𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆...

By manilarise

346K 37.9K 16.1K

پسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ ساله‌ی کی... More

شخصیت ها
مامان!
بکش پایین بگو اسباب بازیه!
مردکِ متاهلِ جذاب
وافلِ بلوبری
آپای منحرف و آرگادزینوهاش!
سکستراپر!
نیپل صورتی
گوزوی خوشگل!
جونگکوکِ آبیِ خودم
اون یه ددیِ!
من دوستش دارم!
نبوس و در برو!
قلبِ آبیِ من
پاپا کوو!
دکترِ سکسی!
پسرِ مو بلند
خرگوشِ آبیِ فیشنت پوش!
بچه لوسیفر و فَمیلی!
قاتلِ جذاب
کارامل ماکیاتوی بعدِ سکس
تو مالِ منی!
دلبرِ مو مشکی | پایان
بشنویم از میشِلین!
ترجمه‌ی جدید!

آشپزِ سکسی

12.9K 1.4K 747
By manilarise

[Rewrite the stars - James Arthur , Anne Marie]

اخمی کرد و لب هاش رو آویزون کرد ، حقیقتا بعد از یک ماه... انتظار اینکه تهیونگ سر قرار ببرتش رو داشت! اما مثل اینکه اون مرد کاملا فراموش کرده بود که دوست پسرش رو سر قرارِ اولشون ببره!

با لب های آویزون ، دست هاش رو روی سینه‌‌ش بهم گره زد و به صفحه‌ی تلوزیون زل زد ، اون قدر دلخور بود که حتی صدای بلندِ تلوزیون رو متوجه نمیشد!

پوفی کشید و با حرص ، کنترل رو برداشت و تلوزیون رو خاموش کرد.
بلند شد و به سمتِ آشپزخونه‌ش حرکت کرد و تو راه تقریبا فریاد زد.
_مرتیکه! اگه امشب بهم پیام نده... باهاش کات میکنم!

بعد از کمی فکر کردن ، ایستاد و لب هاش رو قنچه کرد و دوباره گفت:
_نه... خب کات نمیکنم! ولی میکنمش! اگه بهم پیام نده میکنمش!

سرش رو تکون داد و درِ کابینت رو باز کرد و نگاهی به تنوعِ طعمِ رامن ها انداخت و تا خواست طعمِ گوشت رو برداره ، صدایِ مسیج گوشیش باعث شد نگاهش رو سریع به سمتِ دیگه ای بده و به سرعت روی گوشیش بپره.

با روشن کردنِ صفحه‌ی گوشیش ، تونست شماره‌ی تهیونگ رو ببینه که بهش میسکال و مسیج داده بود!
باورش نمیشد... حتی کارما هم نمیخواست جونگکوک تهیونگ و بکنه و به این سرعت خواسته‌ش انجام شده بود!



اره اون حاضر بود حتی الان که با تهیونگ قهر بود بلند شه بره پیشش ولی تهیونگ نیاد بالا تا بخواد بکنتش! اون نه ترسی داشت و نه خجالتی... فقط احساس میکرد باید آمادگی این رو داشته باشه که قراره توسطِ یک دسته‌ی بیل به فاک بره!

جونگکوک حالا تاپِ سفید رنگی همراه با پارچه‌ی تور هم رنگش که روش انداخته بود ، پوشیده بود و به دلیل توری بودنِ لباسش بازوهای کمی عضله ای و بخشی از گوشه های سینه‌ش کاملا واضح بود!

سریع به لب هاش لبلوی توت فرنگیش رو زد و با کشِ مشکی رنگی که از وقتی موهاش رو بلند میکرد ، دورِ مچش بود ، بخشِ بالاییِ موهاش رو بست.

به خودش نگاهی انداخت و لبخندی به تیپش زد ، اما با فکر کردن به چیزی اخم کرد... اینجوری نمیتونست حرص تهیونگ رو دربیاره! باید چیزی می‌پوشید که حرصِ تهیونگ رو بدجور درمی‌آورد!

