●• Black Swan •|آینه شکن| •●...

By Yoongis_sis

104K 14.4K 31.9K

دو تروریست ، مین شوگا و دستیارش کیم تهیونگ یه ماموریت جدید برای ترور پسر پروفسور پارک و تهدید اون میگیرن. این... More

{part 1}
{part 2}
{Part 3}
{part 4}
{Part 5}
{Part 6}
{Part 7}
{Part 8}
{Part 9}
{Part 10}
{Part 11}
{Part 12}
{Part 13}
{Part 14}
{Part 15}
{Part 16}
{Part 17}
{Part 18}
{Part 19}
{Part 20}
{Part 21}
{last part}
special episod
season2 p1
season2 p2
season2 p3
season2 P4
for better imagine
for better imagine 2
for better imagine 3
season2 p6
season2 p7
season2 p8
seanon2 p9
season2 p10
season2 p11
season2 p12
seaon2 p13
A glass of milk
•answers to the questions•
season2 p14
season2 p15
season2 p16
season2 p17
season2 p18
season2 p19
season2 p20
بیاین غیبت کنیم؛ راجب فقر فرهنگی
season2 p21
season2 p22
season2 P23
season2 P24
season2 P25
season 2 P26
Season2 P27
Season2 p28
season2 p29
season2 P29 (2)
Season2 P30
Season2 Part 31
season2 P31 [2]
Season2 p32
Season2 P33
Season2 P34
last part [35]
Introduction:..
Last Season. p1
L.S‌ p2
L.S P3
L.S P4
-You should know this.
L.S P5
L.S P6
for better imagine 4
🚫اطلاعیه ی مهم🚫
L.S P7
L.S P8
for better imagine 5
L.S P9
L.S P10

season2 p5

1.3K 171 744
By Yoongis_sis

●•Black Swan•●

《فلش بک ۵ ماه قبل 》

با احساس بدن درد اروم لای چشماشو باز کرد.

زمان رو دقیق نمیدونست.

نمیدونست چه مدته بوده که بیهوش بوده.

بعد تیر خوردن با همه توانش فقط نیروی نجات دادن خودش و خبر کردن اونی که تا اینجا بیارتش رو داشت و بعد بیهوشی...

یه زمزمه هایی از اون شب یادشه،از پشت در همین اتاق ....
فریاد عصبی یه مرد...
نفسشو با درد بیرون فرستاد.
اونقدر خون ازش رفته بود که حتی توان تکون دادن انگشت هاشم نداشت.
جین رو که در حال خمیازه کشیدن بود با سوالش غافلگیر کرد:

●مگه ...چند دفعه باهاش رو این تخت خوابیدی که تخت من.. تخت من میکنه؟

با صدای آرومی جون کند تا گفت، با هر نفسش درد بدی رو تو سینه ش احساس میکرد.

جین که در حال کش و قوس دادن به تن خسته ش بود با تعجب چشمای گرد شده به چشم های باز شوگا انداخت و دهنشو بست :

□اوه پس زنده ای... بعد سه روز بیهوشی این تنها چیزیه که راجبش کنجکاوی؟

شوگا ساکت شد و چند لحظه بی جون به سقف زل زد؛ "سه روز بیهوشی"

خواست از جا پاشه ،
باید میفهمید جیمین کجاست
تونستن فرار کنن؟
نکنه افتاده باشن دست آدم های سازمان.
اما از بی جونی و درد بدنش سر جاش روی تخت میخکوب شده بود.
انگار کل بدنش تیکه تیکه شده باشه و دوباره بهم دوخته باشنش.
چهره ش از درد جمع شد.

چرا بدنش انقدر درد میکرد؟
از خودش پرسید و بعد... تازه یادش اومد،
دقیقا چه اتفاقی افتاده بود.
یادش اومد این همه درد رو از کیا داره.

صفحه های اون روز از جلو چشماش رد شدن.

یه پسر ترسیده توی آینه، از ترس چشماشو میدزده ولی چاقوش یه شاخه باریکِ قرمز روی گردنش کاشت.

همون پسری که شوگا تو ذهنش در آغوشش کشید بود و با لب هاش لاله گوشش قلقلک میداد ، تو واقعیت شوگا مجبور بود دستاشو ببنده و اون هم واسه مرگ شوگا نقشه میکشید.

چقدر بیشتر از آینه ها متنفر شد. اینبار نه واسه نشون دادن خود واقعیش ، بخاطر نشون دادن واقعیتِ یه نفر دیگه

چقدر فاصله واقعیت با دنیایی که شوگا دلش میخواست تو اون زندگی کنه زیاد شده بود ،

به اندازه ی اینکه کسی که دوسش داری و خودتو سپر بلاهاش میکنی ، از توی سپرت بهت خنجر میزنه.

زخم روی سینه ش چندان عذاب آور نبود ، ولی درد های توی سینه ش که انگار قصد کشتنش رو داشتن ، هوا ازش گرفته بودن با همین چند ثانیه سکوت و فکر کردن دوباره جون گرفتن...

مثل کسی که بخواد از واقعیتی فرار کنه دنبال موضوعات دست دوم تو مغزش گشت، تا بتونه به چیز دیگه ای فکر کنه.
چیزی یادش اومد، پوزخند زد؛
پس اون فریادها واسه سه شب پیش بود،
حالا که بیشتر دقت میکرد میدید او صدا رو میشناسه.
شاگرد عزیز تیمسار لی کانگ تو ، کیم نامجون.

کسی که با همه هوشش مثل احمقا فریب حلیه های دم دستی سوکجین رو خورد.

فکر میکرد جین با اونه ،در حالیکه با یه اشاره از طرف شوگا جوری ازش دور میشد که انگار اصلا اونو نمیشناسه.

هر زمان دیگه ای غیر از الان بود فقط به اون مرد میخندید اما الان ؛
"حال اونو خوب میفهمم... فکر میکنم من و اون افسر تجربه ی یکسان داشتیم...
میفهمم رکب خوردن یعنی چی ، اونم از کسایی که هیچ وقت فکرشو نمیکنی."

سر چرخوند تا خیلی کوتاه ببینه جین داره چیکار میکنه.
جین مشغول جمع کردن باقی وسایل بود:

●تنهایی؟.... اون کجاست؟

□یه سری دارو بهش سپردم رفته گیر بیاره.

جواب داد و یهو دست از کار کشید.
صاف ایستاد و به پشت شونه مشت زد:

□عاااح واقعا از کت و کول افتادم... تا حالا تو زندگیم انقدر خسته نشده بودم. نه میمردی نه درست نمیشدی... فقط گذاشته بودیمون وسط یه وضعیف فاکی.

شوگا چشماشو بست.
جین همیشه مثل به ربات باهاش رفتار میکرد حتی الانم که فرقی با یه جنازه نداشت یه جوری در موردش حرف میزد انگار یه ماشینه ، یه جور ربات فلزی.
کمی لب هاشو کش داد، حتی جونی واسه پوزخند زدن نداشت، ولی چیزی که درون اونو عوض نمیکرد ، بیخیال لب زد:

●میتونستی نجاتم ندی... اگه انقدر سختت بود.

جین بانداژ های کثیف رو از روی زمین جمع کرد بود توی کیسه زباله انداخت. کمر راست کرد با بهت به شوگا نگاه کرد:

□واقعا بعد دو روز بهوش اومدن و چند دفعه تا دم مرگ رفتن هنوز هم ادم نشدی که یه تشکر خشک و خالی بکنی؟ میدونی حتی یه بار قلبت ایستاد؟ اونوقت من اینجا با این وسایل دو هزاری و اون بادیگارد احمق، جونم در اومد تا جونت بالا بیاد.

شوگا همیشه میدونست که هوش و تشنگی جین به این علم یه چیزی فراتر از پزشکی و پزشک قانونی بودنه.
اما بخاطر مقاصد خودش باید جین رو تو این موقعیت نگه میداشت.

و خب جین هم هیچ وقت اعتراضی نکرده بود.

و شوگا هم خوب حواسش بود اون زیر زیرکی مقالات عملی رو دنبال میکنه و همش داره سطح علمی شو افزایش میده با اینکه خوب میدونه فقط کاری رو میتونه تو زندگیش انجام بده که شوگا بخواد:

●پس شانس آوردم ....که پلاک محافظ رو ...بسته بودم وگرنه تو به کشتنم میدادی، این از بی عرض...گیته که تا دم مرگ رفتم... الکی بابتش غر نزن...

از به پشت خوابیدن خسته شده بود خواست به پهلو پشت به جین بچرخه اما چهره ش از درد جمع شد هیچ جوره نمیتونست تکون بخوره:

□ببخشید؟؟ پلاگ محافظ؟ منظورتون این تیکه سرامیکی داغون که نیست.

پلاگ محافظ رو بالا گرفت.

شوگا به ناجی زندگیش که تو دست ناجی زندگیش بود نگاه کرد.

جای دو گلوله روش بود حتی یکی از اون دایره های کوچیک سوراخ شده بود. اون سمت پلاگ
مشخص بود.
پس گلوله به پوست‌سینه ش اصابت کرده بود که اون لحظه اونقدر میسوخت:

□باید بگم اگه این محافظ نبود راحت تر نجاتت میدادم. نهایتا تیر میرفت تو قلبت ، ولی بازم یه شانسی بود اما چون این لعنتی رو قلبت بود ، جلوی تیر رو گرفت اما اونقدر مقاوم نبود که جلوی شدت تیر رو هم بگیره، شانس آوردی کالیبر اسحله ش زیاد نبود.. بخاطر آسیبی که سرعت گلوله بهت وارد کرد و خونریزی داخلی ، من مجبور شدم تو یه جراحی فاکی جلوی خونریزی که نمیدونم منشاش کجاست رو بگیرم.

نتونست ریکشنی غیر از چرخوندن چشم هاش انجام بده:

●خیلی خب جین... ممنون.

گفت چشماشو دوباره بست:

□تشکر نمیخوام، لطفا دیگه از این حماقتا نکن.

و پلاگ رو تو هوا تکون داد که بگه منظورش پوشیدن پلاگه، نه کاری که اونو جلوی گلوله قرار داده بود.

و اصولا اینکه شوگا چیکار میکنه ربطی به اون نداشت.

و شوگا یه درصد هم به حرفای جین فکر نمیکرد.
فقط تو این فکر بود. که تهیونگ یادش بود که اون پلاگ محافظ روی سینه ش نگه میداره، یا نه....
اگه یادش نبود یعنی، اون تیرهارو واقعا به قصد کشتن شوگا زده بود!
میتونست درک کنه چرا اما باز هم غیر منتظره بود.
تهیونگی که نمیتونست آدم بکشه یهو با کشتن شوگا خودشو وارد دنیایی کرد که همیشه ازش فرار میکرد.

و چیزی که شوگا تو اون لحظه از تهیونگ دیده بود کسی نبود که بخواد هیچ خاطره ای رو به یاد بیاره.
پس تهیونگ تو ذهن خودش واقعا اونو کشته بود.
نباید الان با این واقعیت ها قلبش درد میگرفت اما ... الان حسش میکرد.
دردی که نفسشو برید.
و دوست داشت همه اینا رو بزاره به پای زخم هاش.

جین بی توجه به نگاه خیر شوگا به نقطه ای نامعلوم و اخم های تو هم رفته ش ، یه حرفای خودش ادامه می‌داد:

□بدون این پلاگ نهایتاً زخمی میشی که حداقل ماهیچه هات کمک میکردن جلوی خونریزی رو بگیرن‌ و من راحتتر جلوی خونریزی رو میگیرم... احمق، فکر کرده فیلم هالیوودی چیزی داره بازی میکنه؟!

تیکه اخر حرفشو اروم زیرلب گفت اما مطمئن بود که گوشای تیز شوگا شنیده.

