ᴛʜʀᴏʏ

By ShirinOo_

46.9K 12.8K 732

تعادل! کلمه ای که بعد از به وجود اومدن اون قوانین مسخره تعریف شد. تعادلی بین سه گونه آلفا، بتا و امگا... تعا... More

•آشنایی با ژانرای فیک•
Throy,ch1
Throy,ch2
Throy,ch3
Throy,ch4
Throy,ch5
Throy,ch6
Throy,ch7
Throy,ch8
Throy,ch9
Throy,ch10
Throy,ch11
Throy,ch12
Throy,ch13
Throy,ch14,15
Throy,ch16
Throy,ch17
Throy,ch18
-Special Part-
Throy,ch19
Throy,ch20
Throy,ch21
Throy,ch22
Throy,ch23
Throy,ch24
Throy,ch25
Throy,ch26
Special (ch/26)
Throy,ch27
Throy,ch28

Throy,(End)

1.6K 416 111
By ShirinOo_

این بار بدون اینکه دست هاش به زنجیر بسته بشه روی صندلیش نشسته بود. حتی حالا میتونست از پنجره به پرنده های روی درخت ها نگاه کنه.

اثر قطره های بارونی که دیشب باریده بود روی شیشه بود و دیدش رو تار میکرد.
رگ های بدنش دیگه طاقت اون همه تزریقات رو نداشت ولی این دیگه ناراحت کننده نبود. اگه دیگه کسی منتظرش نبود پس میتونست با خیال راحت بمیره و این درد رو تموم کنه.

دختر کوچولوش جاش امن بود و درسته که چان بک رو ول کرده بود ولی اینکار رو با دخترشون نمیکرد.

چشم هاش رو بست و یه بار دیگه صورت هیونا رو تصور کرد و همین باعث لبخندش شد.

"به چی میخندی؟ "
صدای دکترش رو از پشت شنید ولی بدون اینکه تکونی بخوره دوباره نگاهش رو به پنجره داد.

"هیونا رو تصور کردم"
"دختر زیبایی داری"

بی صدا لبخند زد. منطقی نبود ولی الان اون دکتر نزدیکترین شخص بهش بود و ذهن بک بالاخره تحت تاثیر دارو تونسته بود همه چیز رو برعکس کنه.

اون حالا حس میکرد چان یه آدم عوضیه و دکترش میتونه دوست خوبی براش باشه.

"نمیخوای حرفی بزنی؟ "
از پشت بک رو مخاصب قرار داد و حرکت سرش رو به معنی "نه" دید.

"ازمایش ها خوب پیش میره. فکر نمیکردم دو روز بعد از دیدن اون جشن همچین نتیجه ای بگیریم. تو واقعا داری همکاری میکنی"

"توام همینو میخواستی"
خلاصه جواب داد و لحظه بعد سوزن نازک توی رگ های بیرون زده اش فرو رفت.

"تجهیزات اینجا دیگه کافی نیست. باید منتقلت کنیم"

دوباره حرکت سر بک رو دید و لبخند زد.
طعمه کوچیکش حسابی گول خورده بود و کامل خودش رو در اختیارش گذاشته بود.

شبی که بکهیون رو به بالای تپه برد تا جشن رو ببینه میدونست هیچ چیز شبیه واقعیت نیست و فقط میخواست اون پسر رو از همسرش ناامید کنه و حالا هم بهش راجع به تجهیزات دروغ گفته بود.
اون فقط میترسید چان بیاد دنبال بک چون این اتفاق به زودی میفتاد پس باید هرچه زودتر بک رو از اینجا دور میکرد تا دیگه کاملا خانوادش رو فراموش کنه و تبدیل بشه به مرده متحرکی که دستورات رو انجام میده.

"فردا از اینجا میریم"
"یعنی دیگه هیونا رو نمیبینم؟ "
سوالش رو با غم خاصی پرسید و وقتی سکوت دکتر رو دید فهمید اون برای همیشه خانواده اش رو از دست داده.

***

دو روز گذشته بود و تمام رسومات جانشینی انجام شده بود. حالا هیونا تحت بهترین مراقبت ها بود و همه میدونستن وظیفشون چیه.

چانیول مست و داغون دو شب پیش با حرفای پدرش به خودش اومده بود و حالا همون گرگ وحشی روی سکوی همیشگی ایستاده بود و با فریادهای از ته گلوش افرادش رو نظم میداد.

فلش بک_شب جشن

آخرین شیشه شراب قدیمیش رو نوشید و درحالی که تلو تلو میخورد سمت در رفت.
نمیدونست داره چه کار میکنه و فقط به راهش ادامه میداد.

با دیدن هیونا که میخندید، شیشه شراب از دستش رها شد و با صدای شکستنش توجه همه افرادش به سمتش جلب شد.

دیدن فرماندشون اون هم توی این حال اصلا جالب نبود ولی یه آدم مست که عشقش رو گرفتن توانایی تحلیل نداره پس بدون فکر خودش رو به بالای سکو رسوند و بعد از لبخند مستانه ای به دختر جلو تر رفت و درحالی که بی دلیل میخندید شروع به حرف زدن کرد.

"بهتون خوش میگذره؟ حسابی خوش بگذرونید.کی اهمیت میده چه اتفاقی افتاده؟ "

دوباره خندید و نزدیک ترین وسیله ای که جلوی دستش بود رو به سمت دیوار سنگی پرتاب کرد.

"مگه نمیگن آلفا ها وحشین پس چرا همیشه مجبوریم برای خواسته هامون التماس کنیم؟ "

دوباره نگاهی به هیونا انداخت که به خاطر فریاد های پدرش ترسیده و بغض کرده بود.

"چرا من همیشه لازمه برای حرفای یه چیزی رو قربانی کنم؟ اون بتاهای لعنتی دیگه چی از جونمون میخوان؟ چرا همیشه من قربانی بشم و اونا سالم باشن... "

هنوز حرف هاش تموم نشده بود تا اینکه مشتی توی صورتش فرود اومد و به خاطر مستیش روی زمین افتاد.

