𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆...

By manilarise

347K 37.9K 16.1K

پسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ ساله‌ی کی... More

شخصیت ها
مامان!
بکش پایین بگو اسباب بازیه!
مردکِ متاهلِ جذاب
وافلِ بلوبری
آپای منحرف و آرگادزینوهاش!
سکستراپر!
نیپل صورتی
گوزوی خوشگل!
جونگکوکِ آبیِ خودم
اون یه ددیِ!
من دوستش دارم!
نبوس و در برو!
قلبِ آبیِ من
پاپا کوو!
آشپزِ سکسی
دکترِ سکسی!
پسرِ مو بلند
خرگوشِ آبیِ فیشنت پوش!
بچه لوسیفر و فَمیلی!
قاتلِ جذاب
کارامل ماکیاتوی بعدِ سکس
تو مالِ منی!
بشنویم از میشِلین!
ترجمه‌ی جدید!

دلبرِ مو مشکی | پایان

9.7K 1K 1K
By manilarise


ت

هیونگ لبخندِ درخشان و مکعبیش رو زد و با بالا انداختنِ ابروهاش، دست به سینه شد و دقیقا کنارِ جیمین که با شوک به تلوزیونِ خاموش زل زده بود، خودش رو انداخت. به صفحه‌ی تلوزیون نگاهی انداخت و با همون لبخندِ ملیحش به طرفِ پسرکوچکتر تر برگشت و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت و با پریدنِ جیمین، چشم هاش رو گشاد کرد.

_تهیونگ وقتی بهت گفتم بهم دست نزن و ازم فاصله بگیر جدی گفتم!
مرد خنده ای کرد و از قصد، خودش رو نزدیکِ پسر کرد:
_مثلا نزدیک بشم میخوای چیکار کنی؟!
سریع به سمتِ تهیونگ برگشت:
_باید بعدا براش تصمیم بگیرم! ولی قطعا ربطی به پایین تنه‌ت داره حالا نمیدونم جلو یا عقب!

پوزخندی زد و دستش رو به نشانه‌ی مسخره کردنِ پسر بالا آورد و تکون داد و وقتی نگاهش به آشپزخونه، جایی که جونگکوک مثلِ همیشه، تا کمر توی کابینت، خم شده بود، افتاد، نیشخندش رو پررنگ تر کرد و به طرفِ جیمین برگشت:
_بنظرت تا وقتی اون هست اصلا چرا من باید به کسی مثل تو نگاه کنم اسکل؟!
و بعد با دست به باسنِ جونگکوک، اشاره کرد.

جیمین‌ نگاهش رو با اخم، از چهره‌ی تهیونگ گرفت و به روبه روش داد و با دیدنِ باسنِ تویِ دیدِ دوستِ صمیمیش، اخم هاش از هم باز شد و تا خواست چیزی بگه، کاملا دیدش سیاه شد. صدای تهیونگ رو که به طورِ محکم و حرصی صحبت میکرد رو بغلِ گوشش شنید:
_هی هی! حالا چشمات رو درویش کن بی ناموس!

پسر اخمی کرد و با عصبانیت، چنگی به دستِ تهیونگ روی چشم هاش زد:
_دیوث تو خودت گفتی نگاه کنم!
تهیونگ دندون هاش رو روی هم فشرد:
_حالا من یه چیزی گفتم تو حق نداری نگاه کنی!
جیمین دوباره چنگی به دستِ بزرگ و لعنت شده‌ی مرد زد اما دستِ اون انگار قصدِ کنار رفتن رو نداشت. با حرص گفت:
_محض اطلاعت باید بگم کل این سالها که تو وجودِ خارجی هم نداشتی، من با جونگکوک داداشی بودم پس صدبارم زدم درِ کونش! ولم کن سگ!

تهیونگ وقتی جونگکوک رو دید که با لبخند از ماتحتِ کابینت بیرون اومد و با لبخند، بسته های اسنیک رو بالا گرفت، نفسِ عمیقی کشید و دستش رو از روی چشم های جیمینِ حرصی برداشت و به قیافه‌ی مثلا عصبیش زل زد و بعد با لبخند گفت:
_هدفِ بعدیم از زندگی میشه اینکه دیگه هیچ وقت نزارم تو از پشت جونگکوک و ببینی!

جیمین تکخندِ عصبی زد و با حرص، بلند شد و به سمتِ جونگکوک رفت تا فقط اون اسنیک هارو از شدتِ گشنگی و بی انرژی که سرِ دراماتیک بودن و جیغ زدن از دست داده بود، بدزده!

