ترس قدرتمنده
ترس کنترل کنندست و ترس حتی کشندست!
یا تو رو به مرز سکته میبره تا نفس هات رو ببره و یا کاری میکنه برای رهایی ازش نفسهای دیگری رو ببری.
برای همین به هرچیزی که تو ذهن نمیگنجه و موجب ایستادگی قلب میشه میگیم ترسناک.
اون رو کشف نکردن
گفتن ترسناکه
درک نکردن
گفتن ترسناکه
و حتی بهش رحم نکردن چون میگفتن ترسناکه!
کافیه دنیا بدونه که میترسی
اون وقت هر چیزی که ازش وهم داری به سراغت میاد تا بهتر لمسش کنی چون اون از جیغ های روحت تغذیه میکنه، ترس مثل بیماری به رگهات رخنه میکنه و اونقدر تو سرت قهقهه میزنه تا تسلیم خواستههاش شی.
زین تسلیم خواستههای ترس شد
و برای همیشه خودش رو گم کرد
اونقدر غرق شد که نفهمید چه زمانی خود واقعیش رو تو کالبدش دفن کرد و به شکلی که ترس ازش میخواست متولد شد.
اون مرد همه چیزش رو از دست داد
تا فقط از ترس در امان بمونه
و حالا خودش تبدیل شده بود به همون چیزی که ازش فرار میکرد.
ترس!
لویی سعی کرد آروم باشه وقتی دوباره تونست اون عطر رو به درون ریههاش بفرسته و دوباره اون چشمها رو ببینه که بهش خیره شدن.
چرا اون نگاه بیشتر از عشق، رنگِ جنون داشت؟
و چرا لویی قبلاً هیچوقت متوجه ی این موضوع نبود؟
چرا حالا که همه چی رو به زوال رفته بود، میتونست بوی جنون رو استشمام کنه؟
در هرحال لویی اونجا بود تا بدونه
چرا.. چرا زین زندگیشون رو اینجوری تباه کرد؟
چرا بهشتشون رو نابود و همه رو همراه خودش به عمق جهنم تبعید کرد؟
زین : دلتنگم بودی آبی؟
صداش هنوزم آرامشبخش و در عین حال ترسناک بود، آره، لویی جدیدا از اون صدا میترسید.
لویی : خیلی..
به آرومی پچ پچ کرد وقتی زین روبروش ایستاد و از پشت ماسک به چشم های آبیش خیره موند، انگشت هاش سمت صورت پسر حرکت کردن و موهای پشت گردنش رو نوازش کرد.
زین : چقدر؟
لحنش باعث میشد قلب لویی بخاطر شدت تپیدن منفجر شه و بخواد گریه کنه چون این محبت بشدت درد داشت.
لویی : اونقدری که دلتنگی دیگه جزوی از وجودم شده، قسمتی از من که دائم تو بدنم بیداد میکنه.. قلبمو متوقف و ذهنم رو بیدار میکنه.. بیدار میکنه تا بهم بفهونه خاطراتی که با تو دارم تا چه حد میتونند کشنده باشند!
برق توی چشمهاش نشون میداد که اشک داخلشون حلقه زده و اجازه ی فرود اومدن میخواد، چیزی که زین رو غمگین میکرد.
زین : عجیبه اگه بگم فاصله های بینمون همیشه باعث میشند بیشتر از قبل عاشقت باشم؟
جلوتر اومد و با قاب گرفتنِ صورتِ لویی مشتاق به عمق چشمهای آبیش نگاه کرد، بیتوجه به آدم های نیمه مستی که درحال رقص بودن و صدای موزیکی که داشت گوش ها رو کر میکرد، لبهاشو به گوش پسرش چسبوند و زمزمه کرد.
زین : خبرداری با قلب بیچاره ی من چیکار کردی؟
نفس گرمشو تو گردن پسر رها کرد و با حرکت دادن لبهاش رو شاهرگش و بوسه زدن به پوستش باعث شد لو پلک هاشو رو هم بندازه و اشکی که تو چشم هاش حلقه زده بود، آزاد شه، حرکت کنه و بعد از طی کردنِ گونهش به پایین سر بخوره.
زین :
تو من را دیوانه کردی عشق من
خانهام را ویرانه کردی، عشق من
این کبوتر را بیلانه کردی، عشق من
آمدی در قلبم، آشیانه کردی، عشق من
زمزمه های آرومش تنها چیزی بودن که لویی تو اون سر و صدا میشنید، با بستن پلکهاش خودشو به زین سپرد و اجازه داد مرد به راحتی اون رو در آغوش بگیره، عطرش رو استشمام و صورتش رو غرق در بوسه کنه.
