🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

433K 64.3K 35.6K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.3🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙
ورژن ویکوک

🐺Part.4🌙

7.6K 1.1K 357
By Shina9897

اخرین بوسه رو روی لب های آلفاش نشوند و سرش رو دوباره سینه اش گذاشت. مقابل رودخونه روی چمن ها نشسته بودن و در حالی که توی بغل مرد نشسته بود پاهاش رو دور کمرش پیچیده بود و با دست هاش کتفش رو به نرمی نوازش میکرد.

رایحه آلفاش حتی مثل خودش هم شیرین و گرم بود! دارچین تند و شیرینی که اونو یاد شیرینی های دارچینی که هیونگش رو مجبور میکرد درست کنه مینداخت. گرگ درونش بغ کنان گوشه ای نشسته بود و زوزه میکشید اما خب این چیزی نبود که تهیونگ بهش اهمیت بده! این حجم از لجبازی که با گرگش کرده بود قابل باور و منطقی نبود و به هر نحوی میخواست اونو شکست بده. گونه اش رو به سینه مرد مالید و با لحن خماری گفت

_دیرم شده... باید برگردم خونه اما دلم نمیخواد ثانیه ای ازت جدا بشم هوبا...

جیهوپ حلقه دست هاش رو دور کمر باریک امگا سفت تر کردو با نزدیک کردن سرش بینیش رو توی موهای نرم و طلایی پسر برد و عمیقا رایحه بینظیرش رو به
ریه هاش کشید. چطور میتونست از موجود کوچولو و خواستنی بغلش دل بکنه و اونو تقدیم پسر عموش بکنه؟ از طرفی بابت مشکلی که جونگکوک داشت مطمعن بود تهیونگ کنارش خوشبخت نخواهد شد و مجبور بود زندگی در کنارش رو تحمل کنه. چشماش رو روی هم فشرد و با لحن آرومی گفت

_منم دلم نمیخواد ازت جدا شم عزیزم اما باید برگردم پک و با جونگکوک صحبت کنم

تهیونگ سرش رو از سینه مرد برداشت و خیره بهش با کنجکاوی گفت

_اسمش جونگکوکه؟ تا حالا در موردش حرف نزدی

جیهوپ سرش رو تکون داد و گفت

_اوهوم اون ازم دو سال بزرگتره و آلفای پکه

امگا جوری که از این مسئله خوشش نیومده باشه لب هاش رو جمع کرد و با اخم محوی گفت

_باهاش حرف بزن هوبا... بهش بگو که من نمیخوامش، شاید اینجوری دست از سرمون برداشت

لبخندی به لحن کیوت پسر زدو با نوازش موهاش گفت

_نگران نباش عزیزم حلش میکنیم... بهتره دیگه برگردی

تهیونگ سرش رو تکون داد و با جدا شدن از بغل مرد  روبروش ایستاد. تمام هیکلش رایحه آلفا رو گرفته بود و تهیونگ ذره ای براش مهم نبود... امروز باید تمومش میکرد.

جیهوپ بوسه ای پشت دست ظریف پسر زدو گفت

_موقع برگشت مواظب خودت باش امگای من

لبخند شیرینی به لحن خطاب شدن خودش زدو سرش رو تکون داد.

_تو هم همینطور عزیزم...

خیره به صورت خندان مرد در حالی که عقب عقب میرفت دستش رو نشونه خداجافظی تکون داد و با چرخیدن روی پاشه پا ازش دور شد. از تصمیمی که گرفته بود مطمعن بود و میخواست هر طور که شده امروز با آپاش صحبت کنه. دیگه بیشتر از این نمیتونست این این مخفی کاریو ادامه بده و هیونگش رو توی دردسر بندازه هرچند الان هم نمیدونست که با فهمیدنش چه عکس العملی قرار بود نشون بده و این باعث استرسش میشد. کف دست هاش عرق کرده بود و دمای بدنش از شدت استرس پایین اومده بود.
نمی دونست این چه حسیه اما هر چی بود با نزدیک شدن به پک و محدوده خودشون شدید تر میشد و
کم کم داشت بی قراری های گرگ برای خارج شدن حس میکرد. مشتش رو چند باری به سینه اش کوبیدو خطاب به خودش گفت

_چته لعنتی؟ آروم بگیر... تا الان که ساکت بودی!!

نفس لرزونش رو بیرون فرستاد که با پیچیدن رایحه تند و آشنایی زیر بینیش شوکه سر جاش ایستاد. با چشم های گشاد شده ناباور به اطرافش نگاه کرد. از ترس تمام وحودش میلرزید و پاهاش به زمین قفل شده بود... این..این بوی همون گرگ بود! همون گرگ خاکستری رنگی که با چشم های طلاییش بهش زل زده بود. بوی تند خزه بلوط با مخلوطی از مرکبات هر لحظه غلیظ تر میشد و تهیونگ کم کم حس سنگینی و سرگیجه بهش دست داده بود. به هر سختی که بود پاهای بی جونش رو تکون دادو به سمت ساختمان پک رفت. آپا و هیونگش اونجا بودند... باید میرفت پیششون جرعت اینکه تنهایی به سمت خونه بره و نداشت.

