Beauty of you

By LouisStylys28

3.9K 1.1K 1.8K

❌COMPLETE❌ Edward + Louis تاریخی* چند پارت * More

1
2
3
4
5
6
7
9
10

8

287 93 48
By LouisStylys28

:کارهایی که بهت گفتمو انجام دادی?



وندی سرشو تکون داد


:اون پشت جمع شدن , گفتم براشون غذا میخرم


لویی کلاه لباسشو جلو تر کشید و دنبال وندی پشت خرابه ای رفت
اونجا بچه های زیادی جمع شده بودن که بعضیاشون پشت بقیه قایم میدن و دزدکی لویی رو نگاه میکردن و بعضیها جلو میومدن تا به لباس هایی که بنظر نرم میرسید دست بزنن

لویی روی زانوش نشست و دستشو سمت پسری که بهش نزدیک شده بود دراز کرد

:تو بنظر شجاع میای مگه نه?

پسر نگاهی به بقیه ی بچه ها کرد و بعد به لویی خیره شد و سرشو تکون داد

:بهمون غذا میدی?

لویی نگاهی به وندی کرد اونم از زیر لباسش سبد رو بیرون اورد
بچه ها خواستن سمت اون نون های داغی که بنظر خوشمزه میومد هجوم ببرن که وندی سبد و بالا گرفت

:خودم بهتون نون میدم فقط یه جا وایسید ...

لویی دست پسرو گرفت و فشار داد

:این همه ی چیزی نیست که بهتون میرسه , من به هرکدومتون یه سکه ی پادشاهی میدم اگه کاری که میخوامو درست انجام بدین

:میشه ببینم ?

لویی از جیبش یه سکه بیرون اورد و به پسربچه داد
پسر اونو به دندون گرفت و بعد لبخند بزرگی روی لبش نشست سکه رو سفت گرفته بود اما میدونست باید اونو پس بده

:اینو میدی به ما ? واقعا ?

:نه , این مال توئه هرکدوم شماها که کارشو بهتر انجام بده سکه ی خودشو زودتر میگیره


:نگهش دارم ?

:بعد اینکه کارتو انجام بدی اونو بهت میدم

پسر سکه رو با تردید برگردوند تو دست لویی , لویی از جاش بلند شد و کیسه ی سکه ای که داشت و بیرون اورد و سکه هارو نشون داد

:هر سکه ی شاهی یعنی کلی لباس و غذا پس کارتونو درست انجام بدید بیاید همینجا و برام گزارششو بدید بعد سکه هاتونو بگیرید


:باشه

:جاهایی که باید برید و میدونید ? همه نباید یه جا برید

:بلههه

:خب , پس عجله کنید باید تا قبل ظهر همه کارتونو انجام داده باشید

اونها خیلی سریع نون هارو خوردن و بدون معطلی سمت شهر دویدن تا خبری رو که لویی بهشون گفته بودو توی کل شهر پخش کنن
لویی هم بیکار ننشست و با برگشتن به قصر از سرباز هایی که ادوارد بهشون اعتماد داشت خبری که باید همه ی سرباز ها میشنیدن رو پخش کرد ...

قصر در هرج و مرجی عجیب بود , چرخش های سرباز ها خشم و عصبانیتی که باید پنهان میشد اما ظاهر انسان های وفادار اینه ای بود که نمیشد نقشی روش نشینه


انجی از راهرو سمت تالار رفت و با نگاه های عجیب نگهبان ها به فکر رفت
درهای تالار باز شدن و با وارد شدنش سمت پادشاه رفت

پادشاه شتاب زده سمتش رفت


:فرستاده ی ساکسون ها داره میاد .. چرا بهم نگفتی امروز میرسن ?

