Sun Ain't Gonna Shine Anymore...

By sizartaDowneyJr

63.9K 14K 40.5K

لویی مرگه. دستاش قاتله، چشم هاش خطره و لبخندهاش دروغ... هری زندگیه، دستاش هنره، چشم هاش آرامشه و لبخندهاش واق... More

○ Are You Ready?
●1) what's your pointless try?
○2) Save a Life Or Take One?
●3) What Is Your Home?
○4)Who do you kill?
●5) Who Do You Want To Revange?
○6) Did you Deal with Your wounds?
●7) what Is Your Dream?
○8) Are You A Good Liar?
●9) Do You Apologize?!
○10) Everything Is Gonna Be Alright?!
●11) What Is "Best Friend"?!
○12) Did You Delete Someone From Your Life?!
●13) How Did You Embarrass Yourself?!
○14) What Did You Do To Make Yourself Happy?!
●15) Do you have Someone Different?
○16) Why People Betray Each Other?
●17) How Do You Feel If You Lose?"
○18) Did You Hurt Someone You Love?!
●19) Why People Do Stupid Things?!
○20) Why We judge people?!
●21) Do You Want To Remove Your Feelings?
○22) What's Your Worst Nightmare?
●23) Do You Chose The Right Thing?
○24) Do You Have Someone To Trust?
●25) Why Do You Live?
○26) Can You Make A Sacrifice For An Important Cause?
●27) What Is The Most Exciting Thing That You Did?
○28)What's the darkest feeling you've ever had?
●29) What's The Only Mistake You're Going To Do It Again?
○30) Do You Help Your Friend or not?
●31) What Do You Think About Your Firsts?
●33) What Do you Do To Win?
○34) What is love?
●35) What Would You Do If You Couldn't Be With Your lover?
○36) What's Your Choice?
●37) Do you have a special friend?
○38) Do You Believe It Or Not?
●39) what is justice?!
○40) Which Type Are you?
●41) Do You Hate Being Sick?
○42) What do you like when you're in love?
●43) What's The One Thing That Make You Better?
○44) what Do You Think When You're Disappointed?
●45) What's Your Biggest Fear?!
○46) How Do You Describe A Good Person?
●47) What Do You Think About Receiving Gift?
○48) Where Do You Find Your Peace?
●49) Are You A Patient Person?
○50)Did You Experience Sadness When You're Happy?
●51) Lover Or Best Friend?
○52)What's the thing you're running from?
●53) What's The Most Important Thing In a Relationship?
○54) What's The Worst Thing You Did To Keep Someone?
●55)What Is Your Red Line?!
○56)Do You Mean it?
●57)How far do you fight for love?
○58)Do You Break The Silence?
●59)Do You Promise?

○32) Did You Ever Hate Yourself?

727 196 839
By sizartaDowneyJr


سلامممممممممم
خوبید خوشید؟

من نشستم دوباره کنکور بدم پس امسال
کنکوری حساب میشم و بقیه ی بوکام رو استپ زدم ولی میخوام سان رو آپ کنم.

امیدوارم این پارت رو خراب نکرده باشم🥲

آنچه گذشت:
هری و مارتین دارن با کمک بلو میرن گالری راشل آبروش رو ببرن و لویی بگا رفته تو اتاق عمله.

***

کلمات، قدرت زیادی دارن. قدرتی جادویی که اکثر انسان ها ازش بی خبرن.

اون ها بدون فکر کلمه ها رو تو ذهنشون کنار هم می‌چینن. بدون فکر اون ها رو به زبون میارن. و بدون فکر بهم آسیب میزنن.

و این آسیب دیدگی خونریزی نمیکنه، جای زخم بجا نمی ذاره، حتی دیده نمیشه! برای همین انجام دادنش آسونه. شکستن قلب و آسیب زدن به احساسات بقیه...

چون تو هیچ وقت متوجه عمق آسیبی که رسوندی نمیشی. چون عذاب وجدانی پشتش وجود نداره. چون انجام دادنش گاهی حتی حالت رو بهتر میکنه و احساس خوبی بهت میده.

اصلا چه اهمیتی داره که کاری که انجام دادی بد بوده یا خوب، وقتی اثری ازش دیده نمیشه؟ وقتی اشک ها دور از چشم تو ریخته میشه و عقده ها دور از چشم تو شکل میگیره؟!

