Beauty of you

By LouisStylys28

3.8K 1.1K 1.8K

❌COMPLETE❌ Edward + Louis تاریخی* چند پارت * More

1
2
3
5
6
7
8
9
10

4

343 114 93
By LouisStylys28

چطور بپذریم ?
سوالی که ادوارد کل مسیرش به قصر از خودش میپرسید اما جوابش هربار تصویری از لیام بود که بهش هشدار میداد نباید کار عجولانه ای بکنه

ظلمی که به پادشاه به حق شده بود یک طرف , پادشاه ظالم و نالایقی که به تخت نشسته بود و جون سرباز های زیادی بخاطرش از بین رفته ...یک طرف

وقتی لویی رو به اتاقش رسوند اونقدر خسته و ضعیف شده بود که براحتی خوابش برد و تنها دغدغه ی فرمانده این بود که پادشاه فعلا لویی رو ملاقات نکنه

از اتاق لویی بیرون اومد و وقتی ندیمه درو بست از راهرو سمت ورودی اصلی رفت
با دیدن پزشک سری تکون داد و اجازه داد به اتاق لویی بره , طولی نکشید که پادشاه و همراهانش هم به اونجا اومدن اما وقتی ادوارد جلوشون ایستاد شتاب همگی از بین رفت و با تعجب بهش نگاه کردن

رو به مشاور پادشاه کرد

:اینجا چیکار میکنید ? مگه نمیدونید همسرشون در بستر  بیماری هستن بهتره پادشاه زمان دیگه ای ایشونو ملاقات کنن

پادشاه خواست با خشم فرمانده رو کنار بزنه که انجی زودتر رو به روی فرمانده ایستاد


:چطور مگه ? پادشاه نگران حال ملکه هستن


فرمانده نگاهی به انجی کرد

:از اونجایی که توی برف گیرافتادن بنظر سیاه سرفه باشه ... هرچقدر به خوابگاه ایشون رفت و آمد کمتر باشه بیماری سرایت نمیکنه

پادشاه که هول کرده بود جلو رفت و با ترس آستین فرمانده رو گرفت

:سیاه ... تو مطمئنی ?!


:مطمئن نیستیم اما باید از جون شما محافظت بشه



:اره اره ... هر کاری که لازمه بکن ... اصلا مسئولیتش با شما

و با همون دستپاچگی همراه مشاورش از اتاق لویی دور شدن
در زمانیکه یک سرماخوردگی ساده جون آدم هارو میگرفت , سیاه سرفه چیزی شبیه به سرطانی بدون علاج بود هرچند ریسک زیادی داشت اما ادوارد میدونست باید پادشاه و برای یک مدت از اونجا دور نگه داره


...................

دو روز میگذشت و پادشاه به بهانه های مختلف از قصر بیرون میرفت
شجاعت نباید زیر سوال میرفت پس اگه بیکار داخل قصر قدم میزد و مورد سوال قرار میگرفت که چرا به همسرش سر نمیزنه شجاعتش در خطر بود و بهترین انتخاب نبودن در قصره

انجی که سوار اسب شده بود با چشم های ریز شده به عقب نگاه کرد و دستی روی ابروی پرپشتش کشید

: یک نفرو فرستادم تا سرو گوشی آب بده اعلی حضرت

: خب که چی , بعید نیست به زودی بمیره اگه سیاه سرفه باشه ... توی اون سرما حتی یه خرس هم نابود میشد


:اما ...

:چی شده بگو

:ایشون در طول روز فقط چند بار سرفه کردن در صورتی که از علائم این بیماری صرفه های شدید همراه با بالا اوردن خونه

پادشاه کمی فکر کرد و بعد چشم به انجی دوخت


:به جاسوست بگو امروزو فردا رو هم همونجا بمونه اگه اینطور باشه پس یکی این وسط داره پا رو دم شیر میذاره


:یعنی ملکه میخوان کاری بکنن ?

: بعید میدونم همچین شجاعتی داشته باشه ... اون بدون پشتوانه جرات نداره آب بخوره


:شاید ... فرمانده ?

و پادشاه دیگه حرفی نزد و چرخید و به باروی قصر نگاه کرد
درست کمی انطرف تر اون بارو فرمانده داشت به گروهی که همراه پادشاه از اونجا دور میشدن نگاه کرد
و به این فکر میکرد که چطور با وجود داشتن چشم ادم میتونه کور باشه?
فرار از ترس کاملا واضح بود اما خود پادشاه اونو نمیدید
تمام تصمیماتش توسط مشاور دغل بازش اداره و کنترل میشد اما نمیفهمید !
سیاست اون بخشی از حکومت بود که هیچ وقت ازون خوشش نیومد , اما باهوش بودن اگه تو منجلاب طمع نیوفته یه نعمته

:منو صدا زدید فرمانده ?

ادوارد چرخید و به افسرش نگاه کرد

:بدون اینکه کسی بفهمه دنبال یکی به اسم نایل هوران بگرد و اگه پیداش کردی مخفیانه اونو به اقامتگاه لیام ببر

:اطاعت میشه , امر دیگه ای ندارید ?