اما همین که قدمی به سمت جلو برداشت با دیدن مرد قد بلند و مشکی پوشی که جلوی ساختمان ایستاده بود ضربان قلبش بالا رفت و شوکه به مرد نگاه کرد. اون مرد جفتش بود... تهیونگ میتونست اینو از رایحه اش و کششی که ناخوداگاه بهش داشت و غرش های گرگش بفهمه... اون آلفا اینجا چیکار میکرد؟ میخواست اونو با خودش ببره؟ لرزش تنش بیشتر شده بود ناخوداگاه هق بلندی زدو عقب عقب رفت.

نباید میذاشت اون آلفا ببینتش امکان نداشت اجازه بده همچین اتفاقی بیفته. از شانسش بخت باهاش یار نبود و با پیچ خوردن پاش محکم روی باسنش افتاد و ناله عمیقش هوا رفت.

جونگکوک با شور و هیجانی که درونش حس میکرد مقابل ساختمان پک ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. دیدن دوباره امگای فراریش ضربان قلبش رو بالا میبرد و گرگش رو بی قرار تر...
میخواست داخل ساختمان بره تا کیم نامجون، پدر جفتش رو ملاقات کنه اما با حس رایحه شیرین تو مشامش سرش رو چرخوند به اطرافش نگاه کرد. میتونست رایحه شکوفه هلو رو تو نزدیکی خودش احساس کنه و این نشون میداد که جفتش همین نزدیکی ها بود...قدمی به سمت جلو برداشت و بی قرار به اطرافش نگاه کرد که با شنیدن صدای ناله ای سرش رو چرخوند و به پسری که روی زمین افتاده بود نگاه کرد.

اون پسر خودش بود... جفتش... امگا با دیدن نزدیک شدنش به سختی از جاش بلند شدو مخالف بهش شروع به دویدن کرد که باعث اخم جونگکوک و غرش گرگش بود.. امکان نداشت این دفعه بزاره جفتش از دستش فرار کنه. با تمام قدرت به سمتش دوید و عصبی از چموش و لجباز بودن جفتش و با لحن آلفاییش غرید.

_سر جات وایستا امگـا..!!!

تهیونگ در کسری از ثانیه با شنیدن لحن آلفایی مرد با ناله سر جاش ایستاد و دستش رو به سرش گرفت. زانو هاش به شدت در حال لرزیدن بود و هر لحظه در حال سقوط کردن بود که دست های قوی کمرش رو گرفت و از پشت محکم به خودش کوبوند. هینی از ترس گفت و سعی کرد دست های مرد رو از خودش جدا کنه اما نه توانش رو داشت و نه جرعتش رو...! کاملا تحت سلطه آلفا بود و هیچ کاری ازش برنمیومد.

_ل..لطفا.. ولم ک..کن..

جونگکوک با چهره خشمگین دندون هاش رو محکم بهم فشار داد و رایحه تند و تلخ شده اش رو آزاد کرد که تن امگا کاملا توی بغلش شل شدو نالید.

بدنش کاملا توسط آلفا احاطه شده بود و هیچ تکونی نمیتونست بخوره پیچش عمیقی رو زیر شکمش احساس میکرد و با ریختن عرق از تیغه کمرش خودش رو بخاطر هیتش لعنت کرد...  هنوز دو هفته تا هیتش مونده بودو بدنش از الان داشت به فورمون های آلفا واکنش نشون میداد، و این چیزی بود که تهیونگ به شدت ازش متنفر بود.. اون توی چرخه هیتش به آدم دیگه ای تبدیل میشد و به هیچ عنوان نمیتونست جلوی خودش رو بگیره!

آلفا بینیش رو به سمت پسر خم کردو با حس رایحه امگاش که با فورمون های جیهوپ مخلوط شده بود، چنگی به کمر پسر زدو بی توجه به ناله اش زیر گوشش با لحن ترسناک و بمی گفت

_دور بار جرعت کردی از من... از آلفات فرار کنی! و حالا بوی یه آلفای دیگه رو میدی... باید همینجا مارکت کنم تا متوجه بشی آلفات کیه هوم؟ بهم بگو امگا...

امگا ترسیده از حرف مرد به شدت خودش رو تو بغل مرد تکون داد و با گریه گفت

_ن..نه لطفا... باشه هر چی تو بگی خواهش میکنم این کارو نکن... ق..قول میدم دیگه فرار نکنم.... لطفا بزار برم

آلفا یه تای ابروش رو داد بالا و گفت

_ بذارم بری تو بغل اون آلفای عوضی که جفتت نیست بخوابی؟که این سری تو یه وضعیت دیگه پیدات کنم؟

تهیونگ با ناله هق دیگه ای زدو در حالی که بدنش از ترس میلرزید سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.

جونگکوک راضی از سکوت و مطیع شدنش نیشخندی زدو با چسبوندن پسر کاملا به خودش سرش رو توی گردن وسوسه انگیز جفتش بردو محکم بوییدش و رایحه خودش رو روش گذاشت... باید بوی نحس جیهوپ رو از روی تن امگاش پاک میکرد...

