𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆...

By manilarise

346K 37.9K 16.1K

پسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ ساله‌ی کی... More

شخصیت ها
مامان!
بکش پایین بگو اسباب بازیه!
مردکِ متاهلِ جذاب
وافلِ بلوبری
آپای منحرف و آرگادزینوهاش!
سکستراپر!
نیپل صورتی
گوزوی خوشگل!
جونگکوکِ آبیِ خودم
اون یه ددیِ!
من دوستش دارم!
نبوس و در برو!
پاپا کوو!
آشپزِ سکسی
دکترِ سکسی!
پسرِ مو بلند
خرگوشِ آبیِ فیشنت پوش!
بچه لوسیفر و فَمیلی!
قاتلِ جذاب
کارامل ماکیاتوی بعدِ سکس
تو مالِ منی!
دلبرِ مو مشکی | پایان
بشنویم از میشِلین!
ترجمه‌ی جدید!

قلبِ آبیِ من

12.1K 1.5K 641
By manilarise

چشم هاش رو از دردِ دستش باز کرد و اولین صحنه‌ی تاری که دید ، یک کله‌ی مشکی که روی سینه‌ و دستش بود و باعثِ گرفتگی عضلاتش شده بود!

آهی کشید و سعی کرد آروم دستش رو از زیر اون سرِ سنگین دربیاره!

بعد از چند دقیقه که ویندوزش بالا اومد ، چشم هاش گشاد شدن و با شرم و کمی هیجان ، دندون های بزرگش رو محکم توی لب پایین فرو کرد!

دوتا دست هاش رو آروم روی صورتش فشرد و با یادآوری حرف های آخرِ شبش ، جیغِ کوتاه و خفه ای کشید و بعد دست هاش رو پایین آورد و نفس عمیقی کشید!

باورش سخت نبود که انقدر بی شرم و حیا شده باشه! چون جونگکوک واقعا این مدلی بود... اما نه برای اون مرد!

آب دهانش رو قورت داد و نگاهش رو پایین آورد و به صورتِ آرومِ تهیونگ که غرق در خواب روی سینه‌ش ، دقیقا روی قلبش دراز کشیده بود ، نگاه کرد.

لبخندی زد و با چشم های براقش سرش رو با کنجکاوی پایین تر آورد و حالا تونست ، اخمِ ریزی که بین ابروهاش بود رو ببینه و قطعا بخاطر نورِ آفتابی بود که مستقیم تو صورتش میخورد!

انگشت های سفید و باریکش رو سمتِ موهای مشکیش که روی پیشونیش افتاده بود ، برد و کنارشون زد و با نیشِ باز به صحنه‌ی زیبای مقابلش زل زد.

دروغ بود اگر میگفت از اول که اون مرد رو دیده بود ، روی جنتلمنی‌ش کراش نزده!
ولی این حسی که الان داشت ، جوری که وزنِ سنگینش روی سینه‌ش افتاده بود و کمی اذیتش میکرد اما اون بهش اهمیت نمی‌داد ، چی بود؟!

این حسی که الان نگرانِ درد بدن و اذیت شدنِ تهیونگ بخاطر موقعیت و لباس های نامناسبش برای خواب بود ، چی بود؟!

آب دهنش رو دوباره با صدا قورت داد و دستش رو توی موهای تهیونگ برد و پوستِ سرش رو با سر انگشت هاش ماساژ داد و بعد از چند دقیقه تونست صدای تکون خوردنِ تهیونگ رو حس بکنه.

چشم هاش ترسیده ، گشاد شدن! حقیقتا به این بخشش فکر نکرده بود!

سرش رو با گردن درد بلند کرد و اخمی از شکستنِ قولنج گردنش کرد.

با دیدن چهره‌ی ترسیده‌ی جونگکوک و آنالیزِ موقعیتشون ، چشم های اون‌هم به اندازه‌ی جونگکوک گشاد شدن و بعد سعی کرد هرجور که شده از روی پسر بلند بشه!