زین :
هر سپیده دم تا انتهای شب، عاشقت هستم
با هر نفس در سلامت و تب، عاشقت هستم
میپرستم تو را به هر مذهب، عاشقت هستم
تا ابد خواهم نشاند من بر لب، عاشقت هستم
با گفتههای عاشقانهی زین حس میکرد هر لحظه ممکنه تسلط ذهنش رو از دست بده، با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بودن اون مرد هنوزم فریبنده و بشدت خواستنی بود، هنوزم جسور و مجنون بود و اما با وجود تمام صفات خوبش
هنوزم ترسناک بود!
زین : هیچ چیز دیگه نمیتونه مانع عشقمون بشه!
با گفتن این جمله لبهاشو خیلی نرم به لبهای محبوبش رسوند و بوسهی آرومی رو شروع کرد که حتی به قلبهاشون هم راه داشت، یک بوسهی زهرآگین از عشقی مُرده..
راجر با فاصلهی نه چندان زیاد ازشون، همونطور که مطمئن نبود درست دیده یا نه، بازم درحال دست و پنجه نرم کردن با فندک و سیگارش بود. نفس عمیق و خشکی رها کرد.
چشمهای آبیش بین جمعیت بازم داشتن دنبال اون دو نفر میگشتن، آدم هایی که با وجود به گند کشیدن زندگیش بازم تمام اون چیزی بودن که داشت؛ شاید اسمش خانواده بود؟
اصلا لویی و زین اون مرد رو خانواده ی خودشون میدونستن که راجر با سادهلوحی چنین احساسی راجع بهشون داشت؟
تام : هیچ خبری ازش نشده، عجیبه!
حتی سعی نکرد نگاهش رو به مردی که مثل خودش بدون دعوت اونجا حاضر شده بود، بده. بلکه انگار تو دنیای خودش غرق شده بود.
تام : نمیفهمم چرا هنوز سر و کلهش پیدا نشده..
با ناامیدی گفت و جرعهای از تکیلاش سر کشید، نگاه کلافهش رو به راجر که بدون هیچ حرفی به جمعیت خیره شده بود، داد و ابرویی بالا انداخت.
تام : چیزی شده؟!
چی باید میگفت؟ که تونست زین رو ببینه و پیداش کرد یا اجازه میداد اون دو نفر بازم بیاهمیت به دنیا توی عشق مسمومشون غرق باشند؟ هرچند هنوزم باورش نمیشد لویی، زین رو بخشیده باشه، مطمئن بود اون صورت خونسرد همون نقابی بود که خودش سالها برای پوشوندن نفرتش ازش استفاده میکرد.
راجر : باید یه زنگ به دوستدخترم بزنم!
دیگه نمیخواست کسی که همه چیز رو خراب میکنه خودش باشه، قدمهای بلندش رو برداشت تا اونجا رو ترک کنه، نیاز داشت نفس بکشه که متوجه شد تام موبایلش رو از جیب در آورد و صدایی با این مضمون به گوش رسید « پیداش کردیم قربان، بین جمعیت داره با قربانی میرقصه، دستور چیه؟ » و راجر به خوبی میتونست حرف بعدیِ بازرس رو حدس بزنه « دستگیرش کنید! »
با سرعت اون مکان رو ترک کرد تا نفس بکشه، الان که دیگه زین در شرف دستگیر شدن بود انگار دیگه کاری برای انجام نداشت، حتی بهونهای برای دیدن چشمهای لویی.. باید برمیگشت به جایی که بهش تعلق داره. سیگارش رو از پاکت بیرون کشید تا کنج لبش بذاره، با فندک روشنش کرد و پک عمیقی بهش زد. چشمهاشو تو پارکینگ به اطرافش چرخوند که احساس کرد قدمهایی با عجله داشتن به اونجا میومدن و در پیاش صدای آشنایی که موجب تپش قلبش میشد.
لویی : عجله کن زین، وقت زیادی نداریم!
با شنیدن این جمله پشت یکی از ماشین ها پناه گرفت تا پنهان شه، نگاهش تونست زین و لویی رو درحالی که سمت یکی از ماشینها میرفتن، تشخیص بده.