هیچ کنترلی روی اشکاش نداشت و صورتش کامل خیس شده بود حالا باید چیکار میکرد؟ چجوری فرار می‌کرد؟ از الفایی که جفتش بود اما حسی بهش نداشت! با دست های لرزون چنگی به شونه آلفا زد تا سرش رو از خودش دور کنه که با غرش مرد ناله ای کردو دستش بی جون از شونه اش پایین افتاد.

   •┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

سوکجین از جاش بلند شد و با کش و قوسی که به بدنش داد رو به مرد گفت

_من دیگه میرم خونه... ممکنه تهیونگ بیاد و گرسنه اش باشه

نامجون نگاهی به جفت زیباش انداخت و با لبخند گفت

_برو بیبی منم یکم بعد میام خونه

پسر سری تکون داد و بی حرف از اتاق کار جفتش خارج شد و به سمت خروجی راه افتاد. سری برای کسایی که بهش تعظیم میکردند تکون داد و بی حوصله سمت در رفت تا ازش خارج بشه. با خوردن هوای آزاد به صورتش لبخندی زدو نفس عمیقی کشید خواست به سمت خونه راه بیفته که با به مشام رسیدن رایحه تهیونگ نزدیکی ساختمون اخم محوی کردو ناخوداگاه رد بو رو دنبال کرد. اگه تهیونگ اینجا بود پس چرا پیششون نیومده بود؟ کمی جلو تر رفت و با کمرنگ شدن بوی برادرش که حالا با بوی تند و غریبه ای جایگزین شده بود ترسیده به سمت جنگل راه افتاد. دلش گواه بد میداد و مطمعن بود اتفاقی برای دونسنگش افتاده...

هر قدمی که به جلو برمیداشت با استرس به اطرافش نگاه میکرد و با بوی تندی که زیر بینیش پیچیده بود میتونست حدس بزنه که بوی یه آلفاس... اون بوی جیهوپ رو میشناخت اما این بو، یه بوی خیلی تند و سرد بود که ناخوداگاه باعث سنگین شدن سرش میشد و دلهره اش رو بیشتر میکرد.

با شنیدن صدای آشنایی سرش رو به سمت صدا چرخوند و با دیدن مرد غریبه ای که دونسنگش رو توی بغل گرفته بود و سرش توی گردنش بود
دست هاش رو مشت کردو با صدای بلندی غرید.

_هی.... تو کی هستی عوضی؟ از برادرم فاصله بگیر

سر مرد سمتش چرخیدو با دیدن چشم های مرد که هاله طلایی به خودش گرفته بود ترسیده قدمی به عقب برداشت و نگاهی به صورت گریون تهیونگ انداخت.

جونگکوک با اخم نگاهی به پسر مقابلش انداخت و با بو کشیدن رایحه نسبتا سرد و خنکش فهمید که یه ساب آلفاس، حلقه دست هاش رو دور کمر امگا محکم تر کردو با صدای بم شده اش گفت

_اون جفت منه... برو عقب

لرزی از تن صدای آلفا کردو با قورت دادن آب دهنش قدمی به جلو برداشت و با اخم روی صورتش گفت

_تو حق نداری همینطوری بهش نزدیک بشی و هر کاری که دلت میخواد انجام بدی. اون داره اذیت میشه پس ولش کن

جونگکوک سرش رو سمت جفتش چرخوند و با دیدن رنگ پریده و گریونش شدت فورمون هاش رو کمتر کردو با صدای ملایمی زیر گوشش گفت

_ششش آروم باش... آلفا نمیخواد بهت آسیب بزنه

بوسه عمیقی به لاله گوش پسر زد که امگا ناله ای کردو قوسی به کمرش داد.

_ب..بس کن.. بزار برم ل..لطفا

جونگکوک نفسش رو بیرون فرستاد، نباید امگاش رو بیشتر از این میترسوند و از خودش متنفر میکرد. حلقه دست هاش رو شل کرد که پسر سریع مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده به سمت برادرش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت.

جین پسر لرزون رو توی بغلش فشرد با نوازش
موهاش گفت

_ته عزیزم حالت خوبه؟

امگا تند تند سرش رو تکون داد و دوباره گریه کنان خودش رو به برادرش چسبوند.

جین نگاهش رو سمت آلفای مقابلش که نگاهش به تهیونگ بود، دوخت و با لحن حدی و اخمالود گفت

_از اینجا برو... اگه جفتشی دلیل نمیشه که اینطوری مقابلش قرار بگیری و آزارش بدی، همه چی راه و اصول خودش رو داره

جونگکوک پوزخندی زدو در حالی که به سمتشون قدم برمیداشت گفت

_اون جفت منه و مال منه... اما دو بار ازم فرار کرده از کجا معلوم دوباره اینکارو نکنه؟ من اینبار به سادگی ازش نمیگذرم اون با من میاد

با این حرف مرد تهیونگ گریون صداش زدو و پشتش قایم شد.

