𝐨𝐧𝐞 𝐒𝐡𝐨𝐭 My treachero...

By ruby_rv

506 112 21

My treacherous man Coupel:chanbaek Gener: romance_smut کنار اومدن با یه آدم خیانتکار خیلی سخته ولی وقتی عاشق... More

My treacherous man

506 112 21
By ruby_rv


این اولین وانشات من هست و واقعا امیدوارم خوب از آب در اومده باشه 🙂
اگر نظر یا انتقادی داشتین حتما واسم کامنت بزارید و ووت یادتون نره 💜✨

با خودش عهد کرده بود آخرین شبی باشه که بدنش رو در اختیار مرد خیانتکار و پرستیدنی رو بروش قرار میده .
مردی که فقط و فقط به بدنش اهمیت می‌داد و احساساتش رو نادیده می‌گرفت و کل رابطشون رو توی سکس و آخر شب خوابیدن کنار هم دیگه خلاصه میکرد ، و با رفتار هاش احساساتش رو کشته بود .
مردی که یک زمانی حاضر بود براش جون بده ولی الان جوهر عشقش خشک شده بود ، درست همون زمانی که لبهای مردش رو روی لبهای دخترکی زیبا دیده بود و با خودش عهد بسته بود فقط برای خداحافظی و وداع با دست های گرمش یک بار دیگه توسطشون لمس شهه و بعد جوری غیب شه که انگار هیچ وقت وجود نداشته . گرچه فکر نمی‌کرد نبودش فرق زیادی به حال چانیول کنه .
فقط همین یک شب
صدای هاسکی طور پسر توی گوشش مثل یه ملودی آرامش بخش پلی شد و دستهاش که دور کمرش بودن اون رو بیشتر به خودش تکیه داده بود و نفسهای داغش زیر گوشش پخش شد:
هی...بیبی ... امروز زیادی خوشگل کردی ...برای ددیه نه؟
شاید این محبت های لحظه ای هم خوشایند و شیرین بود ولی نه بعد از دیدن تمام صحنه های که دیده بود که هر ثانیه جلوی چشمش رژه میرفتن.
فقط تونست سرش رو به آرومی همراه بغضی درد آور که به گلوش چنگ زده بود تکون بده .
بوسه های ریز و درشته پسر از گردنش ،دقیقا زیر لاله گوشش شروع شد و به شونه های ظریف و سفیدش رسید .
دستهای بزرگ مرد با سخاوت بند به بند بدنش رو نوازش میکرد و همه اینها فقط بغض کهنه توی گلوش رو سنگین تر میکردن .
ولی توانی برای پس زدنشون نداشت، خیلی وقت بود در برابر این مرد نا توان شده بود .با نرمی به سمت مرد برگشت و به چشمهای پر نیازش خیره شد .
درسته هربار با نگاه کردن به اون چشمهای مشکی نیاز و هوس میدید .
ولی جدا از هر گونه هوسی نگاه چان روی چشم های پر غم پسرک توی بغلش قفل شد .
این چشم‌ها همیشه غم داشت ...همیشه شکسته بود و این چیزه قابل درکی نبود .
احساسی بهش نداشت ...حداقل نه احساس عشق ولی اینطور دیدنش هم براش خوشایند نبود .
با جلو اومدن سر پسرک فکر کردن بیشتر مغزش رو متوقف کرد و فقط روی طعم شیرین و بهشتی لبهاش تمرکز کرد .طعم این پسر بی مانند بود شاید بخاطر همین بود که برعکس تمام آدم های که باهاشون می‌خوابید این یکی هیچوقت تکراری نمیشد .
به این پسر معتاد شده بود ...
اولش فقط با ملایمت همدیگرو میبوسیدن ولی طولی نکشید ک بوسه های نرمشون با گاز های گاه و بی گاه و ناله های هوسناک عوض شد و روی ریتم تند افتاد .
نمیتونست انکار کنه این الهه توی بغلش هر بار بیشتر تا مرز دیوونگی میکشوندش .
بلاخره از لبهاش دل کند و سراغ گردن بی نظیر و عسلیش رفت .بوی عسل و توت فرنگی بدنش حریص ترش میکرد و همچنین خشن تر ...کل قسمت گردن و ترقوهاش رو مارک کرد و با تحسین و نیشخند خاص خودش به شاهکاری ک خلق کرده بود خیره شد .