اما بلند شدنش مساوی شد با گیر کردنِ پاش به پای جونگکوک و افتادنِ دوباره‌ی روش! همونطور که صورتش توی گودیِ‌ گردنِ سفیدش فرو رفته بود ، خنده متظاهرانه و مسخره ای کرد و بعدش جونگکوک هم با همون حالت خنده ای کرد و بعد جفتشون ساکت شدن.

جونگکوک با برخورد نفس های گرمِ تهیونگ به گوش و گردنش ، چشم هاش رو روی هم فشرد و لب هاش رو گزید.
_ت-ته؟

نفس عمیقی کشید و هومی کشید.
_هووم؟!

آب دهنش رو برای صدمین بار محکم قورت داد و به سقف زل زد!
_دیشب...
قبل ازینکه بزاره حرفش رو کامل بکنه ، با صدای خواب آلود و کلفت تر شده‌ش گفت:
_اگه میخوای بپرسی دیشب چیکار کردیم ، دیشب من تورو بوسیدم توهم جوابم رو دادی!

اخمی کرد.
_میدونم... تهیونگ...
لبخندی از لحنِ هول کرده‌ی پسرش زد و سرش رو بالا آورد و با چشم هایی که کمی زیرش پف کرد بود بهش زل زد و آروم زمزمه کرد:
_جونگکوک...

نگاهش رو با خجالت پایین آورد و با لب های غنچه شده ای گفت:
_من... من- خب من نمیدونم چیکار کردم؟!

لبخندِ ملیحی زد و سرش رو نزدیکِ سر جونگکوک آورد و وقتی سرش بالا اومد لب هاش رو نزدیک لب هاش کرد.
_اینکارو-

با عقب رفتنِ جونگکوک ، تعجب کرد و با شوک نگاهش کرد.

لب هاش رو گاز گرفت و به جایی جز چشم های تهیونگ نگاه کرد و با استرس گفت:
_الان ممکنه دهنم بو سگ مرده بره!

تهیونگ خنده بلندی به پسر روبه روش که استرسِ بوی دهانش رو داشت کرد و دستش رو بالا آورد و لپِ سفید جونگکوک رو که حالت کمی گلبهی شده بود کشید.
_من حاظرم تمام اون بوی سگ مرده رو تحمل بکنم تا اول صبح ها از تو صبحانه بگیرم!

سرش رو با تعجب از لفظ 'صبحانه' بالا آورد.
_صبحانه؟!

لبخندی زد و با بستنِ چشم هاش لب های درشتش رو مماس لب های باریکِ جونگکوک کرد.
_لب های تو... مثل وعده های روزانمه! چون حس میکنم اگه نداشته باشمشون از شدت ضعف میوفتم میمیرم!

خنده آرومی کرد و همونطور روی لب های تهیونگ با لحنِ عجیبی زمزمه کرد:
_این قبول نیست! تو قبلا عاشق شدی... خوب بلدی چطوری رمانتیک باشی ، من هیچی بلد نیستم!
و دست هاش رو روی شونه‌ی تهیونگ انداخت و لب هاش رو آویزون کرد.

تهیونگ با اخم ازش فاصله گرفت و با لحنِ دلخوری گفت:
_جونگکوک! عاشق شدن لفظی نیست که تو بخوای لفظِ گذشته رو براش بیاری! من هیچ وقت عاشق نشدم!

با تعجب به چشم های مرد نگاه کرد. یعنی اون الان عاشقِ جونگکوکم نبود؟!

وقتی موجِ تعجب و دلخوری رو توی چشم های جونگکوک دید ، خنده ای کرد.
_میخوام بدونی... عشق ، خاص ترین حسه... پس نگو تو قبلا عاشق شدی! من هیچ وقت عاشقِ کسی نشدم تا وقتی موهای آبیِ یه پسری دورِ قلبم قفل شد!

لبخندی زد و دور چشم هاش چین افتاد ، دست هاش رو دورِ گردنِ تهیونگ انداخت و نزدیک ترش آورد:
_خب اون پسرِ مو آبی کیه؟!