:نه , میتونی بری

افسر که دور شد سربازی که منتظر بود اونها حرفشون تموم بشه جلو اومد و تعظیم کرد

:از اقامتگاه ملکه منو فرستادن دنبال شما

ادوارد نگاهی اجمالی بهش انداخت و بعد سمت اقامتگاه حرکت کرد
سریع و با قدم های بلند از اون سرباز دور و دور تر شد
سرباز دید که فرمانده کمی جلوتر ایستاد و به دربان چیزی گفت و قبل اینکه وارد قصر بشه نگاهی بهش انداخت

وقتی فرمانده داخل قصر شد سرباز دنبالش رفت اما نگهبان جلوشو گرفت

:هی , من محافظ ملکه ام چرا جلومو گرفتی ?

:به من گفتن کسانی که اونروز توی اقامتگاه شکار دستشون زخم شده رو بفرستم پیش افسر عدلیه


:چی? چرا ?

:از خودشون بپرس , فعلا همراه من بیا

ادوارد کنار دیوار ایستاد تا اینکه مطمئن شد اون سرباز همراه نگهبان از اونجا دور شده راهی اتاق شد
با عبور از راهرو و رسیدن به در چند بار بهش ضربه زد و بعد وارد شد

لویی که ترسیده بود روی تخت نشست و پتو رو با دو دست جمع کرده بود و با دیدن ادوارد نفس راحتی کشید

:آروم باشید چیزی نشده

:چرا انقدر دیر کردین ? پادشاه کجاست برنگشته ?




فرمانده به نگهبان اشاره کرد و اون بلافاصله درو بست


:بهتره بیشتر حواستونو جمع کنین وقتی در بازه یا نگهبان جدیدی میاد بهتره نقشتونو فراموش نکنید




:اتفاقی افتاده ?



فرمانده که میدونست لویی ممکنه از این اشفته تر بشه بهتر دید چیزی رو لو نده


:هیچ اتفاقی نیفتاده و پادشاه تو قصر نیستن اما شما باید اماده باشید تا باهاشون رو در رو بشید




لویی سرشو پایین انداخت


:اون پادشاهه همه به حرفش گوش میدن ... کی به پسر یه معشوقه اهمیت میده?




:خودتون چی?



لویی سرشو بالا گرفت



:خودتون اهمیت نمیدین ? اگه بخواین ضعیف بمونید و بذارید حقتونو یه قاتل بخوره هیچ صلاحیتی برای حکومت ندارید اما ... اگه نمیخواید خون خاندانتون پایمال بشه من کمکتون میکنم ... معشوقه یا هرچی ... شما خون پادشاه و تو رگهاتون دارید



لویی خودشو جمع کرد , احساس خجالت زدگی داشت , شاید اون قوی نبود که مسئولیت به این بزرگی رو قبول کنه




:چطور جلوی پادشاه وایسم وقتی حتی نمیتونم بدون ترس بهش نگاه کنم , چطور میتونم مقابل حرف مردم وایسم , چطور مقابل حرفها و زمزمه هایی که میدونن من .. یه مرد کامل نیستم وایسم , اونا منو حرومزاده صدا میکنن چطور جلوشون وایسم ?




فرمانده چند قدم جلو اومد و با همون صلابت همیشگیش به لویی نگاه کرد



:میخواید وایسید ? ... دست منو بگیرید

لویی به دست ادوارد نگاه کرد و بعد به صورتش



:تو دستمو ول نمیکنی مگه نه ?


:هرگز


.....................


پادشاه داخل سرسرا به سمت سالن حرکت میکرد که انجی با دستپاچگی سمتش رفت



:باز چی شده ?



:سربازی که فرستاده بودم برای جاسوسی دیروز توسط یکی از نگهبان ها دستگیر شده ...





:خب ?





:مشکوکم که فرمانده نقشه ای در سر داره ... شاید کسی که پشت ماجراست ایشون هستن نه ملکه ... ملکه ضعیف هستن و خودتون گفتید ممکنه کسی پشت ماجرا باشه




:فرمانده ! ... فورا یه جلسه ترتیب بده و فرمانده رو هم خبر کن ... باید اوضاع و کنترل کنیم




:اطاعت میشه اعلی حضرت ولی مطلب دیگه ای هم هست




پادشاه که داشت عصبی میشد نگاهی به خدمه اش کرد که کمی دورتر ایستاده بودن




:زودتر حرفاتو میزنی یا همینجا سرتو بزنم انجی?




:منو عفو کنید اما جاسوسم در مورد اینکه فرمانده دنبال یه شخص مهم میگشته گفت ... هارن یا همچین چیزی دقیق نتونسته بفهمه




:پس بهتره خودت دقیقشو بفهمی , گمشو و زودتر به کارا برس قبل اینکه سرتو از دست بدی




انجی تعظیمی کرد و پادشاه چرخید سمت راهروی جنوبی



:میریم به اقامتگاه ملکه



و همه همراهانش دنبال پادشاه براه افتادن




................



سلام لاولیا ❤
امیدوارم لذت ببرید





Continue Reading

You'll Also Like

1.3M 57K 103
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
8.8M 215K 80
"Who's that over there?" The man looked at me like I was from outer space, or perhaps like I lived under a rock, maybe a mixture of both. "Him...
49K 8.6K 54
-لیامم؟ اولین کلمه ای که بعد از اون اتفاق به زبون اوردم... نمیخوام کار اون لعنتی بالا سرمو انجام بدم اما میدونم تقصیر کیه... چند انسان بی ارزش... اما...
639K 18.8K 36
Louis Tomlimson had his life planned out at 16, he was a football prodigy and was on top of the world, until it all came crashing down in the space o...