جونگکوک با دیدنِ پسر که نزدیک بود تا بهش هجوم ببره، ژستِ دفاع گرفت و داد زد:
_یایا! جیمین فعلا تو قصد داری به من تجاوز کنی! دور شو سگ!!

جیمین پوکر به قیافه‌ی‌ جونگکوک زل زد و بعد با تکخنده ای، گفت:
_چه اعتماد بنفسی داری ها! من خوراکی هارو میخوام اسکل!
و بعد سریع اون بسته های پر سر و صدارو از دستِ شل شده‌ی جونگکوک قاپید.

________________

لبخندی زد و همونطور که پتورو روی خودش درست میکرد، کمی کمرش رو تکون داد تا جاش راحت تر باشه. سرش رو چرخوند و با دیدنِ چهره‌ی تهیونگ که به طرزِ عجیبی بهش زل زده بود، یک ابروش رو بالا انداخت:
_چیه؟!
مرد نفسِ عمیقی کشید و کمی خودش رو از بغل به پسر نزدیک کرد و باعث شد تا جونگکوک با تعجب کمی عقب بره. تهیونگ لبخندی درخشان زد و با ذوق، آروم زمزمه کرد:
_خب حالا که جیمین آروم گرفته و دال هم خوابیده... نظرت چیه که-

_یا من نخوابیدم ددی!
با شنیدنِ صدایِ لطیفِ پسرش، سریع سرش رو به عقب برگردوند و با دیدنِ دال که دست به سینه، روی زانوهاش رویِ تختِ خودش، نشسته بود، اخمی کرد:
_برای چی هنوز نخوابیدی ها؟!

دال نگاهش رو به جونگکوک داد که با لبخندی بهش نگاه میکرد. بی اهمیت به پدرش، اون هم لبخندی درخشان زد و با دراز کردنِ دست هاش، خودش رو کش داد تا توی بغلِ جونگکوک بره اما با همین حرکت، با کله روی پاهای تهیونگ فرود اومد و باعثِ آخ گفتنِ مرد شد:
_سنگین شدی دال! بلند شو!
و بعد، پسر رو از زیر بغل بلند کرد و تا خواست دوباره چیزی بگه و پسر رو به خوابیدن، تشویق کنه، جونگکوک سریع دال رو توی بغلِ خودش کشید و حتی اجازه‌ی حرف زدن به تهیونگم نداد!

جونگکوک سریع بوسه ای روی گونه‌ی پسرِ‌کوچیک گذاشت و به نگاهِ خیره و اخمِ غلیظِ تهیونگ اهمیتی نداد.
دال ذوق زده، خنده ای کرد و دو دستش رو محکم، دورِ گردنِ جونگکوک حلقه کرد و سرش رو واردِ گودیِ گردنِ پسر کرد و چشم هاش رو با آرامش، بست.

تهیونگ با اعصابی که نمیدونست چجوری آرومش کنه، گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت و با اخم، نفس های سنگینش رو از دماغ بیرون داد و زمزمه کرد:
_لاقل شبامون و ازمون نگیر دیگه تخمِ سگ!
با به نتیجه رسیدن به اینکه همین الان به خودش هم توهین کرده بود، دستش رو محکم روی پیشونیش فرود آورد و سرش رو به دستش تکیه داد.

و از اون ور، جونگکوک و دال بی اهمیت، از نظرِ تهیونگ، داشتن باهم لاس میزدن!
دال لب هاش رو آویزون کرد و با گرفتنِ موهای آبیِ پسر بینِ انگشت هاش، گفت:
_گول بده که نِمیلی استلالیا! تو باید همیشه‌ی همیشه پیش من باشی! فقط من!

تهیونگ دستش رو از روی صورتش برداشت و با انزجار به صورتِ پسرش زل زد و قبل ازینکه بخواد چیزی بگه، دال دوباره با لبخند، لپش رو به لپِ جونگکوک چسبوند:
_تو همیشه باید پاپاکوو‌ی من باشی!


«ده سال بعد»

ناله‌ی بلندی کرد و با داد کشیدن، توجهِ همه‌ی پسر و دخترایی که توی حیاطِ مدرسه بودن رو به سمتِ خودش و جونگکوکی که گوشش رو محکم توی انگشت هاش گرفته بود و به سمتِ در میکشید، جلب کرد!

جونگکوک نچ نچی کرد و با عصبانیت، همونطور که گوشِ دال رو توی دستش داشت و اون رو محکم دنبالِ خودش میکشید، گفت:
_واقعا برات متاسفم دال! تو از منم بدتر شدی! آخه زنگِ فیزیک میری جق میزنییی!؟
پسر آخِ بلندی گفت و سعی کرد دستِ جونگکوک رو که گوشِ دردناکش رو میکشید، از خودش فاصله بده:
_آی! آیی! جونگکوک غلط کردم اون موقع آرزو کردم همیشه پاپام باشی! ولم کن!