پیرهن سفید پسرک رو که حالا قسمت بالا تنش رو به خوبی در معرض دید گذاشته بود و با خشونت در آورد و به سمت نیپل هاش حجوم برد .
صدای ظریف ناله هاش تاثیر مستقیم روی پایین تنش داشت .زبونش رو همجا میکشید و هر قسمت خالی که پیدا میکرد  مارک جدید به جا میزاشت .همه باید می‌فهمیدن الهه روبروش متعلق به اونه و اجازه دست درازی بهش رو از هر کسی می‌گرفت .
شاید خودش با چند نفر رابطه داشت ولی بک فقط و فقط مال اون بود .
هیچکس اجازه نداشت غیر از خودش طعم بهشتی این پسر رو بچشه .
فارق از اینکه قرار بود یه روزی برسه که دیگ هیچ وقت نتونه بهش دسترسی داشته باشه.
اونشب با همه قشنگی هاش برعکس میل باتنی بک تموم شد و تقریبا به آخر رسیده بود .
به صورت غرق خواب و مردونه چانیول نگاه کرد .انگشت های ظریفش رو روی خط فکش کشید ‌
دستش سمت لبهای مرد سوق پیدا کرد و نوازش وار حرکتشون داد ....روی تیغه بینیش و بعد روی ابرو هاش .
بی شک برای تک به تکشون دلتنگ میشد و چقدر حیف که دیگه نبود تا هر شب تو آغوشش بخوابه و تا خود صبح تماشا  کنتش.
نفس عمیقی کشید و با ته مونده انرژیش جلو رفت و بوسه سبک ولی طولانی ای روی لباش نشوند .
دل کندن زیادی سخت بود ولی موندن بیشتر از هر چیزی عذابش میداد .
جوری که هر روز زجر میکشید و لحظه به لحظه شکسته تر میشد .
یادش میومد یه روز با چه ذوق و امیدی خودش رو به این دستها سپرده بود و درست فرداش وقتی مردش رو همراه پسری دلربا دیده بود چقدر شکسته بود ‌.
اما مثل احمق ها اهمیت نداد و ترجیح داد به روی خودش نیاره به خیال خودش میتونست کاری کنه که عوض شه.
به قدرت عشق باور داشت .اما خیلی وقت بود باور هاش مرده بودن و زندگیش رو به سیاهی می‌رفت .فقط باید خودش رو از این منجلاب رها میکرد حالا هر چقدر هم سخت .
نگاه آخرش رو به صورت خواستنیش انداخت و خودش رو با احتیاط از بغلش بیرون کشید .
چمدونش حاضر بود و فقط لازم بود لباساش رو بپوشه .سعی کرد با کمترین سر و صدای ممکن کارش رو تموم کنه .بغضش خیلی وقت بود بزرگ شده بود و دیگه دردش براش عادی شده بود ولی حس ترک کردن این مکان و ترک کردن این آدم زیادی تلخ بود .
در اتاق رو باز کرد و اولین قدمش به بیرون مصادف شد با ریختن اولین قطره اشکش و بعدی ها راه خودشون رو باز کردن .
قلبش التماس میکرد تا یک باره دیگه برگرده و فقط نگاهش کنه .
و بکهیون ادمی نبود که بتونه به قلبش نه بگه .
هوا سرد بود. و سوز زیاد باعث میشد رد اشک هاش یخ بزنن.
با زنگ خوردن گوشی بلاخره از در ورودی دل کند و با چشم های اشکی به سمت ماشین سهون راه افتاد .
سهون دوست قدیمیش بود ،کسی که بهش علاقه داشت ولی بک هیچوقت نتونسته بود اونطوری که شایسته سهونه جواب علاقش رو بده .
قرار بود چند وقت خونه سهون بمونه تا کار های رفتنش رو براه شه، کمتر از دو ماه دیگ میتونست توی آمریکا باشه و به همراه تمام خاطرات جان سوز مرد خیانتکارش سر و سامون بگیره ...سهمش از چانیول قرار بود فقط خاطراتش باشند.
...............

