Strangers[On Hold]

By GoldenDream28

14.7K 4K 22.1K

خلاصه : 4 تا جوون موفق توی عرصه ی مد ... وقتی پاشون به کلاب استرینجرز باز میشه و اتفاق های جدید تو زندگیشون م... More

sketching
°•●○cast○●•°
sport
mansion
" Strangers" Club
Tanzanite
"Micheal Jordan"
Brother
New person
Argument
"Zayn Malik"
Guest
Amusement Park
Sour cherry
Hot chocolate
Gay
What if ... ?
Shrimp
Little actor
Fever
Be friends
Rainbow
WHAT??
Admit
°•●○Lets see●○•°
°•●○Lets see 2○●•°
Stress
Heat
Sunflowers
It's hard
📍حتما بخونین📍

Lollipop

320 117 1K
By GoldenDream28

●بعد از سال های دراززززز گلدن هیر اکلیلاااااااا
وای من چقدر دلم براتون تنگ شده بود کینسنسکقکق
اکه هنوزم همراه استرینجرز هستین و دنبالش میکنین خییییلی ممنونم ازتون و بی نهایت قدردانتون هستم :)
امیدوارم از این پارت لذت ببرین

.
.
.

بعد از گذروندن اولین روز مدرسه همراه بیلی و تیموتی, پنج نفری مشغول جمع کردن وسایلشون بودن

بعد از روز ملاقات با لیام, این بهترین روزی بود که تیموتی تجربش میکرد

تیموتی: وای خدای من, من عاشق این کلاس شدم ... چقد همه تون خوبین!

همونطور که کتاب هاش رو توی کیفش میذاشت گفت و زیپ کیفش رو بست

لویی: اره خوبیم, ولی ایا تو اسکارلت را میشناسی؟

بیلی که روی صندلی لم داده بود و جمع کردن وسایل هاش رو به لویی سپرده بود, ابنبات قرمزش رو از دهنش دراورد

بیلی : اسکارلت کی باشه؟

اریانا یه ابنبات همرنگ مال بیلی گوشه لپش گذاشته بود و با همون حالت جواب دختر رو داد

اریانا: همون بعتر تو نشناشیش

لویی: ولی من میگم دقیقا تو باید بشناسیش!

نایل به دلیل اینکه ابنبات سبز لویی رو ازش کش رفته بود, حالا دوتا به رنگ های ابی و سبز داشت که هر دو تا رو باهم لیس میزد

نایل: میخوای یکاری کنی اسکارلت کونش رو از دست بده؟ ... بیخیال داداش به دردسرش نمیارزه

تیموتی: مگه چه جور ادمیه؟

بیلی بلاخره از جاش بلند شد و کوله ش رو روی دوشش انداخت

بیلی: واضح نیست تیمی؟ معلومه یه بچ اسلاته!

لویی تو هوا براش بشکن زد و کوتاه تعظیم کرد و همه با هم از کلاس خارج شدن

نایل: میگم ... فقط منم که فک میکنم ابهتمون زیاد شد یا شما هم اینطور فکر میکنین؟ خوف رو تو چشمای ملت میبینم

اریانا ابنباتش رو تو هوا گرفت و بالا پرید

اریانا: اوییی یسسسس منم همچین حسی دارم کپک ... انگار به نیرو هامون اضافه شده!

لویی: از دالتون ها به پنج ابر قهرمان ... پیشرفت بزرگی بود!

تیموتی: هی من قرار نیست با کسی بجنگم!

گفت و انگشت اشارش رو جلوی دماغ لویی گرفت و اون پسر بلافاصله انگشت تیموتی رو توی مشتش گرفت

لویی: دارم میگم "قهرمان" گاگول ... ولی همیشه تو این گروها یکی باید باشه که حکم "فرشته ی مهربون" رو داشته باشه تیمی!

نایل هر دوتا ابنبات هاش رو با دست چپش از دهنش خارج کرد و با اخم به بچه هایی که از کنارشون رد میشدن نگاه کرد

نایل: نمیدونم چرا اینایی که رد میشن اینقد بد نگامون میکنن ... فک کنم به ابنباتام چشم دارن!

لویی: فک کنم ... بخاطر کون منه؟!

بیلی: قطعا!

با جدیت خاصی گفت با کف دست به باسن لویی ضربه ای زد

لویی: اوخ! ... شایدم تیموتی زیادی خوشگله؟!

بیلی همونطور که به روبرو نگاه میکرد ابنباتش رو از دهنش خارج کرد و به لبای لویی چسپوند

بیلی: بیا اینو بلیس ... زیادی داری حرف میزنی

تیموتی جفت دستاش رو کنای سرش بالا اورد

تیموتی: بخدا من بی گناهم!

اریانا خیلی سریع به بازوی پسر اویزون شد و گونش رو روی دستش کشید

اریانا: عاووو تیمی تو خیلی مظلومیییی!

