🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂...

By Shina9897

485K 67.5K 36.5K

با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون... More

Characters
🐺Part.1🌙
🐺Part.2🌙
🐺Part.4🌙
🐺Part.5🌙
🐺Part.6🌙
🐺Part.7🌙
🐺Part.8🌙
🐺Part.9🌙
🐺Part.10🌙
🐺Part.11🌙
🐺Part.12🌙
🐺Part.13🌙
🐺Part.14🌙
🐺Part.15🌙
🐺Part.16🌙
🐺Part.17🌙
🐺Part.18🌙
🐺Part.19🌙
🐺Part.20🌙
🐺Part.21🌙
🐺 Part.22🌙
🐺Part.23🌙
🐺Part.24🌙
🐺Part.25🌙
🐺Part.26🌙
🐺Part.27🌙
🐺Part.28🌙
🐺Part.29🌙
🐺Part.30🌙
🐺Part.31🌙
🐺Part.32🌙
🐺Part.33🌙
🐺Part.34🌙
🐺Part.35🌙
🐺Part.36🌙
🐺Part.37🌙
🐺Part.38🌙
🐺Part.39🌙
🐺Part.40🌙
🐺Part.41/last part🌙
🐺Special Part.1🌙
🐺Special Part.2🌙
🐺Special Part.3🌙
🐺Special Part.4🌙
🐺Special Part.5🌙
🐺Special Part.6🌙
🐺Special Part.7🌙
🐺Special Part.8🌙
🐺Special Part.9🌙
🐺Special Part.10🌙
🐺Special Part.11🌙
🐺Special Part.12🌙
🐺Special Part.13🌙
🐺Special Part.14🌙
🐺Special Part.15🌙
🐺Special Part.16🌙
🐺Special Part.17🌙
🐺Special Part.18🌙
🐺Special Part.19🌙
🐺Special Part.20🌙
🐺Special Part.21🌙
🐺Special Part.22🌙
🐺Special Part.23🌙
🐺Special Part. 24🌙
🐺Special Part. 25🌙
🐺Special Part. 26🌙
🐺Special Part. 27🌙
🐺Special Part. 28🌙
🐺Special Part. 29🌙
🐺Last Special Part 30.1🌙
🐺Last Special Part 30.2🌙

🐺Part.3🌙

9.4K 1.3K 588
By Shina9897


با رسیدن به بالاترین نقطه شهر جایی که حدس میزد پسر اومده باشه ماشین رو گوشه ای پارک کردو با اخم های درهم پیاده شد. نور زرد رنگ چراغ هایی که اطرافش وجود داشت جلوی دیدش رو روشن کرده بود و بلاخره با کمی گشتن تونست ماشین جونگکوک رو پیدا کنه. به سمتش حرکت کردو با دیدنش که به سنگی تکیه داده و نشسته چشم هاش رو توی حدقه چرخوند با حرص سمتش رفت.

_یا معلومه تو کجایی؟ اینجا چیکار میکنی جونگکوک؟

آلفا سرش رو بالا آورد از لای چشم های خمارش تونست چهره نزدیک ترین فرد زندگیش رو ببینه.
خنده مستانه ای کردو و گفت

_هیونگ؟؟...بلاخره... پیدام کردی!!؟

یونگی با دیدن مست بودن پسر نفسش رو بیرون فرستادو کنارش روی زمین نشست.

_این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ فکر نمیکنی باید برمیگشتی خونه؟

جونگکوک نیشخند تلخی زدو با تکیه دادن سرش به تخته سنگ پشتش گفت

_کدوم خونه؟ خونه ای که توش هیچ جفتی منتظرم نیست؟ خونه ای که جفتی توش وجود نداره تا با لبخند شیرینش بهم خوشامد بگه و خستگیمو از تنم دربیاره... اونجا خونه من نیست هیونگ... زندونمه...

یونگی تو سکوت به حرفای پسر گوش داد و از ناراحت بودنش حدس اینکه دوباره دکتر نا امیدش کرده بود سخت نبود... با چهره جدی نگاهش کردو گفت

_مضخرف نگو جونگکوک، تو رهبر اون خونه و پکی... بدون تو هیچ چیزی درست انجام نمیشه. همینطور آجوما و جیمین نگرانت بودن، این حرفارو تمومش کن و بیا بریم خونه

سرش رو چند باری به تخته سنگ کوبیدو با فشار بغض به گلوش بلاخره قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و یونگی با دیدنش متعجب نگاهش کرد.

_جونگکوک...

به سمتش خم شدو با گذاشتن دستش روی شونه اش گفت

_هی پسر چی شده؟ بهم بگو... این چه حالیه؟

جونگکوک خنده ای بین گریه کردو با صدای خش دار گفت

_امروز وقتی دکتر دوباره بهم گفت که فعلا نمیتونم بچه دار شم حس کردم دنیام دیگه به آخر رسیده... اون یه جمله تکراری بود اما من عین احمقا هر سری امید داشتم که شاید این دفعه بشه اما...این ننگ تا آخر عمر روی پیشونی من میمونه هیونگ، آلفایی که هیچ ریشه ای از خودش نخواهد داشت

اخمی بین ابرو هاش انداخت و محکم گفت

_اینکه از خودت نا امید بشی برات ننگه، نباید اجازه بدی حرفای پوچ و بی ارزش دیگران روت اثر بزاره. تو یه اصیل زاده ای جونگکوک رهبر پکت، مطمعن باش اگه جفتت رو پیدا کنی همه چی درست میشه

با شنیدن این حرف مرد نا خوداگاه قهقهه بلندی زد، انقدر بلند که اشک هاش دوباره از چشماش سرازیر شدن. سکسکه کوتاهی کردو گفت

_من جفتم رو پیدا کردم هیونگ..!

یونگی شوکه نگاهش کرد، فکر میکرد از روی مستی هزیون میگه اما با دیدن چشماش که بعد گفتن این حرف خشمگین و جدی شده بودن گفت

_جدی میگی؟ چطور...؟

دست هاش رو روی زانو هاش مشت کردو خیره به شهر زیر پاش گفت

_توی جنگل... رایحه اش رو احساس کردمو بلاخره پیداش کردم، وقتی بین بازوهای یه آلفای دیگه داشت بوسیده میشد...!

