𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆...

By manilarise

347K 37.9K 16.1K

پسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ ساله‌ی کی... More

شخصیت ها
مامان!
بکش پایین بگو اسباب بازیه!
مردکِ متاهلِ جذاب
وافلِ بلوبری
آپای منحرف و آرگادزینوهاش!
سکستراپر!
نیپل صورتی
گوزوی خوشگل!
جونگکوکِ آبیِ خودم
اون یه ددیِ!
نبوس و در برو!
قلبِ آبیِ من
پاپا کوو!
آشپزِ سکسی
دکترِ سکسی!
پسرِ مو بلند
خرگوشِ آبیِ فیشنت پوش!
بچه لوسیفر و فَمیلی!
قاتلِ جذاب
کارامل ماکیاتوی بعدِ سکس
تو مالِ منی!
دلبرِ مو مشکی | پایان
بشنویم از میشِلین!
ترجمه‌ی جدید!

من دوستش دارم!

13.5K 1.5K 667
By manilarise

درسته که اون پسر آری رو هاید کرده بود... اما تهیونگ همچنان دیوثانه به روشش ادامه می‌داد و یواشکی توییت های پسر رو میخوند. خنده بلندی کرد ، اون پسر واقعا برعکس ظاهرش معصوم بود ، آخه تو این دنیای فاکی کی دیگه نمیدونه ددی کینک چیه؟!

نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو از صفحه گوشیش گرفت و انگشت اشاره‌ش رو به چونش زد و دوباره توی دریای افکارش گیر کرد!

ناخودآگاه بدونِ اینکه دخالتی در تصوراتش داشته باشه ، اون پسر مو آبی با شورتِ لامبادای توریِ سفید رنگ و بند هایی که دور رون های تو پرش 'که با لطف هیز بودنش فهمیده بود' بسته شده بودن و انگشت های سفید ، کشیده و باریکش که به همراه دستکش های توری و سفید رنگ بودن و جلوش ایستاده بود ، توی ذهنش نقش بست و البته که ذهن تهیونگ انقدر منحرف بود که کاملا اون تصویر تو ذهنش حک بشه و بخواد حتی با اون تصور جیغ بزنه که چقدر بهش میاد!

_تهیونگ!!

با شنیدن صدای فریاد کسی از تصوراتش با وحشت بیرون اومد و برگشت و با شوک به پشتش نگاه کرد ، جایی که ازش صدای داد اومد!
آری رو دید که با اخم و پیشبندی دور کمرش و چشم های جدیش بهش زل زده بود.

آب دهانش رو با استرس قورت داد و سعی کرد لبخندی بزنه.
_ب-بله؟!

اخمی کرد و بعد دوباره خم شد تا شیرینی که درسته کرده بود رو درست توی کاغذ شیرینی بزاره. همینطور که نگاهش با جدیت روی کارش بود لب زد.
_سه ساعته دارم صدات میکنم! چرا پا نمیشی حاضر بشی؟!

ابرو هاش رو بالا داد.
_برای چی حاظر بشم؟!
با تعجب نگاهش رو از شیرینی که با وسواس درستش کرده بود گرفت و به تهیونگ داد.
_یادت رفت؟! مگه دیروز به جونگکوکی نگفتی امروز میریم پیک نیک؟!

با یادآوری اون جریان و جونگکوک هینی کشید و به وسط پاهاش نگاهی انداخت و وقتی با عضو کمی بزرگتر شده‌ش رو به رو شد ، لب هاش رو گاز گرفت و چشم هاش رو بهم فشرد. خب معلومه! با اون تصوراتش واضح بود که شق میکنه... شق کردنش برای اون پسر دیگه یه موضوع عادی شده بود؟ ولی انقدر غرق در تصورش شده بود که دردش رو هم حس نکرده بود!-
_تهیونگ با توم! وای بزنم بمیری!چجوری تورو تحمل میکردم؟!

آخر جمله‌ش رو به صورت زمزمه گفت و وقتی تهیونگ به سمتش برگشت و همینطور نگاهش کرد ، چشم غره ای رفت و بالاخره صداش رو بالا برد.
_یاا! پاشو آماده شو! بچه رو آماده کردم تو اتاق واسه تو منتظره که بری آماده شی!

چشم غره ای رفت و کش دار گفت:
_باااشه!

آری دست به سینه شد و اخمی کرد.
_همش باشه باشه میکنی! بجنب.