_ه..هیونگ لطفا.. نزار منو با خودش ببره

جین سرش رو سمتش چرخوند و خیره به چشم های لرزون و قرمز ناشی از گریه اش با لحنی که خودشم ازش مطمعن نبود گفت

_ن..نترس ته... هیونگ اینجاس نمیزارم بهت نزدیک بشه

سمت آلفا که هر لحظه بهشون نزدیک تر میشد چرخید و در حالی که تهیونگ رو بیشتر پشتش قایم میکرد گفت

_اجازه نمیدم اونو ببریش..درسته جفتشی اما نمیتونی برخلاف میلش مجبورش کنی باهات بیاد

جونگکوک چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و با گرفتن نفس عمیقی سعی کرد گرگش رو که شدیدا عصبی بود و غرش میکرد آروم کنه تا بیرون نیاد و به برادر جفتش آسیب نزنه. مقابل پسر آلفا ایستاد و جدی گفت

_تو اینجا تصمیم نمیگیری که من چیکار کنم و چیکار نکنم، من آلفای برادر تو هستم و میگم که باید با من بیاد و اگه نمیخوای اتفاق بدتری بیفته بهتره از سر راه بری کنار...

تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودند... هیونگش به عنوان ساب آلفا هیچ کاری ازش جلوی آلفای قدرتمند مقابلش برنمیومد و خودش هم امگایی بود که با لحن سلطه آمیز مرد سریع تحت سلطه اش قرار میگرفت و مطیع میشد... نباید همه چی اینجا تموم میشد نباید... اون تازه میخواست با آپاش صحبت کنه و حقیقت رو بهش بگه... باید هر طور که میشد از دست آلفای مقابلش خلاص میشدند....
.
.
.

خسته از کار های تموم نشدنی پک چشم هاش رو با دو انگشتش فشار داد و ترجیح داد بعدا به کار هاش برسه. از جاش بلند شد و بعد از پوشیدن کتش از اتاق خارج شد. بهتر بود کمی استراحت میکرد و بقیه روزش رو کنار جفت و پسرش میگذروند. بعد از سپردن کار ها و تذکری به افرادش از پک خارج شد و به سمت خونه راه افتاد.. از اینکه ساختمان پک رو از خونه شخصی خودش جدا کرده بود راضی بود و نمیخواست جفت و پسرش بین کلی آلفا و بتا زندگی بکنن، برای همون ترتیب ساخت خونه بزرگ و شیک دو طبقه ای رو نزدیکی پک داده بود و میدونست که از امنیت کاملی برخورداره... با رسیدن به جلوی در زنگ خونه رو به صدا درآورد و بعد از چند ثانیه با باز نکردن کسی نگران کلیدش رو در آورد و اون رو توی قفل در چرخوند. جین معمولا فوری در رو براش باز میکرد و تاخیر الانش باعث نگرانیش شده بود.

وارد خونه شد و با دیدن سالن خالی شروع به صدا کردن جفتش شد.

_سوکجین؟ عزیزم کجایی؟ تهیونگ؟

با نشنیدن جوابی با اخم سمت آشپزخونه رفت و با ندیدن کسی به سمت طبقه بالا راه افتاد حدس زد شاید کتابخونه یا اتاق تهیونگ باشه اما با نبودنش توی هیچ کدوم از اتاق ها عصبی و نگران در حالی که شماره جفتش رو میگرفت به طبقه پایین رفت و با بلند شدن صدای زنگ موبایل جین که روی مبل بود لعنتی زیر لب گفت و به سمت در رفت و ازش خارج شد. 

شروع به گشتن به دور اطراف خونه و ساختمون پک کرد و با پیچیدن بوی غریبه ای که مشخص بود برای آلفا بود به دنبالش سمت جنگل راه افتاد. حالا که دقت میکرد این رایحه موقعه برگشتنش هم حس کرده بود اما بهش توجه نکرده و فکر میکرد مال افراد پکه....

غریزه آلفاییش به شدت به کار افتاده بود و با بو کشیدن و تیز کردن گوش هاش کم کم متوجه صدا هایی اطرافش شد و بلاخره با غلیظ تر شدن رایحه تونست جفت و پسرش رو که مقابل آلفای غریبه ای ایستاده بودند ببینه و شدت اخم هاش بیشتر بشه. با قدم های محکم سریع به سمتشون رفت و با صدای بلندی گفت

_اینجا چه خبره؟

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمون حرکت کرد با ندیدن ماشین جونگکوک حدس زد که خونه نیست و ترجیح داد منتظر برگشتش بمونه تا باهاش صحبت کنه. وارد خونه شد و همون لحظه اول آجوما که مشغول تمیز کاری بود با خوشحالی سمتش اومد.

_اوه خدای من جهوپ بلاخره اومدی؟ کجا بودی میدونی چقد نگرانت شدم؟

جیهوپ با لبخند خجالتی سرش رو پایین انداخت و گفت

_معذرت میخوام آجوما کمی کار داشتم

زن شونه اش رو نوازش کردو گفت

_خوبه که برگشتی برو کمی استراحت کن تا منم برات غذا درست کنم بی حال به نظر میرسی

جیهوپ تعظیم کوتاهی کردو در حالی که ازش فاصله میگرفت تشکر کرد. از سکوت خونه معلوم بود که هر کسی مشغول کار خودشه و خودش هم ترجیح داد به سمت اتاقش بره تا دوشی بگیره و استراحت کنه. از راهرو رد شد و خواست سمت اتاقش بره که در اتاق کار جونگکوک باز شد و یونگی با چهره ای که چیزی ازش معلوم نبود جلوی دیدش قرار گرفت.

