پاریس، ۲۶ام اپریل ۱۹۵۰
دستهاش رو توی دستهام فشردم و نگاه عاشقانه ای به اجزای صورتش انداختم:
_ آلیس، هربار که بتونم برات نامه مینویسم و میدونی که بیشتر از هر چیزی دیوانه وار عاشقتم! اما اگه به هر دلیلی برنگشتم، زندگیت رو صرف من نکن، تو جوون و زیبایی و مطمئنا همسر مناسبی پیدا میکنی که لیاقتت رو داشته باشه...
پرده ها، سِن رو پوشوندن و این نمایش با قطرهی اشک دخترک، بوسه ای پر از انتظار و تشویق حضار اینطور به پایان رسید! داستان دختر و پسری که برای به فرجام رسوندن عشقشون دست به هرکاری زدن ولی در آخر تقدیر اونها رو از هم جدا کرد!
داستان نبود! این حقیقت زندگی هزارن سرباز جنگ جهانی بود که در اوج جوونی برای جنگیدن با دشمن همه چیزشون رو رها کردن...
چند دقیقهای از تموم شدن نمایش میگذشت، پاپیون مشکی و کت شلوار سفید ساده ای رو انتخاب کردم و بعد از عوض کردن لباس هایی که برای نمایش پوشیده بودم، همراه بقیهی بازیگرها سمت صحنه برگشتم.
پرده ها دوباره کنار رفتن، میتونستم تعداد زیادی از مرد ها و زن هارو ببینم که تشویقم میکردن و اسمم رو صدا میزدن!
"اون واقعا با استعداده"
"کییییم نامجوووون با من ازدواج کنننن"
"فوقالعاده بود"
"با اینکه فرانسوی نیست، اما همه اینجا دوستش دارن!"
صداهای مختلف رو میشنیدم و از افکارشون خندهم میگرفت! درست میگفتن، مرد شرقی ای که به یک بازیگر تئاتر معروف در کل پاریس تبدیل شده بود!
جلو رفتم و کلاهی که روی سرم بود رو سمت تماشاچی ها پرت کردم، یکی از جالب ترین تفریحاتم همین بود! دیدن جنگ طرفدارهام بخاطر یک کلاه! اما اینبار با بیشترین توانی که داشتم به دور ترین نقطه پرتابش کردم، آخرین ردیف و درست کنار مردی که با آرامش کامل نشسته بود و چرت میزد! با اینکه درست دیده نمیشد اما میتونستم حدس بزنم که کاملا شوکه شده!
لعنتی چرا انقدر دور...! افکارم باعث میشد هربار بیشتر از قبل لبخند بزنم و چهره بهتری رو از خودم به نمایش بگذارم!
سالن آقای وینستون یک فرقی با بقیه سالن ها داشت، و اون هم این بود که هربار بعد از نمایش، بازیگرها میتونستن فردی رو به عنوان پارتنر انتخاب کنن ،همراه موسیقی پایانی برقصن و صحنهی زیبایی رو رقم بزنن!
هر کس شخصی رو از بین طرفدارهاش انتخاب کرد و حالا نوبت به من رسیده بود، دخترهای مختلفی بین حضار دیده میشدن و هرکدوم زیباتر از دیگری بودن! چطور باید انتخاب میکردم...
نگاهم رو چرخوندم و ناگهان روی مردی در ردیف آخر متوقفش کردم!
همونی که کلاهم رو سمتش پرت کرده بودم...!
الان یک مرد رو انتخاب کردم! من بدون اینکه لحظه ای فکر کنم یک مرد رو به عنوان پارتنر رقصم انتخاب کردم، اما ذره ای از این کار پشیمون نبودم!
از روی سِن پایین اومدم و خودم رو به انتهای سالن رسوندم، دستم رو به سمتش دراز کردم و لبخند زدم:
_ موسیو! افتخار میدین و امشب با من میرقصین؟
فکر نمیکردم قبول کنه اما بدون اینکه چیزی بگه لبخند زد، دستم رو گرفت و باهم روی صحنه رفتیم؛
نمیتونستم باور کنم، اما اون هم مثل من یک شرقی بود!
اون چهرهی فوقالعاده، موهای مشکی لخت و پوست روشن، زیر نور سفید رنگ سن، چشم هر بیننده ای رو ساعتها به تماشای خودش دعوت میکرد...!
