𝐕𝐢𝐬𝐢𝐨𝐧𝐚𝐫𝐲 | yoonmin

By sugamria

19.2K 3.6K 1.7K

ایدی چنل تلگرام : airyfairyy یونگی جیمینو به سفیدی تشبیه میکنه. اعتقاد داره جیمین پاکه و نور اطرافش قلب همرو... More

the blood on my hands
10 million dollars
you seem to like my hyung
his hair color
text messages
Who the fuck are you
past
second time
he's just pretty
Nightmare
delicious food delicious yoongi
we're both lost hyung
soobin
Rosses
Gray
A girl named hannah
Rely on me
Sleepy jim
Would you mind if i cry
Lily
What about you?
I dont exist
Visionary
Do i deserve you?
Suhoo
فصل دوم

Not yet

502 129 75
By sugamria








سوجون هیونگ
جین هیونگ نامه هارو برات نمیاره. میگه خطرناکه. من فقط توی اخبار قیافتو میبینم
دلم برات تنگ شده هیونگ
داریم توی یه شهر نفس میکشیم ولی نمیتونم ببینمت.

متاسفم. به خاطر من مجبوری اونجا توی خونه ی اون هیولا بمونی.
حمله های عصبیم داره زیاد تر میشه. ساق پام و زانوم بیشتر تیر میکشه.
دیره اگه معذرت خواهی کنم؟ اگه برنمیگشتم سئول شاید همه چیز بهتر پیش میرفت.
متاسفم هیونگ، ببخشید که خودخواهم تورو هم به دردسر انداختم
راستش پشیمون نیستم
من بوسیدمش، از دور نگاهش نکردم، بلکه بغلش کردم. واقعا دستاشو گرفتم، ما با هم دوکبوکی خوردیم اهمیتی نداره اگه دوسم نداشته باشه فقط دلم میخواست بغلم کنه.

فانتزیای زیادی میسازم. مثلا دوست دارم یه بار دیگه لبخند ادامسی که روز تولدش برای جین هیونگ میزدو ببینم.

هیونگ، میشه پدرتو یه ذره سرگرم کنی؟ دوست دارم وقت داشته باشم، تا تلاش کنم عاشقم شه.
دارم؟

دلم برات تنگ شده
دونگسنگ زیبات
پارک جیمین



اونروز روز خوبی بود.  صبح جیمین با پنجه های بالزی که به صورتش کشیده میشدن بیدار شد. یه چیزی شبیه ماساژ صبح گاهی و بعد که پایین رفت، با یه جعبه که توش کیک شکلاتی بود مواجه شد.

روشم یه پیام از جانهی دیده میشد که میگفت صبحانشو حتما بخوره و بعد به جین هیونگ زنگ بزنه.

بعد از خوردن کیک شکلاتی با نسکافه تلفنشو برداشت تا به جین زنگ بزنه

« سلام هیونگ. اینجا نوشته بود بهت زنگ بزنم چی شده؟»

« بیدار شدی؟ صبحانه خوردی؟»
جیمین چشماشو تو کاسه گردوند.

« هیونگ من ۲۷ سالمه»
« سنتو نپرسیدم پرسیدم صبحانه خوردی؟»

« اره حالا بگو چی شده»
« چیزی که شده اینه که هممون به جز یونگی داریم میریم خارج شهر و فعلا هم بر نمیگردیم باید بری اونجا نمیتونم این همه وقت تنهات بذارم»

« محض رضای خدا هیونگ واقعا فکر میکنی با یه بچه طرفی؟»

« جیمین جدیدا خیلی لجباز شدی انتظار نداری توی اون خونه ی بزرگ وسط ناکجا اباد ولت کنم که نه؟ شاید اگه چند ماه پیش بود میتونستم ولی الان اوضاع فرق کرده خودتم میدونی. پاشو وسایلتو جمع کن بالزیرم با خودت ببر یادت باشه قبلش به اسبا اب و غذا بدی »

« شاید یونگی نخواد من برم اونجا»
صدای خنده ی جین پشت گوشی پیچید
« مکالمه ی صبحم باهاش که برعکسشو‌نشون میداد پسره از خوشحالی لکنت گرفته بود 
خیله خب، ماشینو برات گذاشتم توی پارکینگ با اون برو من باید برم.  بهم پیام بده. فعلا»
« فعلا هیونگ »