زین : اون پسره دونده ی خوبیه، تا بگیرنش ما رفتیم!
توضیح داد و بعد این صدای خنده ی لویی بود که توی اون پارکینگ کوچیک پیچید، راجر مطمئن نبود داره درست میبینه یا نه، اونا رو دست خوردن! اونم وقتی فکر کردن قراره زین و لویی رو تو تله بندازن.
یک هفته از زمانی که زین به لویی زنگ زد گذشته بود، تمام اون مدت راجر و تام از همهی حرفهایی که بینشون زد و بدل میشد باخبر بودن.
زین درست مثل یک قاتل فراری حرفهای عمل میکرد، مدت زمان مکالمهش توسط باجههای تلفن اونقدر کوتاه بودن که نمیشد ردیابیشون کرد، یا نامههایی که برای لویی میفرستاد توسط آدم های بیخانمان یا کوچهگردی بود که بخاطر پول هرکاری میکردن. همه انتظار داشتن لویی با پلیس همکاری کنه تا اون قاتل درگیر شه ولی اونجوری پیش نرفت، لو خیلی راحت زین رو بخشید و حتی باهاش قرار هم گذاشت.
اونم توی عروسیِ بهترین دوستش، نایل.
- فلش بک دو روز پیش-
با صدای زنگ موبایل، لویی با بیتابی از در خونه بیرون رفت تا توی حیاط شروع به صحبت کنه و بعد از اتصال تماس بدون حرف منتظر بود تا بازم اون صدا رو بشنوه.
_ لویی؟!
با شنیدن صداش از پشت خط، لبخند زد.
با اون صدای بم و آرامش بخشش جوری اسم پسر رو به زبون میآورد که صاحبش حس کنه تو بهشته.
لویی : منتظر تماست بودم، این روزها کمتر به فکرمی..
_ من رو ببخش عشق، یه مشکل برام پیش اومده بود..
حدس زدن اینکه چه مشکلی گریبان گیرش بود برای لو چندان سخت نبود، صبح تو تلویزیون دیده بود یه غریبه بعد از دستبرد زدن به یه سوپر مارکت کوچیک، صاحبش رو کتک زده بود.
لویی : هنوزم برای ملاقات با من طفره میری زی؟ میدونی چقدر دلتنگتم؟
با ناراحتی روی صندلی نشست و صدای تک خندهی زین از پشت خط باعث شد لبهاش به لبخند کش بیاند.
_ با وجود اون پلیسِ بیکار که زیر نظرت داره و راجری که احمقانه هنوزم دورت میپلکه میخوای قرار بذاریم؟ اونا فقط میخوان ما رو از هم دور کنن لویی!
لویی : اون احمقا هیچ کاری نمیتونند بکنن! بهم گوش بده، آخر هفته مراسم عروسیِ نایله و من ازش خواستم قسمتی از مراسم رو به جشن بالماسکه اختصاص بدیم پس توأم میتونی بیای اونجا تا همو ببینیم زین، من فقط دیگه نمیتونم دوریت رو تحمل کنم.
مدتی از زنگ و تماسهاشون میگذشت
درست بعد از اولین باری که زین زنگ زد، مدت کوتاهی با لو حرف زد و فهمید توسط عشقش بخشیده شده اونوقت بود که بازم تونست به زندگی برگرده.
لویی : بهم اعتماد داری؟!
پرسید و انتظار نداشت اونقدر زود و جدی صدای مرد پشت خط رو بشنوه.
زین : بهت باور دارم.
لویی : پس با یه ماسک قرمز به اونجا بیا تا بتونم بشناسمت، بهت گفته بودم رنگ قرمز چقدر بهت میاد؟
صدای خندهی زین توی گوشش پیچید، البته که لویی عادت داشت این رو همیشه بهش بگه پس معطل نکرد.
زین : پس منتظرم باش، آبی.
- پایان فلش بک -
اونا احمق نبودن، فقط تظاهر کردن هستن.
اینجوری راحت تر میتونستن همه رو دور بزنن و فرار کنن، بدون شک قرار نبود عروسیِ نایل خوب پیش بره چون یه قاتل به اونجا دعوت شده بود و یه قربانی با سادهلوحی منتظر بود تا شکار شه.
لویی : راستی، مشکی خیلی بیشتر بهت میاد.
