𝗟𝗼𝗻𝗴 𝗛𝗮𝗶𝗿𝗲𝗱 𝗕𝗼𝘆...

By manilarise

346K 37.9K 16.1K

پسرِ مو بلند | 𝖫𝗈𝗇𝗀 𝖧𝖺𝗂𝗋𝖾𝖽 𝖡𝗈𝗒 -کامل شــده- همه چی از اونجایی شروع شد که دال، پسرِ ۵ ساله‌ی کی... More

شخصیت ها
مامان!
بکش پایین بگو اسباب بازیه!
مردکِ متاهلِ جذاب
وافلِ بلوبری
آپای منحرف و آرگادزینوهاش!
سکستراپر!
گوزوی خوشگل!
جونگکوکِ آبیِ خودم
اون یه ددیِ!
من دوستش دارم!
نبوس و در برو!
قلبِ آبیِ من
پاپا کوو!
آشپزِ سکسی
دکترِ سکسی!
پسرِ مو بلند
خرگوشِ آبیِ فیشنت پوش!
بچه لوسیفر و فَمیلی!
قاتلِ جذاب
کارامل ماکیاتوی بعدِ سکس
تو مالِ منی!
دلبرِ مو مشکی | پایان
بشنویم از میشِلین!
ترجمه‌ی جدید!

نیپل صورتی

15.5K 1.8K 979
By manilarise

_من میخوام بلم!
دال یک پاش رو محکم روی زمین کوبید و با حرص به تهیونگی که پا روی پاش انداخته بود و درحال خوندنِ کتابی بود نگاه کرد.
_آپاا!؟

با نگرفتن جوابی از جانب پدرش بغضش گرفت و به تهیونگ نزدیک شد و بازوش رو گرفت و تکون داد و با صدای لرزونش گفت:
_ددی تلوخدا!

نیم‌ نگاهی به پسرِ لجبازش که از صبح درحال نق زدن بود انداخت و دوباره نگاهش رو به کلمات توی کتابش داد!

دال چشم غره ای بهش رفت و دماغش رو بالا کشید و روش رو اون ور کرد و پشت به پدرش ایستاد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
_حالا که اینطول میکنی... به کوکو خلگوشه میگم اون منو ببله! بابای بی ادب!

تهیونگ با شنیدن اون حرف بدون اهمیت به فحشی که دال بهش داده بود تکیه‌ش رو از صندلی گرفت و کتابش رو بست و روی میز ناهارخوری کنارش گذاشت.
_میخوای با جونگکوک بری؟!

دال همونطور که دست به سینه با حالت بامزه ای پشت بهش وایساده بود ، سرش رو برگردوند و با چشم های ریز شده‌ش به پدرش زل زد.
_آله معلومه که میخوام با کوکو بلم!

نمیدونست چرا ، اما بی دلیل با این حرف نرم شده بود تا دال رو به رودخانه هان ببره!

دستش رو به صورتش کشید و کمی چشم هاش رو مالش داد تا خستگیش ازبین بره.
_برای چی میخوای بری اونجا آخه بچه؟

دال که متوجه این شده بود که انگاری پدرش قصد داره ببرتش یک مرتبه برگشت و به تهیونگ با ذوق زل زد.
_میخوام بلم گایگ سواری!

چون تاحالا این کلمه رو از پسرش نشنیده بود تعجب کرد و با چشم های گشادش درخواست کرد تا دوباره حرفش رو تکرار کنه:
_چی سواری؟

با چشم های گردش و لب های قنچه شده‌ش که سعی داشت باهاش درست اون کلمه رو تلفظ کنه به پدرش نگاه کرد و چند بار کلمه‌ی 'ق' رو تلفظ کرد که در آخر شد همون 'گ'!