بیلی کمی به سمت جلو خم شد تا راحت تر به اریانا نگاه کنه, چشمغره ای برای دختر رفت توی دلش بخاطر اینکه ابنباتش رو تو دهن لویی انداخته و حالا برای خفه کردن اریانا راهی نداره لعنت فرستاد

بیلی: بسته هر چی ساک زدیش ... بدش به خودم!

محکم ابنبات رو از دهن لویی بیرون کشید و اهمیتی به این که دندون های بالایی لویی درد گرفت نداد ...

لویی: کثافت دندونام ... ولی جدن چقد خوشمزه بود

نایل: ولی تو تاحالا سیب و بلوبری رو باهم تست نکردی ... تازه نیگا زبونم سبزآبی شد عَعع

گفت و زبونش رو تا ته سمت پسر بیرون اورد

با رسیدن به حیاط مدرسه بیلی و اریانا ابنبات هاشون رو توی سطل زباله انداختن

تیموتی به اصرار لویی و نایل, امروز رو مهمون خونه شون بود و این بیلی و اریانا بودن که باید باهم به خونه میرفتن

بعد از سوار شدن توی ماشین قدیمی تیلور که این روزا به ماشین بیلی تبدیل شده بود, کوله هاشون رو روی صندلی پشت انداختن و اریانا مشغول بستن کمربندش شد ... ایمنی اونم وقتی بیلی راننده باشه حرف اول رو میزد!

اریانا: ولی چقد خوب شد تو رانندگی بلدی ... جیمز خیلی کیوت و گوگولیه ولی گاهی اوقات زیادی بانمک میشه دل ادمو میزنه

جیمز هر روز وظیفه داشت اریانا رو به خونه برسونه, البته به جز روزایی که اون به خونه ی پسرا میرفت ... و خب اره, زیادی مزه میپروند و اینکه اریانا باید تمام راه الکی برای حرکات نیمه بامزش میخندید یکم خسته کننده بود

بیلی: ازین به بعد همیشه همراه من میری خونه!

با نیشخند گفت و ماشین رو روشن کرد اما متوجه لرزیدن پشت اریانا نشد ...

بعد از چند دقیقه که بدون حرفی رانندگی میکردن بیلی سکوت سنگین و مسخره بینشون رو شکست

بیلی: اه فاک ... گوشیمم که خاموشه, نمیتونیم اهنگ بذاریم

اریانا که مشغول کلنجار رفتن با خودش و ذهنش بود, مدام گوشه ناخن هاش رو با دست میکند و اهمیتی به سوزش دستاش نمیداد, ولی با دیدن نقطه ی کوچیکی از خون که از کنار ناخن بیچارش بیرون زد, انگشتش رو وارد دهنش کرد

بیلی نگاه کوتاهی به انگشت اریانا انداخت و اخم هاش تو هم رفت

انگار که بار اولشه همچین صحنه ای رو میبینه ... مگه دستای خودش همیشه جویده شده نیستن؟

بیلی: هی ... خون اوردیش که, چسب زخم بدم؟

اریانا سری تکون داد و انگشتاش رو زیر استین لباسش قایم کرد

اریانا: نه ... ممنون

بیلی: نمیسوزه؟

اریانا: نه ... درواقع سوزشی حس نکرده بودم تا وقتی که بهم یاد اوری کردی!

بیلی کوتاه خندید و سرش رو به چپ و راست تکون داد

اریانا: البته ... تو بهتر از من میدونی چی میگم, یعنی ... چمیدونم, این که یجایی از بدنت زخم باشه و دردت نگیره!

لبخند بیلی از روی لب هاش محو شد از گوشه ی چشم با به اریانا نگاه کرد

بیلی: منظور؟

اریانا: هیچی ...

نگاهش رو به خیابون داد تا دیگه با بیلی صحبت نکنه, چون ممکن حرف هایی بزنه یا سوالاتی بپرسه که بعدا بخاطرشون پشیمون بشه

بیلی ماشین رو توی حیاط عمارت کوچک هری پارک کرد و دو نفری از ماشین پیاده شدن

از چند تا پله ای که به در ورودی ختم میشد بالا رفتن و قبل از اینکه انگشت اریانا زنگ طلایی خونه رو لمس کنه, بازوی دختر رو کشید و اون رو سمت خودش برگردوند

حالا که اون دختر درباره ی سلف هارم های بیلی فهمیده بود پس دیگه چیزی برای قایم کردن باقی نمونده بود

بیلی: زخم ها درد دارن اریانا ... من دردم میگیره

جمله ی اخر رو با شکسته ترین صدای ممکن گفت و اریانا شرط میبست حالت نگاهش با همیشه فرق داشت

اریانا دوباره توی روستای کوچیک چشم های دختر مهمون شده بود, کاش خودش رو کنترل کنه, ولی نمیتونست دربرابر دویدن روی چمن های مرطوب با پاهای برهنه, اون هم وقتی از کنار رودخونه رد میشد مقاومت کنه