دوباره چشم غره ای رفت و از روی مبل بلند شد و به سمت آری محکم قدم برداشت و باعث شد آری که تا اون موقع با اخم بهش زل زده بود حالا صورتش وا بره و با ترس به تهیونگ زل بزنه. اون مرد دوقطبی بود؟!

_اصلا تو برای چی میخوای بیای؟!

با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت.
_یعنی چی؟!

شونه هاش رو با انداخت و به آری که خیلی ازش کوتاه تر بود ، تیز نگاه کرد.
_یعنی اینکه من و جونگکوک و دال میریم. تو برای چی بیای؟!

چشم هاش گشاد شدن ، تکخندی زد و ابرهاش رو بالا انداخت.
_شوخی میکنی ، مگه نه؟!

اخمش رو غلیظ تر کرد و محکم گفت:
_نه!
و بعد پشتش رو به آری کرد و به سمت اتاق حرکت کرد.
_ک-کجا! من این شیرینی هارو درست کردم که فقط تو و اون پسرات بخورنش؟؟!!

با شنیدن اون حرف متعجب شد و متوقف شد ، به سمت آری برگشت و با قیافه متعجبش زمزمه کرد.
_چ-چی؟!

اخم کرد و دست به سینه به مردِ متعجبِ روبه روش زل زد.
_گفتم منم میخوام بیام!

دهنش رو متعجب باز و بسته کرد و انگشت اشاره‌ش رو اول به سمت خودش گرفت و بعد به سمت زمین و آروم دستش رو پایین آورد. ادامه داد.
_ن-نه! قبلش چی گفتی؟

چشم هاش رو گشاد کرد و با قنچه کردن لب هاش گفت:
_گفتم... چی گفتم؟!

_گفتی پسرات!!
تهیونگ یک دفعه حرف آری رو قطع کرد و داد زد.
با تعجب از صدای فریاد تهیونگ پرید.
_چ-چی!

تهیونگ مثل دیوونه ها خنده ای سر داد و تو خونه شروع کرد به تند راه رفتن.
_یعنی جونگکوک واقعنی پسر منه؟! معلومه که آره! حتی اگه نباشه هم میکنمش! آره آره تازه اون لباسارم تنش میکنم! اون پسرمههه!
و بعد با ذوق نگاهش رو به آری داد که با وحشت بهش نگاه میکرد داد.
_چیه!؟ خودت گفتی جونگکوک پسرمهه! آره اون پسرمه دیگه!

و بعد همونطور که زیر لب با خودش حرف می‌زد با لبخند به سمت اتاق رفت. واقعا انگار تو ذهنش درگیری داشت! چون این چند روز مدام با خودش حرف می‌زد و از دنیای واقعی جدا میشد و تو افکارش غرق میشد و بی دلیل یا میخندید یا لبخند میزد!
_واو... دختر! اون روانی شده!
و بعد با بیخیالی گفت سمت ظرف شیرینی هاش رفت.

_______________

لبخندی به پهنای صورتش زد و زنگ در رو فشرد و منتظر موند و این پا و اون پا کرد ، بعد از چند ثانیه به سمت آری که بزور خودش رو پشتش کشونده بود که 'منم ببرین!' برگشت و با اخم‌ نگاهش کرد.

آری هم همونطور که دال که با لبخندی بزرگ به در زل زده بود توی بغلش بود اخمی کرد.
_چیه؟!

چشم غره ای رفت و نگاهش رو از آری گرفت و دوباره دستش رو دراز کرد و بار دیگه زنگ رو فشرد.

در بعد از چند دقیقه باز شد و جونگکوک که توی دست هاش دستکش پلاستیکی بود که سرشون آبی بود و موهاش که معلوم بود تازه روشون رنگ گذاشته نمایان شد!

با دیدن اون خانواده و وضع خودش ، لب هاش مثل 'او' شدن و چشم هاش رو تعجب پر شد.
_اوه! سلام!
لبخندی زد.

دال که حس میکرد چقدر دلش برای اون پسر تنگ شده با دلتنگی لبخندی زد و از بغل مادرش دست هاش رو دراز کرد‌.
_کوکوو!

جونگکوک لبخندش رو بیشتر کرد و بعد سریع سرش رو تکون داد.
_ اوه سلام پرنسس!..ببخشید... میخواید بیاید تو؟!