اون مرد چیزی داشت که در کثری از ثانیه من رو به سمت خودش کشوند، یک چیز بخصوص!
چند ثانیه گذشت و من همینطور خیره به صورت بی نقصش بودم، اما ناگهان با صدای ساکسیفونی که از گوشه سالن شروع به نواخته شدن کرد، به خودم اومدم!
موسیقیٔ فوقالعاده ای بود و بدن من هم برای رقصیدن بیتاب!
یکی از دست هاش رو روی شونه ام گذاشت و دیگری رو توی دستم قلاب کرد! بدون معطلی کمرش رو لمس کردم و حرکت آهنگین پاهامون با هم هماهنگ شد.
رنگ سیاه لباسش با کت سفید من هارمونی ای رو ایجاد میکرد که از هر اثر هنری ای جلوهٔ زیباتری داشت...
با عطر تنش، انگار به دنیای دیگه رفته بودم! دنیایی که بجز صلح و زیبایی چیزی دیده نمیشد، دنیایی که سرباز ها بجای گلوله، خشاب تفنگ هاشون رو با گل پر میکردن؛ عطری که به معنی واقعی جادویی بود...
گذشت زمان رو حس نمیکردم وقتی به اقیانوس چشمهاش خیره شده بودم، اقیانوس بی انتهایی که هر لحظه من رو بیشتر از قبل، به داخل خودش میکشید...!
دیدن اون میتونست بزرگترین اتفاق زندگیم باشه! با اینکه حتی نمیدونستم کیه، اما انگار به احساس خوبی که بهم میداد محکوم شده بودم، درست مثل رومئو که محکوم به عشق ژولیت شده بود...
لبخندش انقدر زیبا بود که حتی بهترین تابلو های ونگوک و داوینچی، جلوش سر فرود می آوردن!
اما بیشتر از هر چیزی اون عطر جادویی من رو جذب خودش میکرد!
قطعا تن هر معشوقی که تبدیل به اسطوره شده، همچین عطری داشت...
عطری که هربار من رو یاد آثار رابرت براونینگ مینداخت و عشق واقعی رو به خوبی ترسیم میکرد!
وقتی موسیقی اوج میگرفت، حرکات فوقالعادش، هر دفعه من رو بیشتر و بیشتر مجذوب خودش میکرد و حکاکی عمیق تری، از این حس روی قلبم به جا میگذاشت...
حسی که برای من از هر داستان و نمایشنامهای زیبا تر بود.
اگه اون صحنه میلیونها بار تکرار میشد، من حتی به اشتباهم که شده، بازهم اون رو انتخاب میکردم، بازهم انتخابش میکردم و زیباترین لحظات زندگیم رو باهاش رقم میزدم...!
اون عطر رو استشمام و ریه هام رو ازش پر میکردم.
موسیقی روبه پایان میرفت و من وقتی به خودم اومدم که ما دونفر تنها اشخاصی بودیم که روی اون صحنه و زیر نور میرقصیدیم و همهی حضار، حیرت زده بهمون چشم دوخته بودن!
موسیقی همونطور که ناگهان شروع شده بود، ناگهان هم تموم شد و صدای تشویق بلند تماشاچی ها توی گوشم پیچید.
دستش رو از دستم جدا کرد، خواست از سن پایین بره که دستش رو محکم گرفتم!
_ خواهش میکنم حداقل بهم بگو چه کسی همچین افتخاری رو نصیبم کرد!
_ سوکجین! سوکجین کیم.
صداش! صداش دنیایی از آرامش بود، چرا تمام این مدت این سمفونی فوقالعاده رو ازم محروم کرد...!
سری تکون دادم، دستش رو کشید و ناگهان جوری بین تاریکی سالن ناپدید شد که انگار دیگه هرگز قرار نبود برگرده!
سال ها روی صحنه رفتم، افراد زیادی رو دیدم، نمایش های مختلفی رو اجرا کردم و هربار چشم انتظار به صندلی ای که در ردیف آخر قرار داشت چشم دوختم، جایی که اولین بار دیدمش اما سوکجین، هرگز برنگشت...
امیدوارم دوستش داشته باشین:)