𝙙𝙖𝙣𝙘𝙚 𝙬𝙞𝙩𝙝 𝙢𝙚 (Com...

Par Sahel328

3.4K 856 114

Dance with me با من برقص Zhan top, Romance, Smut صدای تو... زیبا ترین و دلنشین ترین موسیقی ای بود که تاحالا ش... Plus

part 1
part 2
part 3
part 4
part 5

part 6/end

592 144 17
Par Sahel328

جان دوباره خم شد لبای ییبو رو آروم بوسید و بعد به سمت پاهاش رفت. با هر دو دستش رون هاش رو گرفت و با ملایمت از هم بازشون کرد. 

ییبو از اینکه خصوصی ترین قسمت بدنش در معرض نگاه جان قرار گرفته بود صورتش به رنگ لبو درومد و لبش رو به دندون گرفت. با دیدن نگاه خیره جان به سوراخش دیگه نتونست تحمل کنه و بی‌اراده زانو هاشو بهم نزدیک کرد.

جان که این واکنشش رو دید و متوجه شد که از نگاه خیرش خجالت کشیده لبخندی بهش زد و یکی از روناشو نوازش کرد و دوباره پاهاشو از هم باز کرد.

+درست مثل یه پاپی کیوت خجالت میکشی

ییبو با شنیدن کلمه "کیوت" اخمی کرد و شروع کرد به غر زدن:

_ولی من کیوت نیستم! برعکس خیلیم کولم 

با دیدن لبخند دوندن نمای جان نگاهش تخس تر شد و لباشو روی هم فشرد:

+الان دقیقا برای چی داری میخندی؟

قلب جان داشت از شیرینی و کیوتی بیش از حد پسر مقابلش مثل یه بستنی قیفی توی یه تابستون داغ ذوب میشد. دستشو بلند کرد و لپ نرم و خامه ایش رو بین انگشتاش گرفت. اون لپ لعنتی خیلی خیلی نرم بود و دندونای خرگوشی جان رو برای گاز گرفتنش به خارش مینداخت. 

با انگشتش خیلی آروم به لپش فشار آورد و همونطور که اونو میکشید با خنده به حرف اومد:

+آره کاملا حق با خودته. تو یه پاپی کولی نه یه پاپی کیوت.

ییبو دوباره ناراضی  اخم کرد و دست مزاحم جان رو از روی لپاش کنار زد:

_اصلا چرا باید پاپی باشم؟ من یه شیرم، یه شیر کول! 

جان دیگه نمیتونست در برابر کیوتی بیش از حد ییبو طاقت بیاره پس با خنده خم شد گاز محکمی از لپش گرفت و صدای آخشو درآورد. عقب کشید و با شیطنت به چهره اخم کرده و تخس پسر زیرش خیره شد.

+باشه اصلا هرچی تو بگی. حالا میذاری کارمونو تموم کنیم یا نه؟

ییبو با یادآوری وضعیتی درش قرار داشتن گوشه لبشو گاز گرفت و بدون زدن هیچ حرفی فقط سرشو به نشونه موافقت تکون داد. تقریبا داشت یادش میرفت تو چه موقعیتی هستن.

جان با موافقتش لبخندی زد و لپش رو که گاز زده بود بوسید.

+پس اول باید آمادت کنم

دوباره به سمت پاهاش رفت و مایع ژله‌ای مانند رو از روی تخت برداشت و انگشتاشو بهش آغشته کرد. پاهای ییبو رو بیشتر از هم باز کرد و یکی از انگشتاش رو به آرومی وارد سوراخ صورتی و دست نخوردش کرد. 

ییبو با حس انگشت جان بی‌اراده لگنش رو بالا داد آخ ریزی از بین لباش خارج شد. 

جان لبخندی به این کارش زد و لگنشو پایین آورد و انگشت دومشم به اون یکی انگشتش اضافه کرد و شروع کرد به قیچی وار حرکت دادن انگشتاش داخل سوراخش. 

با اضافه شدن انگشت سوم، صدای ناله های ریز ییبو توی اتاق بلند شد و ملافه‌ی زیرشو بین مشتاش فشرد. اولین بار بود همچین چیزی رو درونش حس میکرد و این براش هم دردناک بود و هم لذت بخش. 