لبخند کوتاهی زدو مقابلش ایستاد.

_هی یونگی هیونگ چطوری؟

یونگی با پوزخند نگاهش کردو در حالی که بهش نزدیک تر میشد با لحن ترسناکی گفت

_تو بهتری انگار...

متعجب از لحن بُرنده مرد، خیره نگاهش کردو گفت

_منظورت چیه؟

یونگی عصبی مقابلش قرار گرفت و همونطور که مشتش رو بالا میاورد جواب داد.

_الان بهت میگم منظورم چیه عوضی....

مشتش رو محکم به صورت جیهوپ کوبید و پسر با فریاد تلو تلویی خورد و در حالی که دماغش رو توی دستش گرفته بود روی زمین افتاد.

تابی به گردنش داد و با شکوندن قلنچش به سمت پسر رفت و با خم شدن روش چنگی به پیرهنش زد و بلندش کرد.

جیهوپ ناله ای از درد کردو بی توجه به خونی که از بینیش میومد بلند گفت

_هیونگ دیوونه شدی؟ این چه کاریه؟

یونگی پوزخند دیگه ای زدو با حرص مشت دیگه ای به زیر فکش زدو از بین دندون هاش غرید

_متنفرم از اینکه انقدر خودت رو به اون راه میزنی زندگی منو خراب کردی حالا نوبت جونگکوکه؟ به چه حقی با جفت آلفات رو هم ریختی آشغال به چه حقی؟

لگد محکمی به شکم پسر زدو بی توجه به ناله بلندش ازش فاصله گرفت.

سرفه درناکی کرد و در حالی که خون روی لبش رو پاک میکرد به سختی گفت

_اون مال منه... جفت منه... من اول باهاش آشنا شدم... ما دو ساله که با همیم شما نمیتونید مارو از
هم جدا کنید

یونگی ناباور با چشم های گشاد شده به پررویی پسر نگاه کرد و حرصی در حالی که به سمتش خیز برمیداشت گفت

_مثل اینکه هنوز آدم نشدی..... نشونت میدم
.
.
.

خسته و بی حال در حالی که احساس سنگینی میکرد روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش روی شکم برامده اش و دست دیگه اش تیشرت آلفاش که پر از  رایحه اش بود به بینیش فشرده بود تا جلوی تهوعش رو بگیره و بتونه کمی بخوابه. تازه داشت چشم هاش گرم میشد که با شنیدن صدای فریاد آشنا و زدو خورد با ترس توی جاش پریدو چشم هاش رو باز کرد. ضربان قلبش از ترس بالا رفته بود و قدرت اینکه از جاش بلند بشه رو نداشت. با شدید تر شدن صدا ها ترسیره به سختی از روی تخت بلند شد و با قدم های تند و لرزون خودش رو به در رسوند و ازش خارج شد. 

توی راهرو آلفاش رو دید که روی جیهوپ افتاده بود و به شدت در حال کتک زدنش بود. هینی از ترس گفت با چشم های گشاد شده سریع سمتشون دوید و داد زد.

_یونگی.. داری چیکار میکنی ولش کن

با رسیدن بهشون و دیدن صورت خونین مرد زیر دست های آلفاش دستش رو ناباور جلوی دهنش گذاشت و هقی زد. مرد به قصد کشت روی پسر افتاده بود و مشت هاش رو به جا جای بدنش میکوبید. قدمی به جفتش نزدیک شدو با گرفتن پیرهنش بلند داد زد

_بس کن یونگی کشتیش... ولش کن

آلفا با چشم های قرمز سمت جفتش چرخید و با عصبانیت غرید

_گمشو تو اتاقت... همین الان

بدنش لرز بدی از لحن آلفاش کردو با پیچش زیر شکمش ناله ای کرد و زانو هاش شل شد. نفسش توی سینه اش سنگین شده بودو احساس خفگی بهش دست میداد. به سختی دست هاش رو تکیه گاه شکمش کردو سمت اتاق چرخید اما هنوز قدمی برنداشته بود که چشماش سیاهی رفت و با تار شدن دیدش محکم روی زمین افتادو دیگه چیزی حس نکرد.

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

تهیونگ با شنیدن صدای آپاش میون گریه لبخندی زدو با دو خودش رو محکم توی بغلش انداخت که باعث تو هم رفتن اخمای جونگکوک شد. نامجون پسر لرزون رو توی بغلش فشرد و با حس رایحه آلفا روی بدن امگا غرش کوتاهی کردو با تهدید به پسر مقابلش نگاه کرد.

جین ترسیده در حالی که دستپاچه شده بود به سمت جفتش رفت و گفت

_ن..نامجون..تو..تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری فهمیدی؟

آلفا با اخم نگاهش کردو با لحن جدی گفت

_این سوالو من باید از شما دوتا بپرسم! تنهایی اینجا چیکار می کنید؟

پسر چشم هاش رو از صورت عصبانی جفتش گرفت و با استرس به جای دیگه ای نگاه کرد.