سرنگی رو با امپول پر کرد و حالا که آروم تر شد...توضیحات تکمیلی شو از سر گرفت.
حرفایی که میدونست شوگا بهتر میدونه رو به زبون اورد. :

□زنده موندن مقابل گلوله به اینکه چند تا بخوری یا گلوله به کجات بخوره ربطی نداره به اینکه تو بدنت کدوم سمت حرکت کنه مربوطه که اینم بستگی به شانس داره و تو هم که فول شانسی.

●متاسفانه...

با کلافگی نفسشو بیرون داد، با شنیدن همین کلمه همه خستگی هاش برگشته بود؛

"خدای من، کل این سه روزو داشتم یه افسرده که از زندگی بریده رو به زندگی برمیگردوندم.
ای کمرم.... ".
محتوای زردرنگ سرنگ رو توی سرم خالی کرد:

□زخم های سینه ت وضعیت شون بد نیست، بازوت هم همینطور، مشکلشون چندان جدی نبود جز اینکه واسه متوقف کردن خونریری داخلی مجبور شدم اون قسمت رو باز کنم . ولی گلوله ی توی رون پات سمت شاهرگ اصلیت حرکت کرده بود نزدیک بود به کشتنت بده. و این....

کمی مکث کرده. و نگاهشو به زخم روی گردن بی رنگ شوگا دوخت.
نمیفهمید یه جای چاقو رو گردنش چیکار میکنه مثل اینکه مرد روی تخت اینبار خیلی غفلت کرده بود.

با انگشتش خطی روی گردن خودش کشید:

□خیلی کنجکاوم بدونم اون کی بود که تونست گاردتو بکشنه و انقدر بهت نزدیک شه .. اونقدر نزدیک که با چاقو یه خط صاف برات بکشه!

دستای بی جون شوگا مشت شدن.
نیرویی رو تو کل بدنش احساس کرد.

یه نیروی دردناک

انگار هر کدوم از اعضای وجودش چشم شدن و اشک میریختن ، جز چشماش ...
انگار اونا داشتن وظیفه چشماشو بین خودشون تقسیم می‌کردن.

مخصوصا دست چپش که سالم بود، رگ هاش بدجوری تیر میکشید.

شوگا سرشو به جهت مخالف جین کج کرد.
و جوابشو با صدایی دورگه داد:

●کسی که خودم گاردمو براش باز کردم....
درست وقتی که دستم رو واسه رها کردنش باز کردم، منو از سخره که با پام خودم ، خودمو به اونجا کشونده بودم، پرت کرد.

جین با تعجب دست از کار کشید.
این شوگا بود که انقدر آروم و صدای ضعیف شده اون کلمات رو به زبون میاورد؟

چراغ کوچیک پزشکی شو برداشت.

دستشو سمت شوگا برد و چونه شو سمت خودش کشوند.
با چراغ پزشکی تو چشمای شوگا نور زد و اونو بررسی کرد:

□فکر کنم زیاد بیهوشی استفاده کردم رو مغزت تاثیر گذاشته.

شوگا به زحمت چونه از دست جین آزاد کرد اما جین تو لحظه آخر نم اشک تو چشماشو دید.
اندوه توی چشماش تضاد بدی با ابرو های تو هم رفته ش داشت.

چه بلایی سر اگوست دی اومده بود؟
الان این اشک از عصبانیت که نبود بود؟
نباید الان عصبی باشه؟

برخلاف همیشه هیچ چیزی نداشت که بگه.

ذهنش با دیدن اون قطره تو چشمای سنگی ترین مردی که میشناخت قفل کرده بود.

دودل روی صندلی کنار تخت نشست:

□نمیخوای راجب اونی که فکرشو نمی‌کردی بیشتر بگی؟

شوگا صورتشو پشت به اون کرده بود. و جین نمیتونست چهره شو ببینه:

□واقعا کی بهت شلیک کرد؟....چرا؟

با طولانی شدن سکوتِ شوگا، عصبی غر زد:

□یاااع من باید بدونم کی و چرا تو رو تیر زده...شاید بخواد دنبال منم بیاد!

شوگا سرشو به سقف برگردوند. باز هم چشماش از نگاه کردن به چهره جین فراری بود.
حتما تعجب کرده بود.

کی تا حالا اگوست دی رو اینجوری دیده؟
حتی یونگی هم ندیده بود:

●اونی که همیشه باهام بود، تهیونگ... خواست من دیگه نباشم... باهاش خوب نبودم این ، شاید... طبیعیه که بخواد بمیرم؟

ابرو های جین از تعجب بالا رفت.
اصلا باورش نمیشد ،

چطور ممکن بود اون فرد تهیونگ بوده باشه؟

جدا از اینکه چطور زورش به شوگا رسیده! چطور تهیونگ تونسته راضی به انجام همچین کاری بشه؟

تهیونگ که بابت نزدیک شدن جین و شوگا کلی قیافه می‌گرفت و شوگا رو فقط برای خودش میدونست.
اون واقعا کسی بود که به شوگا شلیک کرده؟:

□همین... کیم تهیونگ خودمون؟

شوگا آروم سر تکون داد:

●غیرممکن بود اما اجازه دادم غافلگیر م کنن.

جین با بهت جواب داد:

□خب این یه کم بیشتر از...یه غیر ممکن ساده ست.

شوگا با دهن و چشمای بسته خندید ،

غیر ممکن قلبی بود که به یه پسر داده بود.

غیر ممکن این بود که هنوز زنده باشه وقتی که دیگه قلبی تو سینه ش نداره.

غیرممکن بازی خوردن از جیمین بود. چرا باید دستای کوچیکش به خون آلوده میشد؟

چرا صبر نکرد تا شوگا همه چیزو درست کنه؟ :

□پس این جای چاقو...

●نمیخوام راجب اون حرف بزنم.

سریع گفت و جین فهمید باید جهت بحث رو عوض کنه.
شوگایی که کوتاه و قاطع حرف میزنه اصلا مورد خوبی واسه لجبازی یا بحث نیست:

□حالا تکلیف چیه؟ میخوای باهاشون چیکار کنی؟

چشماشو باز کرد، حالا از نم اشک هم خبری نبود.
سرد و جدی، مثل همیشه:

●اونا خواستن از دستم خلاص شن ، به عنوان آخرین آوانسی که بهشون میدم، شر خودمو از سرشون کم میکنم.

آوانس کلمه خوبی واسه پنهون کردن احساسش و قلب شکسته ش بود.

میخواست باور کنه اگه میخواد دور بشه بخاطر درهم شکسته شدن دیواره های قلبش نیست.
فقط بخاطر اخرین فرصت به اون دو تا
آدم نمک نشناسه که نمیخواد برگرده و تلافی کارشونو سرشون در بیاره:

□میخوای از اینجا بری؟

جین با شک گفت و شوگا بعد مکثی سرشو به معنی تایید تکون داد:

□کجا؟

● جایی که دلیلی برای موندن بهم بده.

جین یه کم فکر کرد. اون حتی بهتر از تهیونگ شوگا رو میشناخت.
خوب میدونست جایی که شوگا میگه وجود نداره :

□میتونی اینجا...

اثر بیهوشی کمتر شده و شوگای همیشگی برگشته بود:

●نه ، نمیتونم ریسک کنم. تا همین الانم شک دارم جانگ مرگمو باور کرده باشه. اون تا جنازه مو نبینه ولکن ماجرا نیست. حالا که فرصتش شد تا جایی که میتونم باید ازشون دور شم. میخوام این طلسم ۱۵ ساله رو بشکنم.

□میری ایتالیا؟

ایتالیا....!
یه زمانی چقدر از فکر رفتن به اون کشور خوشحال میشد.
ولی الان قلب نداشت ، سرد بود ،بی احساس گفت:

●تو فکر میکنی یونگی وجود داره؟ فکر نکنم ایتالیا هم بتونه دلیلی برای موندن بهم بده.

جین نفسشو با حرص بیرون داد و چشم چرخوند:

□باورم نمیشه همین الان یه ادم افسرده رو به زندگی برگردوندم.

پوزخند کجی زد و صورتشو سمت تنها کسی که ظاهرا براش مونده بود برگردوند:

●سوال منم همینه. چرا منو به زندگی برگردوندی؟ یه فرصت عالی برات بودی تا از سرم خلاص شی.

جین با ابرو های بالا رفته چهره سوالی به خودش گرفت:

□ببخشید؟ متوجه منظورت نشدم!

●من اگه جای تو بودم از این فرصت استفاده میکردم و خیلی راحت از دست کسی که زندگیمو بازیچه نقشه های خودش میکنه خلاص میشدم.

جین دست به سینه و با اخم غلیظی به شوگا چشم دوخت:

□چی باعث شد فکر کنی منم مثل تو یه قاتلم؟

شوگا نیشخند زد:

●حیف شد.. فکر می‌کردم یه قبر خوب برام‌می‌خری...

جین پتو رو با روی گردن شوگا کشید و سینه لختش رو پوشوند.
میدونست برای اون سخته که الان بتونه دستاشو تکون بده:

□فقط بهم بگو کی قصد داری از کره بری و برای همیشه راحتم بزاری؟

با حرص گفت و شوگا باز هم به نقطه نامعلومی از سقف زل زد:

●فکر نکنم دیگه بتونم برم.

اون قلبشو گوشه ای از شهر جا گذاشته بود.
چطور میتونست بدون قلبش نفس بکشه؟ :

□پس برمیگردی ، سازمان؟ میخوای با تهیونگ چیکار کنی؟

شوگا سرشو به چپ و راست تکون داد:

●نمیدونم‌... نمیتونم بهشون نزدیک شم.

جین با چشم های ریز شده بهش نگاه کرد:

□نگو که میخوای همین جا بمونی؟

شوگا با نیشخند گوشه لبش سمت اون برگشت:

●چیه؟ پول اجاره خونه خودمو ازم میخوای؟

با شنیدن این جمله ذره ای از خوشی تو کل بدن جین احساس شد.
مثل اینکه حالا یه همخونه جدید داشت.

یکی که بتونه باهاش کل کل کنه و پیشش خودش باشه ، نه دکتر کیم سوکجینی که به دروغ بخواد به کسی بگه بهش علاقه داره و به زور بخواد سکس باهاشونو تحمل کنه.

دروغ نبود اگه اعتراف کنه از موندن شوگا حتی برای چند روز خوشحال بود اما تو ظاهر فقط اخم روی صورتش نشوند.:

□نه بیشتر میخوام بدونم واسه ناهار چی کوفت میکنی؟

●خواب..

بی حال گفت و چشماشو بست:

□اممم خوبه، پس برات سوپ مرغ می‌پزم.

شوگا کلافه نفسشو بیرون فرستاد.
میدونست جین دیونه اشپزیِ و از اونجایی که کسی رو نداره که براش اشپزی کنه الان قراره اونو خفه کنه با غذاهاش.

جین از لای در سرشو تو اتاق برگردوند:

□راستی به چیزی که حساسیت نداری؟.... شاید یه کم سوپ جو هم برات پختم.

بدون اینکه منتظر جواب شوگا بمونه در اتاق رو بست و از تو راهرو بلند داد زد:

□کیمچی و اینا الان برات خوب نیست ولی درست میکنم برای بعد که بهتر شدی بخوریم.

سکوت تو اتاق حاکم شد و شوگا باز هم بدنش رو بابت مقاومتش لعنت کرد که مقابل داروی بیهوشی هم مقاوم بود.

چرا نباید الان بیهوش میشد تا به چیزی فکر نکنه؟

به جیمین و چشماش.

به تهیونگ و حرف هاش

به چاقویی که جیمین روی شاهرگش کشید.

به گلوله های که تهیونگ روی سینه و قلبش کاشت.

به بی رحمی چشمای تهیونگ و فریاد آخرش.

از خودی خوردن سخته.
از دوست خوردن سخته.