بعد از اینکه پسر رو از مدرسه بیرون کشید، با اخم، انگشت هاش رو از گوشِ پسر جدا کرد و همونطور که به پسر که تقریبا هم قدِ خودش و یه جورایی بلند تر هم شده بود، نزدیک میشد، با عصبانیت توپید:
_اخه تویِ توله سگ! به باباتم که بگم برمیگرده میگه واایی به پسرم افتخار میکنم!
آخرِ حرفش رو با صدایی نازک شده گفت و بعد ازینکه از اون حالت درومد، نفسِ عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه.

دستش رو توی موهای آبیش فرو کرد و کمی بهشون چنگ زد و همونطور که به پسرِ رو به روش که بدونِ شرم دست به سینه بهش نگاه میکرد، گفت:
_میدونستم بزرگ بشی همین میشی! آخه سر کلاس گوشی میبری پورن ببینی؟! وای نمیدونم باهات چیکار کنم دیگه.

و بعد جلوتر رفت و باعث شد اینبار، دال از ترس قدمی عقب بره. حقیقتا جونگکوکی که عصبی میشد، از هالک هم ترسناک تر بود و تقریبا هیچ کس نمیتونست متوقفش کنه. البته به جز تهیونگ!

جونگکوک با سوراخ دماغ هایی که بزرگ و کوچیک میشدن، دستش رو بالا آورد و ضربه‌ی محکمی به پسِ گردنش زد و با دوباره ناله کردنِ دال، لبخندِ رضایتمندی زد و بعد بازوش رو با عصبانیت کشید و به سمتِ ماشین برد:
_تو هنوز کاملا ۱۶ سالتم نشده تخم سگگ!
و بعد محکم درِ ماشین رو باز کرد و پسر رو روی صندلی نشوند و تو این فاصله دال همونطور که با اخم، گوشش رو میمالید، به جونگکوک که دور میزد تا خودش هم توی ماشین بنشینه، نگاه کرد:
_مادرِ سیندرلا!

دستش رو روی فرمونِ ماشین کوبید و به سمتِ پسر که انگار فقط قد کشیده بود و هیچی توی مخش نبود، برگشت:
_اصلا دیگه روت میشه برگردی به این دبیرستان؟؟!!! معلمِ فیزیک و مدیرت مچت و موقع جق زدن گرفتن. دیگه عمرا راه‌ت بدن اینجا!

دال لبخندِ خبیثی زد و دست به سینه شد و همونطور که به پشتیِ صندلی تکیه میداد، با بیخیالی گفت:
_معلم فیزیکمون روی بابا کراش داره‌. بخاطر اونم شده نمیتونه چیزی بگه!
با شنیدن این حرف چشم هاش گشاد شد:
_چی گفتی؟؟!!
دال همونطور که پاش رو روی پاش انداخته بود، شونه هاش رو بالا انداخت:
_اون روزِ ثبت نام نبودی ببینی چجوری جلوی بابا سرخ و سفید میشد!

دندون هاش رو روی هم فشرد و با حرص، سوئیچ رو محکم چرخوند و استارت زد:
_دیگه گوه میخوری بیای این مدرسه پسسس!

_______________

اخمی کرد و همونطور که زبونش رو بین لب هاش گذاشته بود، تند تر تایپ کرد. حتی به خودش زحمت نداده بود کاپشنِ بزرگِ سفید و یونیفورم مدرسه‌ش رو دربیاره.

تهیونگ همونطور که یک دستش رو به کانتر تکیه داده بود و با دستِ دیگه‌ش گوجه ای از سالادی که روی میز بود، برمی‌داشت، گفت:
_پاپات چیشد پس؟!
دال با همون اخم، به خودش زحمت نداد تا به پدرش نگاه کنه:
_مادرِ سیندرلا داره ماشین و پارک میکنه!

لب هاش رو روی هم فشرد تا از خنده پاره نشه و عوضش سعی کرد اخمی کنه:
_هی! درموردِ عشقِ من اینطوری صحبت نکنا!
پسر این دفعه، با دهن کجی سرش رو از توی گوشیش بیرون آورد و به تهیونگ زل زد:
_یاخدا! دوباره شروع شد عشقم. جونم. نفسم! بسه دیگه!
و بعد دوباره سرش رو واردِ گوشیش کرد و تند تر تایپ کرد.