سرزنش کردن، منت گذاشتن، تحقیر کردن، تنفر ورزیدن... زخم زدن. زخم زدن. زخم زدن.‌

و کی میدونه این کار وقتی توسط پدر و مادر انجام میشه بدترین تاثیر رو روی یه نفر میذاره؟!

وقتی تو مقصر اتفاقاتی خونده میشی که هیچ وقت تو رخ دادنشون دستی نداشتی...
وقتی بخاطر چیزی کوچیک میشی که به سادگی فقط یه اتفاق یا شانسِ بد بوده...
وقتی نمیدونی چرا زندگی تو رو عامل عذاب دیگران کرده بااینکه بدنیا اومدنت انتخاب خودت نبوده...

وقتی نمیدونیم باید از کی متنفر باشیم، از خودمون متنفر میشیم.

و هری حالا واقعا از خودش متنفر بود!

پسر جوون نفس عمیقی کشید و تو آینه به تصویر خودش که هیچ شباهتی به چهره ی واقعیش نداشت، نگاه کرد.

بلو مشخصات یکی از مهمون ها که بیشترین شباهت رو از نظر قیافه، قد و هیکل به اون داشت درآورده بود و با کمک گریمور، حالا هری پسرِ یکی از بزرگ ترین تجار ایالت، رَمزی اسمیت بود.

هویتی تقلبی، اما لازم برای نشون دادن چهره ی واقعی شیطان به مردمی که اون رو فرشته میدیدن.

طبق نقشه، اول مارتین وارد گالری میشد چون اون نیازی به تغییر هویت نداشت. بهترین وکیل نیویورک به راحتی صلاحیت کافی برای راه پیدا کردن به مراسم های بزرگ رو پیدا میکرد. گالری هنری راشل یا هر شت دیگه ای. پس با یه تلفن کوتاه، مقدمات ورودش به اونجا فراهم شد.

هری انگشت هاش رو روی صورت تصویر رو به روش گذاشت. چشم های تیره و موهای تیره تر...کاش لویی بود و اون رو اینجوری میدید. با بینی مصنوعی کوچیکی که با حالت بینی خودش متفاوت بود و اون خراش روی گونه اش چهره اش حالت خشنی به خودش گرفته بود و هری دوست داشت نوع نگاه لویی رو به خودش ببینه.
یعنی هنوز هم با تحسین نگاهش میکرد؟!

قلب پسر از به یاد آوردن اینکه لویی الان درحال جنگیدن با مرگ و زندگیه فشرده شد. هری برای مدت ها تنها زندگی کرده بود، از پونزده سالگی تا بیست سالگی و در اون زمان حتی راشل رو برای محافظت و حمایت کمی که ازش میکرد نداشت.

اما قبل تر از اون هم، وقتی پدر و مادرش زنده بودن، هیچ کس مثل لویی کنارش نبود. هیچ کس مثل لویی ازش محافظت نکرده بود‌. هیچ کس مثل لویی بهش نگاه نکرده بود. هیچ کس... لویی نبود!

هری همون لحظه که از دور شدن لویی وقتی به نظر می رسید قصد بوسیدنش رو داره ناراحت شد، به اینکه احساسش به لویی تبدیل به چیز بیشتری از اونچه باید شده پی برد و فقط حالا جلوی این آینه، به چشم های خودش خیره شد و اعتراف کرد.

اما اعترافش اهمیتی نداشت اگه به خودش همزمان قول هم نمیداد. هری قسم خورد همونجوری که لویی از اون محافظت کرد، ازش محافظت کنه و بعد از تموم شدن همه چیز، از اونجا بره و دیگه باری روی دوش مرد نباشه چون این چیزی بود که لویی لیاقتش رو داشت.

اون لیاقت دنیا رو داشت و هری یه شانس بد بود.‌ اگه تا حالا برای پذیرفتن این حقیقت مقاومت میکرد، الان با تمام وجود بهش باور داشت.