پس سریع به سمتِ اتاقش حرکت کرد و شلوارِ جینِ ساده‌ش رو با شلوار لیِ آبی کم رنگش که کلی زاپ روی رون ها و زانو هاش داشت ، عوض کرد و سرش رو تکون داد و نیشخندی زد.
_فکر کرده کیه!؟

_______________

با نیشخندِ از خود راضیش ، با دیدنِ تهیونگ توی ماشین که منتظر سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود ، سریع به سمتش حرکت کرد و در و محکم باز کرد و روی صندلیِ کنارِ راننده پرید و با همون نیشخند ، به تهیونگ که پریده بود و با شوک بهش زل زد بود ، نگاه کرد.

با شوک به پسر که تقریبا لخت کنارش نشسته بود نگاه کرد ، البته که لخت نبود اما تهیونگ همه‌ی اونارو لخت میدید!

سریع اخم کرد و این باعث شد به دلیلِ نورِ آفتابی که کاملا درحال غروب بود روی چهره‌ش بیوفته و اونو صد برابر جذاب جلوه بده!
_این چه لباسیه پوشیدی؟! مگه داری میری کلاب؟

آب دهنش رو سخت قورت داد و خنده ای کرد ، حقیقتا انتظار اینهمه جدی بودن تهیونگ رو نداشت!
_خ-خب... تو بهم نگفتی کجا میریم...

با نزدیک شدنِ تهیونگ بهش ، کمی سرش رو عقب برد و توجهِ نگاهِ تیزِ تهیونگ رو به سمتِ موهاش ، جلب کرد!
_یاا! موهاتو چرا اینجوری بستی؟!

چشم هاش با تعجب گشاد شدن و به پسر بزرگتر که صاف تو چشم هاش نگاه میکرد ، زل زد.
_مگه زشت شدم؟!

با چشم های گشاد ابروهاش رو بالا انداخت و دست هاش رو روی پهلو های جونگکوک گذاشت و با سابیدنِ دندون هاش بهم ، گفت:
_نه لعنتی! مشکل اینه که زیاد از حد خوشگل شدی!

آب دهنش رو دوباره قورت داد و به اجزای صورتِ تهیونگ زل زد و با ناله گفت:
_تو چرا تو واقعیت اصلا شبیه صفحه چتت نیستی!

لبخندِ نیشخند مانندی زد و صورتش رو نزدیک تر برد.
_حالا که اینجوری لباس پوشیدی ، میندازمت تو گونی و بعد میندازمت پشت ماشینم و میدزدمت!

جونگکوک خنده متعجبی کرد.
_نمیخواد منو بدزدی! خودم باهات میام.
لبخندِ کجی زد و سرش رو تکون داد.
_اینجوریه پس؟!
و بعد بوسه ای روی لب های فاکینگ براقِ جونگکوک که از اول توجهش رو جلب کرده بود ، گذاشت و هومی گفت و ناله ای کرد.
_دلم برات تنگ شده بوووود!

خنده ای کرد و با گذاشتنِ دست هاش روی سینه‌ی تهیونگ اون رو از خودش فاصله داد و خجالت گفت:
_خب حالا... میخوایم کجا بریم؟!
لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد.
_میخوام ببرمت سر قرار!
با تعجب ، به سمتش برگشت... آرزوهاش انقدر زود میگرفتن؟!

تهیونگ دوباره لبخندِ کجی زد و به جونگکوک نگاه کرد.
_مگر اینکه تو اعتراضی داشته باشی و بریم بالا و حلش کنیم!

چشم هاش رو گشاد کرد و بی توجه ، خنده ای کرد و به روبه روش نگاه کرد.
_نهه! عالیه بریم! عاللللیه!

خنده ای کرد و به سمتی که خودش از صبح درحال تدارک دیدن براش بود ، حرکت کرد!

_________________

با بغضِ الکی و حالت دراماتیکی ، به تهیونگ چسبید و به ریسه های ریزی که از درخت های اونجا آویزون بود ، نگاه کرد‌.
_یاا! تو واقعا اینارو خودت درست کردی؟!
تهیونگ خنده‌ی متعجبی کرد و با چشم های گشاد شده به سمتِ جونگکوک که کنارش ایستاده بود ، برگشت.
_معلومه که نه! فکر کردی من بیکارم؟!