تهیونگ خنده ای به بامزگی پسرش کرد و با گرفتن دستش اون رو روی پاهاش نشوند و دست هاش رو دور کمر ظریفش حلقه کرد.
_منظورت قایق سواریه کوچولو؟

دال پوفی کشید و سرش رو تند تند تکون داد و بعد با ذوق گفت:
_خب پس میلیم؟

سرش رو کج کرد و بوسه ای روی لپ برآمده دال کاشت و ازش جدا شد و به چشم هاش نگاه کرد.
_آره میریم!

خنده بلندی سر داد و دو دستش رو محکم بهم کوبید ، چشم های بزرگ دال موقع ذوق کردنش و لب های قنچه‌ش تهیونگ رو به این فکر میورد که: 'نکنه دال پسرِ جونگکوکه!'

_______________

آب دهانش رو قورت داد و با محکم تر فشردنِ دست دال و درست کردنِ پیرهنِ سیاه سفیدش ، دستش رو روی زنگِ واحدِ ۱۲ فشرد.

بعد از دقایقی معطلی ، در به آرومی باز شد و بعدش پسرِ مو آبی که تیرشتِ اورسایزی به همراه شلوارک کوتاهی که زیر تیشرت سفید رنگش پنهان شده ، نمایان شد.

موهای آبی رنگش توی هوا پخش شده بود و به حالت نامرتب اما بانمکی شلخته شده بود. و نگاه تهیونگ مدام درحال چرخش بین رون های سفید و توپُر جونگکوک و چشم های مشکیِ آهویی شکلش بود.

آب دهانش رو دوباره محکم قورت داد و کمی جابه جا شد و با لبخندِ فیکی که روی لب هاش آورده بود ، گفت:
_سلام!

جونگکوک با دیدن دوباره‌ی اون مرد توجهی به پسرکِ ریز نقشی که دست تو دست پدرش با ذوق بهش زل زده بود نکرد و مضطرب درحالی که دستش رو به سمت موهاش می‌برد تا کمی مرتبشون بکنه زمزمه کرد:
_ا-اوه... سلام!

لبخندِ ضایعِ روی لب هاش رو برنداشت و با فشردن دست دال و کمی هول دادنش به جلو ، اون رو وادار کرد تا حرف رو خودش بزنه!

دال سرش رو پایین آورد و دستش رو از دست پدرش بیرون آورد و دو انگشتِ اشاره‌ی دست هاش رو به هم چسبوند.
_س-سلام!

با دیدنِ دال متوجه این شد که اصلا دالی هم اونجا وجود داره!
لبخندِ شیرینی زد و بی توجه به اینکه رون هاش کاملا تو دید بود نشست که باعث شد تا رون هاش برآمده تر دیده بشن و این دلیلی بود که تهیونگ برای سومین بار آب دهنش رو صدا دار و محکم قورت بده و سریع نگاهش رو به دیوارِ کنار در بده.

_سلام ماه کوچولو!چیشده با بابایی اومدید اینجا؟!

سرش رو بالا آورد و با لبخند بانمکی به جونگکوک خیره شد.
_می‌خواستیم بلیم رود هان!
جونگکوک خنده ای به لحن بچگونه‌ش کرد و بعد ازینکه نگاهی به تهیونگ که توی دنیای خودش بود انداخت دوباره به دال نگاه کرد.
_خب... امیدوارم بهتون خوش بگذره!

نمیدونست چی بگه چون دلیلِ حرف دال رو نمیدونست پس فقط با حالت مضطربی گفت.

دال دستی به صورتش کشید.
_خ-خب میخوایم شماهم بیاید!

تکخنده ای کرد و به قیافه‌ی کلافه‌ش زل زد و با لحنِ آرومی گفت:
_اوه واقعا؟!
دال تند تند سرش رو تکون داد و این بار به جای اینکه صدای نازک و بچگونه‌ی دال رو بشنوه ، صدای بم و مردونه ای به گوشش رسید.
_آره! دوست داری باهامون بیای؟

مثل اینکه تازه یادش افتاده بود که تقریبا پاهاش لختن چون سریع بلند شد و با گرفتن لبه های تیشرتش کمی اون رو پایین کشید.