پدر و مادر پسر قبل از بدنیا اومدنش ثروتمند که نه، اما وضع مالی خوبی داشتن. این هری و بیماری عجیب غریبش که اول شبیه آسم بود و بعد رفته رفته بدتر شد بود که همه چیز رو خراب کرد. تقریبا تمام دارایی پدر و مادرش برای اینکه اون موجود کوچولوی ۳ ساله زنده بمونه خرج شد و هری ۵ ساله با اینکه خوب شده بود، طی دو سالی که گذشت، اونا رو به خاک سیاه نشوند.

مادرش دو برابر قبل کار کرد و پدرش حتی دو برابر اون. یه خونه ی کوچیک تر خریدن، با وسیله های کمتر و یه ماشین ساده تر. ولی ماشین ساده تر، به معنی ایمنی کمتر بود. چیزی که جون هردو نفر اونا رو گرفت. هری برای مدت ها پدرش رو مقصر میدونست که داشت با سرعت بالایی رانندگی میکرد با وجود اینکه میدونست اونا هیچ بیمه ای ندارن.

پدر و مادرش همه چیز رو به پاش ریخته بودن آره، اما همیشه بابتش اون رو سرزنش میکردن. هری هنوز به یاد داشت که پدرش با صورت قرمز و مادرش با چشم های خیس اون رو مقصر مشکلاتشون میخوند.

و از اون بدتر این بود که این هیچ وقت تموم نمیشد. یه سرماخوردگی ساده، یا شکستن پاش تو کلاس ورزشِ مدرسه خاطرات بد اونا رو زنده میکرد و هری دوباره زیرِ جمله های تحقیر آمیز و سرکوفت هاشون لگدمال میشد.

"دوباره مریض شدی؟ گاااد... هری تو همیشه مریضی!"

"زندگی من با داشتن همچین بچه ای نفرین شده!"

"نمیتونستی بیشتر دقت کنی؟ تا وقتی تو هستی ما هیچ وقت تو زندگیمون پیشرفت نمیکنیم!"

هری دردش رو فراموش میکرد. وقتی کوچیک تر بود گوش هاش رو میگرفت، وقتی بزرگ تر شد از شیشه ی ماشین به بیرون زل میزد و تو ذهنش جیغ میکشید که از این متنفره! این جوری نبود که خودش بخواد بدنیا بیاد! اون ها پاش رو به این دنیا باز کرده بودن و حالا بخاطر چیزی که دست خودش نبود سرزنش میکردن! هری از این متنفر بود!

لحظه هایی مثل اون بود که هری با خودش فکر میکرد پدر و مادرش واقعا دوسش دارن؟ یا فقط این حس عذاب وجدانه که مجبورشون میکنه ازش مراقبت کنن؟ یا فکر میکرد اگه پدر و مادرش مذهبی های متعتقدی نبودن و اگه از مسیح و جهنم نمی ترسیدن اون رو همون موقع که بچه و مریض بود، سر راه ول نمیکردن؟!

آره، هیچ کس مثل لویی بهش محبت نکرده بود، هیچ کس مثل لویی بهش توجه واقعی رو نشون نداده بود و هیچ کس مثل لویی جوری بهش نگاه نکرده بود که انگار موجودی فرای انسان معمولی و یه معجزه ست!

اما هری میدونست که اون یه شانس بده. اول برای پدر و مادرش و بعد برای خودش. پس نمیخواست برای لویی هم همین باشه. تا همینجا هم شانس بدش به اندازه ی کافی لویی رو نابود کرده بود. اون باید ازش فاصله می گرفت و این کار رو هر چه زودتر انجام میداد‌. هری قسم خورد و چشم هاش رو بست.

این دردناک ترین قسم زندگیش بود چون تمام کاری که دلش میخواست انجام بده این بود که اون گالری لعنتی رو بیخیال شه و با تمام وجود به سمت لویی بدوه.

"هری؟"

صدای مارتین باعث شد پسر جوون بغضش رو قورت بده و با لبخندی شکسته به سمتش برگرده.

"بله؟"

نگاه مارتین رو چهره ی جدید هری چرخید و یه جورایی جا خورد. اون هری بود؟!
"خدای من! تو...خیلی تغییر کردی!"