تهیونگ پوزخندی زد و همونطور که چنگال رو توی ظرفِ سالاد ول میکرد، دست هاش رو پشتِ کمرش آورد و آروم به سمتِ پسرش که با لبخندِ مستطیلی که از خودش به ارث برده بود، چت میکرد حرکت کرد و جلوش ایستاد. دال توجهی نکرد و عوضش تند تر برای اون شخصی که فقط خدا میدونست کیه، تایپ کرد.

تهیونگ‌ کمی ایستاد و همونطور که دست هاش پشتش بود، گفت:
_لی لیه.. مگه نه؟!
دال لحظه ای متوقف شد و بعد سرش رو بالا آورد و به پدرش زل زد. چیزی نگفت و دوباره سرش رو پایین آورد و تایپ کرد.

مرد تکخندی زد و با یک حرکتِ سریع، گوشی رو از دال قاپید و قبل ازینکه پسر بتونه ری اکشنی نشون بده، سریع پشتش رو به پسر کرد و با دیدنِ صفحه‌ی چت و اسمِ 'لی لی' هینی کشید و این مساوی شد با وارد شدنِ جونگکوک به خونه.

تهیونگ سریع و با خنده، بی توجه به دال که نزدیک بود ضجه بزنه، به طرفِ جونگکوک دویید:
_جونگکوککک! جونگکوکککاا! گفتم این رو لی لی کراش داره نگاه کن نگاهه کنن!
و بعد صفحه‌ی گوشی رو روبه روش گرفت. چشم های مردِ مو آبی هم کم کم با خوندنِ چت گشاد شد و بعد به دال که هی می‌پرید تا گوشیش رو از پدرِ قد بلندش بگیره، نگاه کرد و خنده‌ی بلندی کرد:
_عزیزم ساعت ۷ میام دنبالتتت؟! اوه چه عجبب! دال تو روحیه‌ی آروم و رمانتیکم داری؟!

دال با دیدنِ اینکه نمیتونم گوشیش رو از پدرش بگیره و تا همین الان هم همه چیش رو شده بود، اخمی کرد و با حالتِ قهر، دست به سینه شد:
_این کار خیلی بی ادبیه که چت یکی رو بخونییدددد!
تهیونگ همونطور که بالاتر میرفت تا چیزهای جالب تر از اون چت شکار کنه، پشتِ جونگکوک رفت تا از هر خطری جلوگیری کنه.

_وای وای وای! تروخدا واای!
جونگکوک با خنده نگاهش رو از دال گرفت و به تهیونگ که پشتِ سرش، درحالِ فضولی و خنده بود، نگاه کرد. مرد یک دستش رو روی دلش گذاشت و گوشی رو جلوی جونگکوک گرفت:
_وای نگاه کن اینا چقدر تباهنن!

جونگکوک همونطور که ساقِ دست تهیونگ رو گرفته بود تا گوشی پایین تر بیاد، سرش رو کاملا واردِ گوشی کرد و با دیدنِ اون پیام ها مثل مرد قهقهه ای زد:
_خ-خدای من! چرا دخترِ بیچاره رو معذب میکنی؟؟!! بوس روی لپ هات؟؟! نمیتونم وایی!

و بعد از شدتِ خنده، روی زمین نشست و با گرفتنِ دلش بیشتر خندید و بعد این دال بود که با لپ های قرمز شده و حرصی گوشی رو از دستش قاپید و با قدم های محکم، به سمتِ اتاقش حرکت کرد و در رو که روش یک عکسِ دایناسورِ دهن کج بود، محکم بهم کوبید.

تهیونگ با خنده خم شد و با دراز کردنِ دست هاش به سمتِ مرد، سعی کرد اون رو بلند کنه. بعد از بلند شدنِ مو آبی، لبخندِ کجی به قیافه‌ی هنوز خندان و کمی قرمز شده‌ش زد و بعد ازینکه بوسه ای روی لب هاش گذاشت، زمزمه کرد:
_خسته نباشی.

جونگکوک با لبخندی دندون نما، دست هاش رو روی شونه های مرد گذاشت و گفت:
_بوس روی لپ هات!
و بعد این دوباره شلیکِ خنده‌ی جفتشون بود و دالی که با شنیدنِ حرف هاشون بیشتر پشتِ در انگشتِ فاکش رو به در و دیوار و هوا نشون میداد!

_______________

انگشتِ اشاره‌ش رو دورِ کفشِ آل استارش انداخت تا راحت تر توی پاش جا بیوفته. به سمتِ پدرش برگشت و همونطور که با دلخوریِ کمی بهش نگاه میکرد، خواست چیزی بگه، اما تهیونگ با لبخندِ کجِ مرموزش، سرش رو نزدیک برد و توی گوشِ پسر زمزمه کرد:
_میخوای بهت کاندوم بدم محضِ احتیاط؟!
دال با چشم های گشاد از تهیونگ فاصله گرفت و شوکه شده تقریبا داد زد:
_بابااا!