کلافه گفت و خودشو روی مبل پرت کرد اصلا دوست نداشت بعد از مکالمه ی اونروزش پاشو توی خونه ی یونگی بذاره اما مطمئن بود اگه اینکارو نکنه جین یه کامیون پر از بادیگارد میفرسته اونجا و جیمین اصلا حوصلشو نداشت
دستشو روی خزای بالزی کشید
« فکر کنم داریم میریم مهمونی که صاحب خونش اصلا هم خوش اخلاق نیست»




چند کیلومتر اونور تر، یونگی با خبر شنیدن اینکه جیمین داره میاد، هول کرده بود و داشت خونه ی فسقلیشو مرتب میکرد.

هرچند، از مرتب کردن سر در نمیاورد؛ و پیامش که شامل سوالی  راجب غذای مورد علاقه ی جیمین بود از سمت جین بی جواب موند.
پس یونگی با کلافگی دور خودش میچرخید.
حالا که به خودش اعتراف کرده بود میخواد برای جیمین تلاش کنه، همه چیز سخت تر به نظر میرسید.
نمیدونست چجوری باید رفتار کنه که پسر رو ناراحت نکنه. چی باید بگه، یا چطوری لباس بپوشه.

یونگی تا الان کسیرو اونقدر مهم حساب نمیکرد که به خاطرش نگاهی به خودش بندازه و خودش رو کن کاش کنه برای همین حالا هول کرده بود. تازه متوجه شده بود وقتی جیمین بهش خیره میشه تپش قلب میگیره یا وقتی پسر با نیشخند ازش دور میشه محوش میشه

از جین خواست به جیمین بگه بیاد خونش؛ چون میخواست خاطره ی دفعه ی قبلی که اینجا بودو یه جوری از توی تاریخ حذف کنه و امیدوار بود بتونه.

توی این فکرا بود که صدای زنگ تلفنش بلند شد
حواس پرت گوشیرو جواب داد و وقتی صدای جیمین توی گوشش پیچید سیخ سر جاش نشست

« هیونگ میشه در پارکینکو باز کنی ؟ »
« ام...اوه اره...اره حتما»
دستی به تیشرتش کشید و‌بعد ریموت پارکینگو زد و صدای داخل شدن ماشینو شنید

نفسشو بیرون داد و بعد از چندثانیه. در خونرو باز کرد و با چیزی مواجه نشد جز جیمین با موهای به هم ریخته و لباسای خونگی طوسی رنگ در حالی که بالزیو توی بغل گرفته و یه کوله پشتی مشکی روی شونشه

« نمیخوای بذاری بیام تو هیونگ؟»
یونگی تازه متوجه شد که چندین ثانیست به پسر خیره شده.

« چجوری در به هم ریخته ترین حالت ممکن انقدر خوشگله »
توی ذهنش گفت.
قطعا این کلمات چیزایی بودن که یونگی فقط توی ذهنش میتونست بگه.
« از گربه ها که بدت نمیاد نه؟»

« نه. اگه ماله تو باشه. »
جمله دوم رو اونقدر یواش گفت که جیمین چیزی نشنید پس فقط سر تکون داد  و بالزیو روی زمین گذاشت.
گربه سریع خودشو به پای یونگی مالوند و باعث لبخند جیمین شد.

« ببخشید که یهو اومدم جین هیونگو که میشناسی»
یونگی هول دستی توی موهاش کشید و سمت اشپزخونه رفت.
« راستش من خودم پیشنهادشو دادم»

ابروهای جیمین بالا پرید
« چرا؟»
یونگی با بطری اب پرتقال برگشت و جلوی جیمین گرفتش.

« چون میخوام راجب احساساتم مطمئن شم »
حالا چشمای جیمین درشت تر از این نمیشد.
پسر بزرگ تر بطری رو کمی تکون داد تا جیمینو متوجهش کنه و جیمین بعد از چند ثانیه با همون نگاه متعجب بطری اب پرتقال رو از یونگی گرفت.

« غذای بیرونی میخوری؟ میخوام یه چیزی سفارش بدم»
همونطور که سمت اشپرخونه میرفت گفت.