هری لبخندِ محوی زد و سرش رو تکون داد‌. دستش مثل شونه تو موهای کوتاه شده اش فرو رفت و اون ها رو شونه کرد.
"خودم هم فکر نمیکردم این همه تغییر تو دو ساعت ممکن باشه."

"لویی قراره بخاطر کوتاه شدن موهات گردن منو برنه!"
مارتین با اخم گفت و لبخندِ محو هری کمی عمیق تر شد.‌ مارتین جوری حرف میزد که انگار به خوب شدن لویی ایمان داشت و این یکم قلب هری رو گرم کرد.

"چرا اینجوری فکر میکنی؟"
هری کنجکاو پرسید چون از لحن مارتین حس میکرد پشت جمله ای که گفت دلیلی وجود داره.

"اون همیشه عاشق مردهای موبلند بود. مو بلند و بور و چشم رنگی و قد بلند...مردهایی شبیه تو و جیم!"
مارتین کاملا عادی گفت و متوجه شد که هری خشکش زد. اوه فاک! اون از گی بودن لویی خبر نداشت؟!

"اون..."
هری با دهنی که نیمه باز مونده بود و به سختی نفس میکشید شروع کرد و وقتی سرش از شوکی که بهش وارد شده بود گیج رفت دستش رو به صندلی ای که کنارش بود گرفت.
"لویی از مردها خوشش میاد؟!"

مارتین که حالا معذب شده بود چون حس میکرد چیزی که لویی نمیخواست رو بدون اجازه اش به هری گفته اخم عمیقی روی صورتش نشست، اما دیگه برای پشیمونی دیر شده بود پس با مکث کوتاهی که برای هری به اندازه ی جا انداختن چندتا تپش قلب طول کشید جواب داد:"آره. من حتی روز اولی که اومده بودین دیدنم بهش اشاره کردم هری... یادت رفته؟ من فکر کردم تو دوست پسرشی. و تو نگاهاش به خودت رو ندیدی؟ کاماان... فکر میکردم باهوش تر از اینا باشی!"

"ولی...من-من بهش گفتم تو گی نیستی و اون مخالفت نکرد. اون تو خواب اسم یه دختر رو صدا زد و وقتی من با تمام وجود منتظر بودم که منو ببوسه، عقب کشید!"
هری احساس میکرد ضربان قلبش انقدر بلند شده که صداش رو مارتین هم میشنوه‌.
"و منظورت از اینکه نگاهاش رو به خودم ندیدم چیه؟"

مارتین روش رو برگردند و نفسش رو بیرون فرستاد‌. این مکالمه ای نبود که اونا بخوان الان داشته باشن. این مکالمه ای نبود که اصلا اون دوتا بخوان داشته باشن چون این موضوع مربوط به لویی و فقط لویی بود.
"هیچی هری. باید بریم. من اومده بودم ببینم اگه آماده شدی-"

هری فاصله ی بین خودش و مارتین رو با چند قدم بلند طی کرد و بازوش رو محکم گرفت تا از دور شدنِ بیشترش جلوگیری کنه و قدرتش که به طرز عجیبی چند برابر شده بود مارتین رو شوکه کرد.
"پرسیدم منظورت از اینکه نگاهاش رو به خودم ندیدم چیه؟"

معلومه که هری میدونست لویی چجوری نگاه میکنه. اما بخش بزرگی از ذهنش این رو توهم اون میخوند. بخش بزرگی از ذهنش هنوز باور نداشت که انقدر برای اون مرد خاصه درحالی که بخش بزرگی از قلبش برای درست بودن افکارش عاجزانه التماس میکرد.

اما اگه مارتین هم متوجه اش شده بود، این یعنی هری توهم نمیزد. این یعنی برای یه بار هم تو زندگیش شده، شانس خوب بهش رو کرده بود. و این شاید... فقط "شاید" همه چیز رو تغییر میداد.

مارتین کلافه نگاهش رو به چشم های هری داد. اون پسر جوری منتظر بود که انگار جواب مارتین به زندگیش بستگی داشت و هر آن ممکن بود شانس زنده موندنش ازش گرفته شه پس این بار برای جواب دادن مکث نکرد:" جوری که لویی کنارته، ازت حمایت میکنه و حتی بهت نگاه میکنه... معمولی نیست. من میدونم این چیه چون خودم هم یه روز همینجوری به یکی دیگه نگاه میکردم. جوری که انگار اون آدم، یه انسان نیست. یه خداست."