آدم هایی که شوگا فکر میکرد تنها آدم های دنیاش هستن و خواست باهاشون مهربون باشه ، به راحتی اونو از دنیاشون بیرون انداختن.

حسش به جیمین چقدر اشتباه بود؟
چقدر عمیق بود؟
اونقدر ارزشش رو داشت که بمیره؟
دیگه حسی تو قلبش احساس نمی‌کرد.
احساس خواستن نبود ولی عجیب بود بابت کاری که کرد ازش متنفر هم نبود ، حتی لحظه ای به فکر تلافی دردی که کشید نیفتاد.

فقط قلبش شکسته بود. حس میکرد هر لحظه قلبش داره مچاله تر میشه.

این که عشق نبود ، درسته؟

عشق یعنی خوشی ، یعنی لذت ، یه زردِ شیرین
یا قرمزِ داغ ، سیاهِ تلخ که عشق نمیشه.

اگه عشق یعنی لذت و شادی باشه سهم شوگا از عشق هیچ بود.

لبخند زد ، خیالش راحت شد. اون عاشق نبود.

فقط احساس درد که عشق نیست.
معتاد لب هایی شدن که طعمش شوره که عشق نیست.
باید شیرین باشه که تازه عشق باشه.

خودشو قانع میکرد..." عشق نیست."
اون هنوز شوگای خودشه ، قلبش خیانت نکرده و روحشو به کس دیگه ای نفروخته.

حالا میتونست آزاد باشه ، رها... چیزی که تموم این ۱۵ سال میخواست.

"امیدوارم با مرد بعدیت خوشحال باشی و هیچ وقت نگاهمون بهم نخوره ...وگرنه قول نمیدم بتونم کارتو بی تلافی بزارم "

" این چیزیه که واقعا میخوای؟"

کسی تو ذهنش ازش پرسید... و شوگا انگار فعلا جوابی براش نداشت.

《پایان فلش بک 》

_______________________________

نفس های تهیونگ سنگین شده بود.:

×مطمئنی این چیزیه که واقعا میخوای؟

از جیمین پرسید:

-این چیزیه که تو خواستی و منم خواستم انجامش بدم.

"باشه جیمین شی ، بیا ببینیم کی قراره کم بیاره .. " :

×اگه تو هم بخوای...چرا که نه

دستشو سمت دکمه های پیرهنش برد و همونجوری که با اخم به جیمین زل زده بود ، اونا رو باز می‌کرد:

× بیا تا وقتی ناله هاتو زیرم بشنوم پیش بریم.

پوزخند دوباره جیمین جری ترش کرد.
پیرهنشو از تنش در اورد و با سر به تخت اشاره کرد:

× تخت جیمین ... همین حالا

جیمین به صورت عصبی تهیونگ که هر لحظه قرمز تر میشد خندید.

آروم مثل یه هرزه که بخواد کسی رو اغوا کنه سمت تخت رفت و پیرهنش رو که از تنش در آورد گوشه ای انداخت.

اون برای سکس اینجا بود، تهیونگ باید اینو باور میکرد.

تهیونگ آروم سمتش رفت. هر دو تهدید آمیز بهم نگاه میکردن اما هیچ کدوم چیزی نمیگفتن.

تهیونگ ضربه ای به شونه جیمین زد تا روی تخت بیفته.
جیمین اجازه داد بدنش کاملا تخت رو لمس کنه. آروم خندید:

-پس قراره خشن شروعش کنیم.

تهیونگ یه پاشو کنار بدنش جیمین گذاشت و روی اون خم شد، :

×ببند دهنتو تا همین حالا با دیکم پرش نکردم.

بی حرکت تو همون حالت موند. جیمین انگشتشو روی شونه ش کشید و با تعجب ظاهری گفت:

-اوه پس حرفای کثیف هم میتونیم بزنیم؟

تنشو از تخت بالا تر کشید و لب هاشو به کنار گوش تهیونگ رسوند:

-میخوام دیکت رو تو ورودیم حس کنم ، ددی..

آروم گفت و صورتشو مقابل صورت تهیونگ نگه داشت. یه پوزخند ملیح هم گوشه لب هاش کاشت:

-البته اگه چیز به درد بخوری اون تو داشته باشی.

و آروم با دستش دیک تهیونگ رو از روی لباس لمس کرد.
تهیونگ دست اونو زد و جیمین رو محکم به تخت کوبید.
به سمت گردنش حمله کرد و محکم و با درد اونو می‌مکید.
اون نباید با جسم جیمین سخت میشد.
نباید این اتفاق میفتاد.
نباید با معشوق شوگا میخوابید در حالیکه خودش هم جونگ کوک رو داشت.
شوگا رو کشته بود و بابتش هزار بار مرد نمیدونست با شکستن این تابو قراره چقدر عذاب بکشه.

معاشقه روی تخت شوگا ، با معشوق شوگا

نباید با دوست کوک بهش خیانت میکرد.
نباید به دوست مرده خودش خیانت میکرد.

اما ناله هایی که جیمین از عمد از لب هاش بیرون میداد و لمس ریز انگشت هاش روی سینه تهیونگ کار رو براش سخت میکرد.

ناله هایی که جونگ کوک که تازه از راه رسیده بود رو پشت در اتاق متوقف کرد.

با شنیدن ناله ها حس کرد داره اشتباه میکنه صدا از جای دیگه ست.

در رو اروم باز کرد.

دیدن تهیونگ که روی کسی خیمه زده بهش میگفت که حدس اشتباهش، درست بوده.

پوست صورتش شروع به سوختن کرد.
انگار تو وجودش به آتیش شروع شده بود. دهنش از تعجب وا مونده بود.

با ناباوری سرشو تکون میداد. این ادم همونی نبود که از عشق و باهم بودن حرف میزد؟

همونی نبود که ادعا میکرد به کوک اهمیت میده و اونو برای خودش میخواد؟

اما مثل اینکه منظورش این بود کوک رو هم برای خودش میخواد.
کنار کل ادم هایی که میتونه برای خودش داشته باشه.

" آروم باش کوک شاید مسته... آره اون حتما مست کرده نمیدونه داره چیکار میکنه..... اگه هم‌مست نباشه.. اصلا به تو ربطی نداره چه غلطی داره میکنه "

تهیونگ با ولع دندوناشو روی گردن و ترقوه جیمین فشار میداد.

سعی میکرد با صدا و خیس انجامش بده تا حداقل حال جیمین رو از این حرکتش بد کنه اما اون انگار نمیخواست کوتاه بیاد.

جیمین دستشو آروم توی باکسر تهیونگ برد و نوک عضو داغ تهیونگ رو با انگشتش لمس کرد:

×عاااااح... شت.

بدنشو بلند کرد و سرشو به عقب فرستاد و ناله کرد.
اما دست جیمین رو به سرعت پس زد .

جیمین خندید:

-چیه؟ پشیمون شدی؟ نکنه از اینکه جونگ کوک سربرسه میترسی؟

کوک که تا اون لحظه با دهن باز به اون صحنه نگاه می‌کرد با شنیدن صدای جیمین، دستشو محکم روی دهنش کوبید تا صدایی ازش بیرون نیاد.

حتی نمی‌تونست تصورشو کنه. اونی که الان با تهیونگ بود...جیمین بود؟ :

×هع ، ترس از کوک؟ چرا فقط ادامه ندیم؟ صدات باعث میشه دیکم بخوابه.

و لحظه بعد لب هاشو محکم روی لب های جیمین کوبید.

فقط میخواست دیگه فرصت حرف زدن به جیمین نده.

اما حواسش نبود با لمس اون لب ها تابو رو شکست.
با مکیدن اون لب ها... حسش کرد.
که اونو میخواد... که این رابطه رو میخواد.
داشت تحریک میشد.
جونگ کوک رو کنار نزاشته بود اما حس میکرد میخواد این حس لذت ادامه پیدا کنه.

سرشو کج کرد تا بتونه حجم بیشتری از لب های جیمین رو تو دهنش جا بده.

جیمین هم دستشو پشت گردنش گذاشته بود و اونو محکم به خودش میفشرد.

و اون طرف اشک های کوک بود که گونه شو خیس میکرد.

جیمین ، روی تخت ، با تهیونگ؟

تهیونگ ، روی تخت با نزدیکترین دوستش؟

این یه خیانت نبود. این دو تا خیانت ،تو یه لحظه بود.

جیمین دهنشو باز کرد و اجازه داد زبون تهیونگ وارد دهنش شه.
تهیونگ فقط زمانی به خودش اومد که با حس گرمی و خیسی دهن جیمین ، صحنه ای که از کام خودش دهن اونو پر میکنه جلو چشمش اومد. و بعدش...
بعدش چی؟

آروم لب هاشو از جیمین جدا کرد.

جیمین با حس جدا شدن لب های تهیونگ و اینکه دیگه قصد ادامه اون بوسه رو نداره چشماشو باز کرد.
تهیونگ تو فاصله کمی از صورتش گیج به اجزای صورتش نگاه می‌کرد.
انگار که بخواد تشخیص بده اون کیه.

اون جونگ کوک نیست و تهیونگ داره ازش لذت میبره؟

این اشتباهه...

لحظه بعد مثل برق گرفته ها از روی تخت بلند شد.
دستی توی موهاش کشید و چرخید.

همین الان داشت چه غلطی میکرد؟

اون داست از بوسیدن جیمین لذت میبرد؟

دلش میخواست ادامه ش بده . دلش میخواست......

اون واقعا قصد داشت باهاش بخوابه این دیگه فقط یه لجبازی ساده نبود.

جیمین لبه تخت نشست:

-چی شده؟ مشکل دیر انزالی داری؟

سینه تهیونگ با عصبانیت بالا و پایین میشد.
عصبی بود.
نه فقط از دست جیمین.
از خودش که اجازه داده بود انقدر پیش برن.
از جونگ کوک و درخواستش که دوستشو نجات بده.
دوستی که تهیونگ میدونست چقدر کثیف و هرزه شده.

چیزی که کوک ازش میترسید دیگه اتفاق افتاده بود.

حس میکرد با پناه دادن به جیمین فقط خودشو کثیف میکنه.

خنده دار بود اما خودشو پاک تر جیمین که از حدش در رفته بود میدونست:

×زود باش گمشو از این اتاق برو بیرون.. هر گورستونی که میخوای بری برو... بیرون این اتاق ادم واسه اینکه شلوارتو بیاره پایین زیاده... امانتی شوگا

تیکه آخرشو اروم گفت.
اون لقب آلارمی بود که از جیمین تو ذهنش روشن و خاموش میشد.

جیمین دستاشو از ملافه های کنار تخت رد کرد.

با احساس محفظه ای که میدونست یه کلت زیبا با طرح عنکبوت توش قرار داره لبخند زد:

-حتما ، تو دیگه منو نمیبینی... فقط قبلش...

صدای کشیده شدن ریل کلت اومد.
تهیونگ با شک به سمت جیمین برگشت.
سیاهی کلت که بین سفیدی بدن برهنه اون دو نفر قرار گرفته بود به خوبی تو تاریکی اتاق قابل تشخیص بود.
حتی برای جونگ کوک که از دور نگاهشون میکرد.
اما فهمیدن اینکه کار این پسر با کلت چیه زمان میخواست.
کلت وظیفه ش مشخصه اما الان وظیفه این اسلحه اصلا به صاحب اسلحه نمیومد.

حتی تصور اینکه جیمین بتونه کسی رو بکشه محال بود:

-فکر میکردم اونقدر باهوش باشی که وقتی به اینجاش رسیدم تعجب نکنی.