یونگی مات شده در حالی که چشم هاش به گشاد ترین حالت ممکن رسیده بود، از جاش بلند شد و بلند گفت

_چی؟ تو چی داری میگی جونگکوک؟ عقلت سر جاشه؟

جونگکوک پوزخندی زدو با تکیه دادن دست هاش به زمین از جاش بلند شدو مقابلش ایستاد.

_این همش نیست! اون کسی که جفتمو با تن نیمه لختش بغل گرفته بودو میبوسید جیهوپ بود...

سرش رو محکم سمت جونگکوک چرخوند و بی توجه به صدای مهره های گردنش گفت

_ا..این امکان نداره..جیهوپ؟ چطور ممکنه؟

_میدونی چی بیشتر از دیدنش با جیهوپ برام سخت بود؟ اینکه وقتی با چشم های لرزون و ترسیدش بهم خیره شده بود و فهمید که جفتشم تونستم برق نفرت و نخواستن رو از نگاهش بخونم!حتی...حتی جفتمم منو نمیخواد هیونگ...

خشمو عصبانیت کل وجودش رو گرفته بودو مطمعن بود اگه جیهوپ مقابلش بود قطعا کسی نمیتونست از زیر مشت و لگد هاش نجاتش بده... دندون هاش رو روی هم فشار دادو لگد محکمی به سنگ ریزه های زیر پاش زد

_اون عوضی... نشونش میدم...

عصبی سمت جونگکوک که از زور مستی به سختی سر پا مونده بود رفت و با گرفتن یقه اش محکم تکونش داد.

_ حق نداری عقب بکشی جونگکوک فهمیدی؟ گریه زاریو تمومش کن آلفا... اون امگا حق توعه و تو باید حقتو پس بگیری حتی شده به زور ! نباید اجازه بدی جیهوپ یه قدم از تو جلو تر باشه. اون عوضی زندگی منو خراب کرده اجازه نمیدم مال تورو هم خراب کنه

مشتی به قفسه سینه پسر زدو با فریاد ادامه داد.

_به خودت بیا، از طعنه و کنایه های خانوادت خسته نشدی؟ نمیخوای یبار برای همیشه از این کابوس لعنتی خلاص بشی؟

ناله ای از درد قفسه سینه اش که جای لگد گرگ جیهوپ بود کردو با فشردن چشم هاش محکم گفت

_تمومش میکنم... قسم میخورم هیونگ این دفعه تمومش میکنم، اون امگا حق منه.. مال منه و کسی نمیتونه ازم بگیرتش به هیچ عنوان اجازه اش رو نمیدم

یونگی تک خنده ای کردو با زدن رو شونه اش گفت

_بیا بریم خونه پسر....کارهای زیادی برای انجام دادن داری

•┈┈••✦🌙 ♡ ✦🐺•┈┈•

با صدای لرزش مداوم موبایلش کلافه بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه دستش رو از زیر پتو بیرون آورد به موبایلش که روی میز بود رسوند. بعد از کلی گریه و زاری به سختی خوابش برده بود و حالا سردرد افتضاحی سراغش اومده بود.گوشه چشمش رو باز کردو با دیدن اسم (❤my hope) به سرعت جوری که خواب از چشم هاش بپره از جاش بلند شدو فوری تماسش رو جواب داد.

_الو؟ هوبی؟ اوه خدای من بلاخره زنگ زدی...

صدای گرفته مرد توی گوشش پیچیدو با نگرانی چنگی به موهای آشفته اش زد.

_تهیونگ عزیزم

_تو کجایی هوبا؟ چرا جوابمو نمیدادی؟ میدونی چقد نگرانت شدم؟ فکر کردم اون آلفا بلایی سرت آورده

جیهوب لبخندی به نگرانی انگاش زدو به آرومی گفت

_من خوبم ماه من... منو ببخش اگه نگرانت کردم موقعیت تماس گرفتن باهات رو نداشتم

_میخوام بیام پیشت هوبی، میخوام ببینمت

_منم میخوام ببینمت ته... بیا یک ساعت دیگه همدیگه رو جنگل جای همیشگی ببینیم

امگا از شوق دیدار آلفاش لبخندی زدو با ذوق گفت

_باشه عزیزم میبینمت یک ساعت دیگه....

تماس رو قطع کردو نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد. باید قبل از اینکه دیر میشد کاری میکرد، باید با آپاش حرف میزد تا اجازه بده با جیهوپ میت بشه.! وگرنه مجبور میشد با کسی که هیچ حسی بهش نداره و نمیخوادش جفت بشه. با توجه به شجاعتی که از خودش سراغ داشت مطمعن بود که میتونه موفق بشه و به خواسته اش برسه...

با اعتماد به نفس از جاش بلند شد و با برداشتن حوله اش به سمت حموم رفت تا دوش کوتاهی بگیره، بدون اینکه خبر داشته باشه سرنوشت چه خواب هایی براش دیده ....!
.
.
.

سوکجین وافل های داغ و آماده رو از دستگاه در آوردو با چیدنشون توی بشقاب توت فرنگی های برش خورده رو بهش اضافه کردو با ریختن سس شکلات راضی از کارش بشقاب صبحونه رو روی میز چید و با حس رایحه دونسنگش و صدای قدم هاش با لبخند گفت

_صبح بخیر خوابالو

لیوان آب پرتغال رو کنار بشقاب گذاشت و ادامه داد

_میدونستم دیر بیدار میشی برای همون برات صبحونه مورد علاقتو درست کردم

امگا با دیدن وافل های تازه ای که بوش پیچیده بود چشم هاش درخشیدو با کوبیدن دست هاش سریع سمت میز رفت

_آه... ممنونم ازت هیونگی، تو بهترین هیونگ دنیایی

با نشستن پشت میز چنگالش رو برداشت و تکه بزرگی از وافل رو توی دهنش گذاشت و تند تند شروع به جوییدن کرد.