تهیونگ خنده ای کرد و همونطور که در رو روی صورتِ دال می‌بست دستش رو روی هوا گرفت و تکون داد:
_خلاصه یکم احتیاط کن تا پاپات متوجه چیزی نشه.
و بعد در رو بست. دال اخمی کرد همونطور که لگدی به در میزد، بلند جوری که تهیونگ بشنوه گفت:
_اما این فقط یک قراره لعنتیهه!

البته اصلا شبیه قرار نبود! ببشتر شبیه یک محفلِ معرفیِ خانواده‌ش به لی لی بود!

________________

دختر با ذوق، دست هاش رو روی میز گذاشت و کمی به طرفِ پسر خم شد:
_یعنی تو میخوای به من بگی که بابات، جونگکوک رو مجبور میکنه با ۳۲ سال سن موهاش رو آبی کنه؟!

دال با تاسف سرش رو به نشانه‌ی تاکید تکون داد:
_اره... والا من نمیدونم بابام چرا انقدر علاقه داره اون مادرِ سیندرلا رو خوشگل کنه! تازه این چیزی نیست. بابام حتی نمیزاره اون موهاش رو کوتاه کنه. چون میگه تو همون پسرِ مو بلندِ خودمی حتی اگر سنِ خرِ شرک رو داشته باشی!

لی لی بی توجه به افرادِ کمی که توی اون رستورانِ محلی نشسته بودن، خنده‌ی بلندی کرد:
_یاخدا! تو نباید انقدر بی ادب و حسود باشی! حالا چی میشه بابات یکی رو بیشتر از تو دوست داشته باشه؟!
پسر چشم غره ای به دخترِ روبه روش رفت و همونطور که دست به سینه میشد، غر زد:
_این مهم نیست! اون دوتا رسما دست به یکی کردن تا کونِ مغزِ من و به فاک بدن‌‌.

لی لی، چشم غره ای رفت و خنده ای کرد:
_والا اگر ناراضی هستی حاضرم بیام جای تو! لیاقتِ همچین پدرایی رو نداری!
دال اخمی کرد:
_اوه واقعا انقدر به فاک رفتن رو دوست داری؟!
لی لی با چشم های گشاد بلند شد و دستش رو محکم روی دهنِ پسر کوبید:
_اعع بی ادبِ منحرف!

و بعد با چشم غره ای دوباره سرِ جاش نشست و چند دقیقه بعد دوباره با شوق، به حرف اومد:
_راستی بابات وقتی فهمید اون کارِ نجس و کردی چی گفت؟!

با نگاهِ تیزش به دختر زل زد و لب هاش رو روی هم فشرد:
_میشه به جای این حرفا یکمم درموردِ خودمون صحبت بکنیم؟!
دختر با خجالت، سرِ جاش، درست نشست و تا خواست چیزی بگه، صدایِ زنگِ گوشیِ دال بالا رفت و اجازه‌ی کامل کردنِ حرفش رو نداد!

با اکسپت کردنِ تماس، صدایِ جونگکوک که حتی بدون اینکه تماس روی اسپیکر هم باشه، با بلند ترین صدای ممکن بالا رفت:
_الووو سگگگ! گمشو بیا خونهه! به خدا اگه دست به دخترِ مردم بزنیی عمه‌ت میکنم!

هینی کشید و سعی کرد به هر طریقی، صدای تماس رو کمی خفه کنه، اما خب برای این کار دیر شده بود و لی لی کلِ حرف های جونگکوک رو شنیده بود!

شرم زده سریع تماس رو قطع کرد و بعدش به اینکه مدام تلفنش زنگ میخورد، اهمیتی نداد و فقط با خجالت به قیافه‌ی قرمز شده‌ی دختر زل زد. اون دختر قطعا عصبانی بود. شایدم خجالت کشیده بود!

اما با شلیک شدنِ صدای خنده های دختر به طرفش، با تعجب و چشم های گشاد شده بهش زل زد که میگفت:
_وای وای! من عاشقِ پاپات شدم! میشه باهاش ازدواج کنم؟!
دال اخمی کرد و دست به سینه، نشست:
_نه خیر! اون فقط پاپای منه!
دختر، ادای دال رو درآورد و با خنده‌ی بعدش گفت:
_همین الان داشتی بهش میگفتی خرِ شرک و مادرِ سیندرلا. حالا چیشد؟!