:اعلی حضرت من هم چند لحظه پیش با خبر شدم ... اونها هیچوقت به درخواست ما پاسخ نمیدادن من از شنیدن خبر اومدنشون شوکه شدم


پادشاه انجی رو هل داد

:شوکه ? یه فکری بکن , اگه بفهمن ارمرد بزرگ توی زندانه ممکنه همه چی بهم بخوره اونها خیلی برای فرمانده احترام قائل هستن



:اره اون کسی بود که برای ساکسون ها جنگید و از چنگ نُرماندی ها نجاتشون داد ... حتما میخوان فرمانده رو ببینن باید زودتر فرمانده رو بفرستیم جای دیگه

:چی! ... (کمی فکر کرد) ...اره نمیتونیم بکشیمش چون باید روز سوم اعدام بشه وگرنه قوانین نقض میشن و حتی اون ملکه ی بی عرضه هم میتونه منو بازخاست کنه ...لعنت به قوانین مزخرف این سرزمین

سمت انجی چرخید

:کجا بفرستیمش زودتر تصمیم بگیر و بهش رسیدگی کن وقت نداریم , رئیس تشریفات و هم خبر کن باید از ساکسون ها استقبال کنیم

.......................

با شنیدن صدای سرباز پلکهاشو باز کرد درها باز شدن و دو نفر ازشون وارد سلول شد خواستن ادوارد و بلند کنن اما ادوارد دست های بسته اشو بالا گرفت و خودش بلند شد

:کجا میریم?

:بعدا میفهمید , فعلا همراهمون بیاید


:چه بلایی سر زندانی سیاهچال اوردید ?


:حالش خوبه , شما همراه ما بیاید


وقتی ادوارد و از راهروی اصلی زندان نبردن مشکوک اطراف و نگاه کرد اما هیچی نگفت , معمولا برای انتقال به پای طناب دار از راه دیگه ای میرن حتی پنج نگهبان حداقل باید همراهشون باشه اما اونها فقط سه نفر بودن که با توجه به سریع راه رفتنشون عجله داشتن !

میتونست از پس اون سه نفر بربیاد با وجود عجله و اضطرابی که داشتن اما بهتر دید کمی صبر کنه تا بفهمه اونو کجا میبرن

کمی بعد بلاخره تونست نور خورشید بهشون تابید و از تونل زندان بیرون رفتن
اسب هایی که یه اتاقک بهشون بسته شده بود اونجا بودن , بنظر از قبل همه چیز اماده شده !

نگاهی به جاده ی رو به رو کرد , چمپل ...مسیری مستقیم به سمت باتلاق های لاگوس!
ادوارد تو دلش پوزخندی زد ناامید از نقشه های عجیب پادشاه و انجی ... اما این خوب بود که اونها به دلیل نامشخصی انقدر دستپاچه شدن که داشتن اونو با کمترین سرباز راهی میکردن


:لطفا سوار شید

ادوارد پاشو روی جای پای جلوی در گذاشت و بالا رفت
چند لحظه بعد دوتا از سرباز ها که بسختی جاشون میشد دو طرف ادوارد نشستن و محکم به جلوی اتاقک ضربه زدن تا سوار براه بیفته

براه افتاده بودن و ادوارد فهمید اون دومین پیچیه که رد کردن با هر نفسی که میکشید موقعیت سرباز هارو بهتر و بهتر درک میکرد , اونها بهم چسبیده بودن و انگار پادشاه نمیخواسته کسی بفهمه دارن اونو منتقل میکنن !

چشماشو بست و خودشو اماده کرد موقعیت دسته ی شمشیر ها ارنج های سربازها , داد و هواری که میتونست سوار رو متوجه کنه !
اونها اونقدر دور شدن که نگران سرو صدا نباشه , نهایت کاری که سوار میتونست بکنه اومدن به پایین و با خبر شدن از وضعیت داخل اتاقک بود پس باید هرجور شده از شر اون دو سرباز خلاص میشد

زانوهاشو به دو طرف فشار داد و باعث شد اونها به دیواره ی چوبی بچسبن
خواستن شمشیر هارو بردارن اما با فشاری که پاهاشون به شمشیر وارد میکرد نتونستن سریع باشن و ضربه های پیاپی ادوارد با دستبند های اهنی و ارنجش به سرباز ها اونهارو از پا دراورد

بعد چند لحظه گاری از حرکت ایستادو سربازی که گاری رو میروند با شمشیر به در ضربه زد

:هی ... اون تو چه خبره?