اخمی کرد و از بازوش جدا شد و محکم به بازوش کوبید. تهیونگ خنده ای کرد و چشمکی به پسر زد.
_ولی با پول خودمه! این قبوله؟!

جونگکوک خنده ای کرد و سرش رو تکون داد و روی چمن های سبزِ و خشکِ نشست و به منظره‌ی رو به روش که شهرِ شلوغِ سئول رو نشون میداد ، زل زد. میشد صدای ماشین ها و مردم کمی که دور و اطرافِ فروشگاهی که فاصله‌ی زیادی با اونها داشت ، رو شنید... اما بازهم دور از شهر بود!

با ناپدید شدنِ تهیونگ ، سرش رو برگردوند و وقتی اون رو دید که توی پشت ماشین ، خم شده بود ، چشم هاش گشاد شد. او داشت اونجا چه غلطی میکرد؟!

با نمایان شدنِ چهره‌ی تهیونگ ، بهش با کنجکاوی زل زد‌.
با دقت کردن ، تونست متوجه‌ی کیفِ بدمینتونی که دستِ مرد بود رو ببینه!

تهیونگ لبخندی زد و همونطور که کیف روی کولش بود ، دستش رو به سمتِ جونگکوک دراز کرد و اون رو بلند کرد.
مشکوک به مردِ بلند قدِ روبه روش نگاه کرد.

تهیونگ با دیدنِ چشم های درشت و کنجکاوش خنده ای کرد.
_بیا باهم بدمينتون بازی کنیم... نظرت چیه؟!
جونگکوک خنده متعجبی کرد. اون شوخی میکرد ، مگه نه؟!
_برای چی؟!

لبخندی زد و یک دستش رو دورِ کمرش حلقه کرد و اون رو نزدیکِ خودش آورد.
_همینجوری!
و بعد با همون لبخند یکی از دسته های بدمينتون رو از کیف دراورد و با توپش به دستِ جونگکوک داد.
و جونگکوک تو اون زمان خداروشکر میکرد که تو دبیرستان بدمينتون کار می‌کرده! چون قطعا تهیونگ قرار بود شرطی بزاره!

تهیونگ عقب رفت و با لبخند به دلیلِ فاصله ای که بینشون افتاده بود ، صداش رو بالا آورد.
_شرط اینه که اگه تو بردی ، هرکاری بخوای من انجام میدم و اگه من بردم هرکاری که من بخوام انجام میدی!

جونگکوک با حرص ، خنده ای کرد.
_میدونستم! عوضی!
تهیونگ خنده ای کرد. البته که قرار بود بزاره جونگکوک ببره! چون اون و سر قرار آورده بود و میخواست امشب هرجوری باشه که پسر میخواد!

جونگکوک چشم غره ای رفت و داد زد.
_میخوام پرتش کنم! حواست باشه!

سرش رو تکون داد و منتظر ، لبخندی زد.
پای راستش رو جلو داد و پای چپش رو عقب نگه داشت تا پرتاپ بهتری داشته باشه!

راکت رو محکم به توپ زد و با پرتاپِ موفقش لبخندِ پیروزمندانه ای زد و منتظرِ حرکتِ تهیونگ شد ، اما پرتاپِ مرد انقدر آروم بود که مجبور شد چند قدمی جلوتر بره تا به توپ برسه.

بعد چندین پرتاپ که هردفعه مالِ تهیونگ ضعیف تر میشد و جونگکوک رو مجبور به نزدیک شدن میکرد ، اخمی کرد و توپِ زرد رنگ رو که حالا خیلی کوتاه تر اومده بود رو دنبال کرد و دیگه تقریبا فاصله‌ش رو با تهیونگ به دو متر رسوند!

اما با دریافت نکردنِ حرکتی از تهیونگ ، اخمی کرد و به مرد زل زد که با لبخند راکتش رو روی زمین انداخته بود و بهش نگاه میکرد.
_یااا! چرا جواب ندادی! از اول!