سرش رو با خباثت جلو آورد و لب هاش رو روی دماغِ فندقیِ جونگکوک گذاشت.
_نمیدونم شاید... لانگا!

اخمی کرد و با مشتش آروم روی کتفِ تهیونگ کوبید.
_یاا!

خنده ای کرد و بوسه ای روی خالِ کمرنگ دماغش گذاشت و ازش جدا شد و دستش رو بالا آورد و موهای بلندِ جونگکوک رو که تا گردنش می‌رسید رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
_خب لعنتی! معلومه تو! تو قلبِ آبیِ منی.

دهنش از لقبی که بهش داده بود ، باز موند و بعد اخم کرد و با خجالت نقی زد‌.

تهیونگ خنده ای به نق زدنِ بانمکش کرد و روی زانوش هاش نشست و با گرفتنِ رون های تُپر جونگکوک اون رو بلند کرد و روی رون های خودش نشوند!

جونگکوک متعجب از پوزیشنِ آشناشون ، لبخندی زد.
_از اون شبِ کشتی آرزو میکردم یه بار دیگه ازین زاویه ببینمت!
و بعد نگاهش رو بالا آورد و به چشم های کشیده‌ی تهیونگ زل زد.

لبخندی زد و دست هاش رو دورِ کمرِ کوچیکش حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند و سرش رو روی سینه‌ش گذاشت و بعد سرش رو بالا آورد، جوری که چونه‌ش حالا روی قفسه‌ی سینه‌ش بود!

لبخندی به حالتِ بامزه‌ی نگاهِ تهیونگ زد و دست هاش رو توی موهای تهیونگ برد و چشم هاش رو بست و لب هاشون رو بهم چسبوند ، اما قبل ازینکه بخواد حرکتی بکنه ، زنگِ خونه‌ش به صدا دراومد!

جونگکوک نقی زد و خواست ازش جدا بشه اما تهیونگ با اخم اون رو بیشتر به خودش فشرد و باعث شد کمرش قوسی بگیره و باسنش درشت تر بنظر برسه!

تهیونگ حتی بهش اجازه‌ی نفس کشیدن نمی‌داد و فقط لب هاش رو توی دهنش میبرد و مک های خیسی بهش میزد و بعد زبونش رو وارد دهانش میکرد!

با صدای زنگ دوباره نقی زد و دست هاش رو روی شونه‌ی فشرد و اون رو از خودش فاصله داد و تند تند نفس زد و به تهیونگ هم که با اخمِ کلافه ای نفس نفس میزد نگاه کرد و بعد از روی پاهاش بلند شد و تیشرتِ سفیدش رو درست کرد و با هول به سمت در رفت و قبل از باز کردن به تهیونگ که حالا بلند شده بود و لباس هاش رو مرتب میکرد ، نگاه کرد.

بعد از باز کردنِ در ، تونست هوسوک و یونگی رو که با کلافگی بهش زل زده بودن ، ببینه!
هوسوک بعد از دیدنِ ریخت و قیافه‌ی جونگکوک متعجب ، لب باز کرد.
_داشتی با خودت کشتی میگرفتی؟!

و بعد بدون اینکه حتی دعوت بشه ، داخل رفت و با دیدنِ تهیونگ که دست به سینه کنارِ مبل ایستاده ، 'هینی' کشید و با تعجب رو به یونگی داد زد
_بیب! بیب! بیا ببین کی اینجاست!

یونگی با شنیدنِ صدای هوسوک ، شیرینی که به زورِ هوسوک گرفته بود رو توی بغلِ جونگکوک انداخت و وارد شد و با دیدنِ تهیونگ ، نیشخندی زد.
_فکر بالاخره آقا ، جونگوکمون رو ددی کینک کرد!

هوسوک خنده ای کرد و با ذوق دست هاش رو به شونه‌ی یونگی کوبید و داد داد کرد.
_بخاطر همون جونگکوک سر و وضعش انقدر گوهیه! آره! اونا باهم خوابیدن!

جونگکوک با خجالت به سمتشون هجوم برد و وسطشون ایستاد و یک دستش که خالی بود رو تند تند تکون داد.
_نه! نه! چی واسه‌ی خودتون میبرید میدوزید!