گرمی چیزی رو بالای لبش حس کرد و سخت نبود بفهمه که از بینش خون اومده فقط سوالش این بود چه کسی جرات مشت زدن بهش پیدا کرده.

"توی احمق... "
درحالی که به سختی بلند میشد فرد جلوش رو مخاطب قرار داد تا اینکه فهمید اون شخص پدرشه.

هنوز کامل بلند نشده بود تا مشت دوم توی صورتش فرود اومد و روی زمین افتاد.

تمام افراد سکوت کرده بودن و از ترس حتی جرات تکون خوردن هم نداشتن.
قطعا گرگ پیر درون آقای پارک از هرچیزی خطرناک تر بود و کافی بود بیدار بشه.

"مشت اول به خاطر بی لیاقتیت بود و دومی هم به خاطر حرفای مضخرفت"

مرد مسن جلو رفت و یقه پسرش رو گرفت و بلندش کرد تا مستقیم به چشم هاش خیره بشه.

"برای خواسته هات تلاش میکنی؟ اره چون من اینو بهت یاد دادم. از بچگی تا حالا کدوم خواسته رو راحت به دست اوری؟ توی احمق یه عشق ممنوعه رو انتخاب کردی و حالا داری براش میجنگی پارک چانیول"

هر کلمه ای که بیشتر میگفت فشار دست های پیرش هم دور گردن چان بیشتر میشد و همین باعث قرمزی صورت پسرش بود.

میتونست نم دار شدن مژه های آلفای رو به روش رو ببینه. اون پسر احمق خودش با قلب پاکش بود ولی خیلی وقت میشد از خود واقعیش دور شده بود.

یقه چان رو بیشتر به جلو کشید تا صورتش نزدیک تر بشه و بعد با گرفتن فکش مجبورش کرد به هیونا نگاه کنه.

"اون فرشته رو میبینی؟ به خاطر توی احمق اینجاست ولی تو مثل یه بازنده مست کردی و میای از حقت حرف میزنی؟ "

این بار به عقب هولش داد.
"توی احمق هیچ حقی نداری. فقط باید به خودت بیای و همسرت رو نجات بده. به اینا نگاه کن"

با دستش به افراد چان اشاره کرد.
"این همه آدم برای توی احمق اینجا هستن تا کمک کنن بعد تو میری مینوشی و عربده میکشی؟ میخوای همین الان بکشمت از این رنج و عذاب راحت بشی؟ "

اشک های توی چشم آلفای جوون نشون میداد حرفای سنگینی رو میشنوه.

"حرف بزن پارک چانیول! میخوای بکشمت؟ "
عربده آقای پارک به قدری زیاد بود که حتی صدای گریه های هیونا که چند دقیقه ای از شروعش میگذشت، قطع شد.

"نه؛ من لعنتی نمیخوام بمیرم. الان فقط میخوام بکشم. من اون دلتاهای عوضی رو میکشم"

"پس به خودت بیا. ما همه با تو هستیم"
رو به افراد چان گفت و در جوابش همه الفاها با صدای بلند موافقتشون رو اعلام کردن.

شاید اگه شرایط دیگه ای بود اونا از فرمانده شون ناامید میشدن ولی حالا همشون با حس خالصانه به فرمانده‌شون نگاه میکردن و میشد از حس توی چشم هاشون خوند که آماده انجام هرکاری هستن.

و این بین چانیولی بود که با چشم های خیسش برای آروم کردن دخترش یه بار دیگه از جاش بلند شد و اون رو توی اغوشش کشید و در آخر لبخند خسته ای به پدرش زد.

پایان فلش بک

لباس مشکی ای که به تن داشت بیشتر از هروقت دیگه ای به عضلاتش میچسبید و نشون میداد اون یه الفای قدرتمنده.

ذهنش سازمان یابی شده بود و میتونست بفهمه داره چه کار میکنه.
به لطف کای و چند تا از بهترین افرادش نقشه های ورودی به ساختمون دلتاها رو داشت و افرادش رو به چند تیم تقسیم کرده بود و بالاخره امروز قبل از غروب آفتاب برای نجات بکهیونش حمله میکرد و تمام اون عوضی هارو به سزای کارشون میرسوند.

در مرحله بعد هم به بقیه مخفی گاه های اون حرومزاده ها حمله میکرد و اجازه نمیداد هیچ دلتایی توی این سرزمین بمونه.

سهون و کای و چانیول هرکدوم فرماندهی یه دسته از افراد رو به دست میگرفتن و از سه ناحیه حمله میکردن.

هیونا به همراه جیهیون و آقای پارک به عمارت رفته بودن و جاشون امن بود.

***

بالاخره لحظه خداحافظی رسیده بود و قرار بود برای همیشه از به آغوش کشیدن دخترش محروم بشه.

حالا میرفت و پرنسس کوچولوش رو توی دستای همسر فراموشکارش رها میکرد.اون قول هایی که به بک داده بود فراموش کرده و اون رو بین دلتا رها کرده بود.
شاید نتونسته همسر خوبی باشه ولی بک امیدوار بود پدر خوبی برای هیونا باشه.

"امیدوارم همیشه اون آلفای قوی و فرمانده خشن بمونی. امیدوارم همیشه بهترین باشی نه چون هنوزم عاشقتم فقط چون باید برای دخترمون قوی باشی. تو من و عشقم رو ول کردی ولی نمیتونی دخترت رو رها کنی.خداحافظ پارک چانیول"

زیر لب زمزمه کرد و نگاه آخرش رو به تپه هایی داد که اون رو از دخترش جدا میکرد.

با گرفته شدن دستش توسط دکترش نگاهش رو برگردوند. نمیدونست چرا این همه عجله دارن.