تهیونگ با دیدنِ حرصی شدنِ جونگکوک خنده ای کرد و دوباره راکت رو برداشت‌ و گفت:
_باشه! اما این آخریه! اگه من باختم باید هرچی میخوای و انجام بدم!

جونگکوک با حرص سرش رو تکون داد و فاصلشون رو بیشتر نکرد و منتظرِ پرتاپِ تهیونگ شد و بعد با شدت آروم تری اون رو پرتاپ کرد و منتظر به تهیونگ زل زد و بعد از دوباره آروم اومدنِ توپ‌ ، پوفی کشید و جلوتر رفت و بعد از پرت کردنِ توپ ، محکم به چیزی برخورد کرد و بعد تونست دست های تهیونگ رو دورِ کمرش حس کنه!

سرش رو بلند کرد و به تهیونگ که با لبخند و ابروهای بالا رفته بهش ، نگاه میکرد ، زل زد.
تهیونگ لبخندش رو گشاد تر کرد و راکتش رو روی زمین انداخت.
_بیخیالِ بدمينتون...

و جوری که هنوز هم اعتماد بنفسِ خوندن رو پیدا نکرده بود ، سرفه ای کرد و با ریتمِ ، آهنگِ مورد علاقه‌ی جونگکوک که از جیمین فهمیده بود ، شروع به خوندن کرد:
_تو میدونی که من میخوامت!
[You know I want you]

جونگکوک با تعجب به تهیونگ نگاه کرد که با صدای بمش که تازه الان متوجه این شده بود که چقدر اون صدای لعنتی در حد مرگ به خوانندگی میاد ، داشت آهنگ مورد علاقه‌ش رو میخوند!
لب هاش رو باز و بسته کرد ، اما چیزی ازش بیرون نیومد... چون آهنگِ مورد علاقه‌ش با صدایِ فرد مورد علاقه‌ش کاملا باعث لالیِ مزمن میشد!

تهیونگ با دیدنِ قیافه‌ی شوکه شده‌ی جونگکوک خنده ای بین خوندن کرد و ادامه داد.
_این یه راز نیست که من تلاش کنم تا قایمش کنم!
[It's not a secret I try to hide]

لبخند زد و دست های جونگکوک که حالا شل شده بودن رو گرفت و روی شونه های خودش گذاشت و کمی به خودشون تکون داد.
_میدونم که توهم من رو میخوای!
[I know you want me]

_پس مدام‌ نگو که دستای ما بسته‌است!
[So don't keep saying our hands are tied]

جونگکوک حالا با دقت ، میتونست متوجه این بشه که ، اون آهنگ و لیریک که از سال ها پیش مورد علاقه‌ش بوده... توصیفِ حالِ خودش و مردِ رو به روشه!

تهیونگ لبخندی زد و همونطور که جمله‌ی بعدی رو میخوند ، لب هاش رو نزدیکِ لب های جونگکوک کرد و به چشم های گشاد و دماغِ قرمزش نگاه کرد. قطعا سرد نبود... چون آخرای بهار بود!

_پس کی میتونه جلوی من رو بگیره وقتی تصمیم میگیرم که
[So who can stop me if I decide]

لبخندی زد و مقصدِ لب هاش رو از لب های جونگکوک به دماغش حرکت داد.

_ تو سرنوشت من هستی؟!
[That you're my destiny?]

دست هاش رو روی کمر و پهلو های جونگکوک به حرکت درآورد و این دفعه با صدای آرومتری ، ادامه داد.
_چی میشه اگه سرنوشتمون رو دوباره بنویسیم؟
[What if we Rewrite the Stars?]

جونگکوک بالاخره لبخندی زد و دست هاش رو دورِ شونه های تهیونگ محکم تر کرد و خودش ادامه‌ش رو خوند.
_بگو که برای من ساخته شدی.
[Say you were made to be mine]

تهیونگ لبخندی به صدای لطیفِ مثل برگِ گلِ جونگکوک زد و این دفعه نزدیک به لب هاش ، زمزمه کرد‌.
_هیچ چیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه... تو همونی هستی که قرار بود پیدا کنم!
[Nothing could keep us apart , You'd be the one I was meant to find]

بعد از چند ثانیه، بوسه ای روی لب هاش گذاشت و به خوندن پایان داد و با صدای کمی گرفته‌ش زمزمه وار ، گفت:
_خب حالا بهم بگو چی میخوای جونگکوکی... تو بردی!
جونگکوک اخمی کرد و دماغش رو به شونه‌ی تهیونگ مالید و با شدتِ اون همه حسِ خوب توی قلبش ، ناله کرد.
_قبول نیست الان این و بپرسی مرتیکه!

