تهیونگ دارم ممکنه دست به کار احمقانه ای بزنه و خودش رو تو دردسر بندازه.

خوشحال از راضی بودن پدر جفتش لبخندی زدو سرش رو تکون داد.

_ممنون ازتون آقای کیم... من مقدمات مراسم رو انجام میدم

نامجون نگاه عبوسش رو به میز مقابلش دوخت و با یاد جفتش گفت

_وقت زیادی نیس باید تا اخر همین هفته مراسم رو بگیرید

جونگکوک شوکه به آلفای مقابلش نگاه کرد تا از درست شنیدنش حرفش مطمعن بشه. منظورش از آخر هفته پنج روز دیگه بود؟ یعنی به این زودی امگاش مال خودش میشد؟

_م..منظورتون آخر همین هفته اس؟

نامجون سرش رو با تایید تکون دادو بهش نگاه کرد.

_درسته... آخر همین هفته، به صلاحتونه که هر چه زودتر میت بشید

اگه به جونگکوک میگفتند بهترین روز زندگیش کی بود اون قطعا امروز رو انتخاب میکرد....امروز روز جونگکوک بود... روزی که بهترین خبر زندگیش طی این چند سال رو شنیده بود و اون رو به جفتش میرسوند. جونگکوک داشت به نورش میرسید و از این تاریکی نفرت انگیز خلاص میشد...

لبخند مغرورانه ای زدو محکم گفت

_هر چی شما بخواید آلفا کیم...

      
 •┈┈┈🌙••✦ ♡ ✦••🐺┈┈┈•

های لاوز اینم پارت هدیه من به شما🥰 ولنتاینتون مبارک💙❄ امیدوارم ازش لذت ببرید و منتظر ووت و نظرای قشنگتون هستم

لاو یو آل🐺🌙

Czytaj Dalej

To Też Polubisz

137K 18.7K 30
ژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از م...
416K 107K 80
༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم ه...
285K 33K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
400K 61.2K 39
A Hybrid Story (Kookv) خواندن این فیکشن عواقبی نظیر بالا آوردن رنگین کمان و اکلیل و دچار شدن به مرض قند را به دنبال دارد. از این رو، از خوانندگان عزی...