چیزی که توی چشمای اون دختر میدید, اصلا با ظاهر بیلی هماهنگی نداشت ... همه ی تاریکی که تا همین چند دقیقه پیش از بیلی دریافت میکرد, حتی همین حرفش, با یکبار نگاه کردن توی چشماش از بین میرفت

شاید چشم های بیلی تنها یادگاری از لحظه های خوب اون دختر بودن, یا شاید قطره های اخر زندگی رو توی اب های زلال رودخونه ی چشم هاش ریخته بود

هر چیزی که بود, به ادم حس خوبی میداد ... به اریانا هم همینطور

اریانا: چرا ... چرا رو زخم هات مرهم نمیذاری؟

ناشیانه و ساده گفت و بیلی همونطور که توی چشمای درشت دختر کوچیک تر نگاه میکرد لبخند بی جونی زد

بیلی: نمیشه ... ایده ای برای زخم های روحم داری؟

توی چشم های رنگی دختر خیره بود, با زبون لب هاش رو تر کرد و اب دهنش رو محکم قورت داد ... با خودش میگفت کاش میتونستم تمام زخم هات رو بغل کنم ... روشون مرحم بذارم و ببوسمشون

اریانا: قراره تا کی به این کار ادامه بدی؟

بی تفاوت شونه ی بالا انداخت و نگاه خسته ش رو به چشم های اریانا داد ... اخه مگه دست خودش بود؟ فقط خدا میدونست که خود بیلی هم از اسیب زدن به خودش لذتی نمیبره!

اریانا: میشه؟ ... میشه لطفا دیگه نکنی؟ ... لطفا؟

دستش رو دور مچ دست اسیب دیده ی بیلی حلقه کرد و با نگاه پر از خواهشش به چشم های رنگی دختر خیره شد

بیلی توی دلش قول بچگانه ای به اریانا داد ولی زبونش نچرخید تا مطرحش کنه

اون دختر خوش قول بود ... با حداقل سعی می‌کرد که به قول هاش عمل کنه

چشم های بیلی روی تک تک اجزای صورت دختر میچرخید, چرا اینقد زیبا و خواستنی بود؟ ... بیلی توی زندگیش دختر های زیبای زیادی دیده بود و با خیلی هاشون خوابیده بود ... ولی اریانا یه حس دیگه ای بهش منتقل میکرد

اون بچه ظریف تر و معصوم تر از این بود که کسی مثل بیلی باهاش باشه ... باهاش باشه؟

خیلی ییهویی در ورودی خونه باز شد و هری توی چهارچوب در قرار گرفت

هری: عِح؟ ... شما اینجا چیکار میکنین؟

اریانا و بیلی خیلی زود از هم فاصله گرفتن و اریانا نصف استین لباس گشادش رو توی دهنش فرو کرد

بیلی: عِح؟ ... تو خودت اینجا چیکار میکنی؟

اداشو در اورد و دست هاش رو به دوطرف باز کرد

هری با تعجب نگاهی به داخل خونه انداخت و سمت دخترا برگشت

هری: اگه اشتباه نکنم اینجا خونه ی منه؟! ... بیخیال, بیاین تو ... حوصلم سر رفته بود میخواستم برم بیرون قدم بزنم, خوب شد که شما اومدین ... خودمم حال بیرون رفتن نداشتم

سه نفری وارد خونه شدن و هری در رو پشت سرشون بست

.

.

.

لیام: واو ... دخترا, شما چیکار کردین؟! ... این معرکس!

تیلور با افتخار پاهاش رو روی هم انداخت و ماگ سفیدش که روش عکس گربه چاپ شده بود رو به لب هاش نزدیک کرد و مقداری از لاته ی توی لیوان مزه کرد

تیلور: خیلی خفنه مگه نه؟

لیام ایپد تیلور رو روی میز وسط دفتر دوا برگردوند و سمت اون دختر برگشت

لیام: حقیقتا من کالکشن امسال سانشاین رو بیشتر از قبلی دوسدارم, تم سفید مشکی ایده ای خیلی خوبی بود و البته که سبک لباس ها کاملا با مال زمستون پارسال فرق داره! ... من منتظر یچیزایی تو مایه های پالتو یا کت و همچین چیزی بودم ... ولی پیراهن؟ سوپرایز شدم!

دوا از پشت میزش بلند شد و روی صندلی کنار لیام نشست و ایپد رو سمت خودش کشید

دوا: میدونی ... طراحی هامون خیلی عجله ای و سریع شد ولی خیلی خوب از اب درومد, خیلی راضیم!

لیام با تردید نگاهی به تیلور انداخت اما اون دختر سریع با بالا تر گرفتن لیوانش چشماش رو از لیام دزدید و تقریبا کل صورتش رو زیر ماگش و دستاش قایم کرد

لیام: ام ... میگما دوا ... مدل اصلی امسال هم کنداله دیگه درسته؟

بیخیال گفت و یه شکلات ابنباتی از توی ظرف چوبی وسط میز برداشت

دوا نگاه عصبیش رو روی تیلور که با اخم و دقت خاصی به کف لیوانش خیره بود, انداخت و چشم هاش رو چرخوند

دوا: نه لی ... مدلای اصلی امسال جیجی و بلا حدیدن !