_ما..ما.. خب..

جونگکوک با دیدن من من کردن پسر پوفی کردو با قدم های محکم به سمت آلفا راه افتاد. مقابلش ایستادو نگاهی به جفتش که هنوز توی آغوش مرد گریه میکرد انداخت. تعظیم کوتاهی به مرد کرد و با صدای رسایی گفت

_ جئون جونگکوک هستم، رهبر پک ماه طلایی و جفت پسرتون

نامجون یک تای ابروش رو بالا داد و به صورت جذاب و مردونه پسر مقابلش نگاه کرد. حالا متوجه شده بود که پسرش جفتش رو پیدا کرده بود و استرس و ترسش برای همین بود.

نگاهی به تهیونگ کردو با لبخند محوی گفت

_هی.. آروم باش تهیونگ.. آپا اینجاس چیزی نیس

پسر رو به سمت جفتش هدایت کردو روبروی آلفای جوان مقابلش ایستاد. میتونست از رایحه و هاله قدرتی که اطرافش بود به اصیل بودنش پی ببره و خوشحال بود که پسرش بلاخره جفتش رو پیدا کرده بود. دستش رو به سمت پسر دراز کردو با لحن ملایم اما جدی گفت

_ خوشبختم. منم کیم نامجون هستم پدر تهیونگ

جونگکوک با لبخند مردونه ای دست آلفا رو توی دستش گرفت و با تکون دادن سرش گفت

_از آشناییتون خوشبختم

نامجون متقابلا سری تکون داد و گفت

_فکر نکنم الان زمان مناسبی برای صحبت کردن باشه و همونطور که میبینی پسرم کمی ترسیده و شوکه شده، بهتره فردا به پک بیای و با هم صحبت کنیم جونگکوک شی

آلفا با دودلی نگاهی به امگاش انداخت و نمیدونست ایده خوبیه یا نه، اما همین که با پدرش آشنا شده بود و خودش رو معرفی کرده بود کمی خیالش رو راحت میکرد.

_بله هرطور که شما بخواید آلفا کیم

تعظیم مجددی کردو نگاهش رو دوباره به پسر موطلایی دوخت. امگا با چشم های پر شده آبیش نگاهی به مرد قد بلند مقابلش انداخت که جونگکوک لبخند محوی بهش زدو با چرخیدن روی پاش ازشون جدا شد و به سمت ماشینش رفت.

نامجون سمتش جفتش چرخیدو گفت

_بهتره بریم خونه...

تهیونگ با دیدن رفتن آلفا خواست چیزی بگه که جین فوری دستش رو گرفت و آروم جوری که جفتش نشنوه گفت

_الان وقتش نیست تهیونگ..

امگا سرش رو با ناراحتی تکون دادو هر سه به سمت خونه حرکت کردن. جین نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد و به جفتش نگاه کرد. خوشحال بود که عکس العمل بدی نشون نداده بود و منطقی برخورد کرده بود. باید هر چه زودتر باهاش حرف میزد و این موضوع رو حل میکرد وگرنه ممکن بود تهیونگ همه چیز رو خراب کنه.

با رسیدنشون به خونه خواست سمت اتاقشون بره تا لباس هاش رو عوض کنه اما با دیدن تهیونگ که یهو وسط سالن ایستاد ناخوداگاه اون هم سر جاش ایستادو با استرس به پسر نگاه کرد.

تهیونگ ناخن هاش رو به کف دستش فشار دادو با گرفتن نفس عمیقی به سمت پدرش چرخید و بهش نگاه کرد.

نامجون که نگاهش رو به خودش دید مقابلش ایستادو گفت

_چیزی شده تهیونگ؟

جین با استرس نگاهش رو به پسر دوخته بود و امیدوار بود تا چیزی به مرد نگه، اما با شنیدن حرف دونسنگش چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و لبش رو گزید

_بله..میخوام باهاتون صحبت کنم آپا...

_ف..فکر کنم الان زمان مناسبی ب..برای صحبت نیس ته... نامجون خستس

نامجون سرش رو به سمت جفتش چرخوند و با دیدن چشمای لرزون و رنگی که مثل گچ شده بود با شک گفت

_نه من حالم خوبه.. بزار حرفشو بزنه

سرش رو سمت پسرش چرخوند و ادامه داد.

_بگو پسرم...

امگا با شجاعت به چشم های پدرش زل زدو گفت

_من نمیخوام با اون مرد جفت شم

_ت..تهیونگ گفتم خفه شووو!!

تهیونگ یهو مثل بمب ترکید و با صدای بلند داد زد.

_خفه نمیشم هیونگ... میخوام حرف بزنم، تو کمکم نمیکنی الکی بهم قول دادی! خودم باید برای زندگیم بجنگم

سوکجین با چشم هایی که خیس شده بود بهش نگاه کردو زیر لب گفت

_هر دومون رو تو دردسر میندازی....