تهیونگ کمی دو گوی یخی که بین دریای خون محاصره شده بودن زل زده.
و مشکلش حل شد؛ اون چشم های ناآشنا کاملا تو کارشون جدی به نظر میرسیدن.
پس تعارض اسلحه و جیمین حل شده بود.
اونا هر دو یکی بودن.
هر دو وجودشون برای کشتن بود.
هر دو مرگبار...
غلفت خودش باعث شده بود جیمین اون کلت تو دست بگیره.
تعجب کرده بود، جیمین چطور از جاساز شوگا خبر داشت.
تهیونگ حالت صورتشو برگردند و بی خیال دست به سینه شد:

×هر کنش یه واکنش... چرا باید تعجب کنم؟
حتی بزنی تو صورت یه آدم هم دست خودت درد میگیره...

"درسته چه برسه به کشتن یه ادم..."

جیمین این رو فقط لب زد اما تهیونگ از حرکت لب هاش میتونست بفهمه چی گفته.

اما نپرسید.... انگار حرفی نمونده بود.
سوالی یا اینکه بگه چرا الان اسلحه گرفتی رو من!
چون همشون خوب میدونستن اون اسحله چرا مقابل تهیونگ گرفته شده.

جیمین ، تهیونگ و کوک هر سه حضور شوگا رو حس میکردن ، جای دست هاش رو تک تک جاهای این خونه میدیدن.

پس زیاد دور نبود حدس این که جیمین بخواد بخاطر شوگا ، تهیونگ رو بکشه اما باز هم عجیب بود:

×ولی تعجبم از اونیه که اون اسحله رو نگه داشته. برات سنگین نیست؟

پوزخند ریزی روی لب های متورمش نشوند، و خیلی سریع محو شد:

-تو تعریف کن با من چیکار کردی؟چجوری منو به این تبدیل کردی؟

اخم های تهیونگ تو هم رفت؛

"گندکاری های خودم بس بود حالا یکی دیگه هرزه شدنشو انداخته تقصیر من"

و البته نظرش راجب عوض شدن اون پسر کاملا منفی بود :

×چه تبدیل کردنی؟ تو هنوزم همونی. هنوز هم یه احمقِ کوری ... هیچ چیزی رو نمیفهمی ، هیچی رو هم نمیبینی.

-اون چیزی که باید ببینم جلو چشممه... به رویات رسیدی، تبریک میگم این خونه برای توعه و کل ثروت مین...امیدوارم تو این مدت خوب ازشون استفاده کرده باشی چون دیگه وقت رفتنه.

با کنایه میگفت و تو تمام مدت نگاهشو از سینه تهیونگ برداشت.
انگار اگه یه لحظه ولشون میکرد از جلو چشماش گم میشدن و فرصت سوراخ کردن قلب تهیونگ رو از دست میداد:

×میتونم الان داد بزنم و صد نفر بریزن اینجا

-منم قبل اینکه فریادت تموم شه گلوتو سوراخ میکنم.

تهیونگ خندید:

×تند نرو بزار حرفم تموم شه.. منم قرار نیست پشت کسی قائم شم. این بین ماست مگه نه؟ فقط ما میتونیم حلش کنیم

-چیز حل شدنی وجود نداره قرار تو تموم شی.

تند و بی مکث گفت انگار از قبل برای همه این مکالمه ها سناریو چیده بود:

×و اگه ازت بپرسم چرا، چی؟ من باید علت مرگمو بدونم یا نه؟

اون واقعا بی شرم بود. و خیلی منفور
یعنی واقعا نیاز بود جیمین به زبون بیاره که چرا اینجاست؟
چرا به کشتن یه ادم راضی شده؟!:

-چطور... چطور میتونی جای اونکه که کشتی وایستی و وانمود کنی هیچ چیز اشتباهیی وجود نداره؟

×تمومش کن بابا ، شوگا هم اینارو با کار خیر به دست نیاورده بود. خودش اینو بهم یاد داد. حرف جدید بزن.

آره اون خودش بهتر میدونست.
فقط قصدش وقت خریدن بود حالا اگه از راه دست انداختن جیمین باشه که چه بهتر.
اخم هاشو بیشتر تو هم فرو برد:

-حرف جدیدم گفتنی نیست شلیک کردنیه ، و تو ام قراره تو قلبت حسش کنی، براش اماده ای؟

×شلیک کنی؟ تو؟!

نگاه مسخره ای به دستای جیمین که میلرزید انداخت:

×با همین دستا میخوا شلیک کنی؟ اما من مطمئن نیستم حتی بتونی ماشه رو لمس کنی.

اگه برای عصبانیت جیمین اون حرفا رو زد خب باید گفت که اصلا موفق نبود..
اون هر چی جیمین رو عصبی میکرد، اون با تصور جنازه خونی تهیونگ اروم میشد.

چیزی که جیمین بابت در حال انفجار بود مربوط به زندگی گرفته شده ی نفر دیگه بود، نه خودش:

×شوگا زنده شم نصف این ارزش نداشت که تو برای مردش انقدر به خودت داری زحمت میدی، بهتره بزاریش کنار، چون کار تو نیست.

تهیونگ خواست جلو بیاد تا اسلحه ازش بگیره.
جیمین عقب تر رفت و اینبار دست دیگه شو هم زیر کلت نگه داشت و جدی تر از قبل به چشمای تهیونگ زل زد.

تو چشم های هم خیره بودن، تهیونگ منتظر جواب بود.
نوبت جیمین بود که حرف بزنه اما اون نمیدونست از کجاش باید شروع کنه.

انتقام هجوم احساس مختلفه، حد بالایی از عصبانیت، اندوه ، حرص و تنفر از یه نفر باید تو یه آدم جمع شه که بخواد انتقام بگیره.
و وجود این حد بالا از اینهمه همه حس منفی باعث لرز دستای جیمین میشد.

تهیونگ تا حالا حس انتقام رو تجربه کرده بود؟
مطمئن نبود پس باید براش مثال میزد:

-اگه جامون عوض میشد... من کسی بودم که کوک رو میکشتم و تو برای انتقام اون سراغ من میومدی.

تشبیه خوبی نبود.
شرایطِ شوگا و جونگ کوک هیچ شباهتی بهم نداشتن.
ولی امیدوار بود مثال خوبی برای درک شرایط خودش زده باشه.

شوگای مُرده الان مهم ترین چیز دنیای جیمین بود و امیدوار بود جونگ کوک هم حداقل یه کم ارزش تو دنیای تهیونگ داشته باشه که این درد رو حس کنه.

و چشم های ریز شده ی تهیونگ بهش گفت شاید نمونه خوبی رو برای مثال زدن انتخاب کرده:

-اگه من به جای پشیمونی و التماس کردن، تو چشمات زل میزدم و میگفتم "حق کوک بود که بمیره، اون به چیزی که لیاقتشو داشت رسید" اون روز تو از عصبانیت دستات نمیلرزه؟

نگاه تهیونگ به جایی پشت جیمین کشیده شد و کمی پیشونیش باز تر شد.
حتی نامحسوس پیدا بود که اب دهنشو قورت داده.
جیمین به هوای اینکه این یه نقشه قدیمی واسه پرت کردنه حواسشه بی توجه ، حرف خودشو ادامه داد:

-متاسفم، فراموش کردم کوک برات ارزشی نداره. اگه داشت که....

دست دیگه شو به لبش رسوند:

-الان لب های من خیس و قرمز نبود.

شست شو روی لبش کشید تا اگه بازم اثری از تهیونگ روش مونده رو پاک کنه.
تهیونگ ساکت تر قبل نگاهشو روی جیمین برگردوند:

-بزار با یه ادم دیگه برات مثال بزنم ... حداقل یه کم برات مهم باشه

دستشو به چونه ش رسوند ، نگاهشو تو هوا چرخوند و ادای کردن در آورد:

-اممم، فکر کنم که

+خودتو خسته نکن

تهیونگ نگاهشو با اخم به زمین دوخت.
جیمین از گوشه چشم بدن جونگ کوک رو بدن کنار اونا قرار گرفت درست بینشون:

+هیچ کسی رو تو دنیای اون وجود نداره.

بازم احساس به حس های درهم جیمین اضافه شد.
تازه یادش اومد چقدر دلتنگ این صدا بود.
اما همین حس با یاداوری کاری که مجبور شده واسه اینجا بودنش انجام بده از بین رفت. و اون حس جای دلتنگی شو گرفت.

حس مزخرفی که نمیدونست چجوری باید توصیف شه جاشو گرفت.
حس عوضی بودن.
واسه اولین بار احساس هرزه بودن کرد.
یه هرزه ی بد
کسی که به دوستش خیانت میکنه.
هر چند با تهیونگ بودن بزرگترین گناهی بود که کوک در برابرش انجام داد اما این زشتی کاری که جیمین کرد رو از بین نمیبرد.

پس بی جرات از نگاه کردن به چشمای کوک همچنان اسلحه رو روبروی تهیونگ نگه داشته بود.
جو سنگینی بود، و کسی قصد شکستن اون سکوت رو نداست:

+ من مزاحم جمع تون شدم؟!....آخه تا اومدم ساکت شدین.

بی اختیار صداش لرزید. هر چقدرم میخواست نشون بده اهمیتی نمیده باز هم هر کسی میتونست بفهمه درونش چه غوغایی به پاست.
شاید تونسته بود صورتشو از اشک پاک کنه اما جوشش چشماش قابل کنترل نبودن.

و این تنها چیزی بود که همیشه تهیونگ رو به زانو در میاورد:

×الان وقتش نیست کوک، بعدا توضیع میدم بهت.

دستشو تو هوا تکون داد، و سعی کرد اینبار صداش نلرزه:

+نه نیازی به توضیع نیست.. خودم میدونم اینکارم بخاطر من کردی... مگه ته همه بهانه هات همین نیست؟ که بخاطرم حاضری هر کاری بکنی؟ فقط نمیدونستم بخاطرم حتی حاضری...

لباشو محکم روی هم فشار داد تا کلمه ای ازش بیرون نیاد که بعد نتونه جمع کنه.
کار اونها اونقدر شرم آور بود که کوک حتی از حرف زدن راجبش امتناع میکرد.
چی میتونست به دوستش بگه! اون همین الان مردی که میدونست بهش احساس های عجیب و تموم نشدنی داره رو بوسیده بود.
همدیگه رو لمس کرده بودن.

ولی کوک نمیخواست جیمین رو که بعد مدت ها پیداش شده از خودش برونه پس مجبور شد حرفاشو تو خودش نگه داره.و فقط به خودش آسیب بزنه:

× تو بگو بهونه ولی اونا واقعیات احساس منن ، من هزار بار بهت گفتم و تو هر بار باورم نمیکنی... دلایلم رو ،حرفام رو و حتی حسم رو به شوخی میگیری.

اخم های جیمین رو هم رفت.
واقعا با وجود همه ی این اتفاق ها تهیونگ هنوزم دنبال اثبات احساساتش بود؟

اونم وقتی یه نفر با اسلحه قلبش رو نشونه گرفته؟

تهیونگ قطعا یه دیونه بود، اینهمه ریسک و انرژی گذاشتن واسه چی؟:

+برای باورت احساست اول باید به وجود داشتن یه قلب تو بدنت ایمان بیارم... فقط یه نفرو بیار که بگه وجود داره....

سکوت کرد... تنها کسی که میتونست بیگناهی و آدم بودن تهیونگ باشه شوگا بود.
اصلا نمیدونست چجوری یه ادم سنگدل مثل شوگا میتونه آدم بود و فداکاری واسه دیگرانو بهش یاد بده....
حتی خودش هم حدس نمیزد تمام حسش برای اینکه خواسته بود به جیمین کمک کنه رو شوگا بهش یاد داد.
اصلا شوگا کی وقت کرده بود ازش یه ادم بسازه وقتی هیچ آدمیتی تو رفتارش نبود؟ :

×خیلی احمقی، آدم به قلب به احساسش زندست این دو تا از هم جدا هم نمیشن .... چطوری میتونی فکر کنی که یه ادم بی قلب میتونه وجود داشته باشه؟

-همونجوری که تو راجب از سنگ بودن شوگا مطمئن بودی.