قرار بود شب اینجارو ترک کنن ولی حالا حتی آفتاب غروب نکرده بود و ماشین اماده حرکت بود.

شاید اگه بکهیون میدونست که همسرش برای حمله به اونجا پشت کوه کمین کرده با خواست خودش سوار اون ماشین نمیشد.

***

"فرمانده اونا دارن فرار میکنن"
الفای جوونی با حالت سریعی سمتشون میدوید و فریاد میزد و وقتی چان فهمید قضیه چیه سریع به افرادش دستور حمله داد.

"سریع باشید. نباید بذاریم فرار کنن"

همه افراد با تمام توانشون از تپه پایین میدویدن و ماشین مشکی رنگی که میدیدن رو دنبال میکردن.

بکهیون که متوجه صداهای عجیبی پشت سرشون میشد، سعی کرد برگرده و همه چیز رو ببینه ولی قبل از اینکه موفق بشه آمپولی توی گردنش فرو رفت و سریعتر از همیشه بیهوش شد و نتونست ببینه که چانیول چطور برای داشتنش میدوئه و اسمش رو فریاد میزنه.
نتونست ببینه که همسرش برای برگردوندنش چه کارهایی کرده.

***

"لعنتی"
صدای فریاد چان در کنار صدای خورد شدن صندلی چوبی توی اتاق کار سهون باعث ازار گوش هرکسی میشد.

"فقط چند دقیقه دیر کردیم وگرنه الان بکهیون من توی بغلم بود و اون عوضیا داشتن تقاص پس میدادن"

"اروم باش. افرادمون دنبالشون رفتن و حتما میتونن جاشون رو پیدا کنن. نمیتونن تا ابد فرار کنن"

سهون سعی کرد دوستش رو آروم کنه هرچند خودش هم عصبی بود.
اون عوضیا چطور تونسته بودن از نقششون باخبر بشن.

"به نظرم اول به بقیه گروهک هاشون حمله کنیم و از این طریق ضعیفشون کنیم. به هرحال اینم یکی از اهداف مائه"

حق با کای بود. اونا به واسطه قدرتشون میتونستن تا مدت طولانی فرار کنن پس بهتر بود اول نیروهای کمکیشون رو نابود کنن و از این طریق تمام راه هارو براشون ببندن.

***

پشت سر هم از طناب ها بالا میرفتن طوری که با دست هاشون طناب رو میگرفتن و با پاهاشون دره رو بالا میرفتن.

با سرعتی که داشتن خیلی طول نکشید تا همشون دره سنگی رو بالا رفتن و بعد هرکسی پشت تکه سنگی قایم شد.

یک هفته گذشته بود و تا الان یکی از پایگاه های مخفی دلتاها نابود شده بود و امروز اومده بودن تا دومی رو نابود کنن.

سهون و کای با بررسی موقعیت و ضعیف بودن امنیت منطقه نیشخندی زدن و درحالی که خم شده بودن تا دیده نشن با اشاره دست، از افرادشون خواستن دنبالشون کنن.

چانیول به همراه عده دیگه ای هنوز سرجاشون بودن و قرار بود تا انجام شدن فاز اول نقشه همونجا بمونن و بعد حمله کنن.

برخلاف سری پیش این بار روز رو برای حمله انتخاب کردن و این یعنی نمیتونستن با پوشیدن لباس مشکی جلب توجه کنن برای همین همگی لباس های خاکی رنگی به تن داشتن و امکان لو رفتنشون کم بود.

سهون و افرادش از چپ و کای به همراه افرادش از سمت راست به اون دلتاهای لعنتی حمله کردن و خیلی سریعتر از چیزی که فکرشو میکردن دخلشونو اوردن.

ظاهرا این پایگاه مهمی نبود و این یعنی کیش و مات.
وقتی نیروهای جدیدی نیومد الفاها تونستن سریع به داخل ساختمون برن.

چانیول با دقت به رو به روش خیره بود و منتظر بود تا دوست هاش برگردن.

"پایگاه بزرگی نیست، برای چی نگهش داشتن؟ "
آلفای کنارش پرسید و تمرکز چان رو از رو به روش به هم زد.

"هرچی تعداد پایگاه ها بیشتر باشه یعنی لونه برای مخفی شدن بیشتره و فعلا نیازش ندارن برای همین نیروی کمی اینجا گذاشتن. فعلا همگی درحال فرارن"

مرد که از جواب کامل چان راضی بود سری تکون داد و مثل فرمانده اش نگاهش رو به دروازه داد.

بعد از چند دقیقه بالاخره سهون، کای و افرادشون بیرون اومدن.

"چیشد؟ "
چان جلو رفت و پرسید.

"چیزی اینجا نیست. یعنی الان نیست. مطمئنم قبلا اینجا بودن"
سهون درحالی که به خاطر نور شدید آفتاب اخم کرده بود گفت.

"از کجا مطمئنی؟ "
چان پرسید ولی جوابی نگرفت و این فقط یه معنی داشت. وسایل پزشکی که نشون میده بکهیون اینجا بوده!

"میریم"
با یاد دوباره امگاش قلبش به درد گرفت و این یعنی دیگه طاقت اونجا موندن نداشت.

"برمیگردیم اردوگاه، باید برای پایگاه بعدیشون آماده شیم"

***

یکی دو ساعت دیگه آفتاب طلوع میکرد ولی چان اهمیتی نداد و ماشین اردوگاه رو بدون معطلی برداشت.اون به انرژی نیاز داشت و باید هرطور شده اون رو پیدا میکرد.

از دروازه رد شد و بدون اینکه صدایی از خودش دربیاره مستقیم به سمت مقصدش رفت.
توی تاریکی راه میرفت و هرچی نزدیک تر میشد طاقتش هم کمتر میشد.

بالاخره به اون در بزرگ رسید و وارد اتاق شد.
هیونا کوچولوش اونجا بود. مثل یه فرشته خوابیده بود و همین باعث لبخند پدرش میشد.