قبل از اینکه مرد سوار ماشین شه توسط عشقش مورد تمجید قرار گرفت، همون حرف باعث شد تا لبخند عمیقی بزنه، باور اینکه همه چیز درست شده بود خیلی سخت به نظر میرسید ولی حالا دیگه زین باورش کرده بود چون لویی بهش کمک کرد فرار کنه، بوسیدش و الانم قرار بود برای همیشه همراهش بره و این خودش گویای همه چیز بود، عشق اون رو تبرئه کرده بود.
اونا سوار ماشین شدن و راجر هنوزم داشت بهشون نگاه میکرد، موبایلش رو بیرون اورد و به شمارهی تام نگاه کرد، باید اون کار رو میکرد؟
چشمهاش رو که دوباره به ماشین داد تونست خیلی ناچیز شاهد بوسهی گرم اون دو نفر باشه.
قلبش شکست؟
نه، فقط لبخند زد
تابحال باید بهش عادت میکرد
ولی هنوزم براش دردناک بود پس غمش رو پشت لبخندش پنهان کرد، بهرحال راجر هیچوقت از عشق، سهمی نداشته.
صدای چرخهای ماشین تو گوشش پیچیدن و دستش هنوزم روی صفحه ی گوشیش بیحرکت مونده بود، نفسش رو به آرومی بیرون فرستاد و با بستن پلکهاش نخواست شاهدِ رفتنشون باشه.
باید جلوشون رو میگرفت
ولی این کار رو نکرد، معطل کرد و دیگه اثری از اون دو نفر نبود، اونا رفته بودن و راجر بازم با سیگارش تنها موند.
***
رانندگی کردن اونم کنار کسی که یک عمر عاشقش بود آسون نبود، باید چشمهاش رو به جاده میداد اونم بدون در نظر گرفتن سنگینی نگاهی که روش افتاده بود، حالا که داشت با زین میرفت و همه رو پشت سر میذاشت، باید قبلش بهتر باهاشون خداحافظی میکرد.
زین : ناراحت به نظر میرسی..
آروم زمزمه کرد، موجب شد لویی نیم نگاهی بهش بندازه و لبخند بزنه.
لویی : بخاطر نایله، عروسیش براش مهم بود.
زین : تو بدون این خوشگل تری!
وقتی زین سمتش خم شد و انگشتش رو بین ابروهای پسر گذاشت، تازه فهمید تمام مدت اخم کرده و چهرهش درهمه، باید خودش رو جمع و جور میکرد پس بازم لبخند نمادینش رو جایگزین هرچیزی که ممکن بود خود واقعیش رو نشون بده، کرد.
زین : متعجب بودم که راجر چطوری اینقدر راحت توی شهر گشت میزنه..
نگاهشو از روی کارتی که بین انگشت هاش بود چرخوند و به لویی داد، کسی که نیشخند کمرنگش چندان با صورتش همخوانی نداشت.
لویی : تام این کارت رو بهش داده تا از دستگیر شدنش جلوگیری کنه، بهرحال اون قیافش با تو مو نمیزنه و این کارت متعلق به تست دیانایِ لاجرئه، دومین چیز بعد از رنگ چشم هاتون که هویتهاتون رو مشخص میکنه!
اطلاعاتی که لویی داشت زین رو متحیر میکرد، اونقدر دقیق برای همه چی برنامه ریخته و حتی پیش بینی کرده بود که زین رو به شک مینداخت.
اون پسر همونطور که در نقش یه قربانیِ شکست خورده تو خونه کمین کرده بود از همه چیز خبر داشت و یا بهتر بخوایم بگیم؛ خودش اون موقعیت ها رو به وجود میآورد.
وقتی با راجر رقصید خیلی فرز کارتش رو کش رفت و بخاطر وجود اون بود که بدون مشکل تونستن از اونجا برن چون مأمور هایی که اونجا بودن با تصور اینکه زین در واقع راجره، اجازه دادن به راهشون ادامه بدن.
- فلش بک یک روز قبل -
لویی : نمیخوام کسی در این باره بدونه، اونقدر احمق نیستم که نفهمیده باشم گوشیم کنترل میشه.. تمام حرف هام با اون قاتلِ لعنتی، یه نقشه بود!
پاهاشو رو هم انداخت و با لبخند خبیثی که رو لبهاش بود به تام که با شگفتی بهش چشم دوخته، خیره شد.
تام : یعنی میخوای بگی..
لویی : فکر کردی من اون حرومزاده ای که خانوادمو کشته رو به راحتی میبخشم؟ فقط منتظرم زودتر پشت میلههای زندان ببینمش..