هیچ سرعتی بالاتر از سرعت مغز انسان نیست حتی سرعت نور
و تهیونگ تو صدم ثانیه به پنج ماه پیش برگشته بود.
وقتی که کلت رو سمت قلب شوگا گرفته بود فکر میکرد داره به جایی شلیک میکنه که خالیه ، هیچ کس توش نیست..
مدتهاست غیر از نفس کشیدن کار دیگه ای نکرده.
اون روز با اون حکم راضی به مرگ شوگا شد و حالا بعد چند ماه همون دو نفری که بخاطرشون خواست شوگا رو بکشه روبروش ایستاده بودن.
جیمین با کار الانش و کوک تو تموم این چند ماه بهش فهموندن به مرگش راضین.

تهیونگ به همون حکمی که برای شوگا برید محکوم شد.

پس واقعا خدایی وجود داشت، که تهیونگ الان داشت اینجوری تقاص پس میداد.

به وجود خدا ایمان آورد اما به اینکه چرا این خدا باید پشت شوگا باشه رو نفهمید:

-مدت زیادی پیش شوگا بودی مگه نه؟چطور ممکنه اونو نشناخته باشی! چجوری تونستی اونو بکشی وقتی میدونستی اون کیه و چیا کشیده.

صدای جیمین به تهیونگ نمیرسید. تهیونگ هنوز تو ماه اکتبر لبه پرتگاه بود.
حتی بادی که می‌وزید و موهاشو تو هوا تکون میداد رو میتونست احساس کنه.
اسلحه ش روبرو شوگا و زمان ایستاده بود.
همه منتظر شلیک بودن.

همه چیز مثل قبل بود جز تهیونگ، اینبار از خودش می‌پرسید؛

"کشتن شوگا کار درستیه؟"

اگه نباشه چی؟

میتونه شلیک نکنه؟

زمان سنج از حرکت ایستاد
فرصتش تموم شد و چیزی اونو به زمان حال پرت کرد.
و این واقعیت که برای تصمیم گرفتن خیلی دیر شده شوگا خیلی وقته که مرده به صورتش سیلی زد تا از خیال در بیاد.

جیمین اونو گوشه رینگی انداخته بود که همه این مدت از فکر کردن بهش فرار میکرد.
میدونست اینجوری میشه و کم میاره...

نمیخواست پشیمون باشه از کاری که دیگه نمیشه جبرانش کرد.

بازم صدای شوگا تو ذهنش پخش شد و خودش همزمان با اون صدا لب زد:

×"پشیمونی مثل خوردن غذاییه که با دستور پخت اشتباه درستش کردی. خوردن اون غذا جز مسموم کردنت هیچی برات نداره. اما درس گرفتن از فرمول اشتباهی که رفتی برای اینکه دیگه تکرارش نکنی میتونه مفید باشه."

و تهیونگ همین الان پشیمون بود.
از اینکه چرا همون موقع از شوگا نپرسید. چی میشه اگه غذایی که پختم یه نفر رو بکشه؟

چی میشه اگه غذام تو رو بکشه؟ :

×نمیدونم با این غذا چیکار کنم اما این فرمول رو مینویسم که یادم نره...

سرشو بلند کرد و نگاه تیزشو به چشم های وحشی جیمین دوخت:

×من قهرمان زندگی کسی نیستم. هر کسی به چیزی لایقشه میرسه...

اخم هاشو تو هم کشید و سر تا پای جیمین رو نگاه کرد:

×پشیمونم از اینکه خواستم نجاتتون بدم، تقدیر میدونست به کجا میرسی که برات اونجوری نوشت. حس گناه دارم از اینکه تو کار سرنوشت دست بردم.

پوزخند جیمین غلیظ تر شد.:

-پس چطوره تو هضم این غذا کمکت کنم؟

چشم های خون گرفته جیمین و نگاه سرد تهیونگ باعث ترس کوک میشد.
تازه وخامت اوضاع رو فهمید.
انگار هیچ کدوم از اونا نمیخواستن تمومش کنن.:

-خیلی گیج بودم

جیمین گفت و برای فرو رفتن تو یه خاطره به سمت دیگه ای خیره شد:

-شبیه ادم های بیدار نبودم ولی خواب هم نبودم. لحظه ای صدا ها رو میشنیدم و لحظه بعد گنگ بودم. اختیار دستم با صداهایی بود که از قبل تو ذهنم بود... " هر موقع احساس خطر کردی چاقو تو بکش..." اون صدای تو بود. به حرفش گوش کردم و بعدش که چشم وا کردم گردن یه آدم رو بریده بودم...

چشماشو روی صورت تهیونگ برگردوند:

-همینش شوک آور بود تا اینکه فهمیدم اون ادم شوگاست. هنوز نگاهش یادمه.. هیچ وقت اونجوری متعجب نشده بود. ناامیدی ، غم ، عصبانیت ... همه چیز توش بود و همه ی اینا کنار این فرضیه که اون قصد کمک به ما رو داشت میتونه منو بکشه...

پلک هاشو با درد بست، باید خودشو کنترل میکرد.
اشک فقط جلوی دیدشو تار میکرد:

-چیز زیادی یادم نیست اما اینو خوب به خاطر دارم.

کلت رو سمت بدن خودش برگردوند و روی بازوش گذاشت:

-اینجا... بازوش

به سمت سینه ش حرکتش داد:

-بعدی ...روی سینه ش

اینبار سر سرد اسلحه روی قلبش گذاشت:

-و اینجا، درست روی قلبش ، سه تا تیر خالی کردی.

دوباره کلت رو روی تهیونگ نگه داشت. باز هم دست هاش شروع به لرزیدن کردن و مجبور شد با دست دیگه ش ثابت نگه داره:

-میدونم مقصد تیر هام‌کجاست اما هنوز شک دارم، چجوری باید انجامش بدم؟ به چی باید فکر کنم؟ تو وقتی سینه شوگا رو سوراخ میکردی به چی فکر میکردی؟

سکوت تهیونگ اونو جری تر کرد تا بلند تر فریاد بزنه:

-جواب بده، وقتی داشتی زندگیشو ازش میگرفتی چی تو اون مغز لعنتیت بود.

جیمین به زور اشک هاشو پس میزد از عصبانیت میلرزید.
تهیونگ با اخم های تو هم رفته مثل جیمین فریاد کشید:

×به تک تک اون عوضی هایی فکر میکردم که شوگا رو شوگا کرده بودن . که اجازه دادن شوگا شوگا بمونه.. که وقتی اون اولین ادم رو کشت کسی مثل تو نرفت ازش انتقام بگیره. به همه ادم های بزدلی که ازش انتقام نگرفتن و اجازه دادن شوگا اونقدر پیش بره که من مجبور شم متوقفش کنم، فکر میکردم.

تند و بلند همه اینا رو گفت.
بیشتر از ادم های اون اتاق دلش میخواد اون جمله هارو به خودش بگه.
هنوز امید داشت که بتونه خودشو قانع کنه ، کار درست رو انجام داده:

×ببین کی میخواد انتقام کیو از کی بگیره. بچه، من ده سال پیش اون زندگی کردم. شوگا اگه به نفعش بود حاضر بود موهاشو بتراشه تا اخر عمر تو کلیسایی چیزی عبادت کنه.اونوقت فکر کردی اون میزد زیر برنامه های تا تورو نجات بده؟ اون با پدرتم معامله کرده تو چقدر ساده ای.

نفس های عصبیش صدا دار شده بودن، جونگوکوک همه چیز رو به تهیونگ گفته بود.
پس چطور هنوز اصرار داشت که با تهیونگ نیست.
کوک لحظه ای با تعجب به تهیونگ نگاه کرد.
اون از کجا میدونست؟
یعنی شوگا به اون گفته بود؟
اون میدونست و باز هم به شوگا شلیک کرد؟
اما تعجبش زیاد طول نکشید و با جمله ای که جیمین گفت از اون فکر در اومد:

-اگه یه درصد شک داشتم الان دیگه مطمئنم‌... با کشتنت یه لجن از دنیا کم‌ میکنم..

نفسشو واسه فشردن ماشه حبس کرد اما خیلی زود با قرار گرفتن جونگ کوک در مقابلش حسش از سینه ش آزاد شد.
دهنش باز مونده بود باورش نمیشد که جونگ کوک بعد اینهمه اتفاق باز هم بخواهد طرف تهیونگ رو بگیره.
و بدتر از اون بدنشو برای اون سپر کنه.

تهیونگ هم چند بار پلک زد و به صحنه روبروش نگاه میکرد.
" جونگ کوک نمیخواد تو بمیری "

کسی تو گوشش اینو گفت و قلب ایستادش دوباره ضربان.
اون هنوزم برای کسی مهم بود.

اونم بهترین کسی میتونست بهش اهمیت بده.:

+تا وقتی که من اینجام همچین اتفاقی نمیفته.

همه ی عصبانیت از دست رفته به رگ های جیمین برگشت.
پوست بدنش از داغی گر گرفته بود.
جیمین مثل گلوله ای از آتیش بود.:

-ولی هیچ چیزی نمیتونه جلوی شلیک این گلوله رو بگیره.

+پس ترجیح میدم اگه قراره کسی تیر بخوره من باشم.

کوک مصمم تر از اون گفت.

تهیونگ دستشو روی شونه کوک گذاشت و سعی اونو به عقب بکشه:

×طرف حساب اون منم تو لازم نیست دخالت کنی.

دست تهیونگ رو پس نزد. و سر جاش صاف ایستاد.
اجازه نداد ارتباط چشمی شون قطع بشه:

+نه ، من رفیقم رو میشناسم اون هرگز اینکارو نمیکنه.

زل زده تو چشمای جیمین گفت.

بعد چند لحظه خنده تلخی روی لب های جیمین نشست:

-این دومین بارته کوک.. یک بار تنهام گذاشتی و الانم که روبروم ایستادی... با اینهمه حق ندارم وقتی بهم میگی رفیق ازت بخوام دهنتو ببندی؟

حالا وقتش بود حرفایی که اینهمه مدت اماده کرده بود رو بهش بگه فقط باید خلاصه ش میکرد و به کم غیردوستانه تر یا دلخور به زبون میاورد.
نمیخواست جیمین رو اذیت کنه ، ولی نه این جیمین رو :

+خودت چی؟وقتی غیبم زد چقدر دنبالم گشتی؟ وقتی اینجا دیدیم چرا تعجب نکردی؟ میدونستی اینجام و برات مهم نبودم؟! بهم نزدیک نشدی که بفهمی چی به سرم اومد. نزاشتی بهت نزدیک شم که بفهمم چیا بهت گذشت... این وسط کی بد کرده؟ من یا تو؟

-همکارِ ... قاتل ِ..شوگا. دوست ،پسرِ ،قاتلِ شوگا... تو برای من فعلا چیزی جز این نیستی.

شمرده شمرده و با حرص گفت.
کل صورتش از حرص قرمز شد.
کوک فکر میکرد تند رفته پس لحنشو آروم تر از قبل کرد:

+فکر میکنی اینجا ایستادم چون به اون اهمیت میدم؟

جیمین مسخره خندید:

-نه فقط اهمیت ، تو حتی حاضری براش بمیری... خیلی عجیبه اما تو بدنتو سپر اون کردی.

مثل جنون بود اما هیچ صحنه ای برای تهیونگ از این جذاب تر نبود.
که جونگ کوک جلوی تیری که میخواد به اون بخوره وایسته.
فعلا هیچ صحنه ای براش عاشقانه تر از این نمیشد:

+آره من جلوی گلوله تو رو گرفتم ولی سپر اون نشدم. سپر جیمین شدم ...