تهیونگ خنده ای کرد و با شیطنت ، سرش رو داخلِ گردنِ جونگکوک کرد و نفس کشید.
_اینهمه برات شعر حفظ کردم ، آخرش شدم مرتیکه؟!

با خنده سرش رو از شونه‌ی تهیونگ بلند کرد و به چشم های کشیده و خندونش نگاه کرد.
تهیونگ لبخندی زد و بوسه ای روی لب هاش گذاشت و با آرامش گفت:
_چی میخوای؟ بهم بگو!

لبخندی زد و دست هاش رو روی شونه هاش سفت کرد و با خنده گفت:
_منو ببر خونت و برام غذا درست کن!

چشم های تهیونگ درشت شدن و به پسر که با لپ ها و دماغی قرمز این حرف رو زده بود ، نگاه کرد.
_یاا ولی من آشپزی بلد نیستم!

جونگکوک لبخندِ کجی زد و سرش رو کج کرد.
_باشه! یاد میگیری!
ابروهاش رو بالا داد و با نگاهِ شاکی بهش نگاه کرد.
_حالا که برات آهنگ مورد علاقه‌ت و خوندم تروخدا کوتاه بیا!

جونگکوک نیشخندی زد و ابروهاش رو چند بار بالا انداخت.
_نه نه! میخواستی الکی خودتو نبازونی!

تهیونگ خنده ای کرد. حقیقتا آخرِ هر جریانِ رمانتیکشون باید همچین فاکی اتفاق میوفتاد!

_______________

با دهنِ باز ، به واحدِ تهیونگ زل زد و با اخم به طرفش برگشت‌.
_تو یه واحد گرفتی و به من نگفتی؟!

تهیونگ بعد از باز کردنِ در با ترس به طرفش برگشت.
_بخدا همین دیروز گرفتمش! میخواستم امروز بهت بگم!

چشم غره‌ی شیرینی رفت و سرش رو چرخوند‌.
_دال کجاست؟!
لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت و به پسرِ کوچیکتر نگاه نکرد.
_خب دال...

با چشم های گشاد شده بهش نگاه کرد.
_دال چی؟ دال کجاست؟ دال چیشده؟
و بعد نگاهش رو به دور و اطراف داد و بعد به سمت اتاق ها حرکت کرد‌.

تهیونگ خنده ای به پسرِ هولش کرد و دستش رو گرفت و اون رو برگردوند تا بهش نگاه کنه.
_خب دال... امروز با آری رفت نیویورک!

چشم هاش به گشاد ترین حدِ خودش رسید. اون باید شوخی میکرد! خنده ای کرد.
_شوخی میکنی دیگه؟!

تهیونگ لبِ پایینش رو گاز گرفت.
_نه! اما زودی میاد! رفتن کارای مدرسه‌ش رو انجام بدن و بیان! هفته‌ی بعد میاد دال!

لب هاش باز موندن.
_چی...
و بعد با خشم ، اخم کرد و دست هاش رو از دست های تهیونگ بیرون آورد و دست به سینه بهش زل زد و بلند گفت:
_نباید میوردیش تا من ببینمش کیم تهیونگ!؟ من تا هفته‌ی بعد دلم برای اون بچه تنگ میشه!
و لب هاش رو آویزون کرد و به تهیونگ با غم‌ نگاه کرد.
تهیونگ خنده ای کرد و نزدیکش شد و دست هاش رو از پایین آورد و توی دست هاش گرفت.
_قول میدم هفته بعد بیارمش... باشه؟!