جیمین انگار تازه از شوک چیزی که شنیده در اومده باشه، سرشو تکون داد و بعد به پسر نگاه کرد.
« زیاد برام فرقی نداره هرچی میخوای سفارش بدم»
گفت و خودشو روی کاناپه پرت کرد.

هنوزم میتونست بوی خاک خیس خورده رو بفهمه.
خونه ی یونگی جایی بود که میتونستی بهش  بگی مکان امن.
یا شایدم چون خونه ی یونگی بود، جیمین اینجوری حس میکرد.

«هیونگ، چرا خونتو عوض نمیکنی. »
یهو به ذهنش رسید که بپرسه.
چون تا جایی که میدونست نامجون و هوسوک به حد مرگ سر این قضیه اذیتش میکردن  و راستش جیمین هم درک نمیکرد.

یونگی ساکت شد.
چن ثانیه بعد نفسشو با حسرت بیرون داد و به اطراف خونه نگاه کرد.
«چون خریدمش »
اروم جثاب داد

ابروهای جیمین بالا رفتن و منتظر بقیه ی حرفش موند.

و یونگی هم انگار نگاه منتظر پسرو دیده باشه، شروع به توضیح دادن کرد.
چون حالا که میخواست به خودشون یه شانس بده، باید میذاشت جیمین بیشتر بشناستش.

« منو مامانم اینجا زندگی میکردیم و تموم مدتی که مریض بود همینجا بودیم. من هر روز بهش قول میدادم که وقتی کار پیدا کردم و پولدار شدم اینجارو براش بخرم درسته که داغونه ولی برای یونگیه ۲۴ ساله کافی بود
و الان یه جورایی مثل...»

«یادگاری ؟»
جیمین وسط حرفش پرید. یونگی لبخند زد و دستشو توی موهاش کشید
«نه... مثل یادآوردیه. میدونی، خون ادمو غرق میکنه. مثل یه جور سم. وقتی بوی اهن و پلاسما توی دماغت میپیچه و مجبورت میکنه باور کنی جون یه انسانو ازش گرفتی، برای چند دقیقه خودتو گم میکنی. برای چند دقیقه یادت میره که کجایی و واقعا کی هستی، یا چرا این کارو شروع کردی. یادت میره انسانی. اینکه تموم این ‌واقعیات که تو همین الان لبخند، زندگی اجتماعی و زندگی عاشقانه ی یه نفر رو همینجا تموم کردی و از این لحظه اون فرد دیگه وجود نداره، این واقعا ترسناکه.

وقتی به این‌ خونه بر میگرم یادم میوفته که قبلا کی بودم. اینکه این هیولایی که هستم، از بچگی توی من وجود نداشته و من از اول هیولا نبودم.

در واقع وقتی به اینجا برمیگردم خودمو دوباره پیدا میکنم »

جیمین به پارکتای خونه نگاه کرد و هومی زیر لب گفت
« ولی الانم هیولا نیستی»
یونگی نگاهشو از دستاش گرفت و‌به پسر رو به روش داد دنبال یه جور تظاهر میگشت ولی پیدا نکرد
« به عنوان کسی که توی خانواده ی مافیایی به دنیا اومده میگم تو هیولا نیستی
هیولاها تجاوز میکنن و دست و پای ادمارو میشکونن اونا رو کتک میزنن. زندانیشون میکننن و زجرشون میدن  »

بی اراده دستشو روی زانویی که گاهی از دردش به هق هق میوفتاد کشید.

«اونا ناخونای ادمارو میکشن. هیولاها انقدر زخمیت میکنن تا وقتی که بخوای از خونریزی زیاد بمیری و بعد دوباره زنده نگهت میدارن»

نگاهشو به اخم روی پیشونی یونگی داد

« هیولاها شبیه تو نیستن هیونگ. اونا عذاب وجدان نمیگیرن، کابوس نمیبینن، پشیمون نیستن. اونا عاشق کارین که انجام میدن ازش تغزیه میکنن»

یونگی نمیفهمید چرا پسر جوری رفتار میکنه انگار تک تک اون کلمات رو با گوشت و پوست حس کرده.
نمیفهمید چرا لبخندی که پسر زده براش دلنشین نیست.
نمیفهمید چرا مغزش داره بهش میگه پسر رو به روشو بغل کنه
جیمین انگار افکار یونگیرو خونده باشه ضربه ارومی به کنارش زد