جین با لبخند قلپی از قهوه اش خورد گفت

_یواش تر بخور ته مگه دنبالت کردن؟

تهیونگ لقمه توی دهنش رو به زور قورت دادو با سر کشیدن نیمی از آبمیوه اش گفت

_عجله دارم هیونگ... باید برم پیش جیهوپ

آلفا با شنیدن این حرف قهوه اش توی گلوش پریدو به شدت به سرفه افتاد. تهیونگ با دستپاچگی سریع از جاش بلند شدو به سمت رفت با کف دستش چند باری به پشت کتف برادرش کوبیدو با نگرانی گفت

_هیونگ چت شد؟؟ خوبی؟

جین با تک سرفه دیگه ای که کرد راه گلوش باز شد و دستش رو بالا آورد.

_خ...خوبم

نفسش رو با حرص بیرون فرستادو چشم های عصبیش رو به امگای مقابلش دوخت.

_تهیونگ تو میخوای منو سکته بدی؟ عقل تو کلت هست؟ بعد از اون افتضاحی که جفتتون به بار آوردید باز هم میخوای بری دیدن جیهوپ؟

تهیونگ سرش رو پایین انداخت و با گزیدن لبش گفت

_من...من متاسفم هیونگ اما، نمیتونم از جیهوپ
دست بکشم من عاشقشم و هر طور شده میخوام بهش برسم. لطفا بهم اجازه بده تا ببینمش باید باهاش
حرف بزنم

آلفا از روی بیچارگی نالیدو چنگی به موهاش زد. اگه نامجون میفهمید این همه مدت موضوع به این مهمی رو ازش مخفی کرده قطعا به راحتی ازش نمیگذشت...

_ازت خواهش میکنم تهیونگ لطفا دست از این کارات بردار. این کار ها هیچ فایده ای نداره آخرش اونی که شکست میخوره تویی، من نمیخوام تو آسیب ببینی ته لطفا درکم کن من نگرانتم...

امگا قدمی سمت برادرش برداشت و با گرفتن دستش گفت

_نگران نباش هیونگ من حتما موفق میشم بهت قول میدم، لطفا همینطوری پشتم باش و ازم حمایت کن اگه تو نباشی من نمیتونم آپارو راضی کنم... قراره با هوبی حرف بزنم تا با آپا حرف بزنه هوم؟ ایده خوبیه، اینجوری میتونن باهم آشنا بشن و بفهمه که جیهوپ آلفای خوبی برای من میشه....

آلفا نفسش رو بیرون فرستاد و با صدای آرومی گفت

_خیلی خب تهیونگ من تسلیمم، نمیتونم به کاری که دوست نداری مجبورت کنم، فقط امیدوارم که نامجون رو هم بتونی همینطوری قانع کنی...

تهیونگ خوشحال از راضی کردن برادرش محکم گونه اش رو بوسیدو همونطور که ازش جدا میشد گفت

_ممنونم هیونگ پشیمونت نمیکنم...

به سمت در رفت و با تکون دادن دستش و لبخند گنده ای ازش خارج شد.

بعد رفتن تهیونگ دیگه نتونست خوددار باشه و با شل شدن زانو هاش روی زمین سر خورد. اشک هاش به سرعت گونه هاش رو خیس میکرد و با چنگ زدن سر انگشت هاش به کف پارکت سعی میکرد خشمش رو خالی بکنه. اینکه می دید تهیونگ به عنوان یه امگا برای زندگیش میجنگه تا با کسی که دوستش داره باشه باعث میشد از خودش که یه آلفاعه متنفر بشه... متفر از اینکه نتونست جفتش رو کنار خودش نگه داره و مجبور به میت شدن با نامجون شد..

از پدر مادرش گله داست، از اینکه انقدر زود تنهاشون گذاشته بودند و سوکجین با سیزده سال سن باید به تنهایی از برادر شیش ساله اش تهیونگ مراقبت میکرد. هنوز اون روز شوم یادش بود... روزی که گرگ های جنوبی به پکشون حمله کرده بودند و مادرشون هر دوشون رو توی اتاق داخل کمد حبس کرده بود و ازشون خواسته بود به هیچ عنوانی ازش خارج نشن. سوکجینی که با چشم های ترسیده در حالی که تهیونگ رو توی بغل گرفته بود به صورت مادرش خیره شده بود و بیخبر از اینکه اون آخرین دیدارشون بود... نمیدونست حتی چند ساعت توی کمد حبس شده بودند و تمام مدت به امید اینکه پدر مادرشون به دنبالشون میان تهیونگه گریون رو توی بغلش گرفته بود و بلاخره با باز شدن در کمد و ظاهر شدن صورت خونین و ناراحت نامجون که از افراد نزدیک پدرش بود فهمید که همه چی به پایان رسیده و پدر مادرشون رو به راحتی از دست دادند. اون روز نامجون هر دوشون رو محکم بغل کرده بود و قسم خورده بود تا پای جونش ازشون محافظ کنه و روی قولش مونده بود...! پسری که توی سن کم رهبری پکشون رو به عهده گرفته بود و تونسته بود با اقتدار و قدرتی که داره دوباره پک رو به حالت عادی برسونه.

همه چیز خیلی خوب بود سوکجین و تهیونگ در امنیت کامل کنار نامجون زندگی میکردند و تهیونگ از محبت های بی انتهایی که نامجون بهش میکرد شدیدا بهش وابسته شده بود و جین خیالش راحت شده بود که بلاخره هیونگی پیدا کرده تا ازشون مراقبت کنه اما نامجون اینجوری در موردش فکر نمیکرد....!

جین تمام اولین هاش کنار نامجون بود. شیطنت های نوجوونیش، اولین راتش موقعی که به شدت حساس و عصبی شده بود و به توجه نیاز داشت نامجون مثل یه پدر یا دوست صمیمی کنارش بود و به لطف اون تونسته بود به راحتی پشت سر بزاره. نامجون براش مثل یک باور بود کسی که به راحتی میتونست بهش تکیه کنه و از چیزی نترسه اما همه تصوراتش موقعی که جفتش رو پیدا کرده بود از بین رفت....