تهیونگ با اخم و حرص محکم به سمتشون رفت و کنارِ جونگکوک ایستاد.
_آره اصلا! من میخواستم جونگکوک و بکنم و شما مزاحم شدید!

یونگی به اهمیت از کنارش رد شد و خودش رو روی مبل انداخت و به دوست پسرش که با حالت معذب به اونها زل زده بودن اشاره کرد.
_بیا هوسوکی!

و بعد از رفتنِ هوسوک ، جونگکوک متعجب به سمتِ تهیونگ برگشت و با شوک بهش زل زد. تهیونگ هم کلافه لب زد 'چیه این دوستات همش خودشون و میندازن رومون؟!'

چشم غره ای بهش رفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد و جعبه‌ی زرد رنگِ شیرینی رو روی کانتر گذاشت و بعد متوجه حضورِ تهیونگ کنارش شد.

سرش رو بالا آورد و به مرد نگاه کرد که با چشم های تیزش بهش زل زده بود! لب هاش رو آویزون کرد و جونگکوک رو متعجب ، تا خواست چیزی بگه ، صدای یونگی به گوشش خورد.
_جونگکوک! اون شیرینی هارو مفت نیاوردیم ها! بیارشون باهم بخوریم!

جونگکوک خنده ای کرد و جعبه شیرینی هارو از روی میز برداشت و به سمت اونا حرکت کرد و تهیونگ هم دنبالش راه افتاد.

با دادنِ جعبه‌ی شیرینی ها به دستِ یونگی روی مبل 'L' خونه‌ش نشست و تهیونگ هم مظلوم جوری که انگار چند دقیقه پیش در حال خفه کردن جونگکوک نبوده ، کنارش نشست.

یونگی رولتِ شکلاتی برداشت و بعد از جدا کردنِ کاغذش ، اون رو توی دهنش گذاشت و توی سکوت مشغول شد.

هوسوک بعد ازینکه چیزی رو توی گوشیش تایپ کرد ، گوشیش رو خاموش کرد و با لبخندِ خبیثی به اون دو که در سکوت بهش زل زده بودن نگاه کرد.
_امیدوارم مزاحمِ... چیزتون نشده باشیم!
و بعد به عضوِ کمی برآمده‌ی تهیونگ اشاره کرد!

تهیونگ شک زده ، نگاهش رو از هوسوک گرفت و به جونگکوک داد که حالا با دهان و چشم هایی گشاد بهش زل زده بود!
لبخندِ مضطربی زد!

حالا میفهمید چرا تهیونگ انقدر ساکت و مظلوم شده بود! اون لعنتی شق کرده بود!
آب دهنش رو قورت داد و به یونگی نگاه کرد و یک دفعه به سمتش هجوم برد!
_اوووه! یونگی! چه خبر!

هوسوک متعجب به تهیونگ زل زد و بعد به طرف جونگکوک که اون هم متعجب بود برگشت و نگاهش کرد.

خنده ای کرد و دندون هاش رو به رخ هوسوک کشید و شونه هاش رو بالا انداخت.
هوسوک از جاش بلند شد و با نیشخند به سمت جونگکوک رفت و زمزمه وار توی گوشش گفت:
_پس دیگه مقدس نیستی!

اخمی کرد و سرش رو عقب آورد و به هیونگش زل زد.
_یا هیونگ! من هنوز بهش ندادم!
چشم غره ای رفت.
_باشه تو راست میگی!

دوباره اخمی کرد و دندون هاش رو با حرص بهم فشرد تا چیزی بگه ، اما با صدای زنگِ تلفون تهیونگ ، متوقف شد و با ابروهایی که حالا از هم فاصله گرفته بودن ، بهش زل زد که با سرعت به سمتِ اتاق میرفت!

لبش رو گاز گرفت و خواست دنبالش بره ، اما هوسوک با رفتن اون ، کشیدتش و گوشی جونگکوک رو از دستش قاپید و به جونگکوک که سعی می‌کرد روش بپره تا گوشیش رو بگیره توجهی نکرد و سریع کاری رو انجام داد و بعد گوشی رو دستش داد.