دال هم چشم غره ای رفت و همونطور که سیب زمینی داخلِ دهنش مینداخت، شونه بالا انداخت:
_بهرحال اون هر شخصیتِ کارتونی که باشه بازم پاپای منه!
و بعد نگاهی به ساعتِ هوشمندش انداخت و با دیدنِ ساعت، هینی کشید:
_یا خدا! دیگه واقعا باید برم ساعت داره ۹ میشه! میترسم واقعنی پاپام منو عمه کنه!
و بعد سریع بلند شد و کاپشنش رو از پشتیِ صندلی چوبی برداشت.

لی لی ابروهاش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:
_برای چی باید قبل از ۹ خونه باشی؟!
دال لبخندِ خجلی زد و با خاروندنِ کفِ سرش، گفت:
_چون بابام عقیده داره پسر به زیبایی من تو شب ممکنه قربانیِ تجاوز بشه!
دختر با ابروهای بالا رفته و چشم های گشاد شده و دهنی باز، درحالی که دال تند تند ازش دور میشد، داد زد:
_چیییی؟!

_______________

_هیونگ این دوتا از کونِ هم بیرون نمیااان!
دال با ناله، درحالی که پاش رو روی زمین میکوبید، با اعتراض خطاب به جین که پشتِ تماس تصویری بود، گفت.
جین لبخندِ خبیثی زد و همونطور که تخمه ای که دستِ یونگی بود میقاپید، گفت:
_آها! حالا اون موقع رو یادت بیار که تا یه مدت گیر داده بودی و این دوتارو هی میکردی تو کونِ هم که بهم میان!
دال اخمی که خیلی شبیهِ تهیونگ میکردتش کرد:
_اون موقع بچه بودم خبب!

با دیدنِ پدرش که همونطور که به سمتِ اتاق خواب میرفت و ظرفی توی دستش داشت و اون رو هم میزد، دنبالش حرکت کرد:
_این چیه بابا؟!
تهیونگ با چشم های ریز شده به سمتِ دال برگشت:
_این ماسکِ صورتِ پاپاته! بزور گیر داده دارم پیر میشم!
جین با شنیدنِ این حرف، خنده ای کرد و از پشتِ تلفن خطاب به تهیونگ داد زد:
_به جونگکوک بگو نترس خون آشاما پیر نمیشن!

جونگکوک از شدتِ بلند بودنِ صدای جین، از توی اتاق داد زد:
_تو ساکت شو پیرمردِ فسیلیی!
با این حرف تهیونگ هم خنده ای کرد و بعد خودِ جین قهقهه ای زد و باعثِ خندیدنِ دال و هوسوک که از کنارش می‌گذشت شد. تهیونگ تکخندی زد و همونطور که درِ اتاق خواب رو باز میکرد، زمزمه کرد:
_به بیبیِ من حسودی نکنید اسکلا!

دال با انزجار نگاهش رو از پدرش گرفت و به جین داد که اون هم با قیافه‌س چندشی به صفحه زل زده بود.

دال بعد از وارد شدنِ پدرش به اتاق، دنبالش راه افتاد.

با دیدنِ جونگکوک که روی تخت با حالت پادشاه ها نشسته بود و کتابِ توی دستش رو با دقت میخوند، نیشخندی زد:
_پاپا! چرا مثلِ ملکه الیزابت نشستی بابا برات ماسک بیاره بزنه!
جین قهقهه ای زد و همونطور که دستش رو بالا گرفته بود و تکون میداد، گفت:
_عالی بود وای!
جونگکوک سرش رو بالا آورد و با اخم، به پسر توپید:
_ملکه باباته پدرسگ!
تهیونگ اخمی کرد و با لحنی متعجب رو به جونگکوک گفت:
_خب میخوای این و لعنت کنی چرا به من بی احترامی میکنی!؟

جونگکوک با لبخند به طرفِ مرد برگشت و همونطور که دست هاش رو به سمتش دراز میکرد، گفت:
_قصدم بی احترامی به تو نیست عزیزم!
و بعد سریع ظرف رو از دستِ تهیونگ گرفت و همونطور که گوشیش رو از کنارش برمیداشت، دوربین رو روشن کرد و فرچه رو روی صورتش کشید.

جین درحالی که دال، دوربین رو به سمتِ اونها گرفته بود، نگاهی به اون مایع لزج و سفید انداخت و بعد با انزجار گفت:
_اوه خدایا! نکنه اون کامِ تهیونگه بخاطر پروتئین ایناش میزنی صورتت؟؟!
جونگکوک تقریبا با این حرف عوقی زد و درحالی که به سمتِ تلفن خیز برمیداشت، داد زد:
_ نه اما انگار خیلی دوست داری همون و بریزم تو حلقت هیونگ؟!