اخم های تهیونگ تو خم رفت؛ " چی داره میگه!" :

+ ترجیح میدم اگه قرار باشه کسی تو این اتاق تیر بخوره من باشم. چون نمیخوام اون آدم که آسیب میبینه تو باشی.. چه به اون شلیک کنی و چه اون بهت شلیک کنه تو آسیب میبینی. پس همین الان تمومش کن.

برای چند لحظه دلش از حرف های کوک گرم شد.
اما باز هم اخم هاشو بیشتر توهم فرو برد:

-دروغ خوبی واسه نجات جون انتخاب نکردی. اگه تهیونگ برات مهمه حداقل واقعی تر دروغ بگو تا قانع بشم انجامش ندم.

+دروغ؟ نیازی بهش ندارم.

نگاهش سمت دستاش کشید شد و بعد باز هم به جیمین نگاه کرد.
باید انجامش میداد؟
کوک همیشه از بروز دادن احساسش فرار میکرد.
باید اونقدر برای بقیه مهم می‌بود که حرفاشو نگفته بفهمن اما حالا چاره ای جز گفتن احساسش نداشت.
دستشو آروم بالا آورد و تو هوا نگه داشت:

+دیدی باند دستمو؟! چرا نمیپرسی چی شده؟
بازومو چی؟ اونو دیدی!

یقه لباسشو کشید تا قسمتی از باندی که روی بازوش بسته شده بود رو نشون بده:

+نگاه کن، هنوز درد داره، ولی نترسیا، چیز زیاد مهمی نیست... بازوم بهتره و مچ دستم....

سریع باندش رو از دور مچش باز کرد و گوشه ای انداخت:

+ایناهاش ، خوب شده دیگه نیازی نیست با باند ببندمش... چند روزی هست که خوب شده.. ام..ما من میبستمش.. فقط چون میخواستم چشمتو بگیره تا بیای و بپرسی دستم چی شده ... فکر میکردم اونجوری بتونم بالاخره باهات...

حرفشو قطع کرد و با فشردن دندون هاش سعی کرد بغضشو کنترل کنه:

+پنج ماه جیمین... پنج ماه هر شب به فکرت بودم. " کجایی؟ چیکار میکنی؟ چه اتفاقی ممکنه برات افتاده باشه " از تصور تموم اون احتمالات وحشتناک میمردم و زنده میشدم ، حتی مشکل خودمم یادم میرفت... به نظرت با وضعیت زندگی هامون جایی مونده که به کسی فکر کنم؟ و اگه هم جایی مونده باشه، کسی که انتخابش میکنم تهیونگه؟ همون ادمی که با اسمش، پای بدبختی به زندگی هامون باز کرد؟

تهیونگ هیچ وقت فکرشو نمیکرد چند تا جمله بتونه اینجوری نفس کشیدنو براش سخت کنه.

انگار چند تا انگشت دور قلبش حلقه شده بودن و اونو میفشردن؛ " جونگ کوک میخواد تو زنده بمونی؟ هِع چه خیال خامی. اگه این دفاعیه ست ، لطفا دفاعیه تو تمومش کن کوک. من نمیخوام تبرئه بشم."

و جیمین نمیتونست بگه که حرفای کوک قانعش نکرده اما چیزی که آرومش میشد ، مرگ تهیونگ بود.
وقتی میتونست به کوک ایمان بیاره که جلوی کارشو نگیره:

-اگه تهیونگ جعبه پاندورای ماست چرا نمیزاری واسه همیشه ببندمش؟

کوک سرشو به چپ و راست تکون داد:

+تو‌ کسی نیستی که بتونی اینکارو بکنی جیمین. تو حتی نمیتونی مرگ کسی رو ببینی.
همه چیز رو از از بدتر نکن ، راه برگشت جیمین رو غیرممکن نکن. مرگ شوگا دردناکه اما کشتن تهیونگ اندازه خراب شدن زندگیت ارزش نداره...

"اون همین الانم داره تقاص کاراشو پس میده"
مونده بود که اینو هم اضافه کنه یا نه.

که با عقب کشیده شدنش حرف تصمیم گیری شو از دست داد.
تهیونگ اونو به سمتی پرت کرد و سینه به کلت جیمین چسبوند.
تحمل مرگ راحت تر از شنیدن حرف های کوک بود.:

×نمایش بسه... اگه فکر میکنی یه قاتل احتیاجی به خونخواهی داره همین الان شلیک کن.

کوک سریعتر خودش به اونا رسوند.
فقط یه قدم به موفقیت مونده بوداون داشت جیمینو راضی میکرد.
نباید اجازه میداد تهیونگ همه چیز رو خراب کنه:

+هیچ کس جون کثیفتو ازت نمیخواد.

خواست تهیونگ رو عقب بکشه .
تهیونگ سر کلت رو تو دستش گرفت و روی سینه ش محکم نگه داشت.
کوک با ترس تکون دادن تهیونگ رو متوقف کرد ، انگشت جیمین روی ماشه بود با کوچیکترین حرکت ، ممکن بود سینه تهیونگ شکافته شه حتی اگه جیمین نمیخواست واقعا شلیک کنه:

+جیمین همین الان ماشه رو ول کن، آروم.

تند و با ترس گفت و از شدت استرس گوشه لبش تیک برداشته بود.

برخلاف اون تهیونگ آرامش عجیبی داشت.
شکی که با شنیدن صدای کلت تو ذهنش بود با تو دست گرفتن اسلحه به یقین تبدیل شد.
حالا دیگه از کارش مطمئن بود.
باید میفهمید جیمین چقدر عوض شده، واقعا میتونه بهش شلیک کنه؟ :

×فقط پنج ثانیه فرصت داری اگه شلیک نکنی، سینه خودت تخته دارت این تیر ها میشه...پنج

قلب کوک به تلاطم افتاد، میدونست بعد مرگ تهیونگ دیگه جیمین آدم سابق نمیشه هنوز هم شک داشت که بشه اونو برگردوند اما باز هم امیدی بهش بود.
و تهیونگ، با وجود همه کارهایی که اون مرد باهاش کرد کوک هنوز نمیتونست به مرگش راضی باشه.
به جیمین نگاه میکرد و سرشو با ترس تکون میداد:

+به حرفش گوش نده جیمین

×چهار

+یکبار زندگیتو نابود کرد بازم میخواد همین کارو کنه

×سه

+خیلی چیزا رو باید بدونی. باید بهت بگم تو ایتالیا کی رو دیدم

اونا مثل دو فرشته خیر و شر همزمان به جیمین فرمان میدادن.

ولی جیمین فقط پس زمینه ی محوی از صدای اونا داره.
تموم حواسش توی انگشتش جمع شدن.
ماشه ی سرد از نوک انگشت جیمین گرم تر بود.
حالا که به آخرش رسیده بود میدید کشتن یه ادم به اون راحتیام نیست..

فقط یه فشار انگشت کافیه تا جون یه نفرو بگیره.

ولی اگه شاگرد آگوست دی بود میدونست که باید بی فکر فقط انجامش بده.
اما اون شاگرد اگوست دی نبود.

به این فکر میکرد که قراره خیلی راحت باشه ، هر بچه ای میتونه اینکارو بکنه اما اون نه
شاید چون یه بچه نیست.
شلیک کردن گلوله کاری که بچه ها راحتتر انجامش میدن، چون اونا هیچ وقت به سرگذشت گلوله ای که رها میشه فکر نمیکنن.:

×دو

+من دیدمش اون شوگ...

×یک

و صدای کلیک مانند ماشه نفس همه قطع کرد.

همه جا سکوت شد.

انگار روح از تن کوک رفته بود، صورتش و حتی لب هاش سفید شده بودن.

جیمین هم دست کمی از اون نداشت.
انتقام گرفتن مثل انفجاره، یهو کلی حس خشم و عصبانی و باقی حس های منفی که به اوج خودشون رسیدن رو رها میکنی.
اجازه میدی اونا به جای منطقت هدایتت کنن و گاهی چشماشو باز میکنی میبینی یه ادم مرده روبروته و تو کشتیش، در حالی که همه اون حس ها فلنگ رو بستن و تو الان از درون خالی ، یه حس تنهایی از درون.....

دستاش روی اسلحه شل شدن. انگار تیر رو به خودش رده بود.

کوک بالاخره جرات کرد نگاهشو سمت تهیونگ بکشونه.

لوله کلت هنوز به سینه ش چسبیده بود. و هیچ خونی دیده نمیشد.

نگاهشو بالا تر اورد، هیچ نشونی از درد تو چهره تهیونگ نبود.
فقط لبخندش لحظه به لحظه بزرگ تر میشد:

×ترسیدی؟

با تمسخر پرسید و بعد سکوت اتاق با خنده بلند تهیونگ شکست:

×اوه کوچولو... هنوز مونده که فرق کلت خالی رو از پر بتونی تشخیص بدی..استادت اصلا خوب نبود

اون حتی قبل اون هم از خای بودن کلت خبر داشت.
تمام اموال شوگا برای اون بود و تهیونگ دیگه از تک به تک جاساز های شوگا خبر داشت.
فقط میخواست ببینه جیمین واقعا شلیک میکنه یا نه!
جیمین خیره به روبرو بود، اروم ضربه ای به صورتش زد تا شوک در بیاد:

×هی.. به خودت بیا، الان وقت هپروت نیست... به خودت بیا و ببین.

انگار اون ضربه های آروم به صورت کوک میخوردن.
سریع به خودش اومد و دست تهیونگ رو از صورت جیمین با عصبانیت پس زد.

تهیونگ باز بلند خندید.
دستاشو از هم باز کرد وسط اتاق چرخید و اطرافشو نشون داد:

×خوب ببین ، دیگه تموم شده. هنه چی تموم شده ، چشماتو باز کن. شوگا مرده ، اون رفته. الان دیگه شوگا منم. همه برمیگرده به من من شوگام

با انگشت اشاره ش محکم روی سینه لختش ضربه میزد:

×اگوست دی منم ، مین شوگا منم ، رئیس همه این آدم ها منم..

دستشو بالا آورد و با گفتن گزینه هاش انگشت هاشو خم میکرد:

×خونه ش برای منه ‌،جایگاهش برای منه.
اموالش برای منه اتاقش ، اسحله هاش و تموم وسایلش برای منه.حتی ....

از گوشه چشم نگاه گذرایی به جونگ کوک انداخت.
این آخرین فرصت بود که میتونست غرور له شده شو برگردونه.
جلو تر اومد و سینه شو صاف کرد، انگشت اخرشو سمت جیمین گرفت
با صدای بمش گفت:

×حتی هرزه شم برای منه.

جیمین ساکت بود. انگار قصد نداشت از خودش دفاع کنه.
آروم تر از اونی بود که بتونی کنی تا چند لحظه پیش اسلحه ای رو به قصد کشت سمت یه آدم گرفته بود، حتی اگه مثل کوک خودت با چشم دیده بودی.
تو مغزش مدام این‌جمله تکرار میشد؛ " اگه پر بود، الان کشته بودمش. اگه گلوله داشت الان یه ادم مرده بود، اونم با دستای من."

اصلا گوشاش حرف های تهیونگ نمیشنیدن.
اعصاب مغزش صداهای دریافتی رو گوشه ای پرت میکرد و لحظه ای فکر کردن به حرف های خودش دست برنمیداشت.
جیمین تو دنیای پر سر و صدای ذهنش غرق بود.
دستی زیر چونه تهیونگ قرار گرفت و سرشو به سمت خودش برگردوند. و بدون هیچ مکثی کشیده محکمی روی گونه چپ تهیونگ خوابید.

اونقدر بلند که تو گوشای تهیونگ زنگ بپیچه و جیمین رو هم از دنیای خودش بیرون بکشه.
تهیونگ دستشو روی گونه ش گذاشت و با بهت به سمت کوک برگشت:

+دیگه هیچ وقت به جیمین نگو هرزه.