« بیا بشین. چرا اونجا وایسادی. اینجا خونه ی خودته مگه یادت رفته»
پسر از دنیای هپروت بیرون اومد و قدماشو سمت جیمین برداشت و خودشو در چند سانتی پسر روی مبل رها کرد  و چشماشو بست

فقط برای چند ثانیه، انگار هوای خونه قابل استشمام تر به نظر میرسید. انگار عطر جیمین، مطعلق به این هوا بود و قطعه ی پازل حالا سر جاش برگشته بود.
نگاه خیره ای رو روی صورتش حس کرد.
اروم لای چشماشو باز کرد و به چشمای جیمینی که با لبخند بهش خیره بود نگاه کرد.

« اوه معذب شدی »
جیمین با خنده گفت و خواست سرشو برگردونه که فکش توی دستای یونگی قفل شد
« نه... معذب نمیشم.»
سر جاش صاف نشست
«بهم نگاه کن »

جیمین برای چندمین بار توی چند دقیقه اخیر متعجب به پسر نگاه کرد.
عادت نداشت انقدر از یونگی توجه ببینه. بعد از چند ثانیه بالا بودن ابروهاش لبخند زد نزدیک‌ پسر رفت و شقیقشو بوسید.
« بعضی وقتا واقعا بچه میشی هیونگ»

یونگی لبخند زد و جاشو توی مبل درست کرد و سرشو به پشتی مبل تکیه داد جوری که تقریبا به سر جیمین چسبیده بود.

جیمینم با لبخند به سقف خیره شد و بعد عطر یونگیو نفس کشید و خندید
یونگی با تعجب نگاش کرد

« چی شده»
جیمین نگاهشو به صورت بی نقص پسر داد
« هیچی... داشتم فکر میکردم اگه دنیا توی همین لحظه به پایان برسه من هیچ اعتراضی ندارم»
یونگی بی حرف به پسر خیره شد

« هنوز نه؟»
چشمای جیمین سمت پسر برگشت
« چی نه؟»
« دنیا هنوز نمیتونه به اخر برسه من هنوز...»
سر جاش کمی نیم خیز شد سرشو اروم سمت پسر برگردوند و توی یک میلیمتری صورتش متوقف شد
جیمین با نگاه خیرش حرکات پسر رو دنبال میکرد و سعی میکرد به نفس هایی که پوست صورتشو مور مور میکردن بی توجه باشه.

هنوز نه پارک جیمین. من تازه دارم یاد میگیرم نفس بکشم.

تازه دارم یاد میگیرم بهت عادت کنم
تازه دارم یاد میگیرم قبول کنم
که عاشقت شدم

عاشق تمام اون لیوانای نسکافه روی میز توی سالن خونت
عاشق بوی خنک عطر شامپوی بدنت
عاشق اینکه چقدر راحت من رو‌کنترل میکنی

عاشق بوسه هایی که هیچ میلی بهشون نداشتم
عاشق عشقی که بدون انتظار بهم هدیه دادی

این دنیای کوفتی هنوز نمیتونه به پایان برسه
چون من تازه دارم قبول میکنم که توی سینم یه حفره ی لعنتی بود که تا قبل از تو درد میکرد

حتی مهم نیست که قبول کنم دوست دارم
اما نمیتونم اینو رد کنم که از اینکه دوسم داری لذت میبرم
این حسو دوست دارم
دوست داشته شدن از سمت تورو دوست دارم









اگه خلعی توی داستان حس کردید عادیه
اون خلعیه که توی وجود منم هست و احتمالا ناخواسته انتقالش دادم معذرت

Continue Reading

You'll Also Like

24K 3.9K 43
گاهي معصوم ترين ها مرتكب بزرگترين گناه ها، گاهي بي نقص ترين ها دچار سياهي ها، گاهي با ملاحظه ترين ها نابينا، و گاهي پاك ترين ها درگير گرفتن انتقام مي...
215K 16.7K 37
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
83.3K 10.8K 27
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
10.5K 2.4K 44
👬کاپل: جینمارک ژانر: رمنس.درام.کمی اسمات.اینستاگرامی ######################### " پسر من میتونم کاری کنم احساس سرزندگی بکنی" جین یونگ انلاین لاس میز...