همونطور که با گونه های کمی قرمز شده‌ش با دو دست بزور تیشرتش رو پایین کشیده بود لبخند مضطربی زد.
_خ-خب پس بیاید تو تا من لباس هام رو عوض کنم!

تهیونگ معذب سرش رو تکون داد.
_نه نه ما همینجا وایمیسم!

سرش رو تکون داد و محکم گفت:
_نه باید بیاید تو!
تهیونگ متعجب سرش رو تکون داد و با وارد شدن به خونه کفش های خودش و دال رو درآورد و گوشه ای گذاشت.

جونگکوک همونطور که انگار لخته تیشرتش رو گرفته بود با لبخند با سر به مبل اشاره کرد.
_اونجا بشینید تا من بیام.

سرش رو تکون داد و بعد از چرخوندن نگاهش توی فضای خونه هومی کشید. خونه‌ی بانمکی داشت ، قبلا که دال رو آورده بود کمیش رو دیده بود اما حالا که فضای کلی رو میدید تمِ سفید و آبی آسمونی داشت که خیلی به دل می‌نشست. مثل اینکه کلا رنگِ مورد علاقه‌ی اون پسر آبی بود.

با نشستن به جونگکوک زل زد که حالا داخل اتاق رفته بود و چون فکر میکرد در کاملا بسته‌ست تیشرتش رو ول کرده بود و دوباره رون های توپرش جلوی دید تهیونگ خود نمایی میکردن!

آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد نگاهش رو از اتاق جونگکوک که درش کمی باز بود که باعث می‌شد پسری که پشت بهش درحال عوض کردن لباس هاش بود ، بگیره. اما امان از هیز بودنِ تهیونگ!

پشتِ جونگکوک بهش بود اما وقتی جونگکوک لباسش رو درآورد تونست از توی آینه بالا تنه‌ی لختش رو ببینه. نگاهش رو از دورِ کمد و قوسِ کمرِ زیباش گرفت و بالاتر آورد و با متوقف شدنه نگاهش روی سینه های سفید پسر ؛ چشم هاش درشت شد. لعنت! چرا نیپل هاش انقدر صورتی بودن!؟ پوستش مثل پنبه سفید بود و نیپل هاش مثلِ گلِ رزِ صورتی رنگی روی اونها خودنمایی میکرد!

با فهمیدنِ اینکه داره به چی فکر میکنه سریع نگاهش رو از جونگکوک گرفت و به شلوارِ کتونش که وسطش حالا برجسته تر شده بود نگاه کرد و ناگهان داد کشید:
_فااک!

با دادش ، جونگکوک که حالا پیرهنِ آبی رنگش رو پوشیده بود با شوک به سمتش برگشت.
_مشکل چیه؟!

ضایع تر ازین نمیتونست باشه!

لعنتی به خودش فرستاد و با نفس عمیقی که کشید لبخندی زد.
_ه-هیچی... همه چی خوبه کوکی!

لبخندی زد و با برداشتن شونه‌ش هومی کشید و با به یاد آوردن چیزی چشم هاش رو محکم فشرد و همونطور که شونه‌ش دستش بود و شلوارک مشکیش تنش بود از اتاق بیرون اومد.
_ راستی... چیزی میخوردید براتون بیارم؟!

نگاهش رو از شلوارش گرفت و با گذاشتن دستش روی شلوارش لبخند مضطربی زد.
_نه... مرسی.

با همون لبخند به طرف دال برگشت.
_تو چی پرنس کوچولو؟
دال لبخندی زد.
_نه ممنون!

سرش رو تکون داد و برگشت تا به اتاقش بره و لعنت چون هنوز شلوارش رو نپوشیده بود و پیرهنش هم کوتاه بود ، رون هاش موقع راه رفتن بیشتر برجسته شد و باعث گشاد شدن چشم های تهیونگ شد.

چرا تاحالا دقت نکرده بود که رون های اون پسر انقدر توپُر و تحریک کننده بودن؟!