کوک محکم و عصبی گفت. و تهیونگ واقعا ترسید.
تهیونگ همه چیز داشت، میتونست با یه اشاره کل اینکه اتاق رو از کنه از ادم هایی که کوک رو زیر مشت و لگد هاشون بگیرن.
حتی خودش به اندازه کافی توان داشت که بتونه از خجالت کوک در بیاد.
جونگ کوک هم اینارو میدونست، تهیونگ تا حالا کم از این کارا نکرده بود.

و اینکه جونگ کوک با دونستن این قضیه باز هم اینجوری مقابلش وایستاده و ترسی از ریکشن تهیونگ نداره واقعا ترسناک بود‌.
اون راه قوی بودن رو یاد گرفته بود.

تهیونگ با همه قدرتش باید از اون میترسید چون برخلاف تهیونگ ، کوک از درون قوی شده بود.
عقب رفت.. به این فکر میکرد چی میتونست آرومش کنه؟
چیزی پیدا نکرد....
و این کلافه ترش میکرد.

عصبی سمت میز گوشه اتاق رفت.
با فریاد بلند دستشو روی میز کشید و همه محتویات اونو روی زمین ریخت.
باید خودشو آروم میکرد چون ممکن بود با اینهمه کارای کوک امشب یه جای سالم تو بدنش نزاره.
اون خیلی وقت بود میخواست خودشو کنترل کنه اما هر بار کوک صبر شو از بین میبرد.

چند نفس عمیق کشید و سمت قفسه شراب رفت.
شیشه ودکای روسی رو بیرون کشید.
این شیشه بالاترین درصد الکل رو بین همشون داشت.
ابستاده درشو باز و کرد و محتوای اونو سر کشید.

کوک نگاهشو از اون گرفت که فکر نکنه به وحش گری هاش اهمیت میده.

دوباره مقابل جیمین ایستاد:

+و تو جیمین ، هیچ فکر کردی دادی چیکار میکنی؟

مردمک چشم های جیمین از چشم های کوک فراری بود.
هنوز به خودش نیومده بود اما فعلا تونست حرف بزنه.
انگار ارتباطش با دنیای بیرون برقرار شد:

-ش..شوگا و البته پدرم.... اینا دلایل منن. انقدر ارم نپرس وقتی میدونی.

تیکه اخر جمله شو با صدای مرتعش و عصبی گفت:

+باشه اینو میفهمم. ولی میدونی چند نفر باید رو برای اون بکشی؟

-این مهمه؟ چرا باید اهمیت بدم؟

+شوخیت گرفته؟ تهیونگ تنهایی از پس شوگا برمیومد؟ کی بود که شوگا رو خلع سلاح کرد؟ کی بود که به تهیونگ کمک کرد تا اسلحه شوگا رو ازش بگیره؟

جیمین آروم اروم عقب می‌رفت:

-فکر کردی اینو نمیدونم؟ من اشتباه کردم، من هم قراره تاوان بدم.

پاش به لبه تخت خورد و بدن خسته شو روی تخت انداخت.
زمان خوبی بود پاهاش جونی برای نگه داشتنش نداشت:

-من با کشتن اون تاوان میدم... مجازات من اینه ، میشم کسی که شوگا رو بخاطر بودنش هیولا دونستم.... انقدر با این هیولا زندکیمیکنم تا روزی که ببینم میتونم شوگا رو درک کنم... با کشتن اون میشه.

سرشو سمت تهیونگ که روی مبل تک نفره اتاق ولو بود گرفت و با خشم به اون اشاره کرد.

تهیونگ همین الان هم تقریبا نصف شیشه رو بالا رفته بود و سوزش الکل ۵۵ درصدی با آتیشیش که مثل بنزین می‌موند اعصابشو آروم کرده بود.
فقط مقابل چشمای جیمین پوزخند زد:

×هنوزم... دیر نشده ، تا فردا وقت داری. تصمیمت رو بگیر.

کوک چشم غره ای بهش داد، مثل اینکه قرار نبود دست از سر جیمین ورداره.

سمت جیمین راه افتاد، پاش به لباس جیمین که روی زمین افتاده بود خورد.
خم شد و با اخم اونو برداشت.
کنار جیمین روی تخت نشست.
بدون اینکه بهش نگاه کنه لباسشو سمتش گرفت:

+بپوش ، سرما میخوری.

بازم یادش اومد قرار بود با تهیونگ چیکار کنن. و نمیدونست کوک چقدرشو دیده.
اما حتی اگه اون ندیده بود هم حس بد جیمین از بین نمیرفت.
نمیدونست یه حس ناشناخته میتونه مجبورش کنه هر کار بی شرمانه ای رو انجام بده تا به خواسته ش برسه.

شرمنده لباسشو از دست کوک گرفت و سریع تنش کرد:

+ برای من هم چی تو دست و بالت داری؟

دست از ردیف کردن لباسش برداشت و با تعجب به کوک نگاه کرد:

+هر چی نباشه من هم تو مرگ شوگا نقش داشتم، اون همه چیزو بهم‌گفته بود. حتی کلید اون خونه رو بهم داد. اما من هنوز بهش شک داشتم، چیزی به شما نگفتم... حتی برای نجاتش یه فریاد نکشیدم که شما دست از تلاش بردارین. به جاش دست تو رو گرفتم تا از اونجا دورت کنم.

سرشو سمت جیمین برگردوند و جدی تو چشماش خیره شد.:

+مهم نیست از کشتن کی شروع کنی. تو باید همه رو باهم مجازت کنی.

سرشو به روبرو برگردوند که با چشم های جیمین تحت فشار نزاره.
حس میکرد اون نمیتونه تو چشماش نگاه کنه:

+خوب فکراتو بکن اگه میتونی منو هم بکشی پس معطل نکن...امشب جلوتو گرفتم ولی تو اگه بخوای بازم میتونی یه موقعیت دیگه جور کنی. فکرمیکنم هر چی نیاز بود رو گفتم، تصمیم با خودته ، زودتر تکلیف همه مونو مشخص کن.

تهیونگ از اون سمت اتاق دستاشو تو هوا تکون داد و بلند گفت:

×آ..اره ، آره. زودتر، خیلی زود مثلا تا فردا صبح. تا قبل اینکه اون بیاد.

کسی تو اون اتاق دلش نمیخواست با اون همکلام بشه اما کوک ناخوآگاه از ذهنش در رفت:

+کی قراره بیاد؟

تهیونگ سوتی کشید:

×با هواپیما میاد.... رو سرمون خراب میشه.

+نکنه ، منظورت... بار باروعه؟

کوک با شک گفت و دعا میکرد تهیونگ به یوالش بخنده و مسخره ش کنه:

×بینگو ، مین یونگی.

تمام حواسش جیمین با شنیدن این اسم جمع شد.
اصلا حس خوبی به صاحب این اسم نداشت.
حس میکرد حضور این آدم دردسره.
این اسم انگار میخواست طوفان رو با خودش بیاره.:

+برای چی داره میاد؟

کوک چند کمی فکر کردن وقتی به نتیجه درستی نرسید پرسید.
تهیونگ ب جلو خم شد و انگشت اشاره شو روی لب و بینیش گذاشت:

×هییییس ، میخوام مثل همه باور کنم رئیس مافیای نصف اروپا واسه یه قرارداد داره شخصا از ونیز تا سئول میاد. چه فداکارانه ، چه ریسک پذیر..

اون رسما مثل مستا رفتار میکرد.

با اخم بهش نگاه کرد.

کوک این کاراشو از حفظ بود هم یکی از راهکارهای تهیونگ واسه فرار کردن بود.

چرا اون نمیتونست مشکلاتشو عین آدم حل کنه؟ همیشه انگار منتظر یه قهرمان بود که بیاد از وسط شرایط بد نجاتش بده.
مثل یه بچه که منتظر پدر و مادرسه تا بیان خرابکاری هاشو جمع کنن.

" تو این همه سنش راهکار حل مسئله رو یاد نگرفته..! انگار که اینهمه سال بین حیوونا بزرگ شده"
تو دلش گفت و چشماشو تو حدقه چرخوند.
و نمیدونست آره اسپایدر هیچ فرقی با حیاط وحش نداره.
وقتی تو یه بچه پونزده ساله ی ترسیده ای که توی پنج سالگیش گیر کرده.
پدرشو کشته و شده همون آدمکش ترسناک خواب های بچگیش و حالا آوردنش به مکانی که برای بقیه زندگیش یه اسلحه تو بغلش انداختن.... همون چیزی که تهیونگ بهش میگفت آخرین حد از ترس.

تهیونگ بیخیال چشماشو بست و اروم خندید:

+تو فکر میکنی برای چیز دیگه ای داره میاد؟

پلک هاشو باز کرد و با اخم غلیظی به کوک نگاه کرد:

×گفتم میخوام باور کنم واسه قرارداد اینجاست نه هیچ چیز دیگه...

با عصبانیت از جاش بلند شد شیشه ودکا رو برداشت و در تراس بیرون زد.

هوا هنوز سرد و اون هم لباسی به تن نداشت.
اما بدنش از گرمای ودکا و سرش با فکر اومدن برادر شوگا داغِ داغ بود.

روی لبه سنگی گوشه بالکن نشست.
و ودکاشو سر میکشید.
تا چند ساعت دیگه کسی به این ویلا میاد که که فعلا بزرگترین تهدید برای تهیونگه

چه اون یونگی ،برادر شوگا باشه چه شوگای از مرگ برگشته مطمئن بود هیچ کدومشون باهاش مهربون نخواهند بود.

تقریبا مطمئن بود که برای اون میان. دلیلی نداشت کسی که یه عمر هویت خودشو مخفی کرده حالا واسه همچین عملیات مزخرفی هویت خودشو افشا کنه.
اگه چهره شو به تهیونگ نشون داده فقط میتونست واسه این باشه که از مردنش مطمئنه.

و تهیونگ که اینور تنها ایستاده بود. هیچ حمایت کننده ای نداشت حتی جانگ اونو دو دستی تقدیم اون کرده بود.. و با اومدن یونگی جون اون دو تا احمق هم تو خطر بود.

ولی تهیونگ اینبار قصدی برای نجات دادنشون نداشت.
همون یک بار براش کافی بود.
درس بزرگی گرفته بود.

حتی اینبار مطمئن نبود خودش بتونه یا بخواد از بلایی که قراره برادرای مین سرش بیارن فرار کنه.
ساعت ها توی تراس با همین فکرا گذروند.
رو صندلی فلزی لم داده بود و شیشه خالی شده ی ودکا روی زمین رو با نوک پاش تکون میداد، به خودش اومد دید با اون سرگرم شده.

یاد بچگیش افتاد. جایی بین خاطرات پنج سالگیش، یا وقتی کوچیکتر بود. بین سر و صدای دعوای پدر و مادرش ، مادرش اونو تو اتاق حبس میکرد و با لبخند ازش میخواست با ماشین جنگیش بازی کنه و هر اتفاقی افتاد بیرون نره.

لبخند غمگینی روی لبش نشست ؛ " دفعه آخر قول دادی برام آیرون مَن بخری... تو که رفتی هیچ کس برام اونو نخرید... میشه اندازه خریدن یه عروسک فلزی برگردی؟... من هنوز تو اتاق منتظرت میمونم... بیا که مهم نباشه کسی منو نمیفهمه... بیا که دیگه نترسم از اینکه نکنه تنهام بزارن، آخه تو اگه نیای دیگه کی میتونه با من بمونه؟ ... وقتی تو هم برام نموندی... مامان "

اشکی از گوشه چشمش چکید.
این روزا بیشتر از هر زمانی دلتنگ مادرش میشد.
دقیقا به تعداد هر بار که از رفتن کسی میترسید.
تنها راه فراری که براش مونده بود الکل و مستی بود.
حتی نمیتونست بگه که الکل واقعا مستش میکنه یا نه! اون فقط انتظار مستی داشت‌.