هق دیگه ای زدو به سر انگشت هاش و ناخن هایی که بر اثر فشار به کف پارکت زخم شده بودند نگاه کرد، پوزخندی به حال خودش زدو با بغل کردن زانو هاش سرش رو روشون گذاشت. به قدری توی گذشته غرق شده بود که دردش رو نفهمیده بود، گذشته ای که بعد از سه سال هنوز نتونسته بود فراموشش کنه. هنوز هم نتونسته بود اون بوی شیرینه عسل و موهای مواج قهوه ای رنگی که دیده بود رو از ذهنش بیرون کنه... روزی که با ذوق پیش نامجون رفته بود و از پیدا کردن جفتش بهش گفته بود، مثل همیشه انتظار داشت پسر بزرگتر با لبخند عمیقی که چال گونه هاش رو به نمایش میذاشت ازش حمایت کنه و کمکش کنه اما همه چی در عرض چند ثانیه از بین رفته بود...

اون قاطعانه ازش خواسته بود تا این بحث رو تموم کنه و دیگه به دیدن اون دختر نره و سوکجین جوری که انگار مرد شوخی بکنه به حرفش خندیده بود و روز بعد موقعی که به دیدن امگای دوست داشتنیش رفته بود نامجون با حضورش غافلگیرشون کرده بود و با به تسلط در آوردن هر دوشون جلوی چشم های دختر با بی رحمی مارکش کرده بود...!

اینکه بعدش چه اتفاقی افتاد خبر نداشت ، چون با حس دندون های تیز مرد که پوست گردنش رو پاره میکرد شوکه از هوش رفته بود و اخرین چیزی که قبل بسته شدن چشم هاش تونسته بود ببینه چشم های گریون امگاش بود که با بهت و ناباوری بهش نگاه میکرد......

•┈┈••✦🌙 ♡ ✦🐺••┈┈•

با رسیدن به رودخونه و دیدن مرد که منتظرش ایستاده بود قدم هاش رو تند کردو با حس دلتنگی زیاد بی توجه به درد زانوی زخمیش سمتش دوید.

_هوبا...

جیهوپ با شنیدن صدای امگاش روش رو به سمتش برگردوند و با لبخند به پسر مو طلاییش که به سمتش میدوید نگاه کرد.

خودش رو محکم تو بغل مرد پرت کردو دست هاش رو دور کتفش حلقه کرد که با شنیدن صدای آخ کوتاه مرد ترسیده ازش فاصله گرفت و با چشم های درشتش گفت

_عزیزم؟ چیشد؟ آسیب دیدی؟

آلفا که کمرش از کوبیده شدنش به درخت هنوز درد میکرد لبخند ساختگی روی لبش نشوند و گفت

_نه عزیزم چیزی نیست

تهیونگ اما با لب های لرزون از بغض صورت مرد رو توی دستش گرفت و با نگرانی بررسیش کرد.

_بهم دروغ نگو... اون گرگ عوضی بهت صدمه زده من میدونم

جیهوب دست های پسر رو از روی صورتش جدا کردو بوسه ای روشون گذاشت.

_من حالم خوبه تهیونگم نگرانم نباش، تو خوبی؟ موقع برگشتن مشکلی برات پیش نیومد؟

_نه اتفاقی نیفتاد، تونستم خودم رو به خونه برسونم. هوبا؟

آلفا بینیش رو به موهای خوش عطر پسر رسوند و با گرفتن دم عمیقی ازشون جواب داد.

_جان هوبا؟

_میخوام با آپا در مورد خودمون حرف بزنم... میخوام بهش بگم که جز تو با کس دیگه نمیخوام جفت بشم

جیهوپ با این حرف امگا به فکر فرو رفت و یاد جونگکوک افتاد. باید قبل از اقدام اون کاری میکردن وگرنه ممکن بود تهیونگ رو برای همیشه از دست بده.

_فکر میکنی باهامون موافقت میکنه؟

تهیونگ با لب های جلو اومده نگاهش رو از آلفاش گرفت و به رودخونه دوخت.

_نمیدونم.... ازش مطمعن نیستم اما باید تلاشمون رو بکنیم، مطمعنا به کمک جین هیونگ میتونیم راضیش کنیم

جیهوپ صورت ماه مانند امگاش رو سمت خودش چرخوند و خیره به چشم های آبیش گفت

_نگران نباش عزیزم... من به این راحتیا از دستت نمیدم تو مال هوبیت میمونی...

لبخند عمیقی به حرف آلفاش زدو با حلقه کردن دست هاش دور شونه هاش روی پنجه پاش ایستادو لبش رو به لب های شیرین مرد رسوند
.
.
.

با اخمی که روی صورتش جا خشک کرده بود خیره به کاغذ های زیر دستش رو به یونگی که مقابلش نشسته بود گفت

_هنوز برنگشته پک؟

یونگی با فهمیدن منظور جونگکوک پوزخندی زدو گفت

_احتمالا جرعت روبرو شدن باهات رو نداره و البته میدونه که به محض دیدنش از زیر مشتام خلاص نمیشه...

کلافه کاغذ هارو روی میز رها کردو از جاش بلند شد. به سمت پنجره بزرگ دفترش رفت و به حیاط بزرگ پک و که بتا ها و آلفا ها داشتند با نوجوان ها تمرین میکردن نگاه کرد.

_باید اون امگا رو پیدا کنیم هیونگ... حالا که جفتم رو پیدا کردم نباید دست روی دست بزارم

یونگی ته مانده قهوه اش رو سر کشید فنجون خالی رو روی میز گذاشت.

_نگران نباش بسپرش به من، برات پیداش میکنم

جونگکوک سرش رو تکون داد و با صدای تقه ای که به در خورد به روش رو چرخوند و گفت

_بیا داخل

در باز شد و جونگکوک با دیدن چهره کسی که به خوبی میشناختش اخم هاش دوباره توی هم رفت و دست هاش مشت شد... اون بتا نوچه پدرش بود، کسی که هر موقع میخواست ببینتش دنبالش میفرستاد.