اشک تو چشم های هری حلقه زد و قلبش جوری تپید که نفسش به شماره افتاد. اما پسر هنرمند سریع به خودش لعنت فرستاد. اون لنز و گریم داشت ولی زمان برای ترمیم گریمش نه، پس نباید گریه میکرد و همه ی زحمات لویی و مارتین و بلو رو به گند میکشید.

'رو خودت تسلط داشته باش هری، ضربان قلبت رو کنترل کن. احساساتت رو مهار کن. این چیزیه که اگه لویی اینجا بود ازت میخواست. نمیخوای کاری کنی که بهت افتخار کنه؟ نمیخوای سربلندش کنی؟ نمیخوای بعد از اینکه چشم هاش رو باز کرد بتونی بهش لبخند بزنی و بگی که تلاش و حمایت هاش ازت نتیجه داده و دماغ اون پیر خرفت رو به خاک مالوندی؟ کامااان هری!'

هری سرش رو کمی به سمت بالا خم کرد و تند تند پلک زد، نفس عمیقی کشید که داغ بودنش ریه هاش رو سوزوند اما چشم هاش رو بست و دست هاش رو مشت کرد تا خودش رو کنترل کنه.

آره قسم خورده بود از لویی فاصله بگیره اما اون موقع فکر میکرد هیچ نوری تو زندگیش وجود نداره. اون موقع فکر میکرد هیچ جایی براش تو قلب لویی نیست. اون موقع نمیدونست میتونه کنار اون مرد بمونه و تنها هدف زندگیش لبخند آوردن به لب های اون باشه.

شاید زندگی داشت بهش یه فرصت میداد تا دیگه یه شانس بد نباشه...؟

"باید بریم هری. مطمئنی آماده ای؟"
مارتین پرسید و کامل به سمت پسری که چند لحظه ای میشد چشم هاش رو بسته بود برگشت.
"هی... تو خوبی؟"

"آره مارتین. خوب و آماده برای نابود کردن راشل!"

هری بلافاصله پلک هاش رو از هم فاصله داد و با چهره ای خونسرد و آروم به مارتین خیره شد. چیزی که مرد رو شوکه کرد. تا چند ثانیه پیش به نظر می رسید اون پسر درحال فروپاشیه و حالا... نگاهش، لحن صحبت و پوزخندی که بعد از تموم شدن حرفش زد در کنار گریمی که چهره اش رو خشن نشون میداد اون رو شبیه گرگی که آماده ی دریدن دشمنش بود میکرد.

ابروهای مارتین بالا پرید و با تحسین به هری نگاهی انداخت. شاید تا الان فکر میکرد اون پسر، ضعیفه و نمیتونه به خوبی از پس نقش بازی کردن یا شکست دادن راشل بربیاد اما انگار دچار اشتباه شده بود.

جالب بود!

انگار اون تا قبل از فهمیدن اینکه لویی دوسش داره، انگیزه ای برای جنگیدن برای خودش نداشت. انگار لویی مهم تر از خودش بود. مهم تر از آرزوهاش و مهم تر از جونش...

مارتین لبخند گرمی به هری زد و با افتخار بهش نگاه کرد. این کسی بود که اون برای لویی میخواست. بااراده، محکم و عاشق!

آره شاید این حس تازه شروع شده بود اما مارتین خودش عاشق شده بود، هنوزم عاشق بود پس میتونست عشق رو بشناسه. و میدونست عشق واقعی هیچ وقت پایانی نداره، حتی بعد از جدایی، حتی بعد از مرگ معشوق...

'کاش اینجا بودی و میدیدی که پسرت عاشق شده الیویا، و کسی که عاشقش شده چقدر مثل تو خاصه.'

***

هری چند دقیقه بعد از اینکه مارتین از ماشین پیاده شد و از بین عکاس ها و نگهبان هایی که دم در تجمع کرده بودن گذشت تا وارد گالری شه، با ماشین دیگه ای که راننده اش توسط بلو استخدام شده بود به اونجا رسید.