"حالا میتونی راحت باشی، حالا میتونی بچه باشی... مامان همه چیز رو درسته میکنه"

تو دلش میگفت و با خیال راحت بچه میشد.
الکل در برابر قدرت القای ذهن اون هیچ بود.
همونجوری که میتونست مرگ مادرش و تنهایی های بعدش رو بهش القا کنه ، میتونست مستی از الکلی که هرگز لب نزده بود رو هم بهش القا کنه.
خبری از روانشناس ها و توصیه هاشون نبود.

خیلی وقت بود تنها داروش الکل بود که خودش برای خودش تجویز کرده بود.

دلش میخواست پای مادرش وسط این مشکلات کشیده شه.
یه لحظه بیاد و دستشو بگیر و ببره تو اتاق کوچیکش با لبخند بهش بگه بیرون نره فقط بازی کنه تا خودش همه چیز رو درست کنه ،

گوشه چشماشو مالوند ، تموم شب رو بیدار مونده بود.
هوا گرگ و میش بود.
کم کم سردی هوا رو احساس میکرد.
از جاش بلند شد.

بدنش از چند ساعت نشستن خشک شده بود. با مشت کتفشو میکوبید.
از تراس بیرون زد و وارد اتاق شد.

جیمین یه گوشه تخت پشت به کوک ولو بود و صورت کوک رو به اون بود.

خوبه حداقل اون دو تا تونسته بودن چند ساعت چشم رو هم بزارن.
آروم سمتشون رفت.
لبه تخت نشست، به صورت آرومِ آرامشِ خروشان زندگیش نگاه کرد.

دستشو به موهاش رسوند و نرمی شونو با کف دستش لمس کرد.
پلک های کوک لرزید. و تهیونگ هم اونو دید.
با صدای آروم که جیمین رو از خواب بیدار نکنه گفت:

×چرا هر چی بهم بد میکنی، من ازت دل زده نمیشم؟ چرا هنوز نمیتونم ازت دست بکشم؟ یه کم باهام خوب باش شاید من جنون دیونگی هاتو دارم....

اخم های کوک تو هم رفت. گوشه لب های تهیونگ به سمت بالا حرکت کردن.
آروم دستشو جلو برد و با انگشتش پیشونی کوک رو صاف کرد:

×اینجوری نه، حتی اخم هاتم منو دیونه تر، این دلیلی نیست که قلبم باهاش ازت دست بکشه.

کوک بدون اینکه چشماشو باز کنه آروم لب زد:

+من حالم از نفس کشیدن کنارت بهم میخوره... دلیل کافی بود؟ چیکار کنم حضور منفورتو کنارم حس نکنم؟

آروم سرش رو تکون داد و دستشو روی چونه کوک کشید:

×اوهوم حق داری، من بدم... حتی اونقدر بد که

چونه کوک رو سمت خودش کشید.
خم شد و بدون اینکه بهش فرصت بده لب هاشو روی لب های کوک گذاشت.
نگهداشت و چند بار آروم لب کوک رو تو دهنش میکید.
ازش فاصله گرفت و تو فاصله چند میلی متر ایستاد.
زبونشو روی لبش کشید:

×اونقدر بد که با لب هایی که هنوز خیس از لب های یکی دیگه ست ...یکی دیگه رو خیس ببوسم.

کوک از شوک کاری که تهیونگ کرد در اومد.
این چند وقت اونقدر دیونگی از تهیونگ دیده بود که از این حرکتش تعجب نکنه.

تهیونگ رسما مثل کسایی بود که ترامادول مصرف میکنن.
یه لحظه بهت حمله میکرد و لحظه بعد با لبخند تو رو توی آغوشش میکشوند.

حتی ممکن بود بابت کارش ازت عذرخواهی کنه
اما تو میدونی باز هم اون کارو قراره تکرار کنه.

اونو عقب فرستاد و از لبه تخت بیشتر فاصله گرفت.
از اینکه که تهیونگ خیلی راحت داره بوسیدن جیمین رو به روش میاره عصبی بود.
ولی نباید زیاد از حد ریکشن نشون میداد.
تهیونگ برای اون اهمیتی نداشت. باید جوری این نقش رو بازی میکرد که خودش هم باورش بشه:

+این خیسی از الکله. مستی حالیت نیست از اون بوسه اندازه یه شب فاصله داریم. با کام هم اگه خیس میشد تا الان خشک شده بود.

گفت و به تهیونگ پشت کرد.
تهیونگ خندید. به اندازه همین چند کلمه حالش خوب شده بود.
خودشو روی تخت کشید و کنار کوک جا داد.
با پایین رفتن تخت و احساس نفس های تهیونگ که بهدپشت گردنش میخورد خواست ازش فاصله بگیره اما با دستای تهیونگ که روی شکمش حلقه شد از پشت به سینه لخت تهیونگ چسبید.
چشماشو تو حدقه چرخوند.
میدونست چیزی وجود نداره که با گفتنش بتونه تهیونگ رو از خودش دور کنه،
مخصوص الان که مسته.
دیگه داشت ناامید میشد از اینکه بتونه از این زندان بره بیرون.
تهیونگ پیشونی شو به مهره های گردن کوک چسبوند:

×حالا من هر چی بهت اخطار بدم، تو شیرین تر شو.

کوک با حرص چشماشو بست، هر چیزی میگفت تهیونگ از رو نمیرفت پس ترجیح داد فعلا آروم بمونه.
نمیخواست جیمین رو از خواب شه و این صحنه رو ببینه.

از گوشه چشم های بسته جیمین اشکی سر خورد.
همه زمزمه های تهیونگ رو میشنید.
و همه اینها سهم اون و شوگا بود ، یعنی اگه اون اتفاق نمیفتاد الان اون و شوگا روی این تخت تو بغل هم بودن.

فقط یک بار اون آغوش رو چشیده بود.
سعی کرد حسش رو به خاطر بیاره، داغی بدن لخت شوگا که از پشت بهش چسبیده بود.
بازو هاش که محکم دورش حلقه شده بود.

تو دنیای خودش غرق شد.
تو دنیایی که شوگا زنده بود ، باهاش تو این اتاق زندگی میکرد. شب ها تو همین اتاق روی همین تخت میخوابیدن.
تو دنیایی که شوگا اصرار نداشت قوی سیاه وجود نداره.
این رویا میتونست واقعی باشه اگه...
اگه قوی سیاهِ اون زنده بود.
رویای عشقش با رفتن شوگا برای همیشه نصفه موند.

تازه پلک های تهیونگ گرم شد با سر و صدای گاز دادن موتور ها و ماشین های سنگین و مسابقه ای چشم هاشو باز کرد.

حتی کوک هم از خواب بیدار شده بود.
این صداها برای اونا خیلی عجیب بود چون تا کلیومتر ها اطراف این خونه ، خونه ی دیگه ای نبود.
اینجا اختصاصا برای اونا بود.
تهیونگ از جاش بلند و مقابل چشمای متعجب کوک سمت تراس رفت.
حدسش درست بود، درهای ویلا باز صده بود و کلی و حیاط ویلا پر شده بود از ماشین ها و موتور های مسابقه ای و جیپ های مشکی.

اخم های تهیونگ تو هم رفت، این رسما لشکر کشی بود.
اون از قبل برنامه همه اینا رو چیده بود.

اگه انقدر تو کره امکانات و ادم داشت دیگه افراد اونا دو میخواست چیکار؟
تو اتاق برگشت و دوش سرسری گرفت.
نمیخواست واسه نشون دادن خودش عجله کنه.
میخواست تا جایی که میتونه به باربارو بی احترامی بشه.
اما نمیتونست جلوی کنجکاوی های خودش رو بگیره.

و نیم ساعت بعد تهیونگ ، آماده کنار نرده های طبقه دوم خیر به طبقه همکف بود.
جایی که باربارو و کوانگسو گرم صحبت بودن و همه افراد سازمان پشت کوانگسو ایستاده بودن و با تعجب و ترس به باربارو زل زده بودن.
حتما هنوز نتونستن شباهت اونو به شوگا درک کنن.
برای لحظه ای چشمای باربارو روی خودش دید.
لبخند محوی رو لب هاش نشست و با ابروی بالا رفته سرشو برای تهیونگ کمی کج کرد.
تهیونگ دندون ها روی هم سابید ، از همین فاصله میتونست تحقیر کردن رو از چشم های وحشی اون مرد بخونه.برگشت تا از پله ها بره پایین و جیمین رو کنارش دید.

نگاهش خیره به همون جایی بود که تهیونگ بهش زل زده بود:

×تو اینجا چیکار میکنی؟

-میخوای تنهایی از مهمونت پذیرایی کنی؟

×این اصلا ایده قشنگی نیست که بخوای اونو ببینی. یه ریکشن کوچولو کافیه تا همه چیزو بفهمه.

- من ازش فرار نمیکنم

گفت و جلو تر از تهیونگ راه افتاد.

×، امانتِ شوگا

*جزئیات تیکه های آخر هفته بعد.
فقط یادتون نره کجا بودیم *

__________________________________

💢هلووو چند تا نکته مهم💢
اول اینکه؛
این پارت دو بار پاک شد.
و من سه بار نوشتمش:)

یک بار خودم پاک کردم چون زیاد جور در نمیومد.
یک بار هم که تونستم به سختی درستش کنم و یه چیزی در بیارم که خودم بتونم بهش بگم خوب واتپد زحمتشو کشید و برام حذفش کرد.
یه روز طول کسی تا آروم شم بعد سعی کردم یادم بیاره جمله هاشون چی بود.

خلاصه اینکه تک تک دیالوگاشونو حفظم،

پیر که شدم میتونم این پارت رو از حفظ واسه نوه هام بخونم بعدم بهشون بگم که این پارت پیرم کرد

و در مورد آهنگی که ازتون پرسیدم..
همونجوری که انتظار میرفت همتون
بهترین اهنگی که سراغ داشتین پیشنهاد دادین تک تک شون برام قشنگ بودن
بهشون گوش میدم و از حسی که میدن استفاده میکنم
اما یه اهنگ بود که خیلی احساس کردم به فیک میخوره، البته از نگاه من.
گوش بدین و لذت ببرین من که حسابی باهاش کیف میکنم👇

معنی شو پیدا نکردم ولی حدس میزنم خیلی قشنگ باشه😅❤

یونگی این روزا جوریه که انگار میخواد برای بلک اسوان فتو کارت بده
اون اهنگ با این شوگا👇

تازه رفته بودم پارت ۱۸ حرفای یونمین رو بعد رابطه شون خوندم
حقیقتا حس کردم خودم دلم برای اون شوگا تنگ شده.

♡U ALL ~MIN MELI~

Continue Reading

You'll Also Like

902K 123K 42
《عشق در مدرسه》 -فکر کنم باید سگم بشی.. +سـ..سگ؟! #Vkook =♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡ -یادت رفته خودت خوردی به من و وقتمو گرفتی؟ +خب الان چیکار کنم؟ پول و...
17.7K 4.5K 24
[-کامل شده-] 𝐉𝐢𝐧𝐆𝐚 -من ماه بودم و دنبالِ تک ستاره ام، اما انگار اون ستاره به من تعلق نداره. *** ▪Name: Moonlight Sonata ▪Couple: YoonJin (Jin🔝)...
6.5K 877 26
سرم رو بالا گرفتم تا اون شخصی که صدای بم و سکسیش برام آشنا بود رو ببینم. وقتی نگاهش کردم یهو تمام خاطرات گذشته از جلو چشمام مثل برق گذشت. با دهن باز...
540K 94.4K 74
همه چیز درباره ی سکسه! ::::.... ما ، دو تا بیمارِ جنسی ایم. چی میتونه از سکسِ ما جذاب تر باشه؟ :) ~~~ ~~ موقع سکس اکثراً باتم زیرِ بدنِ تاپ قرار میگی...