با حرف دوا ابنبات گوشه ی لپ لیام تبدیل به زهرمار شد و با همون لپ باد کرده اعتراض کرد

لیام: چه؟ ... دوا زده به سرت؟ ... جیجی؟ ... تو قرار داد نبستی مگه نه؟!

دوا شونه ای بالا انداخت و بی هدف به دور و برش نگاهی انداخت

دوا: خب مگه جیجی چشه؟ ... این همه سال باهامون بوده خب امسال مدل اصلی باشه مگه چیه؟ ... درضمن نه هنوز دربارش باهاشون حرف نزدم

لیام نفسش رو با صدا بیرون داد و خودش رو صندلیش پهن کرد

لیام: تنکس گاد ... اصلا ببینم چرا مثل پارسال لباس مردونه هم تو کالکشن ننداختین بیام مدل اصلیتون بشم ها؟

اون دوتا دختر با یاد اوری اتفاقات پارسال که لیام برای این که یکی از مدل های سانشاین بشه تیلور کچل کرده بود, با صدای بلند خندیدن و تیلور سر تاسف تکون داد

تیلور: اصلا بخاطر تو یه نفر نذاشتم مردونه طراحی کنیم خرسک! ... مگه از جونم سیر شدم؟ همون چهار تا عکسی هم که پارسال ازت گرفتیم زیادت بود!

ابرو های لیام تو هم رفت و با دهن باز کف دست هاش رو روی میز کوبید

لیام: من چیم ازون مدلای لاغر مردنیت کمتر بود؟؟؟ درضمن بدنو ببین! ... خیلی هم هات تر و جذاب تر از اون چوب کبریتای بیخاصیت بودم!

دوا کف دستش رو به پیشونیش کوبید و لیام رو سمت پشتی صندلیش هدایت کرد

دوا: اوکی اوکی لی ... عصبی نشو پیشونیت خط میوفته

با زنگ خوردن تلفن تیلور, اون دختر به علت مخاطب خاصی که پشت خط بود ترجیح داد خارج از اتاق به تلفن جواب بده, پس برای همین اون دونفر رو تنها گذاشت

لیام جدی تر و اروم تر از قبل سمت دوا برگشت

لیام: دوا ... هری باهات حرف زد؟

دوا: عاه ... گفتی هری, نه باهام حرف نزد, این روزا خیلی باهم حرف نزدیم لی, میدونی هر دوتا درگیر کالکشن و شرکت و اینجور کارا هستیم ... حتی شب ها هم درست و حسابی همو نمیبینیم ... یا هری دیر تر از من میاد خونه و من خوابیدم, یا اینکه من خونه ی تیلورم ... از صبح هم به همدیگه زنگ نزدیم الان که یاد اوری کردی حتما بهش زنگ میزنم, چیزی باید بهم میگفت؟

لیام سرش رو تکون داد و لب پایینش رو وارد دهنش کرد

لیام: اره بهش زنگ بزن, کارت داشت ... این تیلور چرا ییهو گذاشت رفت؟

درست زمانی که اون دختر نفس گرفته بود تا با هیجان برای پسر توضیح بده, در باز شد و تیلور با گوشی که توی بغلش فشار میداد وارد اتاق شد, مدام دور خودش میچرخید و صندلی هارو دور میزد

تیلور: وااای لعنتی کجایی؟

میگفت و دور تا دور اتاق میدوید

دوا: ها؟ چی کجاس تیلور؟

تیلور: پالتوووووم ... کو؟؟

لیام: وقتی اومده بودم دفترِ تو, فک کنم پشت صندلیت اویزون بود

بدون حرفی از اتاق بیرون پرید تا کتش رو برداره و به دقیقه نکشید که اون دختر با پالتوی چهارخونه ی قهوه ای و کلاه برت قرمز که با رنگ رژ ترمیم شدش ست بود نفس زنان به اتاق برگشت

دوا: کجا؟؟؟؟

تیلور: با زی میرم زو! ... بای باااای

گفت و از اتاق خارج شد و این لیام و دوا بودن که به هم خیره شده بودن

لیام: زی؟ ... باغ وحش؟ ... الان؟ ... اصلا زی کیه؟

دوا نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست و از خدا طلب صبر کرد ... از کجا باید شروع میکرد؟

دوا: خب ... بیا از این شروع کنیم که تیلور دوسپسر پیدا کرده و اون پسر مدیر کلاب استرینجرزه و اسمش زینه و تو از اشنایی باهاش خوشبختی!

با متانت گفت و با نگاه منتظرش به لیام خیره شد

لیام: ویت ... وات؟

.

.

.

