+حالت بهتره؟
به ارامی سر تکون داد
-فکر کنم
تکون خوردن مداوم دلیجان باعث شده بود خوابالود بشه.یونگسان لبخندی زد و سرش را روی شونه مونبیول گذاشت
+فکر نکنم اشکال داشته باشه بخوابیم
-نه..اشکالی نداره
●••فلش بک••●
نگاهی به جنگل تاریک ، پشت سرش انداخت و دره چوبی و هول داد.زن کودک نوزادی که در اغوش گرفته بود و بوسید و قدمی به داخل کلبه چوبی برداشت.
زنِ مو سیاهی ، با شنل سبز رنگ و چشمان یاقوتی منتظر ایستاده بود.
-منتظرتون بودم
+متاسفم..باید از راه مخفی میومدیم
جلو اومد و کنجکاو به چهرهی پوشیده زنی نگاه کرد که نوزادی در اغوش داشت.زن کلاه شنلش را عقب برد تا چهره زیبا و فریبندشو نشان بده
حیرت زده لبخند زد
-خوشحالم میبینمتون ملکه
+منم همینطور
زن قدمی به جلو برداشت و صورت کودک و نشون داد.
+دخترمه..
-بشینید.
ارتور صندلی چوبی را عقب کشید و به همسرش اشاره کرد تا بشینه.کودکش را در اغوش فشرد و به ارتور خیره شد.ارتور دستپاچه نفسی کشید.
لبخندی زد و از دمنوشی که درست کرده بود در دو فنجون ریخت.اونها رو روی میزی چوبی،که درست جلوی پادشاه و ملکه بود گذاشت
+به کمکتون نیاز داریم
دست هاشو به سینه زد و روی صندلی مخصوص خود نشست
-من به شما کمک کردم.دخترتون سالم به دنیا اومده،مگه این چیزی نبود که میخواستید؟
+درسته..ولی این کافی نیست!اون وارث تاج و تخت دله..نمیتونم بزارم دارکنس دخترمو نابود کنه
-چه کاری از دستم بر میاد؟
نگاه مردد ارتور و همسرش بهم گره خورد.نفس عمیقی کشید و به ارامی روی زانو هایش نشست
+لطفا..فقط یک بار دیگه بهمون کمک کن تا بفهمیم دارکنس چه نقشه ای داره.التماست میکنم دِس..اون تنها فرزندمونه!
با تعجب به ارتور و بعد به همسرش نگاه کرد.چشم های ملکه پر از اشک شده بود.پادشاه دل..بهش التماس میکرد؟اون که از همه چیز خبر داشت..چرا به ملکه و پارشاه و کودک تازه متولد شدشون کمک نمیکرد؟
-پادشاه لطفا اینکارو نکنید!دِس بهتون کمک میکنه
*(دِس مخفف همون دِستینی Destiny به معنی سرنوشت عه)
ارتور بر روی صندلیاش نشست و منتظر به زن خیره شد.بلند شد و به طرف کتابخوانه بزرگش رفت
-من..نمیتونم کمک بزرگی بهتون بکنم.برای من هم قانون هایی وجود داره!نمیتونم خودمو با طبیعت درگیر کنم
زن به گریه افتاد:در حدی که..بتونیم از دخترمون محافظت کنیم..برامون کافیه
به ارامی سر تکون داد.کتاب قطوری برداشت و به طرف زوج غمگین راه افتاد.کتابو روی میز گزاشت و به طرف ملکه رفت.با احتیاط کودکو در اغوش گرفت و بهش نگاه کرد
کنار میز بزرگش برگشت و به شمع زرد رنگی نگاه کرد که روی میز بود.وقتی شعله شمع روشن شد سر بلند کرد و گفت:متاسفم که مجبورم همچین حرفی بزنم..ولی..درست همون موقعی که فکر میکنید همه چیز درست شده..دارکنس دخترتون و به قتل میرسونه
ماریلین وحشتزده دستشو جلوی دهنش گذاشت و به ارتور نگاه کرد.ارتور نفس کلافه ای کشید و پرسید:چجوری میتونیم نجاتش بدیم؟
دستشو بالا اوارد و گونه نرم کودکو نوازش کرد،لبخندی زد
-یا چیزی که دارکنس میخواد و بهش بدید..یا یه محافظ برای دخترتون پیدا کنید
ارتور با عصبانیت فریاد کشید:این سلطنت متعلق به دخترمه!
+شما دارکنس و نمیشناسید؟حتی نگهبان های سلطنتی هم نمیتونن جادوی اونو شکست بدن
لبخندی زد و انگشتشو روی خال کوچیکی کشید که بالای چشم راست کودک قرار داشت
-شاید بتونم از دختره ماه کمک بگیرم
و به ارومی با خودش خندید.نگاه متعجب ارتور و ماریلین بهم گره خورد.دستینی همیشه همینطور بود...حرف هایی میزد که فقط خودش متوجه میشد!