تهیونگ همینطور زل زده بود به صورت و موها و حتی بدنش! و این قابل توجه برای آری و جونگکوک بود!
آری سرفه ای کرد و سر کرد لبخندی بزنه.
_نه مرسی... قرار بود دال رو ببریم پیک نیک، توهم قرار بود بیای ، پس...

جونگکوک با فهمیدن علت اومدن اونها لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
_اوه اره... میخواید بیاین داخل؟!

آری سرش رو تکون داد و همینطور که دالِ ناراحت رو تو بغلش کمی بالا پایین میکرد لبخندی زد.

جونگکوک با استرس در رو کمی بست و بعد به داخل خونه حرکت کرد.
فاک! الان دو نفر کینکی اومده بودن خونش! الان اون تو خطر بود!!

با اضطراب و حالت دراماتیکی به سمت حموم حرکت کرد و سریع دستکش های رنگیش رو از توی دستش درآورد. موهاش هنوز کامل رنگ نگرفته بود! و لعنت از اونا می‌ترسید!

سریع موهاش رو زیر شیر آب گرفت و شست و از زیر چشم هاش رنگ های آبی که ریخته میشدن رو دید و دلش به حال اون رنگ مو که هنوز کامل رنگ به موهاش نداده بود ، سوخت!

با لب های آویزون بعد از شستن موهاش حوله ای برداشت و سعی کرد موهاش رو خشک کنه. و به این فکر افتاد که چرا اونا بهش خبر ندادن!؟ و الان خودشون جلو در وایساده بودن!

تهیونگ نفس عمیقی کشید. هروقت حرف اون پسر میشد نفسش میگرفت و دلش حس های عجیبی رو تجربه میکرد!

_الان خیلی زوده میخوای بزار واسه یکم بعد!
و بعد چشم غره ای رفت. تهیونگ نگاهش رو به آری که این حرف رو زده بود داد و با نگاه گنگی گفت:
_چی؟!

دست دال رو که حالا وسط پدر و مادرش ایستاده بود و منتظر هی سر کوچیکش رو تکون میداد تا ببینه جونگکوک کی میاد ، بیشتر فشرد.
_واقعا نمیخوای به خودتم اعترافش کنی؟!

با اینکه میدونست منظورش چیه دست هاش رو بیخیال توی جیب هاش گذاشت و همونطور که شونه هاش رو بالا مینداخت نگاهش رو به در و دیوار داد و تکون خورد.
_منظورت چیه؟!

نگاهش رو روی در ثابت نگه داشت.
_خودت میدونی منظورم چیه!

نگاهش رو با اخم بهش داد
_نه نمی‌فهمم!

خنده ای کرد و نگاهش رو بهش داد
_پس با این حساب، یا خنگی یا اسکل! شایدم جفتش!

نگاهش رنگ تعجب گرفت. این زن چطور تو چند ماه انقدر تغییر کرده بود! اون هیچ وقت حرف های بی ادبی نمیزد!

_دیگه این واضحه دوستش داری تهیونگ شی!

دوباره با نگاهی خالی و مشکوک بهش مثلا خودِ آری زل زد.
_کیو؟!

تکخند متعجبی زد. اون مثلا سکستراپیست بود؟ چجوری تا اینجا این رشته رو خونده بود!
_واقعا نمیدونم چی بگم...
و بعد نگاهش رو از مرد گرفت.

اما تهیونگ هم چنان با تعجب بهش نگاه میکرد و البته که ته ذهنش با خودش فکر میکرد که واقعا اون پسر رو دوست داره؟! 'خب اون خیلی کیوت و چلوندنی و کردنیه... من واقعا دوست دارم گازش بگیرم... من واقعا دوستش دارم؟! اخه نزدیک ۵ بارم براش شق شدم! اه کاش علم سکستراپیم الان به دردم میخورد!'-

_ببخشید که منتظر موندید!
با اومدن جونگکوک ، به افکارش پایان داد و دوباره بدون حرف بهش زل زد.

آری سرش رو تکون داد و لبخند محوی زد.
_اشکال نداره! بریم؟!
و بعد رو به تهیونگ کرد. تهیونگ خشک شده به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد و اما اون توی فکر موهای خیس و آبیِ تازه رنگ شده‌ی جونگکوک و پولیورِ بافتِ کرمیش که فوق العاده بهش میومد بود!