اریانا: وای هری بعد ییهو معلم از جاش بلند شد گفت "درست بشین دختر این چه وضع نشستن سر کلاسه؟ مگه وسط پارک نشستی؟"

جمله ی اخرش رو وقتی که دست به کمر وسط سالن ایستاده بود, با صدای کلفتی گفت و صدای قهقهه های هری و بیلی بلند شد

هری: وای خدای من بیلی ... تو همین روز اول یه کاری کردی تقریبا همه ی معلما بشناسنت

گفت و سمت اون دختر که یه ظرف بزرگ چیپس توی بغلش داشت و نیمه دراز کش روی مبل افتاده بود برگشت

بیلی: خصلتم همینه! ... همه من رو میشناسن

گفت و شونه بالا انداخت و این اریانا بود که با اخم, خودش رو کنار بیلی پرت کرد و کنار پاش روی مبل نشست, همونطور که دستش رو تا ارنج توی چیپس های بیلی فرو کرده بود گفت

اریانا: خصلتته؟ ... لطفا یه کاری کن همه در جنبه ی مثبت بشناسنت نه منفی!

بیلی نیشخندی زد و یه تیکه ی کوچیک چیپس از توی ظرف برداشت

بیلی: چشم هر چی خانوم خرگوشه بگه

هری که به اون دو نفر خیره شده بود, به خودش اومد و اعتراض کرد

هری: راحتین برای خودتون؟ تعارفی چیزی؟

بیلی: نه داداش ما خرگوشمون رو به شما تعارف نمیکنیم, میتونی بری برای خودت گربه پیدا کنی!

اریانا: چی؟

هری: چی؟

بیلی: عه منظورت چیپس بود؟ بیا بخورش

اریانا و هری مثل خنگ و خنگ تر به هم نگاه میکردن و این خنگ بود که از توی ظرف بیلی یک مشت چیپس برداشت

هری: تشکر ... بای د وی, داشتی تعریف میکردی اریانا, بقیه دوستات با بیلی چطور بودن؟

اریانا: عا ... اها ... هیچی دیگه یسریا مدام به بهانه های مختلف نزدیک ما میومدن, یسریای دیگه هم سعی میکردن ازمون دور باشن

بیلی که نیشخند از روی لب هاش پاک نمیشد, پا برهنه وسط حرف اریانا پرید 

بیلی: نه اری منظور هری چیز دیگه ای بود ... اره لویی هم خوب بود اتفاقا خیلی از این که همکلاسی هستیم خوشحال شده و باید بگم فکر میکنم روی تیموتی کراش زده ... تو اینطور فکر نمیکنی اریانا؟

هری با چشم های سبز از حدقه بیرون زدش چند باری نگاهش رو بین بیلی که تمام تلاشش رو میکرد تا نخنده و اریانایی که برای تمرکز اخم کرده بود چرخوند

اریانا: اومم ... وای بیلی به چه چیزایی دقت میکنی, من اصلا متوجهش نشده بودم ... اره اون روز تو کلابم بودیم خیلی با تیموتی صمیمی شده بود امروزم یبار بهش گفت خیلی خوشگله ... وویی فک کنم لوییم داره شوهر میگیره

با ذوق جیغ داری گفت و لپای بیلی رو فشار داد طوری که لب های بزرگش بیرون زدن

بعد از تلاش های بیلی برای ازاد کردن صورتش هری نظر داد

هری: ولی تیموتی گی نیست ... البته ... فکر کنم

بیلی: اون پسر یه بارتندر جذابه هری ... و قطعا هر کی بود روش کراش میزد ... حالا لویی هم قیافش بد نیست, قابل تحمله ... فکر میکنم اون هم یه حسایی به لویی داشته باشه ... البته من چه بدونم؟!

با بیخیالی فیکی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت و چشم هاش رو بست, ولی هر لحظه امکان منفجر شدن بمب خنده ای که بزور مهارش میکرد وجود داشت

هری: چی؟؟؟؟ قیافه ی لویی "بد نیست" ؟؟ احیانا کوری یا چی؟ ... اون پسر زیادی برای خوشگل بودن خوشگله!

بیلی که لب هاش رو توی دهنش گرفته بود با تمام قدرت جلوی خندش رو میگرفت و اریانا بیخیال همه چیز از توی ظرفی که روی شکم بیلی بود چیپس برمیداشت

هری: چ..چیه؟

بیلی: هیچی گُلم

گفت و لبخند زنان به اریانا که ذرات اخر چیپس رو از توی ظرف جمع میکرد نگاه کرد

هری دستی لای موهای کوتاهش کشید و به صندلش تکیه داد و مثل بیلی به اریانا نگاه کرد, با یاد اوری صحنه ای اخم کرد

هری: وای اری ... دقیقا یادمه دوا یه عکس از بچگیات نشونم داده بود که روی زمین نشسته بودی و یه ظرف گنده که از خودت بزرگ تر بود هم توی بغلت داشتی ... نمیدونم چی داشتی میخوردی ولی یک لحظه اون به ذهنم رسید

اریانا: وای هری اون عکسه خیلی ابرو ریزیه یادم نیاااار

بیلی با یاد اوری اینکه, روز اولی که با اریانا اشنا شده بود دوست داشت عکس بچگیاش رو ببینه خیلی سریع از جاش بلند شد

بیلی: بچه ها ... میگم اینجا نشستنمون همش اکسیژن هدر کردنه ... بریم بشینیم البوم ببینیم!