تهیونگ اون وسط اخمی کرد و دست به کمر گفت:
_چرا از من مایه میزارید لعنتیا؟!

دال با خنده، گوشی رو به سمتِ خودش برگردوند:
_انگار نه انگار من اینجام! یکم با ادب باشید دوستان!
شوگا چشم غره ای رفت و درحالی که پوکر به پسر زل زده بود:
_اخه نه اینکه تو این چیزارو نمیدونی توله؟!

دال لبخندی زد و با گرفتنِ دستگیره‌ی در خارج شد و بدون توجه به اینکه در بسته شده بود یا نه به طرفِ اتاقِ خودش حرکت کرد، اما با صدایِ بمِ پدرش خنده‌ش رو از حرفِ جین قطع کرد و به طرفش برگشت:
_در و ببند دال!

چشم غره ای رفت و با حرص، قدم های محکمش رو به سمتِ اتاق، برداشت و قبل ازینکه بخواد در و کامل ببنده، با زل زدن به جفتشون که یکی ماسکِ سفید رنگ و دیگری با عینکی روی چشم هاش در تلاش برای خوندنِ کتابی که قبلا جونگکوک دستش بود، داد زد:
_درو ببندم که تا صبح بخواید هم رو بکنید؟؟!!
و قبل از حمله‌ی اون دو سریع در رو بست و بعدش این جونگکوک بود که فرچه‌ی ماسک و تهیونگ جعبه‌ی عینکش رو به سمتِ در پرت کردن:
_بیشعور!
_بی شخصیت!

جونگکوک با خنده‌ نگاهش رو از در گرفت و به صدایِ جین و دال که رفته رفته آروم تر میشد، گوش سپرد و بعد نگاهش رو به تهیونگ داد که عینکش رو رویِ میز می‌گذاشت. با لبخند، دست هاش رو روی تخت گذاشت و با یک حرکت، سریع روی رون های مرد نشست.

تهیونگ با تعجب، به سمتِ جونگکوک برگشت و وقتی قیافه‌ی بانمک و کاملا سفیدش رو دید، لبخندی زد و دست هاش رو روی پلوهای مردِکوچکتر انداخت و پارچه‌ی سفید و حریری پیرهنش رو کمی بینِ انگشت هاش فشرد.

جونگکوک با لبخندی که دورِ چشم هاش رو چین مینداخت، خم شد و بوسه ای روی گونه‌ی مرد گذاشت و باعثِ کمی مالیده شدنِ اون ماده‌ی سفید به لپش شد‌.

تهیونگ سریع با اخم، سرش رو عقب برد و با تعجب به دستِ دراز شده‌ی جونگکوک که سعی در پاک کردنش داشت، نگاه کرد. مو آبی خنده ای کرد و دستش رو روی گونه‌ی مرد گذاشت و بعد از چند لمسِ کوتاه اون سفیدی رو از روی گونه‌ی مرد پاک کرد:
_این واقعا اون چیزی نیست که جین گفتت!

تهیونگ هم خنده ای کرد و سرش رو جلو آورد و با فاصله‌ی نزدیکی به جونگکوک از پایین بهش زل زد که حالا دستش رو از روی گونه‌ش برمیداشت و به سمتِ موهاش، درست روی شقیقه‌ش میبرد که حالا تعدادی موی سفید بینشون خود نمایی میکردن. جونگکوک با همون لبخندِ مونده از خنده‌ش، انگشت هاش رو نرم روی موهای مرد کشید:
_توهم پیر شدیا تهیونگ!

لبخندی زد و همونطور که به چهره‌ی درخشانِ پسر خیره بود، کمی دست هاش رو روی پهلو هاش تکون داد و سرش رو نزدیکِ گوشش برد و زمزمه کرد:
_تو با خوشگلیات پیرم کردی دیگه قلبِ آبیِ من!

جونگکوک که هنوز هم اون روحیه‌ی مسخره کردنِ عاشقانه های تهیونگ رو از دست نداده بود، اول قیافه‌ش رو به نشانه‌ی چندشی جمع کرد و بعد از شنیدنِ صدای خنده‌ی تهیونگ، لب هاش رو نزدیکِ شقیقه‌ی مرد برد و با لمس کردنِ موهای فر و مشکیِ مرد، بوسه ای همونجا کاشت:
_خب اگر من قلبِ آبیِ توم؛ توهم دلبرِ مو مشکیِ منی!