_کیم تهیونگ شی! امروز حواست تو باغه کلا!
با شنیدن صدای جونگکوک و خنده های ته حرفش به سمتش برگشت و به اون پسر که دماغش رو چین داده بود و دندون های بزرگش روی گوشت لب پایینش که به طرز وحشتناکی براق بود ، فشرده میشد ، زل زد.

آری سبد خوراکی هاش رو توی دستش درست کرد و چشم غره ای به تهیونگ که این چند روز کاملا تو هپروت بود ، رفت و دستش رو گرفت و کشیدتش.
_بریم!

جونگکوک سریع سرش رو تکون داد و با لبخند کفش های سفیدِ آل استارش رو پوشیده و بعد از بستن در تند تند پشت اون ها راه افتاد.

به پشت سرِ مرد قد بلند رو به روش زل زد و لبخندی زد. اون یه مردِ ۳۲ ساله بود ولی چرا کارا رفتاراش و حتی راه رفتنش مثل بچه ها بانمک بود؟! جوری شل و ول راه می‌رفت که انگار تازه راه رفتن دو یاد گرفته! و البته که جونگکوک دلیل اصلی این شل و ول بودنِ تهیونگ رو نمیدونست!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به پایین داد و به کفش هاش زل زد.

_______________

به ماشین متالیکش زل زد و نفس عمیقی کشید و همونطور که توی هپروت و افکار خودش سِیر میکرد ، قفل ماشین رو باز کرد.

دال همونطور که به گردن جونگکوک چسبیده بود و هیچ جوره ولش نمیکرد سریع گفت:
_تو باید پیش من بشینی! چون دلم برات تنگ شده!
و لب هاش رو آویزون کرد.

جونگکوک لبخندی زد و رو به دال کرد.
_حتما پرنس! منم دلم برات تنگ شده!

لبخندی زد و سرش رو توی گردن جونگکوک پنهان کرد.

در پشت رو به زور درحالی که لبش رو گاز میگرفت باز کرد.
تهیونگ کلافه و با قیافه زاری به اون زل زده بود. هم لب هاش رو گاز میگرفت و هم کنارش نمی‌نشست؟!

چشم غره ای رفت و با حرص در رو باز کرد و خودش نشست و محکم در رو بست!

آری درحالی که سبد رو روی پاهاش گذاشته بود ، اخمی کرد و بهش توپید.
_چته!؟

دوباره چشم غره ای رفت و ناخن هاش رو توی فرمون فشرد.
وقتی جونگکوک رو از توی آینه دید که با لبخند روی صندلی عقب همراه با دال نشست ، دندون هاش رو روی هم فشرد! 'اون لوسیفر کوچولو!' با فهمیدن اینکه دوباره داره به پسر خودش حسودی میکنه ، لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت.

جونگکوک بعد از نشستن ، سریع گوشیش رو درآورد و زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد تا حواسش نباشه! و البته که خنگ بود چون تهیونگ حتی نمیتونست صفحه گوشیش رو ببینه!

سریع یه سمت توییتر پرواز کرد و واژه های 'کیم تهیونگ' 'تهیونگ' 'کیم' 'تهیونگ کیم' رو سرچ کرد و با نرسیدن به نتیجه ای ، لب هاش رو آویزون کرد و با اخم گوشیش رو خاموش کرد و دست به سینه به عابر ها که همینطور که از کنارشون رد میشدن ، زل زد.

تهیونگ حتی نمیدونست کجا باید برن و فقط همینجوری از خونه بیرون اومده بود!
_خ-خب ما کجا داریم میریم؟!

جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ بالاخره اخمش رو باز کرد و لبخندی زد و با فکری که به سرش زده بود ، گفت:
_بنظر من بریم سئول گِرند پارک*! من از بچگیم عاشقش بودم و همیشه اونجا میرفتم

تهیونگ نگاهش رو به آینه داد و با دیدن قیافه‌ی هیجان زده‌ی جونگکوک لبخندی زد.
_اوه عالیه! اونجا واقعا خوبه... مخصوصا برای دال! میتونه به قسمت باغ وحشش هم بره!

جونگکوک نگاهش رو از چشم های کشیده و تیزش نگرفت و با لبخند سرش رو تکون داد. بعد مکالمشون تهیونگ هر ازگاهی به جونگکوک نگاه کرد و با نگاه خیره اون رو به رو شد! نیشخندی زد و نگاهش رو به جاده داد.