انرژی ای که چانیول بهش نیاز داشت دقیقا همین بود. دیدن و به اغوش کشیدن آخرین یادگاری بکهیون.

جیهیون با وجود نگهبان های زیاد دم در راحت خوابیده بود و چان عمیقا خوشحال بود که تونسته از خواهر بک محافظت کنه.

دست های زخم شده اش طی عملیات های اخیر رو زیر بدن سبک دخترش برد و اون رو توی اغوشش کشید.

کوچولوش بین بازوها و سینه اش گم میشد و لطافت انگشت های کوچولوش روی بازوی برنز و بزرگ پدرش بیشتر خودنمایی میکرد.

چان بینیشو نزدیک صورت هیونا برد و عمیق نفس کشید. اون بوی بکهیون رو میداد و این یعنی دلتنگی!
دلتنگ اون پسر نیمه امگا با موهای لخت و پوست شیری. دلتنگ نیمه الفای فرز و نیمه بتای باهوش.

اون دلتنگ همسرش بود و قول داده بود به زودی اون رو درست مثل هیونا بین بازوهاش بگیره و نذاره دیگه ازش دور بشه.

***

روز پونزدهم از فرار دلتا ها بود و حالا تونسته بودن پایگاه سوم رو هم پیدا کنن ولی مشخص بود این یه پایگاه مهمه چون به فاصله هر دو متر یه نگهبان وجود داشت و مدام از قسمت های مختلف ساختمون محافظت میشد.

هرچند بودن بکهیون توی اون پایگاه بعید بود ولی چان امیدوار بود امروز دیگه همه چیز تموم بشه.

سهون دستش رو بالا برد و همه توجه رو به خودش جلب کرد.
انگشت اولش رو بالا برد و به افرادش نگاه کرد.
همگی به طرز عالی ای ساکت بودن.

چند ثانیه صبر کرد و انگشت دومش هم بلند کرد و نگاهش رو به چان داد و در نهایت با تایید چانیول، انگشت سومش هم بالا برد و حالا وقت انجام عملیات بود.

هرکسی طبق نقشی که داشت پیش میرفت.
تعدادی از اونا بمب هایی رو برای پخش کردن دود پرت کردن و همین بین که کسی به رو به رو دید نداشت، افراد کای وارد عمل شدن.

سهون و افرادش طبق معمول از سمت مخالف کای وارد شدن و چان هم با تعداد بیشتری از افرادش از پشت وارد شد.

هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای اسلحه ها بلند و درگیری دو گونه شروع شد.

تعداد دلتاها و قدرت الفاها بیشتر بود و همین اونارو توی این مبارزه مساوی میکرد.

سهون سعی کرد با سه تا از افرادش به داخل ساختمون نفوذ کنه ولی لحظه آخر کسی با پشت اسلحه اش توی سرش زد و همین برای سرگیجه سهون کافی بود.

با دید تارش به دوتا آلفای همراهش نگاه میکرد که مبارزه میکنن ولی خیلی زود دسته ای از دلتاها اضافه شدن و اون دو نفر هم زخمی کردن.

لحظه ای که سیاهی اسلحه رو روی سر خودش دید، کای به کمکش اومد ولی دیر شده بود و سهون به خاطر ضربه قبلی از هوش رفته بود.

کای که موقعیت رو بد میدید، به سرعت سهون رو همراه خودش به خارج محوطه برد و کنار ماشین هاشون گذاشت و وقتی برگشت خوشبختانه چانیول و بقیه موفق شده بودن تا داخل ساختمون پیشروی کنن و این پسر برنزه رو خوشحال کرد ولی یک لحظه از اطرافش غافل شد و همین کافی بود تا سردی چیزی رو توی بدن و گرمی خون رو روی پوستش حس کنه.

هنوز به پشت برنگشته بود که تیر دوم هم به سینه اش برخورد کرد و دیگه نفهمید چیشد و روی زمین افتاد.

***

دکتر جوون به همراه دوتا دیگه از همکاراش بالای سر بکهیون ایستاده بودن و بدون اینکه حرفی بزنن به وارد شدن مایع طلایی رنگ توی رنگ های بکهیون نگاه میکردن.

به راحتی میشد فهمید وضع بک بهتر بود و دیگه از لاغری ناتوان نبود و رگ های بدنش بیرون نزده بود.

اون خیلی آروم خوابیده بود و درحالی که تزریقات زیادی به بدنش وارد میشد قدرت میگرفت.

اخرین باری که بیدار شده بود ده روز پیش بود و ظاهرا اون دکتر های لعنتی تصمیم داشتن هنوز هم اون رو توی همین حالت نگه دارن.

پونزده روز میشد که بک رو فراری داده بود و پنج روز اول مدام بین پایگاه ها میچرخیدن تا به امن ترین پایگاه رسیدن و تونستن پسر نیمه امگا رو به این روز بندازن.

مرد دلتا دست های بک رو بین دست های خودش گرفت و با حس گرمی اون لبخندی زد.
"اون داره آماده میشه"

حرفش باعث لبخند دو دکتر دیگه هم شد.
"به افرادت بگو تعداد پایگاه های بیخودی رو بیشتر کنه. اونا نباید تا یک ماه اینده دستشون به ما برسه"

دکتر شخص چهارمی که توی تاریکی اتاق ایستاده بود مخاطب قرار داد و بعد خارج شد.

***

آخرین عملیات فقط یه تله لعنتی بود و وقتی چانیول وارد ساختمون شد فهمید اونجا فقط یه انبار خالیه و این عصبانیش میکرد ولی همه چیز با دیدن بدن غرق خون کای بدتر شد.

نمیتونست درست درک کنه که چه اتفاقی افتاده. اگه کای اینجا بود پس سهون کجا بود؟

علامت سوال توی سرش خیلی موندگار نبود چون سریعا با کمک افرادش کای و بقیه زخمی هارو به سمت ماشین ها بردن و همونجا تونست سهون رو ببینه که بیهوشه.