بعد از چند دقیقه کوتاه جان وقتی متوجه شد سوراخ ییبو به اندازه کافی گشاد و باز شده انگشتاشو از داخلش بیرون کشید و باعث بلند شدن ناله‌ی ناراضی ییبو شد. نگاهشو به چشماش داد و لبخندی به چهره عرق کردش زد.

+نگران نباش بهت قول دادم مواظبت باشم. نمیذارم زیاد درد بکشی

ییبو هم سریع سرشو تکون داد و منتظر به جان خیره شد. لبخند جان عمیق تر شد و توی دلش زمزمه کرد:

+"پاپی شیرین و کیوت من"

عمرا اگه جرئت بلند گفتن این جمله رو داشت چون میدونست ایندفعه دیگه اون پاپی کیوت واقعا به یه شیر کول و عصبانی تبدیل میشد و هر آن ممکن بود بهش حمله کنه.

دستشو دراز کرد و بسته‌ کاندوم رو از روی تخت برداشت و بازش کرد و بعد اون رو روی آلت تحریک شده خودش کشید. نگاهشو به ییبو داد و ییبو با باز و بسته کردن چشماش بهش فهموند که کار اصلی رو شروع کنه‌. اون هم تحریک شده و بی‌طاقت بود و دلش میخواست دوباره سوراخش با چیزی پر بشه و چیزیم که بیشتر از همه بهش نیاز داشت آلت جان بود. 

جان روی زانو هاش بلند شد و روی ییبو خیمه زد. یکی از دستاشو یه طرف بدن ییبو گذاشت و با اون یکی دستش آلتشو گرفت و خیلی آروم و با ملایمت اون رو وارد سوراخش کرد. 

با وارد شدن آلت سخت و تحریک شده جان، ییبو محکم لباشو گاز گرفت و سعی کرد صدای ناله بلندشو توی دهنش نگه داره. جان به چشماش خیره شد و بهش فهموند که میخاد حرکت کنه. ییبو هم آب دهنشو قورت داد و سرشو به نشونه موافقت تکون داد.

جان لبخندی زد. خم شد و پیشونشو بوسید و باعث شد ییبو لحظه‌ ای چشماشو ببنده. حس اون لب ها روی هرجای بدنش اونو غرق لذت میکرد. 

بعد از چند دقیقه جان دستشو به سمت آلت تحریک شده ییبو برد و همونطور که داخلش میکوبید آلتش رو با انگشتاش مالش داد. دلش میخواست به جفتشون لذت بده.

صدای ناله های ریز ییبو و گاهی اوقات جان همراه با صدای برخورد بدن های لختشون بهم توی اتاق پخش شده بود. وقتی که آلت جان به نقطه پروستات ییبو برخورد کرد از شدت لذتی که یه دفعه بهش وارد شد چشماش سیاهی رفت و پشت پلکای بستش میتونست اکلیلای رنگین کمونی رو ببینه. این بیش از حد براش لذت بخش بود جوری که دوست داشت تا آخر عمرش اون جسم سخت رو داخل سوراخش حس کنه... جسمی که صاحبش کراش چند سالش بود…

چشماشو که از اشک پر شده بودن باز کرد و به چهره عرق کرده و ابرو های بهم گره خورده جان خیره شد. دستشو بالا آورد و روی گونش گذاشت و نگاهشو به سمت چشمای خودش کشوند. لبخندی بهش زد وانعکاسش رو روی صورت جان هم دید. 

+چرا انقد تنگی آخه پاپی؟

ییبو دوباره اخم کرد و نگاهشو ازش گرفت. به خاطر شرایطی که داشتن چیزی بهش نگفت. لبخند جان عمیق تر شد و با اون یکی دست آزادش صورت ییبو رو به سمت خودش برگردوند و بی‌درنگ لباشو روی لباش گذاشت. لبای همدیگرو عمیق میبوسیدن و کام های محکمی از هم میگرفتن. الان دیگه حتی صدای بوسه خیسشون هم به بقیه صداها اضافه شده بود و موسیقی لذت بخشی رو توی اتاق پخش میکرد.  

بعد از چند دقیقه جان توی سوراخ ییبو و ییبو بین شکم خودش و جان خالی شد. جان نفس عمیقی کشید و آروم آلتشو از داخل سوراخ ییبو بیرون کشید و از روش کنار رفت و بدن خسته و عرق کردشو روی تخت انداخت. بعد از چند لحظه که نفساشون منظم شده بود ییبو به سمت جان که کنارش دراز کشیده و چشماشو بسته بود چرخید و سرشو روی سینش گذاشت. 