_______________

در ماشین رو سریع باز کرد و با دیدن فضای آرامش بخش و گل های رنگارنگ لبخند بزرگی زد. دال بعد از پیاده شدنِ جونگکوک دست هاش رو به سمتش دراز کرد تا بغلش کنه.
_کوکو! بخلم کن!

جونگکوک به سمتش برگشت و لبخندی زد دست هاش رو زیر بغلش گذاشت و بلندش کرد.

و این مشت های سفت شده‌ی بی دلیلِ تهیونگ بودن که فشارشون بیشتر میشد!

آری با لبخندی به سمت همه‌شون برگشت.
_خب حالا باید یه جا پیدا کنیم تا بشینیم!

جونگکوک لبخندی زد و سرش رو تکون داد و به دنبال آری حرکت کرد.

تهیونگ اخمی کرد 'دافاک!' و چشم غره ای رفت و دوباره در ماشین رو محکم کوبید! و بعد به سمتشون حرکت کرد.

آری با پیدا کردنِ جایی که خلوت بود و آدمی دور و اطرافش نبود لبخندی زد. دور از جمعیت! فقط با دوست ها و خانواده‌ی خودش! چی ازین فاکینگ بهتر!

با خیال راحت ، زیر اندازِ طوسی رنگی رو که آورده بود پهن کرد و بعد موهاش رو پشت گوشش داد و با لبخند روی زیر انداز نشست و کفش هاش رو درآورد!

و بعد رو کرد به سه مردی که روبه روش ایستاده بودن.
_نمیشینید؟!
و بعد بیخیال سبدش رو جلوی خودش آورد و خوراکی هاش رو با وسواس روی زیر انداز گذاشت.

هر سه شون با تعجب به آری که توی فاز خودش بود نگاه میکردن. جونگکوک بالاخره نگاهش رو ازش گرفت و کنارش نشست. دال هم با نشستن جونگکوک با تقلید ازش ، خم شد تا کفش هاش رو دربیاره و کنارش بنشینه اما تهیونگ زودتر کفش هاش رو در آورد و سریع کنار جونگکوک نشست!

دال از حالت خمش درومد و با اخم به پدرش زل زد.
_یااا آپا!

تهیونگ که انگار موفقیت بزرگی بدست آورده ، لبخندی زد و با چشم های ریز شده بهش نگاه کرد.
_چیه؟!

_من میخواستم پیش کوکو بنشینم!

لبخند کجی زد و هیچی نگفت و توی دلش کفی برای خودش زد!

جونگکوک با تعجب بهشون زل زد و با حالت معذبی بین اون دو کینکی نشست 'اگه من و آورده باشن که اینجا بهم تجاوز کنن چی؟!' با دیدنِ شیرینی ها و نوشیدنی های رنگ و رنگی که آری اون هارو روی زیر انداز گذاشته بود ، به افکارش پایان داد و ذوق کرد و سریع به سمتشون هجوم برد و چندتا ازشون برداشت.
_همش ماله خودمه!

آری لبخندی به شیرینی پس روبه روش زد و چیزی نگفت.

تهیونگ با دیدن فاصله‌ی زیاد بین خودش و جونگکوک ، کلافه اخمی کرد و با گرفتن یک دستش ، اون رو به سمت خودش کشید.

جونگکوک با تعجب سرش رو بلند کرد و وقتی صورت اون رو برای دومین بار به این نزدیکی دید ، شوکه شد و هول کرد.

تهیونگ هم از کارِ خودش تعجب کرد و البته که آری و دال و جونگکوک بهش زل زده بودن ، پس سریع گفت:
_م-من... فقط میخواستم جا برای خوراکی های آری باز بشه!

جونگکوک با چشم های گشاد نگاهی به لب های درشت تهیونگ که خیلی نزدیکش بود ، انداخت و آب دهنش رو قورت داد و به چشم هاش نگاه کرد و سرش رو آروم‌ تکون داد و دستش رو روی دستِ تهیونگ که روی بازوش بود گذاشت و سعی کرد اون رو از خودش جدا کنه.

تهیونگ بعد از چند ثانیه از حالت شوکش بیرون اومد و به همشون نگاه کرد و از جونگکوک فاصله گرفت.

'روانی شدم! رواانی شدم!'

آری که دست از کارش برداشته بود ، چشم غره ای به اون مرد رفت و با خودش زمزمه کرد:
_کارای خودش و میندازه گردنِ منه! خب بگو دوستش داری!