نگاهی به پدرش که با اخم غلیظی به هردوشون نگاه میکرد، انداخت با صدایی که میلرزید گفت

_آپا من... من کس دیگه ای رو دوست دارم... نمیخوام با جفت اصلیم میت شم...می..میخوام با کسی که دوستش دارم جفت شم

نامجون جوری که به گوش هاش شک داشته باشه شوکه قدمی سمت پسر برداشت و گفت

_چی گفتی؟

جین فوری به سمت آلفاش رفت و با گرفتن بازوش نالید

_ع..عزیزم لطفا بهش توجه نکن...بچس نمیفهمه چی میگه

تهیونگ با چشم های گشاد شده به برادرش نگاه کردو گفت

_هیونگ...

جین خشمگین نگاهش کردو داد زد

_بس کن تهیونگ..!

نامجون سرش رو سمت جفتش برگردوند و با لحن سردی که لرزه به تن پسر مینداخت گفت

_ تو چیزیو از من پنهان کردی جین؟

چشم های پر شده و لرزونش رو به مرد دوخت و نگاهش کرد. جوری ترسیده بود که حتی حرف زدن هم یادش رفته بود و نمیدونست چی باید جواب بده.

_هیونگ گناهی نداره آپا، اون حتی چند بار سعی کرد جلوم رو بگیره اما من بهش حرفش گوش ندادم. لطفا سرزنشش نکن. من فقط میخوام اجازه بدی با کسی که میخوامش جفت بشم لطفا...

نامجون چشم هاش رو از عصبانیت روی هم فشرد و غرش بلندی کرد و در کسری از ثانیه سمت پسر خیز برداشت و سیلی محکمی به صورتش زد.

جین جیغ کوتاهی زدو با ناباوری دستش رو جلوی دهنش گذاشت...باورش نمیشد که نامجون روی تهیونگ دست بلند کرده باشه.

صورت تهیونگ از شدت سیلی مرد به سمت مخالف چرخیده بود و از گوشه لبش خون میومد. دستش رو بالا آورد و روی لبش گذاشت و با دیدن خون روی انگشت هاش شوکه با چشمای پر شده اش به پدرش نگاه کرد. طی این چهارده سال این اولین کتکی بود که از سمت پدرخونده ش میخورد... اون مرد با همه سلطه گریش همیشه با مهریونی باهاش رفتار کرده بود و کار الانش براش غیر قابل باور بود...
بوی فورمون های تند پدرش اطرافشون رو گرفته بود و باعث سرگیجه و حالت تهوع هر دو پسر شده بود.

نامجون نفس خشمگینش رو بیرون فرستاد و با نزدیک شدن به پسر انگشت اشاره اش رو بالا آورد و با لحن ترسناکی گفت

_تو... پسره نمک نشناس... جواب این همه سالی که بزرگت کردم رو اینجوری میدی؟ که اینطور جلوم وایستی و با بی حیایی از آلفای دیگه ای که جفتت نیست صحبت کنی؟

اشک هاش با سرعت صورتش رو خیس میکرد و گوش ها و لبش از شدت درد سیلی که خورده بود گز گز میکرد.. هق عمیقی زدو گفت

_آ..آپا...

آلفا سریع انگشتش رو جلوی بینیش گرفت و غرید.

_هیس... ساکت نمیخوام صدات رو بشنونم برو تو اتاقت... همین الان. حق نداری تا وقتی که نگفتم ازش خارج بشی یالا...

تهیونگ با چونه ای که از شدت گریه میلرزید بی پناه به هیونگش نگاه کردو با دیدن اینکه وضع اون هم بهتر از خودش نبود سریع سمت پله ها چرخیدو  با دو خودش رو به طبقه بالا رسوند.

نامجون با رفتن پسرش بدون اینکه ذره ای از عصبانیتش کم بشه سمت جفتش چرخیدو با دیدن پسر که ترسیده قدمی به عقب برداشت لبخند هیستریکی زدو در حالی که بهش نزدیک تر میشد و با لحن سردی گفت

_اوه جفت عزیزم...آلفا کوچولوی من، تورو فراموش کرده بودم

جین آب دهنش رو قورت دادو همونطور که عقب عقب میرفت نالید.

_ن..نامجون...ل..لطفا... بهت... توضیح میدم

کت مشکیش رو از تنش درآورد بی توجه به چروک شدنش روی مبل پرتش کرد.

_البته که توضیح میدی بیبی.... ما با همدیگه کار زیادی داریم

چنگ محکمی به بازوی پسر زدو بی توجه به ناله اش کشون کشون سمت راهرو بردش و با باز کردن در اتاقشون محکم به وسط اتاق هولش داد.....

•┈┈┈••✦ ♡ ✦••┈┈┈•

جنی در حالی که وسایلش رو داخل کیف پزشکیش قرار میداد نگاهی به آلفای مقابلش که دست جفتش رو میون دست هاش گرفته بود و با اخمو ناراحتی عمیقی بهش نگاه میکرد انداخت و با چشم غره گفت

_به جای اینکه اینجوری با نگرانی بهش نگاه کنی یاد بگیر که چجوری با امگای باردارت رفتار کنی... آخه کدوم آلفای احمقی با تن صدای سلطه گرش به امگای باردارش دستور میده؟ نترسیدی بلایی سر بچت بیاد؟ با توجه به بدن ضعیفی که جیمین داره معلومه اصلا بهش اهمیت نمیدی و معجزه بوده که اتفاقی برای خودش یا بچه ش نیفتاد خصوصا که موقع بیهوش شدن روی زمین افتاده....