هری: بیلی لطفا ... من حوصله ندارم

اریانا سریع از کنار بیلی بلند شد و سمت هری رفت و از پشت صندلیش گردنش رو بغل کرد و لپش رو به مال هری چسپوند

اریانا: هری هری هری لطفااااااا ... میخوام نینی بودیاتو ببینم!

بیلی که از حرکت اریانا اخم هاش تو هم رفته بود الان با حرفی که زد گیج هم شد

بیلی: چیچی رو ببینی؟

هری خندید و گوشه ی چشم هاش چروک افتاد و دستش رو روی دست اریانا گذاشت

هری: منظورش از "نینی بودیا" , دوران نینی بودن منه ... باشه پرنسس, میبینیم

اریانا بالا پرید و جیغ بلندش مهمون گوش های اون دونفر شد

بیلی بی صدا ادای هری رو دراورد و دنبال اون دونفر از پله های خونه بالا رفت

بیلی: پرنسس توی کونت هری ... اون موقع که دیگه اون پسره ی فاکر نذاشت کسی رو پرنسس صدا کنی حالیت میکنم ...

خیلی اهسته با خودش زمزمه کرد و پشت سرشون وارد اتاق مشترک هری و دوا شد

روی تخت دراز کشید و دست چپش رو تکیه گاه سرش کرد, با ضربه ای روی تشک زد, اریانا از تخت بالا رفت و جایی که بیلی اشاره زده بود نشست و پشتش رو به شکم اون دختر تکیه داد

هری از کشوی بالایی کمد لباس های دوا, سه تا البوم بزرگ برداشت و روی تخت انداخت و از اونجایی که دیگه جای خاصی براش روی تخت باقی نمونده بود, صندلی میز ارایش دوا رو رو به روی تخت گذاشت و نشست

هری: خب خب خب ... اول بچگیای دوا و اریانا, یا منو لیام یا عکسای دوران دبیرستان و دانشگاه؟

بیلی: اریانا و دوا!

اریانا: تو و لی!

همزمان گفتن و دست هری توی هوا خشک شد

هری: چه طوره از عکسای دبیرستان شروع کنیم؟ ... خب این عکس رو منو تیلور توی تولد نیک گرفته بودیم ... وای یادش بخیر

با دیدن اولین عکس از اون البوم گفت و لبخند زد اریانا بخاطر ایگنور شدن اخم کرد

بیلی با دیدن عکسی از هری که موهاش بلند بود اخم کرد و دستش رو روی صورتش کشید

بیلی: احمقی,گاوی,کودنی,بیشعوری,عقل نداری,یعنی درخت بیشتر از تو حالیشه,اخه کی گفت اون پشمای گوسفندیتو کوتاه کنی غورباقه ی سبز لزج ! ... وای خدایا تو چجوری یه شرکتو مدیریت میکنی با اون کله ی پوکت ...

اریانا که هنوز هم نمیتونست این حجم از صفت های منفی که بیلی به هری نسبت داده بود رو هضم کنه اعتراض کرد

اریانا: اینا رو ... با هری بودی؟

بیلی: تازه خیلی سعی کردم مودبانه فحش بدم

هری نتونست جلوی خودش رو بگیره و صدای خندش بلند شد و مشتش رو روی زانوش کوبید

هری: پشمای گوسفندی اخه بیلی؟ ... یادم باشه ب لیام بگم به موهام چی گفتی!

بیلی: هر غلطی میخوای بکن!

بعد از زیر و رو کردن عکس های دوران دبیرستان هری, لیام و تیلور که مابین این ها بیلی هم رویت میشد, متاسفانه بیلی در جدال بین خودش و اریانا سر دوتا البوم باقی مونده برنده نشد و قرار بر دیدن عکس های بچگی هری و لیام شد

اولین عکس از هری بود ک با موهای طلایی و کت جین که خیلی از خودش بزرگ تر بود بین دوست های کوچولوش توی صندوق عقب یه ماشین نشسته بود,  لب هاش رو غنچه کرده بود, توی دست هاش چیزی رو نگهداشته بود و اخم کرده بود

حقیقتا این عکس یکی از کیوت ترین و قشنگ ترین عکس های هری بود

هر سه تاشون قربون صدقه ی اون جوجه ی طلایی رفتن و کسی هم به این که هری داره خودش رو ناز میده اهمیت نمیداد!

عکس بعدی از لیام بود که روی مبلی نشسته بود و چشمک میزد و موهای لخت براق قهوه ای رنگش روی پیشونیش ریخته بودن

اریانا: واو چه کیفیتی داره این عکسه!

بیلی: کیفیت رو ول کن ... قیافه ی پسر کُشِ لیام رو بچسب!