______________

بعد از کمی خوردن ، دال بلند داد زد و باعث تعجب و برگشتن عده ای از مردم به طرفشون شد.
_مامییی! دشتت درد نکنه!

آری با تعجب و لبخند به طرف پسرش برگشت و با دیدن لب های قنچه شده و شکلاتیش، لبخندی زد و دستمالی درآورد و بهش داد.
_خواهش میکنم عزیزم!

بعد از پاک کردنِ دور دهنش به طرف جونگکوک برگشت که دستش رو روی شیکمش گذاشته بود و گوشه ای لش کرده بود.
_پاپا کوو! منو ببل باخ وحش!

جونگکوک با تعجب بلند شد و به طرفش برگشت و بعد آری و تهیونگ هم با متوجه شدنِ حرفش به طرفش برگشتن.

تهیونگ با شوک رو به پسرش رو که با گستاخی بهشون زل زده بود ، گفت:
_ت-تو الان چی گفتی؟!

_گفتم پاپا کوو!

صدای خنده‌ی آری توجهشون رو جلب کرد. وقتی اون دو با چشم های وحشت زده به سمتش برگشتن ، خندشو خورد و نگاهش رو به گوشه ای داد و زمزمه کرد.
_حتی بچه هم میدونه!

دال بی اهمیت به حالت های اون ها بلند شد و دست جونگکوک رو گرفت و با زورِ کمش اون رو کشید.
_پاشو کوکو! پاشو!

جونگکوک همونطور که کشیده میشد با چشم های گشادش معذب به تهیونگ که بهش زل زده بود نگاه کرد و ترجیح داد بلند شه و اون جمع رو ترک کنه! پس بلند شد و پشت سر پسر حرکت کرد.

دال سریع کفش هاش رو پوشید و همونطور جونگکوک رو پشت سر خودش کشید.
_و-وایسا! منم کفش هام رو بپوشم پرنس!

چشم غره ای رفت و دستش رو تکون داد.
_بدو دیگه!

بعد از پوشیدن کفش هاش دنبال اون پسر راه افتاد ولی با شنیدنِ صدای تهیونگ ، متوقف شد و چشم هاش رو روی هم فشرد.
_وایسید منم بیام!

به سمتش برگشت. اون لعنتی داشت از دست تهیونگ فرار میکرد و حالت میخواست باهاشون بیاد؟! تو ذهنش هزاربار خود زنی و کرد و در ظاهر لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

تهیونگ سریع بلند شد و کفش های کتونی مشکیش رو پاش کرد و به سمتشون راه افتاد و حتی اجازه ای به آری نداد که بخواد بگه 'منم ببرین!' و سریع جونگکوک رو به سمت جلو هل داد!

با رفتنِ اونها ، آری حرفِ نزده‌ش رو قطع کرد و خنده ای کرد و سرش رو تکون داد.
_سه تاشون عین همن!

_______________

دال با دیدنِ سگِ پشمالوی سفیدی سریع سمتش دویید و با ذوق شروع کرد به نوازش کردنش!

جونگکوک لیسی به بستنی قیفی که تهیونگ برای سه تاشون خریده بود زد و به میله سردِ پشتش تکیه داد.

تهیونگ که کنارش ایستاده بود ، دستش رو از پشتِ جونگکوک رد کرد و به میله تکیه‌ش داد ، جوری که دستش به کمر جونگکوک برخورد کرد و باعث لرزش بدنِ جونگکوک شد. سریع نگاهش رو از دال و اون سگ بانمک گرفت و با دیدن قیافه‌ی جدیِ تهیونگ لبخندش وا رفت و زبونش همونطور که میخواست لیسِ دیگه ای به بستنیِ شیریش بزنه رو هوا موند و نگاهِ تهیونگ بین زبون و چشم های درشت و آهویی شکلش!

وقتی تهیونگ نگاهش رو ازش گرفت، نفسِ حبس شده‌ش رو بیرون داد. هرکس از کنارشون رد میشد میتونست جوِ سرد بینشون رو حس کنه و تمام این جو بخاطر احساساتِ ناگفته شدشون بود!

با استرس دوباره تظاهر کرد که مشغول بستنیشه، پس لب هاش رو دورِ بستنی حلقه کرد و مکی به اون ماده‌ی شیرین زد و البته که نگاهِ تیز تهیونگ این صحنه رو شکار کردن!

آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به تصوراتش بال و پر نده ولی مگه میشد؟!
وقتی جونگکوک بستنی رو از لب هاش فاصله داد ، متوجه سفیدی دور لب هاش شد ، لبخندی زد و همونطور خیره بهش نگاه کرد!

جونگکوک از زیر چشم بهش نگاه کرد و وقتی نگاهِ خیره‌ی اون رو روی خودش دید ، مغزش شروع کرد به بفاک دادن خودش! 'چرا اونجوری نگاه میکنه؟! وای الان سکته میکنم! آروم باش کوک! چیزی نیست فقط یه مردِ فوق العاده فاکینگ هات زل زده بهت! مگه چی میشه؟! هیچی! آره پسر... اشکال نداره بزار نگاه کنه تا بمیره! ولی...' تفکراتش با حرکتِ تهیونگ قطع شد!

تهیونگ کاملا به سمتش چرخیده بود و میتونست انگشتِ شستش رو که کنار لبش بود حس کنه!

بدونِ کنترل روی حرکاتش ، شستش رو آروم روی پوستِ لطیف و نرمِ دور لب جونگکوک کشید و سفیدی بستنی هارو پاک کرد و تموم مدت نگاهش رو با جدیت به لب هاش دوخت!

حالا به این مرحله می‌رسید که با اون بستنی روی انگشتش چیکار بکنه! 'مرگ بگیری! تو سریالا چیکار میکردن!!!؟ چیکار میکردن! می‌خوردنش؟!'

'الان میخوردتش! نه نه! نهه!'

با حواس پرتی افکارش رو بلند گفت:
_لطفا نخورش!

تهیونگ چشم هاش رو از بستنیِ روی دستش گرفت و با تعجب به چشم های متعجبِ جونگکوک و لپ های کمی سرخ شده‌ش ، نگاه کرد. اون الان از کارِ خودش قرمز شده بود و تعجب کرده بود؟!

لبخندی به بامزگیش زد و دوباره با حواس پرتی ، انگشت شستش رو توی دهن خودش برد و زبونش شیرینی بستنی رو حس کرد و بعد به جونگکوک که تمام مدت داشت با چشم های درشت و لب های از هم باز شده به حرکاتش زل میزد ، نگاه کرد.

دستش رو پایین آورد و وقتی جونگکوک سریع نگاهش رو ازش گرفت و به زمین با استرس و لپ های سرخش نگاه کرد. لبخندش غلیظ تر شد!

'شاید... شاید نه! من واقعا اون رو دوست دارم!' و برای اولین بار قلبا ، پیشِ خودش اعتراف کرد که کسی رو دوست داره! و اون کسی نبود به جز دلبرِ مو آبیِ رو به روش!

_
Seoul grand park*
(یه پارکی هست برای تفریحاتِ خانوادگی ، باغ وحش هم برای بچه ها داره و خیلی از حیوون های اهلی همینجوری توی پارک میچرخن مثل ؛ خرگوش ، سگ و گربه و...
کلا فضای خیلی خوشگلی داره، برای تصور بهتر بزنید توی اینترنت و عکس هاش رو ببینید :)

هییی!
بیاید بیخیال بشیم که کلا
حس خوبی به این پارت ندارم ولی تهیونگِ کصخل بلخره به خودش اعتراف کرددد!!!

دلتون برای پسرم دال تنگ نشده بود؟! چند پارت بچم همش خواب بودㅜㅜ😂

مراقب خودتون باشید و اینکه عشقِ حقیرِ من رو دوباره بپزیرید نثنسنشممس

Continue Reading

You'll Also Like

11K 238 23
Your mother and farther are very successful people so I get you involved in a lot of activities. One day your friend dares you to make an audition ta...
8.9K 794 12
" فقط بگو خدا تو را برای من ساخت یا مرا برای تو ویران کرد؟ " - 𝗇𝖺𝗆𝖾: 𝗍𝗈𝗌𝗄𝖺 - 𝖼𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝗄𝗈𝗈𝗄𝗏 - 𝗀𝖾𝗇𝗋𝖾: 𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾, 𝖺𝗇𝗀𝗌...
38.7K 4.9K 15
[فقط امروز] تو همیشه بودی،حتی توی لحظاتی که حضورت رو احساس نمیکردم هم نگاهت روی من بود و به فکرم بودی اما...چرا من باید یک روز رو چندین بار زندگی میک...
875K 40.6K 61
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...