حداقل مطمئن بود سهون زنده اس ولی در مورد کای فقط میتونست دعا کنه!

***

بتا ها با سرعت میدویدن و زخمی هارو جا به جا میکردن.
وضع خوب نبود و بدتر از همه این بود که همه اینا فقط یه تله لعنتی بوده و هیچ دستاوردی به دست نیاوردن.

سهون بعد از یک ساعت به هوش اومد هرچند لوهان به خاطر اطمینان خودش و برخلاف خواسته سهون به اون چندین دارو تزریق و اونو بیهوش کرد.

لحظه اول که سهون رو توی اون حال به اردوگاه اوردن لوهان تا مرز بیهوش شدن ترسید ولی وقتی فهمید چیزی نیست تونست خودش رو جمع و جور کنه.

کای هنوز هم توی اتاق عمل بود و هیچ بتایی پاسخی راجع به وضعیتش نمیگفت.

عمارت و ازمایشگاه زیرزمینی پر از افراد زخمی بود. درواقع به خاطر تعداد زیاد تلفات مجبور شده بودن بیان به اینجا چون امکان مداوا توی اردوگاه خودشون وجود نداشت.

این بار حتی بتا ها هم با تمام وجودشون کمک میکردن و مشخص بود همشون میخوان هرچه سریعتر اون دلتاهای لعنتی نابودن بشن.

***

"پدر من دیگه نمیدونم چطور اون لعنتی هارو گیر بندازم"

چان درحالی که حواسش بود هیونا از بین دست هاش درنیاد زمزمه کرد هرچند اقای پارک عمیقا توی فکر بود و جوابی به پسرش نداد.

هیونا که از این حالت ساکن پدرش خوشش اومده بود انگشت چان رو توی دهنش برد و خوش شانس بود که پدرش تا یه دقیقه اصلا متوجه خیسی انگشتش نشد و در نهایت به خاطر صدای مک زدن اون فرشته کوچولو متوجه قضیه شد و تونست بین این شرایط سخت لبخند کوچیکی بزنه.

به سختی دستش رو از چنگ هیونا بیرون کشید.
"پرنسسم گرسنه اش شده؟ "
با لبخند گفت و اون رو به جیهیون سپرد.

هنوز حواسش پیش کای بود پس باید برمیگشت به زیرزمین تا اوضاع دوستش رو ببینه.

***

روزشمار زندگیش به سرعت میگذشت و حالا روز بیست و پنجم بود و حس میکرد هر روزی که میگذره بیشتر از قبل بکهیون رو از دست میده.

زندگیش مثل ساعت شنی ای بود که داشت به آخراش میرسید و اگه یکم دیرتر میجنبید همه چیز زیر و رو میشد و شاید دیگه نمیتونست بکهیون رو داشته باشه.

جاسوس هایی که نمیدونست پدرش از کی برای دلتاها گذشته بالاخره برگشته بودن و این تنها چیز مثبت این روزهای زندگیش بود.

الان جای بکهیون رو میدونست ولی مشکل اصلی نیروهای آسیب دیده‌ش بود.
تعداد زیادی زخمی بودن و قوای جسمیشون نصف شده بود و از طرفی بدون کای همه چیز سخت بود.

کای توی تمام عملیات ها نیروی مکمل سهون بود و این یعنی تیمشون ناقص بود.کاش هیچوقت توی تله نمیفتادن تا الان کای رو داشتن. دوستش رو کسی که همیشه با آرامش خاص خودش بقیه رو آروم میکرد و همیشه با تمام توانش مبارزه میکرد.

قطعا اگه بکهیون میدونست کای برای نجاتش چه کارهایی کرده تا اخر عمر ازش قدردان میشد.

با شنیده شدن صدای خنده هیونا سمتش برگشت که با خوشحالی یه انگشت جدید پیدا کرده بود. یکی که بهش غر نمیزد و اجازه میداد اون بچه شیطون با سر و صدا انگشتش رو بمکه.

"هی کای، من بهش اجازه نمیدم اینکارو بکنه چون عادت میکنه و تو با خیال راحت روی تخت دراز کشیدی و دستت رو دادی به هیونا تا خیسش کنه؟ "

کای به خاطر این رفتار چان یا درواقع رفتار پدرانه اش خنده ای کرد و بیشتر از قبل هیونا رو توی بغلش فشرد ولی بلافاصله به خاطر درد سینه اش اون رو فاصله داد.

"چان مگه تو عملیات نداری؟ برو دیگه، الان هم که رو تخت درمانگاه هستم بهم غر میزنی. فقط برو و منو با این پرنسس تنها بذار"

سهون که این وسط بیشتر از همه اخم کرده بود نگاهش رو به لوهان داد.
"واقعا نمیشد یه کاری کرد این موجود رو مخ توی عملیات مارو همراهی کنه؟"

لوهان با چشم های درشت نگاهش رو با تعجب بین سهون و کای رد و بدل میکرد.
"داری شوخی میکنی دیگه؟ نمیبینی حالشو؟ شانس اورده زنده اس"

سهون که هم برای کای ناراحت بود و هم برای تنهایی خودش، چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و از اتاق خارج شد و همین باعث خارج شدن لوهان هم شد.

حتما اون بتای زیبا میخواست الفاشو قبل عملیات حسابی ببوسه تا دلتنگی این مدتش جبران بشه.
به هرحال اونا مدت کمی میشد که دوباره با هم بودن و همین وادارشون میکرد در هر موقعیتی به هم عشق بورزن.

"به نفعته خوب از دخترم مراقبت کنی وگرنه این بار خودم میکشمت"
چان با لحن ارومی که مشخص بود هیچ جدیتی توش نیست زمزمه کرد ولی کای بدون کوچیکترین توجهی بهش، با هیونا بازی میکرد تا بالاخره فرمانده جوان هم از اتاق خارج شد.