بتای قد بلند و هیکلی قدمی سمت جلو برداشت و تعظیم کوتاهی کرد.

_آلفا... آقای جئون میخوان شما رو ببینن

یونگی نگاهی به اخم های جونگکوک انداخت و متقابلا با اخم شدید تری از جاش بلند شد.

_چیکارش داره؟

پسر سرش رو سمت آلفای مقابلش چرخوند و با صورت بی حسی جواب داد.

_اطلاعی ندارم

دوباره به سمت آلفای پک چرخیدو ادامه داد.

_لطفا هر چه زودتر به دیدنشون برید، ایشون منتظرن

جونگکوک نفسش بیرون فرستاد و سعی کرد به خودش مسلط بشه بدون اینکه نگاهی به بتا بندازه روش رو برگردوند و گفت

_خیلی خب میتونی بری

بتا سرش رو تکون داد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.

یونگی با حرص به جای خالی بتا نگاه کردو به سمت جونگکوک رفت. هیچ کدوم از دیدار های پسر با خانوادش به پایان خوشی ختم نمیشد... جونگکوک همیشه بعد از دیدن خانوادش و شنیدن گوشه کنایه و تهمت هاشون با حال بدی به خونه برمیگشت و تا چند روز کابوس های شبانه اش به سراغش میومد و خواب رو ازش میگرفت.. جلوی پسر که همچنان به منظره بیرونش خیره بود ایستاد و گفت

_میخوای باهات بیام؟ نمیتونم بزارم تنها بری

جونگکوک نیم رخش رو سمت مرد چرخوند و با لبخند محوی گفت

_نه هیونگ... خودم باید برم، اجازه نمیدم با حرفاشون تو رو هم اذیت کنن. در هر صورت امگام رو پیدا کردم پس نمیتونن چیزی بگن

سرش رو تکون دادو گفت

_پس هر وقت بهم احتیاج داشتی فورا بهم بگو، خودم رو میرسونم

جونگکوک به سمت مردی که حکم خانواده اش رو براش داشت چرخیدو با لبخند دستش رو روی شونه اش گذاشت.

_ممنونم هیونگ... از اینکه پشتمی ازت ممنونم

یونگی دستش رو روی دست پسر گذاشت و با فشار خفیفی که بهش داد چرخیدو از اتاق خارج شد.

با خارج شدن یونگی از اتاق لبخندش از بین رفت و دوباره اخم به صورتش برگشت. پا گذاشتن به اون عمارت کابوس براش از هر جهنمی عذاب آور بود اما باید تحمل میکرد مثل تمام این سال هایی که به امید پیدا کردن جفتش دم نزده بود و تحمل میکرد و حالا به هیچ عنوان قصد نداشت تا از اون امگای مو طلایی که با چشمای مسحور کننده ش با نفرت بهش نگاه میکرد دست بکشه... اون حق خودش از این زندگی بود، زندگی که بیست سال روی خوشی بهش نشون نداده بودو فقط سیاهی روی روز های تاریکش سایه انداخته بود.

با اعتماد به نفسی که از فکر کردن به امگاش گرفته بود محکم تر از همیشه از اتاق خارج شد به سمت خروجی راه افتاد. بهتر بود خودش رو زودتر به اونجا برسونه تا با دیر رسیدنش بهونه ی دیگه برای پدرش نباشه. هنوز از سالن نگذشته بود که آجوما با دیدنش فوری سمتش دوید و با چشم های نگرانش صداش کرد

با شنیدن صدای کسی که براش حکم مادر رو داشت از حرکت ایستاد و با لبخند سمت آجومای پیر برگشت.

آجوما دستش رو گرفت و خیره به چشم هاش گفت

_جونگکوک پسرم؟ میخوای بری اونجا؟ لطفا نرو من نگرانتم اون بی رحم ها دوباره اذیتت میکنن

جونگکوک با لبخند محوی دست های زن رو توی دستش گرفت و با اطمینان گفت

_اوما...؟ نگرانم نباش من که اولین بارم نیست که میخوام برم اونجا، مطمعن باش مشکلی برام پیش نمیاد

زن با بی قراری سرش رو تکون دادو گفت

_قول بده که به حرفاشون توجه نمیکنی به اوما قول بده

خیره به نگرانی های زنی که تقریبا از وقتی به دنیا اومده بود تا به الان کنارش بود و بزرگش کرده بود سرش رو تکون داد و بوسه ای به پشت دستش زد.

_قول میدم اوما... باید برم ممکنه دیرم بشه

با آسوده شدن خیالش دست های پسر رو ول کردو رفتنش رو با چشم هاش دنبال کرد. این عذاب تا کی میخواست ادامه داشته باشه؟
.
.
.

یونگی مقابل یکی از افراد مورد اعتمادش ایستاد و با لحن جدی گفت

_باید هوسوک رو سریع برام پیدا کنی، و اگه با امگایی دیدیش اون رو تعقیب میکنی و جاش رو که کجا زندکی میکنه و کیه رو میفهمی

مرد مقابلش تعظیمی کردو گفت

_اطاعت آلفا....

راضی از کارش سرش رو تکون داد و نگاهی به جونگکوک که به سمت ماشینش میرفت انداخت. امیدار بود امروز امگاش رو پیدا کنه و تا هر چه زودتر این موضوع رو حل بکنه... به سمت ساختمون راه افتاد و با خلوت بودن سرش به سمت اتاقش حرکت کرد، باید به امگاش سر میزد و از حالش خبر دار میشد مخصوصا که دوباره از خودش ناراحتش کرده بود... کاری که به شدت ازش متنفر بودو اما هیچ کدوم از رفتارهاش دست خودش نبود.

وارد اتاق شد و با حس رایحه وانیل امگاش که کمی به تلخی میزد متوجه شد پسر هنوز ازش دلخوره و به توجه نیاز داره. از وقتی باردار شده بود حساس تر شده بود و با کوچکترین کلمه ای که بهش میگفت ناراحت میشد و گریه میکرد.