بعد ازینکه جونگکوک رفت نفس عمیقی کشید ، فاک نزدیک بود الان گریه‌ش بگیره! تمام دلیل این حس های خواستن و تمایل به خوابیدن با اون پسر رو نداشتنِ سکس به مدت طولانی میدونست!

ولی لعنت اون خودش سکستراپ بود و مشکلات مردم و حل میکرد اما الان خودش گیر افتاده بود!

بعد ازینکه کمی افکارش رو سبک سنگین کرد به این نتیجه رسید دلیل اینکه دوست داشت به جون اون رون های سفید بیوفته و قرمزشون کنه فقط نداشتن سکس بود! آره... همین بود ، تنها مشکلش این بود که اونم با خودارضایی حل میشد!

با صدا زده شدن اسمش توسط اون صدای لطیف و دوست داشتنی نگاهش رو از دست های بهم گره خوردش گرفت و به پسر که حالا پیرهنِ آبی رنگش به زیبایی با شلوار گشادِ سفیدش ست شده بود و موهای بلندش رو با کشی از بالا بسته بود و لب هاش برق میزدن داد.

_ا-اوه.

جونگکوک معذب این پا و اون پا کرد. حس میکرد نکنه کارش زیادی طولانی شد و اون پسر و پدر رو اذیت کرده!

نفس عمیقی کشید و دوباره لبخند زد و به چشم های لرزون تهیونگ نگاه کرد و با اشاره کردن به خودش گفت:
_چطور شدم؟!

بلند شد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه. با لحن آرومی گفت:
_آر-ره... خوش- خوب شدی!

لبخندی زد و به طرف دال برگشت.
_خوب شدم؟
با چشم های ذوق زده و درشتش سرش رو تند تند تکون داد.
_خیلی خوجل شدی! بیا مامانم شو!

چشم هاش درشت شدن و لبخند از روی لب های صورتیش پرید. بعد از چند ثانیه تکخندی زد و بدون اینکه نگاهی به تهیونگ بکنه گفت.
_مطمئنم مامانت هم خوشگله! مگه نه؟

دال با لب های آویزون سرش رو تکون داد و این بین تهیونگ دوست داشت بره یقه‌ی اون پسر رو بگیره و توی صورتش فریاد بزنه 'تو خوشگل تری با اون رون های سکسیت!' ولی خودش رو کنترل کرد و لبخندی زد و دست دال رو گرفت.
_خب بریم؟

دال با لبخند سرش رو تکون داد و جونگکوک هم به سمتشون حرکت کرد و با لبخند در و براشون باز کرد و بعد از خارج شدن اونها خودش هم بیرون اومد و در و قفل کرد.

_______________

تهیونگ رو به جونگکوک کرد و با لبخند گفت.
_تا من میرم ماشین و از پارکینگ بیارم شما اینجا وایسید خب؟
سرش رو تکون داد و همونطور که دال بغلش بود لبخندی بهش زد.

تهیونگ همونطور که هنوز با خودش درگیر بود ، با مشت کردن دستش با حرص به سمت پارکینگِ ساختمون حرکت کرد.

با رسیدن به ماشینِ متالیکِ مشکی رنگی که تازه برای خودش گرفته بود ، قفلش رو باز کردن و با باز کردن در روی صندلیِ راننده نشست و با گرفتن فرمون و فشردن اون بین انگشت هاش با خودش زمزمه کرد:
_آروم باش تهیونگ... آروم باش! اون فقط یه رونِ سفیدِ خوردنی و فشردنی و کبود کردنیِ! و اون نیپل هاهم فقط صورتی و مکیدنین! همین!

با قانع کردن خودش ، سرش رو برای خودش تکون داد.

_______________

نفس عمیقی کشید و منتظر به خیابون چشم دوخت تا اینکه صدای دال رو کنار گوشش شنید.
_میگم کوکو...

به طرفش برگشت و منتظر نگاهش کرد.
دال آب دهانش رو قورت داد و به دکمه های پیرهن جونگکوک زل زد.
_میگم... ت-تو بابایی لو دوست دالی؟!