هری خندید و عکس رو ورق زد ... عکس بعدی باز هم لیام بود ... یه پسر حدودا هفت/هشت ساله با بالا تنه ی لخت که دست به سینه ایستاده و از بالای عینکش به دوربین نگاه میکنه

هری با یاد اوردن خاطره ی اون روز لبخند روی لب هاش ماسید و خواست زود صفحه رو برگردونه که اریانا دستش رو روی عکس گذاشت

اریانا: وای خدایا نگاش کن تدی بررررر ... از بچگی همینقدر نرم بود هری

با قیافه ی کیوتی سمت پسر برگشت و هری لبخند زورکی زد

هری: راستش توی این روز آنه منو لیام رو صبح زود به استخر عمارت برده بود ... اون دوران لیام پیش ما مونده بود و بیشتر از هر موقعی باهم صمیمی شده بودیم ... ولی این روز اصلا قشنگ نبود و با این که 6 سالم بود کامل یادمه ... بیخیالش حالا این یکی رو ببین!

عکس رو ورق زد تا بیشتر از این ازش سوال نپرسن

هری هیچ وقت خاطره ی اون روز رو دوست نداشت و اگه اصرار های انه برای نگهداشتن عکس های اون روز نبود هری و لیام خیلی وقت پیش ها اونا رو اتیش زده بودن

صبحی روزی که با آفتاب طلایی خنده های بچگونه ی اون دوتا پسر شروع شد, با خبر فوت پدر مادر لیام طوفانی و با بارون اشک های معصومانه ی دو پسر به شب رسید

شبی که به صبح کشیدنش به اندازه یکماه طول کشید ... شبی که دلیل افسردگی های کودکی لیام پین بود

پشت هری لرزید ... هنوز به اون عکس فکر میکرد؟ ... اصلا کی به این یکی عکس رسیده بودن؟

حالا البوم روی پای اریانا بود و بیلی همونطور که کمر باریک دختر رو گرفته بود به عکس ها نظر میداد

اریانا: عه اینجا چقد لیام کوچولوعه! ... اینجا چند سالشه هری؟

هری که نمیدونست منظور اریانا به کدوم عکسه, سمت اونا خم شد

هری: عا .. اینوووو ...  اینجا لیام 3 سالشه, من اصلا کجا بودم اون وقتا؟

توی عکس لیام کوچولو توی باغ کوچیک خونه ی قدیمیشون به کمک باباش روی دوچرخه نشسته بود و مامانش همراه ظرف بزرگ از در خونه خارج میشد

عکس کیفیت خوبی نداشت ولی در حدی بود که بتونن ادم ها رو تشخیص بدن ... این عکس رو انه از این خانواده ی سه نفره گرفته بود

اریانا: تو سه سالگی بچه رو سوار دوچرخه کردن؟

بیلی: هری هم منو تو شونزده سالگی سوار ماشین کرد!

با حالت حق به جانب گفت و ابرو هاش رو به هم گره زد

هری: اولا که هری سوارت نکرد تو خودت هری رو بیچاره کردی که میخوام رانندگی یاد بگیرم و هنوزم بخاطر حماقتم به خودم فحش میدم! ... دوما که 16 سال خیلی هم زیاده منم از همون موقع رانندگی میکردم!

بیلی زبونش رو روی دندون های بالاییش کشید و چشم هاش رو توی کاسه چرخوند

اریانا: ولی عجب استعدادی دارین شماها ... نه به لیام که توی سه سالگی سوار دوچرخه شد ... نه به شما دوتا که از وقتی همسن من بودین رانندگی میکردین ... نه به منی که از رانندگی کردن میترسم!

با زنگ خوردن گوشی هری , اون پسر از سر جاش بلند شد و اهمیتی به چیزی که اریانا میگفت نداد ... و تو این زمینه تنها نبود چون بیلی هم توی عکس لیام سه ساله زوم کرده بود و با دقت جزئیات اون عکس رو زیر و رو میکرد و عملا هیچی از حرف های دختر نشنید

هری: هی نیک, چطوری پسر!

با شنیدن اسم نیک از زبون هری, اریانا سرش رو سمت اون پسر که دست به جیب توی اتاق قدم میزد برگردوند

هری: جدی میگی؟ ... اره اره حتما باهات هماهنگ میکنم  ... عا یدقیقه وایسا ... پیس بچه ها, اینو یجا یادداشت کنین

جمله اخرش رو وقتی گفت که دستش رو میکروفون گوشی گذاشته بود و اریانا سری نوت های گوشیش رو باز کرد

اریانا: بگو

هری: بگو نیک یادداشت میکنم ... اره اره اونجا رو میدونم کجاست فقط خیابونش رو بگو ... خب تو که میتونی لوکیشین بفرستی چرا فقط این کار رو انجام نمیدی؟ ... باشه پلاکش رو حفظ میکنم ... 265 باشه نیک یادم میمونه ... پس من فردا میبینمت درسته؟ ... باشه ممنون فعلا ... اوه راستی نیک ... من تنها میام ... اوکی بای