جان با حس کردنش روی قفسه سینش چشماشو باز کرد و با چشمای ییبو که توی فاصله کمی بهش خیره بود برخورد کرد. لبخندی به چهره گل انداخته و لبای ورم کردش زد و دستاشو دور بدنش حلقه کرد و اونو توی آغوشش فشرد. بوسه ریزی روی موهاش کاشت و به حرف اومد:

+تو واقعا محشر بودی پسر. بگو ببینم قبلا امتحان کرده بودی؟

ییبو سرخ تر از قبل شد و با اخم مشت نسبتا محکمی به بازوی جان زد و سرشو بلند کرد. 

_چی داری میگی؟! من قبل از تو تاحالا با هیشکی نخوابیدم. 

سرشو پایین انداخت و نگاهشو از چشمای درخشان و مشتاق جان گرفت و به خال زیر لبش خیره شد. 

_تو اولین نفری…

و خم شد و بوسه ای به اون خال کوچیک و خواستی زد و دوباره عقب کشید. جان دیگه نتونست تحمل کنه، دستشو پشت گردنش گذاشت و سرشو پایین آورد و لباشو محکم روی لباش کوبید و باعث بلند شدن صدای اعتراض ییبو شد که توی دهناشون گم شد…

.

.

.

پشت پنجره ایستاده بود و به قطره های ریز بارون که بی‌طاقت سعی داشتن خودشونو محکم به در و پنجره بکوبن خیره شده بود. از اون روزی شیائوجان اونو توی بار به رقص دعوت کرد و بعدش اونو بوسید و باهم یه رابطه داغ و لذت بخش رو تجربه کردن تا حالا دیگه هیچ خبری ازش نشده بود و این حس رو به ییبو میداد که اون فقط از بدنش استفاده کرده و وقتی لذت برده دیگه بیخیالش شده و ولش کرده. 

نمی‌تونست به این قضیه فکر نکنه و قلبش با فکرای بیشتری که توی ذهنش به وجود میومد بیشتر درد میگرفت و دلش میخواست به حال خودش گریه کنه. 

اگه واقعا دیگه خبری از شیائوجان نمیشد و اونو برای همیشه ترک میکرد چی؟ اگه معلوم میشد اون فقط وسیله ای بوده تا جان ازش لذت ببره چی؟ اونوقت چه اتفاقی میوفتاد؟ هر چند الانشم ذهن ییبو تمام این اتفاقا رو مدام به یادش میورد و باعث میشد بی‌دلیل از دست جان عصبانی بشه.

اونا حتی بهم یه اعتراف ساده هم نکرده بودن اونوقت اون با خودخواهی تمام انتظار داشت جان پیشش برگرده و بهش بگه که به خاطر این چند روز بی‌خبری و دوری متاسفه…  

دستاشو مشت کرد و به سمت کاناپه رفت و تن خسته و بی‌حالشو روش پرت کرد. اخم کرد و گفت:

_شیائوجان داری کاری میکنی ازت متنفر…

ولی قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه زنگ در خونش به صدا درومد. با تعجب از جاش بلند شد، این موقع روز کی به دیدنش اومده بود؟ نکنه صاحب خونش بود و به خاطر دور پرداخت کردن اجاره خونه عصبانی شده بود و اومده بود دوباره دعوا راه بندازه؟ با این فکر دندوناشو روی هم فشار داد و با کلافگی به سمت در رفت.

چشماشو بست و همونطور که اخم کرده بود درو با عصبانیت باز کرد و با لحن تندی به حرف اومد:

_چیه باز چی از جونم میخوای؟

+اممم… ییبو؟!

با شنیدن صدای آشنا و متعجبی حیرت زده چشماشو آروم از هم باز کرد. شخصی که رو به روش بود… واقعا شیائوجان بود یا اون داشت توهم میزد؟ پلکاشو چند بار با تعجب باز و بسته کرد و وقتی دستی رو روی گونش حس کرد و شخص مقابلش بهش لبخند زد متوجه شد که نه توهم زده و نه خواب میبینه… اون واقعا شیائوجان بود… اون برگشته بود پیشش… ولی… نکنه میخواست بهش بگه که همه چیزو فراموش کنه؟ نه… اون ابدا نمیتونست اون شب لعنتی رو فراموش کنه…

آب دهنشو قورت داد و سعی کرد صدایی که توی حلقش گیر کرده بود رو آزاد کنه.