چشم هاش درشت شدن و حس کرد اشتباه شنیده.
_چ-چی؟!
پوفی کشید و حرفش رو تکرار کرد.
_تو بابایی لو دوست دالی؟آخه توی نیویولک خیلی از مَلدا لو میدیدم که همدیگلو دوست داشتن و شبیه تو و پاپا بودن!

خنده ای کرد و با ناز کردن سر پسر گفت:
_اونا عاشق همدیگه‌ن پرنس! مثل بابایی و مامانی... ما که عاشق هم نیستیم!

انگشت هاش رو بهم فشرد و با لب های آویزون گفت:
_بابایی مامانی لو دوست نداله! اونا از هم جدا شدن!
با تعجب به دال که سرش رو پایین گرفته بود نگاه کرد. نه تنها اینکه باور نمیکرد بلکه فکرشم نمیکرد که به یه بچه‌ی ۵ ساله درمورد جدایی بگن!
_چ-چی؟!

_اونا دیگه باهمدیگه زندگی نمیکنن و همو دوشت ندالن! بابایی میگفت از اول ازدواجشون اشتباه بوده.
دال با ناراحتی گفت و باعث شد تا جونگکوک هم ناراحت بشه.

بعد از دقایقی مکث گفت:
_خب میدونی... گاهی وقت ها آدما ، آدمای اشتباهی رو برای ازواج انتخاب میکنن. اما قطعا ازدواج مامانی و آپات اشتباه نبوده چون ببین نتیجه‌ش چی شده! تو شدی! پس معلومه که این یه اشتباه نبوده!

با لبخند و چشم های اشکیش سرش رو بالا آورد و به جونگکوک نگاه کرد.
_واقعنی؟!
با خوردنِ چراغی به چشم هاش نگاهش رو از دال گرفت و به تهیونگ که حالا پشت ماشین نشسته بود داد.

با لبخندی به سمت ماشین رفت و در و باز کرد و رو به دال پرسید:
_دوست داری پیش من بشینی یا پشت؟!
دال لبخند خجلی زد.
_پیش کوکو!

خنده ای کرد و دندون های خرگوشی‌ش رو به رخ تهیونگ که بهشون زل زده بود کشید.
_خیله خب.

نشست و دال رو روی پاهاش گذاشت.

تهیونگ بعد ازینکه مطمئن شد که اون دو نشستن راه افتاد و سعی کرد جوِ سردشون رو ازبین ببره پس نگاهش رو دوباره بهشون داد.
_خوب پسرمو دزدیدی کُنیو!

متعجب به طرفش برگشت.
_این دیگه چیه؟ یه لقبِ جدید؟
خنده ای کرد و همونطور که با یه دستش فرمون رو گرفته بود گفت:
_آره... یعنی خرگوش.

چشم غره ای رفت.
_من پسرتو ندزدیدم... مگه نه؟
رو به دال کرد و پرسید. دال لبخندی زد و گفت:
_دلسته! من کوکو لو دژدیدم!

تهیونگ خنده‌ ای کرد و چیزی نگفت.

بعد از چند دقیقه جونگکوک با کنجکاوی پرسید.
_چیشد که اومدید دنبالم تا بریم رود هان؟!

تکخندِ جذابی کرد.
_از دال بپرس! از صبح سر من غر میزنه

نق زد و روبه پدرش کرد.
_خب چون کوکو خیلی اژ تو خوش لفتال تله!
سرش رو متعجب به طرف پسرش چرخوند.
_چی گفتی؟!

جونگکوک خنده ای بهشون کرد و سعی کرد با حرف زدن متوقفشون بکنه ولی اونها بیشتر ادامه دادن.

_گفتم چون کوکو خیلی آپای بهتلیه!

اخم کرد و کمی صداش رو بالا برد.
_انقدر سریع خیانت میکنی کوچولو؟!

دال با حرص سرش رو تکون داد.
_اگه تو آپای خوبی باشی خیانت نمیتُنم!