نگاهش رو دور اتاق چرخوند با دیدن جفتش که مقابل آیینه نشسته بود و موهای نسبتا بلندش رو شونه میکرد نیمچه لبخندی زدو به سمتش حرکت کرد.

امگا کش مشکی رنگ رو دور دستش انداخت و موهای بلندش رو که جلوی دیدش رو گرفته بود توی دستش جمع کرد تا با کش ببنده که با دیدن آلفاش توی چند قدمیش شوکه سرش رو چرخوند و بهش نگاه کرد. به قدری توی حال خودش بود که حتی از رایحه آلفاش هم متوجه اومدنش نشده بود.

_آ..آلفا...

یونگی سمت پسر خم شد و با در آوردن کش مشکی رنگ از دور دست پسر اون رو دوباره سمت آیینه برگردوند و خونسرد با لحن ملایمی در حالی که موهاش رو توی دست هاش جمع میکرد گفت

_مگه بهت نگفتم بستن موهات به عهده منه؟

جیمین با بغض نگاهی به مرد که موهاش رو دور کش میبست کرد و به آرومی گفت

_آلفام خیلی وقته که به من هیچ توجهی نمیکنه... من انتظاری ندارم

با شنیدن جواب و صدای بغض آلود پسر اخمی کرد و دستش رو روی موهاش خشک شد. حق با اون بود... اون نباید امگای باردارش رو که حساس تر از همیشه شده بود به حال خودش رها میکرد اما لعنت به گذشته ای که ثانیه به ثانیه جلوی چشم هاش ظاهر میشد اونو از هر کاری منع میکرد...!

چشم هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد بحث رو عوض کنه.

_حالت خوبه؟ کمی رنگ پریده بنظر میرسی

جیمین که میدونست حرف هاش باز هیچ جوابی نخواهد داشت آهی کشید و دستش روی شکمش گذاشت.

_صبح کمی حالت تهوع داشتم اما الان کمی بهترم، به لطف آجوما...

یونگی سمت امگا چرخیدو با بالا آوردن سرش خیره به صورت فرشته وارش با ملایمت گفت

_چیزی دوست داری بخوری؟ بهم بگو هر چی که باشه

سرش رو خجالت پایین انداخت و با صدای آرومی از خجالت جواب داد.

_ دلم یکم شکلات میخواد... شکلات تلخ...

یونگی که منظور امگاش رو فهمیده بود نیشخندی زدو صورتش رو به صورت سرخ شده اش که حالا رایحه اش شیرین تر شده بود. نزدیک کردو با صدای بمو جذابی گفت

_آلفات اینجاست....

فورمون هاش رو آزاد کرد و با گرفتن چونه پسر لب هاش رو روی لب هاش شیرین و درشت امگاش گذاشت و شروع به مکیدنشون کرد.

با حس رایحه بی نظیر آلفاش ناله ای بین بوسه کردو با چنگ زدن به پیرهن مرد خودش رو بهش چسبوند و بوسه رو عمیق تر کرد.... چند وقت بود که توی حسرت چشیدن آلفاش بود حالا با حس کردنش اونم توی نزدیکیش به وجد میاوردش و شدت فورمون هاش هر لحظه شدید تر میشد.

یونگی دستش رو دور کمر پسر انداخت و با یک حرکت بلندش کردو بدون اینکه لب هاش رو ازش جدا بکنه به سمت تخت بردش و به آرومی روش خوابوند.

پسر تند تند روی لب هاش رو میبوسید و مک های ریز بهش میزد جوری که مرد با لبخند لب هاش رو به سختی جدا کردو گفت

_آروم باش جیمین... من اینجام فرار نمیکنم

صورتش از حرف مرد داغ شد و با احتمال سرخ شدنشون نگاهش رو ازش گرفت و با خجالت لبش رو به زیر دندونش برد.

لبخندی به رفتار کیوت جفتش زدو با نزدیک کردن صورتش لب هاش رو دوباره شکار کردو دستش رو سمت تیشرت گشاد پسر برد......

•┈┈••✦🌙 ♡ ✦🐺••┈┈•

ماشین رو مقابل عمارت بزرگ پدریش نگه داشت با چشم های بی حسش و بهش خیره شد. عمارت منحوسی که براش یادآور روز های تیره اش بود و حتی یک خاطره خوب هم ازش نداشت. اولین بارش نبود که برای تحقیر شدن به اینجا صدا زده میشد و جونگکوک تنها چیزی که هر بار از خودش میپرسید این بود که گناهش چی بود؟ گناه بچه ای که به خواسته خودش به این دنیا نیومده بود و باید تاوان پس میداد چی بود؟ اینا سوال هایی بود که بیست سال توی ذهنش ریشه کرده بود و هیچ جوابی براش نداشت.

لبخند تلخی به سرنوشت تاریکش زدو بدون اینکه به جایی خیره بشه با قدم های لرزون اما محکم و با اخمی که روی صورتش بود به سمت ورودی عمارت رفت و بعد از باز شدن در توسط خدمتکاری واردش شد.

_آلفا جئون توی دفترشون منتظرتون هستن

جونگکوک سری برای خدمتکار تکون داد و خوشحال از نبودن یه جی خواهر بی رحمش که همیشه با زخم زبون هاش قلبش رو به درد میاورد تند به سمت پله ها رفت و خودش رو به طبقه بالا رسوند. ضربان قلبش بی جهت بالا رفته بود و مثل بچه ها جوری که انگار کار بدی انجام داده باشه منتظر تنبیه از سمت پدرش بود و این حس همیشه وقتی به اینجا میومد بهش دست میداد و حالش رو خراب میکرد.

نفسش رو بیرون فرستاد و سعی کرد فورمون هاش رو که از استرس رو به تلخی میزد کنترل کنه. اون یه آلفای اصیل بود باید ظاهر خودش رو حفظ میکرد تا بهونه ای دست پدرش که هر لحظه دنبال گرفتن نقطه ضعفی ازش بود نده.

پشت در قهوه ای رنگ ایستاد تقه ای بهش زد و بعد از چند ثانیه با صدای جدی پدرش پر رو باز کردو وارد اتاق شد.