_جان… تو… اینجا…

لبخند جان با دیدن دستپاچگی ییبو عمیقتر شد و دستشو از روی گونش برداشت. یه تای ابروشو بالا انداخت و به حرف اومد:

+نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟

ییبو که تازه متوجه موقعیتشون شده بود با کلافگی از واکنش مسخرش آهی کشید و سریع عقب رفت و جان رو به داخل خونه هدایت کرد. جان با همون لبخند نگاهشو به دور تا دور خونه ای که دکوراسیون سبز و سفید داشت چرخوند و در آخر نگاه خیرش رو روی چهره ییبو ثابت نگه داشت. 

+خونه قشنگی داری!

ییبو هم لبخندی به این حرف جان زد و سرشو پایین انداخت.

_به سلیقه خودم درستش کردم

جان سرشو تکون داد، هوم بلندی گفت و با بلند کردن دستش و نشون دادن لایک بهش فهموند از سلیقش خوشش اومده. چن ثانیه با دلتنگی به چشمای هم خیره شدن و جان مسخ شده به سمت ییبو حرکت کرد. رو به روش ایستاد و با دستاش صورتش رو قاب گرفت.

+نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود

ییبو هجوم اشک رو توی چشماش حس میکرد. برای اینکه اشکاش شروع به ریختن نکنه با صدای گرفته به حرف اومد:

_منم همینطور… ولی… چرا انقد دور اومدی پیشم؟ چرا این چند وقت خبری ازت نبود؟ 

جان لبخند شیرینی زد و صورتشو نزدیک تر برد‌. همونطور که نفس های گرمش به صورت گر گرفته ییبو برخورد میکرد آروم زمزمه کرد:

+بعدا همه چیزو مفصل برات توضیح میدم پاپی

کمی مکث کرد و همونطور که به چشمای درخشان پسر مقابلش خیره شده بود بدون مقدمه ادامه داد:

+دوستت دارم…

ییبو دیگه نمیتونست هجوم بی‌وقفه احساسات مختلف رو به قلبش تحمل کنه و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد. جان با دیدن اشکش دستشو بلند کرد و اونو با ملایمت از روی گونش پاک کرد و دستشو همونجا نگه داشت و دوباره به چشمای خیس ییبو خیره شد. 

+گریه نکن… لطفا… به خاطر من…

ییبو با تمام توان خودشو توی آغوشش پرت کرد و محکم دستاشو دور گردنش حلقه کرد و با صدایی که به خاطر بغض و گریه گرفته تر از قبل شده بود زمزمه کرد:

_لعنت بهت شیائوجان… چرا انقد دور گفتی؟ منم دوستت دارم…

جان هم با شوق از شنیدن همچین جمله ای دستاشو محکم دور کمر ییبو حلقه کرد و اونو بیشتر توی آغوشش فشرد. بعد از چند ثانیه کمی از هم فاصله گرفتن و دوباره به چشمای هم خیره شدن. میتونستن عشق رو توی چشمای هم ببینن و این برای هر دو بیش از حد خوشحال کننده بود. 

جان سرشو جلو آورد و با بی‌قراری لبای دلتنگشو به لبای ییبو رسوند و عمیق بوسید و ییبو هم با عشق جواب بوسه هاش رو داد. الان دیگه مطمئن بودن هیچی نمیتونه از هم جداشون کنه و از اینکه سرنوشت اونارو بهم رسونده بود از تمام وجود خوشحال بودن.

 ❤پایان💚    

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

136K 24.7K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
2K 214 17
بی ال🔞 اسمات_#وانگشیان این داستان الهام گرفته از فیلم (رام نشده/بی وقفهthe untamed ) و با ارجاع موضوعی به شخصیتهای مشابه و در ادامه ی رمان "استاد تع...
5.1K 1K 3
"عشـقِ ڪشنده‌" " بیا بهم بزنیم! " بارها دعوا کرده بودن. بارها کارشون به شکستن وسایل خونه و داد و فریاد کشیده شده بود اما بهم زدن، نه! لب‌های سهون تکو...
131K 15K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...