یونگی با حرص دستش رو مشت کردو از لای دندون های قفل شده اش غرید.

_بس کن نونا... داری عصبیم میکنی، خودم به اندازه کافی عذاب وجدان دارم

دختر سرش رو به نشونه تاسف براش تکون دادو در حالی که از زیپ کیفش رو می بست گفت

_میرم به هوسوک سر بزنم... جوری زدیش که فکر نکنم حالا حالا ها بهوش بیاد

آلفا سرش رو تکون داد و دوباره نگاهش رو به جفت رنگ پریده اش داد. وقتی دیده بود که جیمین با چشم های گریون سعی میکرد جلوش رو بگیره حسادت تا عمق وجودش رو گرفته بود و نفهمیده بود که چطوری باهاش حرف زده بود.

جیمین با شنیدن صدا های گنگی که اطرافش بود هوشیار شده بود اما توانایی باز کردن چشم هاش رو نداشت. انگار وزنه چند کیلویی روی پلک هاش قرار گرفته بود و ذره ای نمیتونست تکونشون بده.

با درد گرفتن دوباره سرش ناله ای کرد و تکونی به بدنش داد که دست هایی دورش قرار  گرفت و بعد بوی شکلات تلخی که زیر بینیش پیچیده بود باعث شد پلک های بهم چسبیده اش رو از هم باز کنه و صورت نگران آلفاش رو مقابلش ببینه. اون مرد بی رحم نگرانش شده بود؟

یونگی نگاهی به چشم های بیحال جفتش انداخت و خوشحال از بهوش اومدنش گفت

_حالت خوبه؟ جیمین...؟

با یادآوری موقعی که از حال رفته بود چونه اش دوباره لرزیدو نگاهش رو از مرد گرفت و سرش رو سمت مخالفش چرخوند.

_ن  نمیخوام ببینمت...لطفا برو

آلفا که از تلخ شدن رایحه امگاش پی به ناراحتیش برده بود سر پسر رو سمت خودش چرخوند و با لحنی که سعی میکرد ملایم یاشه گفت

_جیمین...من...من متاسفم...نمیخواستم از لحن آلفاییم استفاده کنمو بهت آسیب بزنم

امگا با چشم های اشکی نگاهش کردو تند گفت

_اما زدی... تو هیچ وقت ملاحظه منو نمیکنی آلفا...حتی...حتی بچه خودت هم برات مهم نیست

_اینطوری نیست جیمین داری اشتباه میکنی

با گریه دست مرد رو از خودش دور کرد و نالید

_خواهش میکنم یونگی... لطفا تنهام بزار...

آلفا نا امید از بخشش جفتش سرش رو تکون دادو در حالی که ازش فاصله میگرفت گفت

_باشه... هر چی تو بگی، استراحت کن

چرخیدو به سرعت سمت در اتاق رفت و ازش خارج شد.

جیمین با رفتن آلفاش هق هق کنان پتوش رو روی سرش کشیدو در حالی که پاهاش رو توی شکمش جمع میکرد دستش رو نوازش وار روی شکمش کشیدو لعنتی به بخت بدش فرستاد. اون تا ابد محکوم بود تا این زندگی بدون عشق رو کنار آلفاش بگذرونه... آلفای بی رحمی که رفتارش یه روز گرم بود و یه روز سرد
و پسر هیچ چاره ای جز تحمل کردنش نداشت و امیدوار بود با بدنیا اومدن بچه همه چیز بینشون درست بشه و به امید اون روز زندگی میکرد.

 •┈┈┈••🌙✦ ♡ ✦🐺••┈┈┈•

های لاوز چطورین؟ امیدوارم هفته خوبی رو شروع کرده باشید❤💙

اینم از پارت چهار منتظر ووت و نظرای قشنگتون هستم و فقط میگم که لطفا صبور باشید تا آرامش جلو بریم و همه چی هول هولکی اتفاق نیفته ممنون از حمایت و نگاهتون💜❄

لاو یو آل🌙🐺

Continue Reading

You'll Also Like

17.9K 2K 5
جونگکوک پسری که تازه میخواد وارد صنعت پورن بشه شرکتش بهش مستر کلاسای کیم تهیونگ رو معرفی میکنه رو استاد روش متفاوتی برای تدریس داره کاپل: ویکوک زمان...
138K 20.3K 35
When A Star Disappears وقتی ستاره ای ناپدید میشود (فصل دوم) -تمام شده- قسمتی از فیک: - میدونی اولین بوسه ی دنیا چطوری شکل گرفت؟ جونگکوک نگاه خمار...
117K 20.8K 52
خلاصه : جونگ کوک یه پسر گوشه گیر و تنهاست که توی یه جزیره زندگی میکنه. یه روز اتفاقی با یه پری دریایی که یه سازمان دنبالش بود، ملاقات میکنه و بعد از...
502K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...