_یاا! پسره‌ی-

_بسه!
با صدای جونگکوک هردوشون ساکت شدن و به پسرک مو آبی نگاه کردن.
_چرا مثل بچه های دو ساله دعوا میکنی؟! رو به تهیونگ با اخم گفت.

همونطور که اخم کرده بود با لب های آویزون به طرف جونگکوک برگشت.
_چرا طرفداری اون و میکنی؟!

جونگکوک با ناباوری به مردِ روبه روش نگاه میکرد. الان لب هاش رو آویزون کرده بود و با دلخوری میگفت چرا از یه پسرِ ۵ ساله دفاع میکنه؟!
_یعنی چی؟ من طرفداری کسی رو نمیکنم! بعد میگی من ۳۲ سالمه! بخدا از یه بچه ۵ ساله کمتر میفهمی!

با شنیدن اون حرف اخمش رو عمیق تر کرد.
_هی! بهم بی احترامی نکن!

ابروهاش رو بالا انداخت و به نیم رخِ جدیه مرد زل زد.
_یاا! تو چته؟!

اخم هاش رو از هم باز کرد. میخواست داد بزنه بگه 'مشکلِ لعنتیم توی لعنتی با اون رونای سفید و نیپلای صورتیِ لعنتی ترته!' ولی فقط به یه نفس محکمی که بیرون داد بسنده کرد.

_______________

بعد از رسیدن به رودخونه هان ، ماشین رو جایی پارک کرد و منتظر به جونگکوک نگاه کرد که درحال حرف زدن و خندیدن با دال بود. اخمی به بی توجهیش کرد ، باورش نمیشد الان داشت به پسرِ خودش حسودی میکرد!

_جونگکوک!
با صدا زده شدنش با تعجب سرش رو بالا آورد.
_چیشده؟!

پوفی کشید و دستش رو به صورتش کشید.
_رسیدیم.

لبخندی زد و سرش رو تکون داد و در و باز کرد و همزمان با پیاده شدنش ، تهیونگ هم با اخم از ماشین پیاده شد.

در عجب بود که اون چشه! چون خیلی عجیب رفتار میکرد و انگار اعصابش از چیزی خورد بود!

در و بست و بعد کنارِ تهیونگ رفت و دال رو از بغلش بیرون آورد و زمین گذاشت. کش و قوسی به بدنش داد و تو همون حال گفت.
_خب الان چیکار میکنیم؟!

به مردمی که عده زیادیشون زوج بودن چشم دوخت و آهی کشید و بعد رو به پسر کرد.
_ بریم قایق سواری؟!

همون موقع دال سریع همونطور که به پدرش چشم غره میرفت گفت.
_کوکو بریم گایگ سوالی!

جونگکوک دوباره خنده ای بهشون کرد و سرش رو تکون داد.

_بریم قایق سواری!

سرش رو تکون داد و سنگی که روبه روش بود و با په به طرفی پرت کرد.
_پس من میرم بلیط بگیرم!

با لبخند سرش رو تکون داد.
_خیله خب. من و دال میریم روی اون صندلی میشینیم.
و به صندلی که خالی بود اشاره کرد. تهیونگ نگاهی انداخت و بدون حرفی سرش رو تکون داد و بعد یه سمت جایی که باید بلیط هارو تهیه میکرد رفت.

_____________

بعد ازینکه بهشون جلیقه‌ی نجات دادن توی قایقی که به دلیل بزرگ بودنش چندین نفر دیگه هم توش نشسته بودن ، نشستن. تهیونگ با حرص جلیقه نجات دال رو بست و واسه‌ی خودش رو هم به زحمت درست کرد و با دیدن اینکه جونگکوک داره زور میزنه تا بند جلیقه‌ش رو ببنده ، نفس عمیقی کشید.

_میخوای کمکت کنم؟! ناگهان این رو گفت و لعنتی به خودش فرستاد!