فضای همیشه نیمه تاریک و گرفته اتاق کار پدرش که همیشه پرده هاش کشیده بود و هیچ نوری به اتاق نمی تابید شدت استرسش رو بیشتر میکردو باعث عرق کردن کف دست هاش میشد. نگاهی به صورت جدی و بی حس پدرش که عینکی به چشم زده بود و مشغول خوندن کتابی بود انداخت و با صدای رسایی گفت

_سلام پدر...

سانگ وو از بالای عینکش نگاه سردی به پسر مقابلش انداخت بدوت توجه بهش دوباره نگاهش رو به کتاب جلوش دوخت.

_بشین

جونگکوک سری تکون داد و روی مبل های چرمی قهوه ای رنگ مقابل میز نشست. سرش رو پایین انداخته بود و منتظر حرفای پدرش بود اما آلفا جوری که انگار شخص مقابلش وجود نداشته باشه با خونسردی مشغول کتابش بود و این باعث عصبی شدنش میشد. گرگش خر خر کنان دور خودش میچرخیدو اماده بود تا هر لحظه بیرون بیاد.

بلاخره بعد از چند دقیقه عذاب آور پدرش کتاب رو بست و با درآوردن عینکش رو بهش گفت

_اوضاع پک چطور میگذره؟

لبخند ساختگی زدو جواب داد.

_خوبه مثل همیشه، به لطف یونگی هیونگ میتونم از پسش بربیام

آلفا پوزخندی زدو با تکیه دادن به صندلیش گفت

_ البته که باید با وجود یونگی خوب بگذره وگرنه از توی بی عرضه انتظار ندارم اون پک رو رهبری کنی!

لبخندش در کسری از ثانیه از بین رفت و با مشت کردن دست هاش سعی کرد خشمش رو کنترل کنه... چیزی نبود... به زودی تموم میشد... تمومش میشدو میتونست از این جهنم خلاص بشه فقط باید یکم دیگه تحمل میکرد

_فرصت زیادی نداری...باید سریع جفتت رو پیدا کنی و سعی کنی بچه دار بشی و این ننگ رو از خاندان جئون پاک کنی وگرنه از پک برکنار میشی و جونگ سو به عنوان آلفای شایسته و کامل، رهبر پک میشه

سرش رو تکون دادو با قورت دادن بغض خفه کننده گلوش به سختی لب زد.

_من...من جفتم رو پیدا کردم

پدرش ابرویی بالا انداخت و با حالت مسخرگی گفت

_اوه جدی؟ اون کیه؟ اسمش چیه؟ از کدوم خانوادس؟

عرق از تیغه کمرش گذشت دست هاش شدت مشت کردن درد گرفته بود، فشاری که بهش وارد میشد خارج از حد تحملش بود و با سنگین شدن قفسه سینه اش میتونست حدس بزنه که کمتر از چند دقیقه به قرصش احتیاج پیدا میکنه.

_هنوز نمیدونم کیه... فقط دیدمش، اگه کمی بهم فرصت بدین میتونم کار هام رو سرو سامون بدم

آلفا سری تکون دادو با لحندجدی گفت

_فقط دو ماه فرصت داری بعد از اون باید پک رو ترک کنی، میتونی بری

آلفای جوون با شونه های افتاده بله ای گفت و از جاش بلند شد.

تعظیمی رو به پدرش کردو خواست از اتاق خارج بشه که در اتاق باز شد و مادرش رو توی قاب در ظاهر شد.

شوکه قدمی به عقب برداشت و با چشم های درشت شده بهش نگاه کرد.

امگا با دیدن پسر مقابلش دستگیره در رو توی دستش فشار داد با صدای بلندی گفت

_تو اینجا چه غلطی میکنی؟ به چه حقی پات رو اینجا گذاشتی؟؟

نگاه عصبیش رو به شوهرش دوخت و گفت

_برای چی این کثافت رو اینجا راه دادی سانگ وو؟؟

خیره به چهره زنی که اسم مادر رو یدک می کشید با لب های لرزون از بغض و قلبی که تیر میکشید گفت

_م..مادر

امگا سریع جفت دست هاش رو روش گوش هاش گذاشت و با جیغ های بنفشی که میکشید هیستریک وار داد زد.

_به من نگو مادر...نگو مادر...حرومزاده من مادر تو نیستم گمشوووو!!

سانگ وو از جاش بلند شد و با رفتن سمت همسرش دست هاش رو به سختی گرفت و با بغل کردنش سعی کرد آرومش کنه.

_آروم باش عزیزم الان میره... لطفا آروم باش

نگاه خشمگینش رو به پسری که هیچکس از حالش خبر نداشت انداخت و بلند گفت

_از اینجا برو

قدم های سستش رو به سختی جوری که هیچ اداره ای بهشون نداشته باشه به سمت جلو برداشت و خیره به چهره گریون مادرش، فوری از کنارشون رد شد و سمت پله ها دوید. قفسه سینه اش هر لحظه بیشتر فشرده میشد و فضای خفگان عمارت براش مثل هوای سمی بود که راه نفسش رو بند میاورد و خفه اش میرد. به هر سختی که بود خودش رو کنترل کرد و به سمت در خروجی رفت تا ازش خارج بشه اما انگار کائنات همگی دست به دست هم داده بودند تا مرد رو از پا دربیارن.

_اوه ببین کی اینجاس...!

سر جاش ایستاد و با فشردن چشم هاش به همدیگه سعی کرد میل به تبدیل شدنش رو بگیره و خونسرد باشه. سرش رو سمت سالن چرخوند و به خواهرش که سلانه سلانه با قدم های آروم بهش نزدیک میشد نگاه کرد.

دختر قد بلند طره ای از موهای مشکیش رو دور انگشتش پیچیدو با نیشخند زهر آلودی گفت

_آلفامون اومده...