+منظورت..چیه؟
-اطراف دروازه دل،یه یتیمخانه وجود داره..کودک نوزادی اونجاست که شب ماهگرفتگی به دنیا اومده،اونو بیارید اینجا
ارتور لب باز کرد تا حرفی بزنه ولی پشیمون شد.تجربه ثابت کرده بود همیشه باید بدون سوال پرسیدن کاری که دستینی ازش میخواد و انجام بده!
-جاسمین؟؟
کمی بعد دختر ریز جثهای به طرفشون اومد
+بفرمایید
-با پادشاه برو..دختره ماهو نشونشون بده
+چشم
کمی بعد ارتور به همراه جاسمین از کلبه بیرون رفتند.ماریلین در حالی که کودکش را به ارامی نوازش میکرد سخت مشغول فکر کردن.همونطور که برگه های کتاب و ورق میزد پرسید:چه ارزویی برای یونگسان داری؟
ماریلین لبخندی به چهره غرق در خواب کودکش زد
+میخوام به خوبی بزرگ بشه..لیاقت مقامشو داشته باشه..ادم خوبی باشه..با مردی که دوسش داره ازدواج کنه و یه زندگی خوب داشته باشه
ناامیدانه زمزمه کرد:متاسفم که بهشون نمیرسی
●••پایان فلشبک••●
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد خودشو ارام کنه.نمیدونست چرا..فقط مضطرب و نگران بود! پشت هم به خودش تکرار میکرد:"چیزی نمیشه،یونگسان به مروارید میرسه..همه چیز تموم میشه!"
اما با وجود این بازهم نگران بود.شاید هم..میترسید!
یونگسان زانوهاشو جمع کرده بود و چونشو روی اونها گزاشته بود.به مونبیول و اخم بین ابروهاش خیره شده بود.از اخرین دفعهای که مونبیول انقدر سرد و خشک رفتار کرده بود مدت زیادی نمیگذشت
پس منتظر نگاهش میکرد تا راجب وضعیتش حرف بزنه.مونبیول خوب نبود!این رو با دیدن چهره پریشون و اخمی که کرده بود میشد فهمید.انقدر نگران مونبیول بود که به یاد نداشت روز بعد چه اتفاقی قراره بیوفته!
پلک هاشو بهم فشرد و خودشو به طرف مونبیول کشید.دستشو رو دست مونبیول گذاشت.سر بلند کرد و به یونگسان نگاه کرد
+خوبی؟
-نمیدونم
+بیا
مونبیول و در اغوش کشید.در حالی که بخاطر بغضِ تیزه گلوش اخم میکرد سرشو رو سینه یونگسان گذاشت.
+تو..خیلی اشفتهای
چشم هاشو بست و اجازه داد اشک هاش گونه هاشو خیس کنن
-خوب نیستم..نمیدونم چرا..نمیتونم تمرکز کنم
دستشو بالا اوارد و به ارامی به موهای مونبیول کشید،بوسه ای روی پیشونیش نشوند
+متاسفم
-بهت گفتم اینو نگو
+بخاطر من اینجوری شدی..قول میدم وقتی همه چیز تموم شد..برات جبرانش کنم
لبخندی زد و بلند شد،در حالی که به لب های سرخ یونگسان خیره شده بود گفت:با یه بوسه جبرانش کن..
به ارامی خندید،دستشو بالا اوارد و روی گونه مونبیول گذاشت.سرشو جلو برد و لب هاشونو روی هم گزاشت.دستشو میون موهای یونگسان فرو کرد و لب هاشو بوسید.لبخندی زد
-همین!
خندید:من جدی گفتم
-منم جدی گفتم
وقتی دلیجان از حرکت ایستاد اخم کرد و نگاه شاکیشو به در دوخت.سکوت بود و سکوت..
+چی-
انگشتشو رو لب های یونگسان گذاشت و زمزمه کرد:هیشش
"چی شده؟؟" نگران از خودش پرسید.کدوم یکی از مشکلاتشون بود؟نگهبان های تاریکی؟یا ال ها؟شاید هم درختی که وسط جاده افتاده...میتونست راهزن هم باشه!
"من راهزن و دزد و به نگهبان ها ترجیح میدم.."
+دخترا؟به مشکلی داریم!!
با شنیدن صدای مرو کلافه جا به جا شد.به چشم های یونگسان نگاه کرد و بهش لبخند زد.زمزمه کرد:چیزی نیست
خودشو جلو کشید و دره دلیجان و باز کرد،جادهی تاریک خبر از شب میداد.مرد ایستاده بود و منتظر نگاهش کرد.با احتیاط به اطراف نگاه کرد و به ارامی از دلیجان پایین اومد.
-چی شده؟
مرد زمزمه کرد:متاسفم
-چی-
قبل از کامل کردن حرفش شئ محکمی روی سرش فرود اومد و..دیگه چیزی نفهمید
♡متاسفم که بعد یه قرن با این یه ذره پارت اومدم😅😪
قول میدم تو پارت های بعدی جبران کنم~
این فیک مسخره رو، دو سه پارت دیگه تحمل کنید تموم میشه:)🤗💜
مرسی♡