با غروری کاملا واقعی صبر کرد تا راننده در رو براش باز کنه و از ماشین پیاده شد. بعد دستش رو تو جیبش گذاشت و پارچه و بطری کوچیکی که حاوی محلول قوی ای برای پاک کردن نقاشی هاش بود رو لمس کرد.

کینه و نفرت تو وجود هری شعله کشید. امشب یا راشل و شهرتش رو نابود میکرد یا زنده از اون گالری پاش رو بیرون نمیذاشت. هیچ گزینه ی دیگه ای وجود نداشت.

بلو تو نامه توضیح کم اما کاملی از شخصیت رمزی اسمیت داده بود. اون یه بچه پولدار عوضی و خوش گذرون و عاشق سرگرمی اما مغرور بود که هیچ کس رو در حد خودش نمیدید.

"اسم؟"
نگهبان هیکلی و کچلی که جلوی در ایستاده بود پرسید و راننده و محافظ هری جواب داد:"رمزی اسمیت!"

نگهبان نگاهی به نوتپدی که توی دستش بود انداخت و بعد از مکث کوتاهی جواب داد:"دعوت نامه؟"

"کامان! اسم من توی لیسته و تو دعوت نامه میخوای؟ یا میخوای بگی منو نشناختی؟!"
هری نگاهِ عصبی ای به نگهبان انداخت و غرید.

بلو گفته بود رمزی به طرز عجیبی وقتی تو راهِ گالریه ماشینش خراب میشه و به اونجا نمیرسه، راننده ی رمزی هم که خریده شده بود دعوت نامه رو با پست برای اون ها میفرسته. پس مشکل دعوت نامه نبود. اما انگار هری زیادی تو نقشش فرو رفته بود و این حتی خودش رو متعجب کرد.

"این فقط پروتکل امنیتیمونه قربان."
نگهبان جواب داد و هری چشم هاش رو چرخوند قبل از اینکه کمی کنار بره و به راننده اش اجازه بده تا دعوت نامه رو به نگهبان بده.

نگهبان نگاهی به دعوت نامه انداخت و اون رو با اسکنر چک کرد. بعد خواست به هری نزدیک شه و بدنش رو برسی کنه که هری عقب کشید و نگاه ترسناکی به نگهبان انداخت.
"حتی جرات نکن به دست زدن بهم فکر کنی!"

هری تقریبا داد زد و نگاه چند نفر به سمتش چرخید. بعد جلوتر رفت و سرش رو بالاتر گرفت و بدون ترس به چشم های نگهبان قد بلند و هیکلی خیره شد.
" داری از اومدن پشیمونم میکنی و مطمئن باش اگه بخوای اون دست کثیفت رو بهم بکشی یک لحظه ی دیگه اینجا نمیمونم. اونوقت خودت باید برای راشل توضیح بدی که چرا یکی از مهم ترین مشتری هاش رو از دست داده!"

چهره ی مرد تو هم رفت و معلوم بود که از رفتار هری ناراضی و عصبیه اما جرات مخالفت کردن نداره. فقط تعداد کمی از مهمون ها انقدر با راشل صمیمی بودن که جرات داشتن اون رو به اسم صدا کنن. پس عقب کشید و از جلوی در کنار رفت. به هرحال سنسورهایی که به گوشه های در وصل بود اسلحه ها رو شناسایی میکرد و هشدار میداد، بازرسی بدنی فقط برای اطمینان بیشتر بود.

هری بدون هیچ مشکلی وارد گالری شد و پوزخند زد. اون نگهبان بیچاره نمیدونست که اون اسلحه ای خطرناک تر همراهش داره.
چیزی که میتونست به سلطنت راشل برای همیشه پایان بده!

راشل از گوشه ی چشم ورود مهمون جدیدش رو دید و لبخند بزرگی روی لب هاش نشست. رمزی اونجا بود!

اما قبل از اینکه بتونه به سمتش قدم برداره سایه ای جلوش توقف کرد و مانع دید مرد شد.

"تابلوهاتون فوق العادست مستر استینگر!"
مارتین با لبخند گفت و دقیقا جلوی راشل ایستاد.