***

"مطمئنی همینجاست؟ "
سهون از جاسوسی که آقای پارک برای دلتاها گذاشته بود پرسید و پسرک به معنی اره سر تکون داد.

"اصلا توقع همچین جایی رو نداشتم"
"اینطور نیست. این فقط ظاهر قضیه اس. برای اینکه کسی شک نکنه بیرون ساختمون خیلی داغونه و فقط چندتا نگهبان وجود داره ولی اون زیر یه آزمایشگاه بزرگ با کلی نگهبان هست.ورود بهش اصلا راحت نیست"

پسرک کامل توضیح داد و سهون در جوابش سر تکون داد.

"خب نقشه چیه؟ "
سهون اینبار فرمانده رو مخاطب قرار داد و چان که تا الان نگاهش به ساختمون بود توجهش رو به اونا داد.

"گفتی راهرو های داخل سالن رو خوب بلدی.یه بار دیگه راه ورود رو بهم بگو"

پسرک طبق خواسته چان دوباره شروع کرد به توضیح دادن تمامی راه ها و همچنین بهترین راه خروج.

طبق نقشه چان به اتاقی میرفت که بکهیون قرار داشت و بقیه با دلتاها مبارزه میکردن.
فقط امیدوار بودن تعدادشون کم نباشه.

این بار تمام آلفاهایی که توانایی مبارزه داشتن به علاوه بی فرقه های آموزش دیده اینجا بودن تا بک رو نجات بدن و دلتاهارو نابود کنن.

***

طبق گفته جاسوسشون، این پایین همه چیز متفاوت بود هرچند از شر چندتا نگهبان بالایی به راحتی خلاص شدن ولی اینجا با سد محکمی از نگهبان ها رو به رو بودن.

چانیول همون اول از تیم جدا شد و راهی که به بک ختم میشد رو طی کرد هرچند چند نفر از پشت همراهیش میکردن.

صدای اسلحه و شلیک از جایی که سهون رفته بود به زودی بلند شد و این یعنی حالا تمام دلتاها هشیار شده بودن.

نمیفهمید چرا تمام این آزمایشگاه های لعنتی با رنگ سفید پوشیده شدن.
این روزها حتی از این رنگ هم متنفر بود و قابلیت این رو داشت که اون رو با خون زیباتر کنه.

طبق انتظارش نگهبان های زیادی به سمتشون اومدن و الان دقیقا زمان بیدار شدن گرگ درونش بود و این کار با فکر کردن به بک سخت نبود.

کافی بود بک رو پشت این دیوار ها تصور کنه تا بتونه برای داشتنش هرکاری بکنه.

دسته اول اون دلتاهای لعنتی رو به همراه چندتا الفای پشت سرش به راحتی داغون کرد و خیلی زود دسته دیگه ای از اون عوضیا اومدن.

جثه دلتاها کوچیکتر بود و همین سرعتشون رو بیشتر میکرد ولی قدرت بدنی الفاها چیزی نبود که بشه دست کمش گرفت.

طبق حرفایی که پسرک جاسوس گفته بود فقط یه پیچ دیگه تا اتاق بک مونده بود ولی متاسفانه تعداد زیادی از اون حرومزاده ها جلوشون بودن و این یعنی اونا به شدت از اتاق بک محافظت میکردن.

در عرض چند ثانیه همه درگیر شدن و این بین تنها کاری که میتونست بکنه اینه به حرف افرادش گوش کنه و فرار کنه تا همسرش رو نجات بده.

بقیه افرادش با نهایت توانشون میجنگیدن و این برای چانیول خیلی ارزشمند بود.

با کمک افرادش تونست فرار کنه و خودش رو به اخرین اتاق برسونه.
دوتا نگهبان جلوی در بودن که نابود کردنشون برای چان سخت نبود پس در عوض چند دقیقه این کار رو انجام داد و در قدم بعدی در رو شکست و وقتی وارد شد با اتاق خالی ای مواجه شد که وسطش یه تخت سفید قرار داشت.

با قدم های اروم خودش رو وسط اتاق رسوند و دستش رو روی تخت گذاشت.
"گرمه... یعنی همینجا بودی"
زیر لب زمزمه کرد ولی قبل از اینکه برگرده کسی از پشت بهش حمله کرد.

اون لعنتی انگشت هاش رو توی چشم های چان فرو میکرد و جوری از پشت بهش چسبیده بود که فرمانده جوون نمیتونست کاری کنه و این عصبیش میکرد تا اینکه بالاخره تونست اون لعنتی رو با خشونت از خودش جدا و به رو به رو پرت کنه جوری که به تخت فلزی برخورد کنه اما اون فرد...

چند بار پلک زد تا از چیزی که میبینه مطمئن بشه ولی وقتی دوباره پسر رو به روش بهش حمله کرد فهمید هیچ چیز خواب نیست و اون واقعا بکهیون که میخواد بکشتش.

"هی بک...چه کار میکنی؟منم... چانیول... صبر... "

بک جوری با خشم بهش حمله میکرد که چان فقط میتونست دست هاش رو سپر خودش کنه و حرف بزنه.

اون چش شده بود؟ چرا میخواست چانیول رو بکشه؟
"لعنتی میگم منم! آلفات"

ولی بک انگار نه چیزی میشنید و نه درکی روی حرف های فرمانده داشت.

درنهایت وقتی تمام وسایل توی اتاق خورد شدن و بکهیون یه تیکه شیشه رو به قصد فرو کردن توی بدن چان بالا برد، فرمانده جوون به خودش اومد و دست های امگاش رو محکم گرفت هرچند بک قوی تر از این حرف ها شده بود و این بار حمله هاش رو با پا شروع کرد.

"بهت میگم بس کن"
این بار چانیول فریاد زد و بک رو با تمام قدرت بین بدن خودش و دیوار گیر انداخت.

دست های پسر نیمه امگا رو بالای سرش چفت کرد و توی چشم هاش زل زد.