جوری که انگار اشتباه بکنه هینی گفت و با گذاشتن دستش روی دهنش ادامه داد

_اوه متاسفم... منظورم آلفای بی ریشه بود

با دندون های کلید شده و اخمی غلیظی که چهره اش رو پوشنده بود رو به دختر مقابلش گفت

_زمان خوبی رو برای بحث کردن انتخاب نکردی
یه جی

چرخید تا از در خارج بشه که دوباره صدای دختر که مثل سوهان روح به مغزش کشیده میشد به گوشش رسید و باعث میشد تحملش رو از دست بده و اجازه بده گرگش خارج بشه و هر طور که میخواد رفتار کنه.

_شنیدم دکترت دوباره نا امیدت کرده! آه بیچاره دلم برات میسوزه، البته دلم بیشتر به حال اون امگای بدبختی که قراره تورو تحمل کنه میسوزه... البته اگه وجود داشته باشه!

با چشم هایی که خون ازش میچکید خیزی سمت دختر برداشت که صدای بلندی نگاه هر دوشون رو سمت پله ها کشوند

_بس کنید...!

جونگ سو یک دستش توی جیبش بود و با ظاهر جدی و خونسرد که چیزی از صورتش خونده نمیشد از پله ها پایین اومدو مقابل هر دوشون ایستاد.

_این بحثو تموم کن یه جی

بتا با لبخند دستش رو دور بازوی پسر حلقه کردو با لحن لوسی گفت

_چشم اوپا هر چی تو بگی

پسر نگاهش رو سمت آلفای خشمگین مقابلش دوخت و گفت

_بهتره از اینجا بری

جونگکوک نگاه عمیقی به برادرش انداخت و بی توجه به دختر سریع سمت در چرخیدو از اون خونه لعنتی خارج شد. درو پشت سرش کوبیدو با خوردن هوای آزاد به صورتش نفس لرزون و حبس شده اش رو بیرون فرستاد. افراد پدرش دور تا دور عمارت ایستاده بودند و نمیتونست مقابلشون ضعفی از خودش نشون بده. با قدم های لرزون از چند پله سفید رنگ پایین اومدو به سمت ماشینش حرکت کرد، درد قلبش امونش رو بریده بود باید هر چه زود تر قرصش رو میخورد.

پشت رول نشست و با تکیه دادن سرش به پشتی صندلی جعبه قرصش رو از جیب کتش بیرون آورد و با باز کردنش یکی از قرص های صورتی رنگ رو توی دهنش گذاشت و بدون آب قورت داد. چشم هاش رو بست و سعی کرد بدون فکر کردن به چیزی روی خوب شدنش تمرکز کنه و بتونه خودش رو به خونه برسونه. درد گاه و بی گاه قلبش یادگاری بود که چند سالی دچارش شده بود و کسی جز یونگی ازش خبر نداشت.

با شل شدن عضلات قفسه سینه اش و دردی که رو
به بهبودی بود سوویچ رو چرخوند و به آرومی به راه افتاد.

چنگی به موبایلش که روی صندلی رها کرده بود زد و با دیدن چند تماس از یونگی اخمی کردو شماره اش رو گرفت. هنوز بوق اول تموم نشدن بود که صدای نگران مرد به گوشش رسید و لبخند زد. هنوز کسایی بودن که نگرانش باشن...

_الو جونگکوک؟ کجایی تو پسر چرا جواب نمیدی؟

_معذرت میخوام هیونگ موبایلم رو توی ماشین گذاشته بودم. دارم برمیگردم پک، اتفاقی افتاده؟

یونگی نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد و گفت

_ جای جفتت رو پیدا کردم پسر...

پاش رو به شدت روی ترمز گذاشت و با چشم های درشت شده گفت

_راست میگی هیونگ؟ چطوری؟

_بهت گفتم که نگران نباش و بسپر به هیونگ، اسمش کیم تهیونگه و پسر خونده آلفا کیم نامجونه. میتونی بری باهاش حرف بزنی کوک شاید همه چی درست شد

لبخند عمیقی زدو به یاد صورت ماه مانند جفت مو طلاییش ازخوشحالی گفت

_ازت ممنونم هیونگ، هیچوقت نمیتونم لطف هایی که در حقم کردیو جبران کنم ممنونم که هستی

_خوشحالی تو برای من بزرگترین چیزه جونگکوک، زودتر برو سراغ جفتت لوکیشن رو برات فرستادم

جونگکوک تشکری کردو با قطع کردن تماس نگاهی به لوکیشن انداخت و زیر لب گفت

_پیدات کردم امگای من

•┈┈••✦🌙 ♡ ✦🐺••┈┈•

پارت سوم تقدیم به شما عزیزان خب چطور بود؟ منتظر ووت نظرای قشنگتون هستم
چیزی که میخوام بگم اینکه خیلیا توی پارت قبل بیشتر دوست داشتن تا کوکوی برسه و باید بگم که کوکوی تا دلتون بخواد داریم ولی باید کمی صبر کنید و به کاپل های دیگه هم فرصت دیده شدن بدید من به عشق شما ها چهار کاپل نوشتم وگرنه مثل فیک قبلی میتونستم رو کاپل اصلی زوم کنم. پس لطفا داستان همه کاپل هارو بخونید و بهش عشق بدین پارت بعد کوکوی داریم و اگه از داستان های بقیه کاپل ها خوشتون نمیاد میتونید بگید تا کمرنگ تر کنم هر چند که این سه پارت صرفا برای آشنایی بودو دیگه چیز مبهمی نیست.

لاو یو آل🌙🐺

Continue Reading

You'll Also Like

28.9K 5.3K 46
{COMPLETED} اولش فقط یه سرزمین بود. بعد شد یه اتحاد اشتباه. یه رابطه اشتباه. یه بچه با یه سرنوشت نامعلوم. یه بچه با ذات بهشتی. یه شیطان_یه فرشته. ساح...
653K 90.1K 26
[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمزمه کرد... _ دقیقا مرد نیشخندی زد و مثل پ...
485K 67.5K 73
با غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد...
474K 72.1K 52
name:ugly fan and hot fucker couple:vkook Gener:🍓اسمات🔞،خشن،عاشقانه،فلاف writet: maya^^ وضعیت: کامل شده⁦☑️⁩ قسمتی از فیک 🎄🎇⬇⬇ _تو خیلی زشتی جئون...