تهیونگ با دوباره خیس شدنِ بخشِ دیگه ای از صورتش توسطِ ماسک جونگکوک، خنده ای کرد:
_خب اگر این ماسکِ سگ و نزده بودی، از خجالتِ این شیرین زبونیت درمیومدم!
مو آبی لبخندی زد و با حلقه کردنِ دست هاش دورِ گردنِ مرد، چونه‌ش رو که آغشته به ماسک نبود، روی شونه‌ش گذاشت:
_دیگه منم پیر شدم تهیونگ‌. بهم اون لباسا نمیادا!

مرد دست هاش رو دورِ کمرِ باریکِ پسر حلقه کرد:
_اوه لطفا خفه شو! تو همون پسرِ مو بلندِ خودمی که اولین بار با اون فیشنت ها به فاکت دادم. واقعا دارم به این نتیجه میرسم که تو واقعا خون آشامی. چون هرروز به جای پیر شدن، جوونترم میشی!

جونگکوک خنده‌ی آرومی کرد و عقب اومد و صاف به چهره‌ی مرد زل زد:
_باشه حالا، نمیخواد انقدر دروغ بگی! خودتم میدونی من پیر شدم!
تهیونگ هم با اخمِ ملیحی و لبخندِ کجش، گفت:
_تو تبدیل به فسیلم بشی که من دست از سرت برنمی‌دارم! با این حرف ها میخوای به کجا برسی آبی؟!

لبخندِ دندون نمایی زد و دوباره دندون های خرگوشیش رو بیرون ریخت:
_هیچی! بیا بغلم!
و بعد دوباره سفت، دست هاش رو دورِ گردنِ مرد حلقه کرد و اجازه داد تا تهیونگ، با انگشت های آرامش بخش و کشیده‌ش ستون فقراتش رو لمس کنه.

مرد نیشخندی زد و انگشت هاش رو کمی پایین آورد و به سمتِ باسنِ مرد برد و توی گوشش زمزمه کرد:
_اوه چیشده امشب انقدر رمانتیک شدی!
دستش رو عقب برد و با گرفتنِ دست مرد، ازش فاصله گرفت و دوباره به چهره‌ی بشاشش زل زد:
_من همیشه انقدر عاشقانه برخورد نمیکنم مو مشکیِ من! پس ازش لذت ببر!
و بعد بوسه ای روی لب های درشت و قلمیِ تهیونگ گذاشت و دوباره توی بغلش فرو رفت و با حالتِ ناله مانندی گفت:
_دوستت دارم خب!

گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت و با سفت تر گرفتنِ جونگکوک توی بغلش، لبخندِ ذوق زده ای زد:
_خب حالا خجالت نکش! منم دوستت دارم!
و بعد با دست، ضربه ای به باسنِ توپر پسرِ توی بغلش زد.

جونگکوک خنده‌ی حرصی زد:
_نمیتونی همیشه عاشقانه تمومش کنی؟!

مرد لبخندی زد و با گرفتنِ یقیه‌ی پسر از پشت، اون رو عقب کشید و با جلو بردنِ سرش، بوسه ای روی لب های صورتیش گذاشت و جوری مثلِ همیشه بهش چسبید که انگار، زندگیش به اون پسرِ مو بلند بستگی داره!

و دوباره با بوسیدنِ لب هاش، یادِ حرفِ کاراکتری که جدیدا کتابش رو میخوند، افتاد. چیزی که حس و حالِ تقریبا ۱۰ سالِ پیششون رو توصیف میکرد:
'نمیتوانم زمان یا مکان یا حرف خاصی رو مشخص کنم و بگویم اینطور عشقِ من شروع شد.خیلی وقتِ پیش بود و قبل ازینکه بفهمم کی شروع شد دیدم وسط های کارم!'

_
هییی! حالتون خوبه؟!
خب اوکی این درد داره. دارم میمیرم مولایی.

واقعا خس خوبی به پایانش ندارم چون حس میکنم خیلی سریع اتفاقا افتاد و توهم توهم شد. درحالی که من تقریبا نزدیکِ یک ماه بود که برای این پارت برنامه ریزی کرده بودم اما..‌ شماهم نظرتون رو درموردش بگید.

درکل امیدوارم پارتِ آخرِ لانگ هیرد بوی رو هم دوست داشته باشید و بهش عشق بورزید♡
امیدوارم تونسته باشم این فیک رو جوری بنویسم که شاید، شاید... یک تیکه از داستانش توی ذهنتون بمونه.

نمیخوام حرف هام اینجا طولانی بشن، پس برید پارتِ من :>

راستی گفتم‌ اگه وقت کنم شاید چندتا افتر استوری براتون بنویسم؟!

Continue Reading

You'll Also Like

2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
244K 6K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...
872K 40.4K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
676K 33.4K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...