سرباز ضربه ای دوباره به در زد و درست تو همون لحظه ادوارد محکم به پا درو کوبید طوریکه در با شدت به بیرون پرت شد
سرباز از ضربه ی ناگهانی روی زمین افتاد اما همینکه خواست بلند شه فرمانده رو دیدکه روی شکمش نشسته زانوش روی دستش فشار میاورد تا شمشیرو بندازه و با زنجیر دستبندهاش به گلوش فشار میاورد



.............................


با ورود گروه ساکسون ها به قصر مردم متوجه ورود اونها شده بودن و به لطف بچه هایی که لویی تو سطح شهرفرستاده بود همه تقریبا از زندانی بودن ادوارد با خبر شدن



انجی خیلی سریع تر از بقیه ی کسانی که به پیشواز رفته بودن وارد قصر شد و بلافاصله به دیدن پادشاه رفت

:چی شده انجی?

انجی از همراهان پادشاه خواست از اونها فاصله بگیرن و خودش به پادشاه نزدیک شد و همراهش قدم زد


:تو مسیری که ساکسون ها رو میاوردم به قصر مردم عصبی و ناراحت بودن همه داد میزدن فرمانده رو ازاد کنین .... نمیدونم چطور ...

پادشاه یقه ی انجی رو گرفت و با عصبانیت کوبیدش به کناره ی راهرو و براش مهم نبود که بقیه  چه فکری درموردش میکنن


:ای احمق چطور اجازه دادی اون ها همچین حرف هایی بزنن اصلا از کجا فهمیدن ? حتما ساکسون ها شنیدن تو منو نابود کردی .... گمشو برو به اون سربازا خبر بده فرمانده رو برگردونن


:اما ... بذارید حرف..بزنم

پادشاه یقه ی انجی رو ول کرد و اونم بعد چند سرفه دستشو از روی گلوش برداشت و بهش نگاه کرد


: بهتره بذاریم برن و بگیم برای حل اختلاف باتلاق لاگوس فرستادیمشون ...


:اونها باور نمیکنن نمیگن کی برمیگردن!


:امروز رفتن و برگشتنشون طول میکشه




:اگه گند بزنی خودم سرتو میبرم و وصلش میکنم سردر همین قصر انجی


انگشتشو که تهدید وار تکون میداد و از جلوی صورت انجی کنار زد و براهش ادامه داد تا به پیشواز ساکسون ها بره



.......................

های گایز قسمت بعد قسمت آخره ❤🏹
لاو یو 🍺

Continue Reading

You'll Also Like

150K 3.9K 63
Louis is a single dad having problems raising his son, Jonah all by himself. Harry is a student at university. His part-time job is to teach childre...
1M 33.4K 79
"𝙾𝚑, 𝚕𝚘𝚘𝚔 𝚊𝚝 𝚝𝚑𝚎𝚖! 𝚃𝚠𝚘 𝚕𝚒𝚝𝚝𝚕𝚎 𝚗𝚞𝚖𝚋𝚎𝚛 𝚏𝚒𝚟𝚎𝚜! 𝙸𝚝'𝚜 𝚕𝚒𝚔𝚎 𝚝𝚑𝚎𝚢'𝚛𝚎...𝚍𝚘𝚙𝚙𝚎𝚕𝚐ä𝚗𝚐𝚎𝚛𝚜 𝚘𝚏 𝚎𝚊𝚌𝚑...
161K 11.4K 61
BOOK #2 They say love heals scars, but Seokmin's scars were lessons-bitter reminders that twisted him into a creature of darkness. His life was a ser...
25.2M 463K 52
❝This is wrong Harry,❞ I pant as he rips off my top, exposing my bra. I soon give into him as his arms lock on my waist, lifting me onto the kitchen...