و بعد بوسه ای روی دست های سفید و پوستِ لطیفش گذاشت و با حس کردن بویِ پودرِ بچه که دست هاش میداد خنده ای کرد و به چشم های غمگینش نگاه کرد.
_تو خودت بچه ای جونگو! چطوری دلت برای اون بچه تنگ میشه؟!

جونگکوک با لب های آویزون اخم کرد و دوباره دست هاش رو از توی دست هاش درآورد‌ و نگاهش رو به طرفی داد.
_تو جدیدا هیچی رو بهم نمیگی! چرا؟!

تهیونگ خنده ای کرد و به لب های آویزونش زل زد.
_چون وقتی میام پیش تو... هیچ چیز اونقدر اهمیت نداره که بخوام درموردش باهات حرف بزنم!
نگاهش رو بهش داد و درحالی که سعی می‌کرد لبخندش رو پنهان کنه چشم غره ای رفت.
_حالا برام غذا بپز شاید بخشیدمت!

تهیونگ با حالت زاری نگاهش کرد و نق زد:
_یاا! فکر کردم یادت رفته!
جونگکوک اخم کرد و بازوش رو گرفت و اون رو به سمت آشپزخونه کشوند و به پیرهنِ آستین کوتاهه کرمِ تهیونگ که چند دکمه‌ی روی سینه‌ش باز بود نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد و بعد گفت:
_حالا دست به کار شو ببینیم چی میپزی برامون!

تهیونگ لبخندِ حرصی‌ای زد و بعد به سمتِ یخچالِ خونه‌ش که تازه پر از وسیله کرده بودتش رفت و تصمیم گرفت چیزی درست کنه که لاقل قابل خوردن باشه!
و توی این فاصله ، جونگکوک به سمت دستشویی حرکت کرد و بعد از شستنِ دست هاش ، موهاش رو باز کرد و دوباره اون هارو پریشون ، ول کرد و به خودش توی آینه زل زد.

با لبخند بعد از خاموش کردنِ لامپ ، به سمت تهیونگ اومد و کنارش ایستاد.

با دیدنِ اینکه مردِ بزرگتر ، دست نشسته درحالِ انجامِ کارِ اخمی کرد و با نچ نچ دوباره بازوش رو گرفت و به طرفِ سینک کشیدتش.
_دستات رو بشور ببینم!

تهیومگ آهی گفت و بعد از شستنِ دست هاش ، پیازچه رو توی دستش گرفت و با چاقوی تیزِ توی دستش شروع به خورد کردنش کرد.

جونگکوک هینی کشید و از زیر دستِ تهیونگ رد شد و پشت بهش ایستاد و به سینه‌ش چسبید.
_اینجوری نه! دستت رو میبری! بزاره رو تخته و خردش کن!

تهیونگ خنده ای به جثه‌ی بغلیِ پسر کرد.
_باشه!
و گازی از گوشش گرفت و آخش رو درآورد.
همونطور که جونگکوک ، بینِ دست هاش بود ، درِ کابینتِ رو به روشون رو باز کرد و تخته‌ی چوبی رو درآورد و روی میز گذاشت و تونست صدای جونگکوک رو بشنوه:
_چی میپزی؟!

لبخندی زد و بعد از گذاشتنِ دست هاش دورِ جونگکوک ، شروع به خرد کردنِ پیازچه ها رویِ تخته کرد.
_رامِن! تنها چیزیه که بلدم!

جونگکوک خنده ای کرد و سرش رو به طرفِ تهیونگ چرخوند و با دیدنِ موهای فرش که حالا لخت شده بود و رو به بالا بود ، آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد مثل خودِ مرد باهاش لاس بزنه.
_تا وقتی همچین آشپزِ سکسی اون رو میپزه... اهمیتی نداره که چیه!

تهیونگ نیشخندی زد و سرش رو نزدیکِ جونگکوک کرد‌.
_اوه؟!
لبخندِ خجالتی‌عی زد و سرش رو برگردوند و به پیازچه های خورد شده زل زد و تونست صدایِ تهیونگ رو زیرِ گوشی بشنوه.
_راستی... موهات و باز میزاری خوشگل تر میشی!