تک خنده ی لویی با حرص همراه بود، تام هیچ ایدهای نداشت اون پسر چطور جاش رو پیدا کرده بود اما همینکه پاشو تو هتل گذاشت با یه جفت چشم مرموز آبی که شرارت توشون موج میزد، روبرو شد. حالا اونجا توی سلف هتل نشسته بودن و لویی داشت خیلی راحت راجع به گیر انداختنِ زین، نظر میداد، کسی که طی تماس های تلفنی مدام بهش عشق میورزید.
تام : خوشحالم که این رو میشنوم وگرنه ممکن بود بخاطر کمک به یه قاتل فراری دستگیر شی، قاضی به راحتی از موضوعی بر مبنای همکاری با قاتل نمیگذره!
لویی : اون حرفام رو باور کرده بازرس!
بدون اهمیت دادن به گفتههای تام صاف تو جاش نشست، چتری های لختش ابروهاش رو پوشش دادن و آبیِ نگاهش بیشتر به چشم میومدن.
لویی : میاد اونجا و میتونی بگیریش! فقط راجر نباید بویی از این ماجرا ببره، تو اون مارمولک رو نمیشناسی، ممکنه حتی تو لحظهی آخر جهتش رو تغییر بده!
حرفاش مصمم و جدی بودن ولی نگاهش، پر از کینه، نفرت، بیخیالی و بدتر از هرچیزی، انتقام بود.
تام : نقشه چیه؟!
لویی : باید اجازه بدی من بازی رو پیش ببرم!
- پایان فلش بک -
اون روز لویی خیلی راحت بازرس رو بازی داد، اونو از چیزی که خودش هم ازش مطلع بود باخبر کرد و طوری نقش بازی کرد که انگار تو تیم اونه و با کمک لویی بهتر میتونن زین رو دستگیر کنن، برای همین وقتی به تام خبر داد که زین اونجاست و داره باهاش میرقصه، توسط یه دزد ولگرد گمراهشون کرد تا خودش بتونه با عشقش فرار کنه.
- فلش بک یک روز قبل -
لویی : بهش گفتم تو قراره با لباس قرمز بیای و همینکه دیدمت گزارش بدم! تنها کاری که باید بکنی اینه که راجر رو کپی کنی! زیر نظرش داشته باش و کاملآ شبیه به اون لباس بپوش و حتی... به چشمهات هم لنز بزن؛ قراره چند دقیقه هویتش رو بدزدیم!
ارتباط برقرار کردن با زین، اون هم وقتی که زیر نظر پلیس بود آسون به نظر نمیرسید و هر لحظه ممکن بود دستش رو بشه اما خوب تونسته بود با توجه به شناختی که ازش داشت براش پیغام بفرسته و تنها کاری که کرد، فرستادن یه شماره ی جدید اونم توسط یکی از اون بچه های ولگرد برای زین بود، اون بچهها خیلی راحت پلیس رو گمراه میکردن.
بعد از اینکه زین تونست با تهدید یکی از اون پسرای بی سر و پا رو راضی کنه تا به اون عروسی بره و براش دزدی کنه، همه چی آسون تر به نظر میرسید.
زین : میخوام رو سرعتت حساب کنم بچه!
و مایکل برای گمراه کردن پلیس گزینهی خوبی بود، اونم وقتی با لباس قرمز و ماسکی که رو صورتش بود، خوب میدوید و میتونست براشون وقت بخره.
- پایان فلش بک -
زین : عاشق نقشهی به ظاهر ساده اما زیرکانه ت شدم لوئه، فکر کنم وقتشه یه باند تشکیل بدیم!
با خنده لب زد و نگاه مشتاقش رو لویی که زبونشو کنج لبش اسیر کرده، چرخید.
لویی : عالیه کاپیتان ولی مقصد کجاست؟
بعد از کمی مکث این صدای زین بود که لویی رو شگفت زده کرد.
زین : قبرستون!
و هیچکدوم حتی متوجه نشده بودن یه نفر با فاصلهی زیاد توی تاریکی و جاده، با موتورش درحال تعقیب کردنشونه، بهرحال راجر از خشم و نفرتی که تو چشمهای لویی وجود داشت، میترسید!
_____________________________________
سلام گایز
بابت تاخیر متأسفم پسر عموم فوت شده و یمدت نوشتن رو کنار گذاشته بودم.
حدسی راجع به داستان دارید؟
All the love