"تو چت شده؟ "
اما بکهیون حرفی نمیزد و هنوز هم با قدرت تلاش میکرد تا از دست چان نجات پیدا کنه.

اون طبق دستور های مغزش فقط میخواست پسر رو به روش رو بکشه.

"بکهیون به من نگاه کن. منم چانیول... همس... "

هنوز حرفش کامل نشده بود که بک یکی از شیشه های داخل قفسه کنارش رو توی سر چان خورد کرد و از زیر دستش در رفت.

آلفای زخمی روی زمین افتاد و سعی کرد موقعیت رو بسنجه و تنها چیزی که تونست بگه یه کلمه بود.

"هیونا"

بکهیون که با تکه فلزی بالا سر چان ایستاده بود و میخواست اون رو توی سر الفا بزنه با شنیدن این اسم لحظه ای مکث کرد.

"چی گفتی؟"
و این لحظه ای بود که الفا تونست بالاخره صدای همسرش رو بشنوه.

"یه بار دیگه تکرارش کن"
لحن بک برخلاف رفتارش خیلی اروم و پر التماس بود و همین چان رو مصمم کرد که راه مقابله با این غریبه به ظاهر اشنا، مبارزه نیست بلکه حرف زدنه.

"هیونا... یادته؟ تو دختر کوچولومون رو یادته؟ "
"چی میگی؟ "

این بار صدای بک حس ترس رو القا میکرد.

"هیونا، دختر منو تو! تو بکهیونی... همسر من، امگای من. یادت نمیاد؟ "

"چان؟ "
بک زیرلب با خودش زمزمه کرد و به فکر فرو رفت.
چند ثانیه زمان نیاز داشت تا همه چیز رو به یاد بیاره و درنهایت با صورت اشکی به همسرش خیره بشه.

"چانیول تو اومدی"
همین جمله کافی بود تا میله آهنی رو روی زمین بندازه و سمت الفاش بره.

چان با دیدن وضعیت مناسب دست هاش رو برای به آغوش کشیدن امگاش باز کرد و اون رو به خودش فشرد.

چند ثانیه طولانی توی همون حالت ارامش بخش موندن.
بکهیون صورت اشکیش رو توی سینه الفاش مخفی کرده بود و از لمس دست های بزرگش روی سرش لذت میبرد.

چان که متوجه لرزش بدن بک بود اون رو کمی از خودش فاصله داد تا به صورتش خیره بشه.
"همه چیز تموم شد، باشه؟ من اینجام... ما اینجاییم تا نجاتت بدیم. باید بعدا برام توضیح بدی که چه اتفاقی افتاده ولی الان باید فرار کنیم"

ظاهرا همین حالا هم دیر کرده بودن چون شش تا دلتا توی اتاق ریختن و راه خروجشون رو بستن.

بکهیون که حالا به خودش اومده بود، میدونست دشمن اصلیش کیه پس بدون معطلی سمت دلتاها حمله کرد و متوجه نگاه تعجب برانگیز همسرش نشد.

دوتایی مبارزه میکردن هرچند چانیول بیشتر محو قدرت امگای شیرینش بود طوری که اون دلتاها رو به راحتی به درک واصل میکرد.

با قدرت و توانایی که هیچ کدوم ایده ای راجع به منبعش نداشتن اون عوضیا نابود شدن و اونا تونستن از اتاق خارج بشن.

ادامه مسیر هم با تعداد کمی دلتا رو به رو شدن که دیگه مشکلی براشون نبود و درنهایت تونستن از راه مخفی پشت ساختمون خارج بشن.

چانیول به محض اینکه مطمئن شد جاشون امنه دست بک رو با شتاب سمت خودش کشید طوری که امگاش توی بغلش پرت شد و قبل از اینکه فرصت تحلیلی بهش بده لبای خشک خودش رو لب های صورتی بک رسوند و با خشونتی که از شدت دلتنگی بود مشغول بوسیدن همسرش شد.

زبونشون با نظم خاصی روی هم میغلطید و دست هاشون همدیگه رو لمس میکرد.

ظاهرا گرگ درون چان هنوز هم بیدار بود و نیاز داشت تا اون امگای زیبا رو دوباره براش خودش کنه پس با عجله ای که داشت، لبش رو به گردن سفید رنگ بک رسوند و دندون هاش رو بار دیگه توی جای قبلی فرو کرد.

درحال حاضر تنها چیزی که نیاز داشت یه محیط آروم و خلوت با امگاش بود پس فقط دست بکهیون رو گرفت و سمت ماشین ها برد.
باید از اوضاع سهون هم مطمئن میشد.

خوشبختانه وقتی ساختمون رو دور زدن و به جای اولشون رسیدن همه افراد به همراه سهون اونجا بودن و این یعنی پایان داستان دلتاها!

***

در تمام طول مسیر، بکهیون سکوت کرده بود و چان بهش حق میداد تا با خودش فکر کنه.
اتفاقات زیادی افتاده بود و قطعا هنوز خیلی چیزا کشف نشده بود.

"مطمئنی که من برای هیونا خطری ندارم؟ "
با سوال یهویی بک، همه توجه ها بهش جلب شد.

"این چه سوالیه؟ تو پدرشی چه خطری میتونی داشته باشی؟ "

"خودت دیدی مثل یه حیوون درنده شده بودم و کسی رو نمیشناختم... اگه... اگه... "

بغض سنگینی راه گلوش رو بسته بود و اون رو توی نیازمند ترین حالت ممکنش نشون میداد برای همین چان دستش رو گرفت و مجبورش کرد توی بغلش بشینه.

"به من نگاه کن"
بک که سرش پایین بود با حرف چان بهش خیره شد.