دوباره لبخند زد و بعد دستِ تهیونگ رو گرفت و به سمتِ پیازچه ها هدایتش کرد.
_باشه! حالا پیازچه هاتو خورد کن!

تهیونگ خنده ای کرد و بقیه‌ی سبزیجات رو خورد کرد و چند دقیقه‌ی بعد ، جونگکوک از بینِ بازوهاش دراومد که البته این موضوع اصلا مورد علاقه‌ی تهیونگ نبود!

جونگکوک سریع به سمتِ گوشیش رفت و مثلِ همیشه به سراغِ ناجی های احمقش رفت!


سریع گوشیش رو خاموش کرد و به تهیونگ که با کنجکاوی و دوتا ظرف به طرفش میومد ، نگاه کرد‌ و با لحنِ مضطربی گفت:
_ا-اوه... پختی!؟

تهیونگ سرش رو با لبخند تکون داد.
_داشتی چیکار میکردی؟!
سرش رو تکون داد و بلند شد.
_ه-هیچی... داشتم پیامامو چک میکردم.

تهیونگ با اینکه قانع نشده بود ، اما نمیخواست تو کارِ پسر ، فضولی کنه پس سرش رو تکون داد.
_باشه بیا بخوریم!

جونگکوک با اشتیاق به سمتِ میزِ ناهارخوریِ شیشه ای حرکت کرد و روی صندلی نشست و به رشته های نارنجی رنگ که روش تخم مرغ و کره و کمی پیازچه خودنمایی میکرد، نگاه کرد و با تعجب گفت:
_تو کَره و رب و هویجشم ریختی؟!

تهیونگ خنده ای کرد و کنارش نشست و با لب های غنچه شده گفت:
_پس چی! فکر کردی دیگه هیچی بلد نیستم؟!

جونگکوک خنده ای کرد و چاپستیک های فازیِ نقره ای رنگش رو برداشت و کمی از رشته ها رو توی دهنش گذاشت. در کمال تعجب واقعا خوشمزه بود!

تهیونگ با نگرانی ، به جونگکوک نگاه کرد و منتظرِ نظرش موند.
_اگه بکی خوشمزه نیست خودکشی میکنم!

جونگکوک خنده ای کرد و با دهن پر و لپای پف کرده ، گفت:
_خیلی خوشمزه‌ست تهیونگا! بیشتر برام غذا بپز!
با ذوق خنده ای کرد و روی لپ های سفید و تپلِ جونگکوک بوسه ای گذاشت و خودش هم شروع به خوردنِ غذاش کرد.

درسته شام و حتی یه قرارِ ساده و کوچیک داشتن ، اما همه‌ی اون ها برایِ قلبِ جونگکوک کافی بود! چون میدونست که چقدر مردِ رو به روش رو دوست داره و اینهمه شدتِ دوست داشتنش ، تمامِ دلیلی بود که نخواد تا اون برای اولین قرارشون اون رو به یک رستورانِ خیلی گرونِ استیک ببره ، چون با حضورِ تهیونگ ، همه‌‌ی اینها با ارزش تر از غذاهای گرون قیمتی که بدون هیچ عشقی پخته میشدن ، بود!

_

هییی! خوبییدد :>؟
وای شاید باورتون نشه ولی موقع نوشتنِ پارت های عاشقانه‌ش انقدر خندیدم و اینجوری بودم که : اوه گاد! منم میتونم رومنس بنویسم؟!

به هرحال امیدوارم دوستش داشته باشید و اینکه آهنگ رو توی چنل میزارم، لینکش توی بیو هست و آیدیش هم Michelindailyعه :)

راستی اگه بگید این پارت کم بود ، خودکشی میکنم!
۳۲۰۰ تا فاکینگ کلمه کم نیست برای نوشتن اما برای خوندن کمه :)))

مراقب خودتون باشید ؛ لاو یو آل 3>

Continue Reading

You'll Also Like

309K 6.8K 35
"That better not be a sticky fingers poster." "And if it is ." "I think I'm the luckiest bloke at Hartley." Heartbreak High season 1-2 Spider x oc
242K 6K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
863K 40K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...