جونگکوک لبخندی زد و پشتش رو تهیونگ کرد.
_میشه لطفا؟!

سرش رو تکون داد و بهش نزدیک شد و بند های مشکی دو طرف جلیقه رو گرفت و بهم نزدیکشون کرد که باعث شد تا جلیقه توی تنش محکم بشه و کمرِ جونگکوک توی دیدش بیاد!

آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد نگاهِ هیزش رو از کمرش بگیره و به بند ها بده. بعد ازینکه از سفت شدنِ جلیقه‌ش مطمئن شد ازش فاصله گرفت و نگاهش رو به طرفِ دیگه ای داد.

کسی که قایق رو می‌روند بعد ازینکه متوجه شد همه سرجاشون نشستن نگاهش رو به آبِ رودخونه که موج های آرومی داشت داد و دستش رو روی دکمه ای که موتور رو راه می‌انداخت گذاشت ولی قبل ازینکه موتور رو روشن کنه جونگکوک بلند شد تا پیرهنش رو درست کنه و این مساوی شد با روشن شدنِ قایق و شروعِ سرعت تندش!

چیزی به افتادنش داخل رودخونه نمونده بود تا اینکه دستی دور کمرش حلقه شد و توی آغوشی پرت شد.

چشم هاش رو باز کرد و به صورتِ کسی که درآغوشش افتاده بود نگاه کرد و وقتی اون چهره‌ی بی نقص رو با این فاصله دید آب دهانش رو محکم قورت داد و نگاهش رو پایین آورد و متوجه این شد که درواقع روی پاهای تهیونگ نشسته!

چشم های گشادش رو دوباره بالا آورد و به تهیونگ که انگار سکته کرده بود نگاه کرد و سریع ازش جدا شد و کنارش نشست.

و اما مغزِ تهیونگ درحال آلارم دادن بود!

آب دهانش رو قورت داد و معذب دستش رو جلوی چشم های تهیونگ تکون داد.
_تهیونگ؟! سِرکیم!

تهیونگ رو تکون داد و وقتی نگاهش بهش افتاده نفس عمیقی کشید.
_ممنون!

سرش رو بزور تکون داد و با همون چشم های گشاد شده‌ش گفت:
_ا-ازین به بعد م-مواظب باش!

پاهاش رو جمع کرد و دست هاش رو همونطور که بهم گره زده بود روی پاهاش فشرد و سرش رو تکون داد.

______________

چشم غره ای بهشون رفت و از صفحه چتشون بیرون رفت و به سمت توییتر رفت.

مثل هرشب که داخل اکانت پسر فضولی میکرد ، با دیدن توییت هاش خنده ای کرد‌. مثل اینکه اون پسر روش کراش داشت! ولی چقدر خوب میتونست خودشو کنترل کنه!

دوباره خندید و خواست براش کامنت بزاره ولی بخشِ دیوثِ تهیونگ این اجازه رو بهش نداد چون میتونست اگه اون بفهمه تهیونگ توییت هاش رو میخونه دیگه ازین توییت ها نمیزاره! پس با نیشخندی گوشیش رو خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید و به سقف نگاه کرد.

شاید اون واقعا گی بود! از وقتی یادش میومد اینجوری نبود که از پسرا بدش بیاد و فقط از دخترا خوشش بیاد و حتی برعکس! حالا که دقت میکرد بیشتر جذب پسرا میشد! شاید یکی از دلایل طلاقش با آری هم همین بود! شاید اون همنجسگرا بود! شاید...

_______________

هی :)
یه پارت طولانی برای شما...

میدونم ایگنوره ولی اینجا یه حدس راجبم بزنید بگم درسته یا نه... *حوصله روبه به بگاییه

منتظر نظر های انرژی بخش و قشنگتون هستم.
به چنل هم سرش بزنید "Michelindaily"

-Michelin-

Continue Reading

You'll Also Like

2.2M 115K 64
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...
1.1M 48.8K 95
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
563K 12.5K 39
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
1.1M 44.1K 51
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...