"وقتی اسم هیونا رو آوردم همه چیز درست شد، تو شدی بکهیون من و همه چیز یادت اومد پس نگران چیزی نباش. آغوش تو امن ترین جا برای هیوناس
باشه؟ "

پسر کوچیکتر که تا حدی قانع شده بود سرش رو به نشونه باشه تکون داد و ادامه مسیر رو همونجا توی بغل چان، درحالی که سرش روی شونه الفاش بود، موند.

***

خبر موفقیت عملیتات زودتر رسیده بود برای همین همه توی حیاط اصلی عمارت منتظر برگشت تیم بودن.

همه غیر از بکهیون از ماشین پیاده شده بودن.
بک که انگار هنوز هم میترسید انتهای ماشین نشسته بود ولی وقتی دست چان به سمتش دراز شد لبخند خسته ای زد و دست همسرش رو گرفت و از ماشین پیاده شد.

الفا جلو رفت و پیشونی بک رو بوسید و بعد لبش رو تا زیر گوش پسر نیمه انگا پایین اورد.
"همه منتظر توان؛ منتظر قهرمان اصلی این داستان. آماده ای براش؟ "

بک که همین حالا هم با بوی الفاش اروم شده بود نفس عمیقی کشید و همراه بقیه وارد حیاط شد و به محض دیدن هیونا کوچولوش توی بغل جیهیون دوباره مکث کرد.

اشک میریخت و از دیدن اون دوتا فرشته خوشحال بود ولی انگار چیزی اون رو سرجاش نگه داشته بود ولی ظاهرا جیهیون دیگه طاقت نیاورد و به سمت برادرش اومد و دخترش رو توی آغوشش داد.

هیونا هم انگار حسابی دلتنگ پدرش بود چون دست های کوچیکش به پیرهن بکهیون چنگ میزد و اروم اشک میریخت.
همه با دیدن صحنه رو به روشون سکوت کرده بودن و فقط عشق بین اون خانواده رو تماشا میکردن.

بک تمام صورت و دست های دخترش رو بوسه بارون کرد و عطر تنش رو به ریه هاش وارد کرد.
"پرنسس من خیلی بزرگ شده. من رو ببخش که نتونستم این مدت کنارت باشم پرنسسم. میبخشی منو؟ "

با صدای گرفته ای زمزمه کرد و دوباره دخترش رو توی آغوشش فشرد.

در نهایت چانیول از پشت بهشون نزدیک شد و هردوشون رو توی اغوش گرفت و حالا خانوادش کامل بود و میتونست با تمام وجودش خوشحال باشه.

***

با نیروی زیادی از پشت روی تخت خواب مشترکشون پرت شد و با خوشحالی خندید.
"پارک چانیول داری خیلی خشن رفتار میکنی"

چان که همین حالا لباسش رو دراورده بود روی امگاش خیمه زد و مثل خودش خندید.
"تقصیر امگامه؛ توی این هفته نشون داده قدرتش خیلی زیاد شده پس میتونم باهاش خشن رفتار کنم"

بک که دیگه طاقت نداشت دست هاش رو دور گردن چان حلقه کرد و اون رو پایین کشید.
"خیلی حرف میزنی فرمانده، فقط منو مال خودت کن"

ظاهرا چانیول هم دیگه طاقت نداشت چون لبای پسر نیمه الفا رو بین دندون هاش گرفت و با دست هاش مشغول دراوردن لباس هاش کرد.

دستش روی پوست شیری بک میلغزید و بوسه هاش رو از صورت به گردن و سینه های پسر زیرش رسونده بود.

هردوشون خوشحال بودن و میتونستن حالا درکنار هم دخترشون رو بزرگ کنن.

هنوز هم کسی از دلیل اتفاقی که برای بک افتاده بود خبر نداشت و متاسفانه تمام اون دکترای لعنتی قبل از اینکه گیر بیفتن خودشون رو کشته بودن و حالا نیاز بود دوباره روی بک ازمایش بشه تا بدونن دقیق چه اتفاقی افتاده ولی طبق حدس لوهان و بقیه بتاها، اون ها میخواستن قدرت بک رو به بی نهایت برسونن و مغزش رو از کار بندازن ولی دوره درمانیشون کامل نشده بود و قبل اینکه مغز بک از کار بیفته، نیروش به حداکثر رسیده و با این حساب بک حالا یکی از الفاهای قوی ای بود که هم باهوش بود و هم خانواده قشنگی داشت و همه اینا نتیجه سختی هایی بود که توی این راه کشید.سختی هایی که فقط به خاطر قدرتشون تموم شد. قدرتی که از عشق زیباشون منشا میگرفت.

بعضیا میگن عشق و دوست داشتن همه چیز نیست و شاید این جمله درست باشه ولی مهم ترین بخش دوست داشتن اینه که همه چیز رو حل میکنه فقط باید کمی صبر کرد!

تیر 1400

آخرین سلام من به ریدرای تروی
اول از همه ممنون که تروی رو برای خوندن انتخاب کردید و تا اینجا همراه من بودید.

تروی قرار بود فقط سه چپتر باشه ولی به لطف شما و عشقی که به داستان دادید من ادامه اش دادم و تبدیل شد به دومین داستان بلند و کامل من.

میدونم پر از کم و کاستی بود و اینجا بابت همشون عذرخواهی میکنم. همچنین بابت اشتباهات تایپی که ممکنه از دستم در رفته باشه.

و حرف آخرم اینکه لاو یو ال

Continue Reading

You'll Also Like

34.7K 5.7K 24
*کامل شده* 🤍قرارداد🤍 ژانر: فول اسمات🔞، انگست، هپی اند کاپل اصلی: چانبک بیون بکهیون مجبوره بخاطر جور کردن پول عمل مادر مریضش شریک جنسی پارک چانیول...
124K 15K 61
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...
23.4K 4K 99
Couple : HunHan , ChanBeak &.... Ganer : Criminal, Violent, Romence, smut & BDSM Writer : #ʟᴏʀᴅʰᵘⁿ شاید اگه لوهان میدونست قراره همراهی سوهو اون رو...
103K 8.3K 59
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...