راشل از دیدن مشتری جدید و فوق العاده خاصش، کسی سال ها در تلاش بود تا اون رو به سمت خودش بکشونه و موفق نمیشد به هیجان اومد و رمزی رو به سرعت فراموش کرد. لبخند بزرگی به مارتین زد و دستش رو با افتخار گرفت و تکون داد.

"لطفا راشل صدام کن! و ممنون. خیلی خوشحالم که اینجا می بینمتون مستر لارتز‌. فکر نمیکردم هیچ وقت بیاید. سال های قبل دعوت نامه ام رو نادیده میگرفتین و امسال خودتون یکیش رو خواستین! چیزی باعث این تغییر شده؟!"

راشل احمق نبود‌. هر چقدر هم از دیدنش سود میبرد به حس ششمش که میگفت یه وکیل موفق بدون دلیل تغییر عقیده نمیده اعتماد داشت.

"راشل..."
مارتین لبخندی زد و دستش رو روی دوش مرد گذاشت.
"نمیخوام ناراحتت کنم ولی حق با توئه. من بخاطر نقاشی ها اینجا نیستم. یکی از موکلام اینجاست، ما به مشکل خوردیم و اون جواب تماس های منو نمیده پس با خودم فکر کردم اومدن به اینجا میتونه فکر خوبی باشه."

تک خنده ای که از بین لب های راشل خارج شد نشون میداد چقدر از این صداقت مارتین و اینکه هیچ تلاشی برای نشکستن غرور اون و دروغ گفتن نکرده ناراحت و هم زمان شوکه شده. مردم معمولا انقدر رک باهاش حرف نمیزدن.

"اوه، تو واقعا یه وکیلی. یه وکیل واقعی."
راشل گفت و قصد داشت به سرعت از اون مرد فاصله بگیره که با صدای مارتین سرجاش ایستاد و پشیمون شد.

"ولی این چیزی از فوق العاده بودن تابلوهات کم نمیکنه. من تقریبا از اینکه سال های قبل دعوتت رو رد میکردم پشیمونم!"

ابروهای راشل بالا پرید و این بار با هیجان و خوشحالی بیشتری به سمت مارتین برگشت. اون تونسته بود نظر مارتین لارتز رو تغییر بده؟!

"اوه واقعا؟!"

مارتین سرش رو تکون داد و شروع به صحبت درمورد زیبایی تابلوها کرد اما حواسش بود که حتی یک بار هم خودِ راشل رو به طور مستقیم تحسین نکنه. اون مرد لیاقتش رو نداشت. حتی به دروغ!

اما چند دقیقه بعد، درست وقتی راشل تونسته بود مارتین رو راضی کنه تا ۳ تا از اون تابلو ها رو بخره، صدای همهمه ای از آخر سالن بلند شد.

صدای همهمه ای که خبر از دردسر میداد. خبر از فاجعه...

خبر از اینکه هری کارش رو انجام داده بود!

***

سوال چپتر:

تا حالا شده از خودتون متنفر بشین؟

خودم دارم از هیجان میمیرم شما رو نمیدونم😂

حال میکنین هری و مارتین چقدر کصکشانه نقش بازی میکنن؟

راشل صگگگگگ
*فحش آزاد*

بوس بهتون و ممنون که میخونید
و کامنت میذارید البته
*تو رو در بایستی قرار دادنتون*

تیک کر
دوستون دارم❤🌈
-Sizarta

Continue Reading

You'll Also Like

169K 6.1K 92
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...
129K 3.6K 54
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
195K 10.3K 44
╰┈➤ *⋆❝ 𝐲𝐨𝐮 𝐭𝐡𝐢𝐧𝐤 𝐢'𝐝 𝐩𝐚𝐬𝐬 𝐮𝐩 𝐚 𝐟𝐫𝐞𝐞 𝐭𝐫𝐢𝐩 𝐭𝐨 𝐢𝐭𝐚𝐥𝐲? 𝐢 𝐥𝐢𝐭𝐞𝐫𝐚𝐥𝐥𝐲 𝐤𝐞𝐞𝐩 𝐦𝐲 𝐩𝐚𝐬𝐬𝐩𝐨𝐫𝐭 𝐢𝐧 𝐦𝐲 �...
330K 10.9K 56
When he denied his own baby calling her a cheater. "This baby is not mine." But why god planned them to meet again? "I would like you to transfer in...