با لبخند گشادی تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز ارایش دوا گذاشت

اریانا: دستم خشک شد ... حداقل بزار 265 رو بنویسم

هری: نه دیگه لازم نیست ... تا شما برای خودتون عکس میبینین منم برم یه فکری برای شام بکنم

اریانا با سرپیچی از حرف هری اون عدد رو یادداشت کرد و موازی با بیلی روی شکم خوابید

اریانا: مگه لیزا نمیاد؟

هری سری تکون داد و سمت در رفت

هری: بی ادبی نباشه امروز سالگرد ازدواج جیمز و لیزاس ... فرستادمشون عشق و حال!

بیلی که اصلا به اون پسر نگاه هم نمیکرد پوزخند زد

بیلی: به به ... عجب شبی بشه امشب ... حال جیمز رو خریدارم!

هری پلک هاش رو روی هم فشار داد و از اتاق خارج شد ... این بچه ادم بشو نبود

.

.

.

بعد از متر کردن یکی از بزرگترین باغ وحش های لندن خسته تر از اونی بودن که بتونن کار خاصی انجام بدن

روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودن ... هوا تاریک بود و کسی توی این منطقه از پارک رفت و امد نمیکرد ... تیلور بخاطر راه رفتن زیاد کفش های پاشنه دارش رو از پاهاش دراورده بود

هوا سرد بود, پاهاش رو روی نیمکت جمع کرده بود و توی بغل زین لم داده بود و این انگشت های باریک زین بودن که موهای طلایی دختر رو نوازش میکردن

زین: بهت خوش گذشت عروسک؟

پوکی به سیگارش زد و وقتی که حرف میزد دودش رو از ریه هاش خارج کرد

تیلور: خیلی خیلی خوش گذشت زی ... فقط پاهام داغون شده کاش یه چیز اسپورت میپوشیدم

زین بوسه ای روی موهاش گذاشت و پالتوی دختر رو که روی شونه هاش انداخته بود مرتب کرد

زین: ازین به بعد حواست باشه وقتی با من میای بیرون باید خیلی راحت باشی

تیلور: ازین به بعد حواست باشه وقتی میخوای منو بیرون ببری یکم زود تر خبر بدی!

پسر خنده ی کوتاهی کرد و سوالش رو مطرح کرد

زین: میگم تی ... کی قراره منو به دوستات معرفی کنی؟

همونطور که سرش رو بالا میاورد, نوک بینیش رو روی گردن پسر کشید و خودش از این حرکت خندش گرفت

تیلور: فردای روزی که بهشون توضیح دادم

اون پسر با چشمای درشت عسلیش که نور تیر چراغ برق توش افتاده بود توی چشمای اسمونی دختر نگاه کرد

زین: و اون روز خوب کی میرسه؟

تیلور: هیهیهی

لبخند دندون نمایی زد و چشماش رو بست و باعث شد زین کنترلش رو از دست بده و بوسه ی آبداری روی گونه ی دختر بکاره

زین: اینطوری نکن میخورمت!

با تموم شدن جملش صدای پیام گوشیش حواسشون رو پرت کرد

بعد از باز کردن پیام, با اخم سر تیلور رو از روی شونه هاش برداشت و از روی نیمکت بلند شد

تیلور: چیشد؟ کیه؟

زین بی تفاوت به حرف اون دختر با اون شماره تماس گرفت

زین: الو ... کجایی ؟ ... معلوم هست چه گهی داری میخوری؟ ... مگه نگفتم از سر جات جم نخور تا من بهت بگم؟ ... نه خیر لازم نکرده ... وای به حالت اگه اشتباهی ازت سر بزنه روزگارتو سیاه میکنم ... تا نیم ساعت دیگه لش میاری کلاب فهمیدی چی گفتم؟ ... فهمیدی یا نه؟ ... مرتیکه ی خرف!

همه ی حرف هاش رو با فریاد گفت و رگ های گردنش بیرون زدن

بدون خداحافظی قطع کرد و دستش رو روی ته ریش سیاهش کشید

تیلور: چت شد ییهو زین؟ کی بود؟

زین: پاشو تیلور باید برسونمت خونه ... ی..یه مشکلی توی کلاب به وجود اومده ... فقط بدو!

.
.
.
چطور بود؟ :>
خدا میدونه چقد خوشحالم که دوباره آپ میکنممممم

مثل همیشه
ممنونم که میخونین، ماچ و بوس فراوان xxx

Continue Reading

You'll Also Like

5.4K 1.5K 7
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
15.2K 2.3K 45
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
99.2K 16.5K 57
خلاصه=سال 4087،میلادی قرنی که هیچ زنی وجود نداره ونسلشون منقرض شده باپیشرفت علم مردها تونستن نسل خودشونو ادامه بدن دراین بین کیم نامجون ثروتمند ترین...
123K 14.4K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...