_ما فقط اومدیم مطمئن بشیم شماها سر سلامتید!
نیشخندی زد و ازش جدا کرد و رو به یونگی کرد.
_بریم بیب!پاشو!

یونگی بلند شد و کاغذای شیرینی هایی که خورده بود رو روی میز انداخت و بعد گفت.
_مرسی از خودم بابت شیرینی ها! بای!
و بعد به سمتِ در حرکت کرد و در آخر گفت:
_یکم به تهیونگ بگو مراقب اونش باشه! دم به دقیقه رو هواست!

و بعد از در خارج شد و پشت بندش ، هوسوک خارج شد و وسط پذیرایی موند جونگکوکِ متعجب!
الان چیشد؟! اونا اومدن... فهمیدن با تهیونگ ریخته روهم... هوسوک یه کاری توی گوشیش کرد و الان رفتن؟!

ناله ای کرد و بلند شد تا کاغذ شیرینی که به لطف یونگی روی زمین و میز ریخته شده بود رو جمع بکنه و توی این مدت ، تهیونگ برگشته بود!

نگاهش رو اطراف چرخوند و بعد رو به جونگکوک کرد.
_کجا رفتن؟!
با شنیدن صداش ، شونه ای بالا انداخت و گفت.
_نمیدونم! انگار فقط اومدن شیرینی بخورن برن!

تهیونگ خنده ای کرد و دستش رو بالا آورد تا دورِ کمر جونگکوک حلقه بکنه ، ولی تردید کرد و دستش رو پایین آورد.

جونگکوک از شدتِ فضولی و کمی حسودی سریع به سمت تهیونگ برگشت.
_کی بود؟!

لبخندی زد و جلوتر رفت و دست هاش رو کنارِ پهلو های جونگکوک روی اپنِ پشتش گذاشت.
_چطور؟!

سرش رو پایین انداخت و با انگشت هاش بازی کرد.
_اخه خیلی سریع رفتی...

لبخندی زد و یک دستش رو بالا آورد و با گرفتنِ چونه‌ش سرش رو بالا آورد.
_اونو بیخیال! نظرت چیه به کارِ ناتموممون برسیم؟!

با تعجب سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد و چند ثانیه بعد دوباره تونست برخورد پوستِ نرمِ لبهای تهیونگ رو روی لب هاش حس بکنه!

مثل اینکه اون مرد تا دیکش از شدت شق میوفتاد دست بردار بوسیدنِ پسرش نبود!

_______________

بعد از گذاشتنِ توییتش ، با یادآوری چیزی ، اخم کرد!
اون هنوز هم اکانت تهیونگ رو نداشت! باید حتما ازش می‌پرسید حالا که باهم... راحت شده بودن!

غافل ازینکه اون مرد حالا روی تختش با خیال راحت لم داده و به توییت هاش میخنده!

_
هییی
این پارت از نظرم میتونست خیلی فان تر باشه!
اما متاسفانه زیاد تایم نداشتم :)
امیدوارم دوستش داشته باشید ، جونگکوک ، قلبِ آبیِ تهیونگه :')

راستی جونگکوک فاکینگ عی بوی نشنجسمشمسجس اما هرچقدرم هات بشه ، جاش رو پاهای تهیونگه :))

خلاصه که
؛ لاو یو آل ♡




Continue Reading

You'll Also Like

617K 37.6K 102
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
7.7K 516 40
جونگکوک هایبرید ۱۷ ساله ای که زندگی جوری که میخواد پیش نمیره تا اینکه با کیم تهیونگ آشنا میشه . کاپل ها : تهکوک یونمین نامجین جیهوپ و بلک پینک هم د...
2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
241K 6K 52
⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ જ⁀➴ 𝐅𝐄𝐄𝐋𝐒 𝐋𝐈𝐊𝐄 .ᐟ ❛ & i need you sometimes, we'll be alright. ❜ IN WHICH; kate martin's crush on the basketball photographer is...