یک ماه از غیب شدن یهویی بکهیون می‌گذشت و تو این یک ماه چانیول فرقی با یک مرده متحرک نداشت .
غذا نمی‌خورد ،ورزش نمیکرد،سکس نمیکرد،تنها چیزی که زنده بودنش رو نشون میداد سیگار هایی بود که پشت سره هم روشن میکرد .
اولش به شدت عصبانی بود و فکر میکرد احتمالا بکهیون بهش خیانت کرده اما بعد گذشت دو روز به این نتیجه رسید که خودش زیادی آشغال بوده .
البته حتی اگه بهش خیانت هم میکرد نمیتونست گله ای کنه... کاری ک خودش میکرد و با حق به جانبی تمام فکر میکرد حقشه.
هرکس جای بک بود خیلی زودتر از اینا فرار میکرد .‌‌..فکرشم نمی‌کرد بکهیون آنقدر براش مهم بوده باشه و با رفتنش انقدر بهم بریزه
نمیدونست کی آنقدر بهش معتاد شده که الان تو نبودش خماری پس میده .
به هر رابطی که می‌شناخت زنگ زده بود و به هرکس و هر چیزی چنگ زده بود بلکه بتونه اون لعنتی رو پیدا کنه ولی انگار نشدنی بود .
اون رفته بود...حتی جوری رفته بود ک اثری از رد پاش هم نزاره .
تقصیر خودش بود که بیشتر باهاش وقت نگذرونده بود تا حداقل به دوستای بیشتری دسترسی داشته باشه...شاید اگر این کار رو میکرد میتونست اوه سهون عاشق پیشرو بشناسه .
دیگ هیچ امیدی نداشت ...و تنها دل خوشیش بو کردن عطر پسرک بود که به طور اتفاقی جا مونده بود .
............

دل کندن از چانیول راحت نبود ...درواقع سخت ترین کار دنیا بود ‌.اون آدمی بود که با همه خیانت های مرد باهاش میموند و همچنان میتونست دوستش داشته باشه .ولی دیگه کافی بود ...نمی‌خواست بخاطر عشق یک طرفه ای که داشت ذره ذره نابودش میکرد در آینده مدیون وجدان خودش باشه .
سهون مهربون و دلسوز بود .‌..به حرفاش اهمیت می‌داد...یک لحظه از توجه کردن بهش دریغ نمی‌کرد ...ولی دل بک برای اون چشمای وحشی و حریص که با لذت تمام به چشاش خیره میشد وجب به وجب وجودش رو میبلعید تنگ بود .
با صدای سهون افکار پراکندش رو خاموش کرد و به دنبالش از در خونه سهون بیرون رفت .جلوی آسانسور منتظر موند و به چشم های قرمز خودش توی اینه آسانسور خیره شد و دقیقا همون لحظه که در آسانسور باز شد چشمهاش تو دو جفت چشم مشکی و خسته که با آخرین باری که دیده بود خیلی فرق کرده بود قفل شد ،از قضا حسابی دلتنگ اون چشمها بود .
ضربان قلبش تو صدم ثانیه بالا رفت و حالا قلبش تو مغزش میکوبید .توان انجام هیچ حرکتی رو نداشت .
هیچ جوره نمیتونست اتفاقی که افتادرو حضم کنه.
..........
با زور دوست نزدیکش کای بلاخره از اون خونه کذایی که به دخمه تبدیلش کرده بود بیرون زد و الان توی آسانسور منتظر بود تا بلاخره به خونه دوست لعنتیش کیم کای برسن و نخ بعدی سیگارش رو روشن کنه .
ولی با باز شدن در و دیدن شخصی ک خیلی وقت بود دنبالش میگشت و بعد دیدن چشمای پاپی شکل و گرفتش حس کرد مثل همیشه خوابه و داره رویای شیرین الهش رو میبینه .
اما با دیدن پسر قد بلندی که به طرز رو مخی جذاب بود و نزدیک پسرک‌ ایستاده بود  اخمش رو تو هم کشید و به بک ک هنوز مات و مبهوت بهش خیره بود نگاه کرد و قدم بلندی سمتش برداشت .
_تو اینجا چیک...
نذاشت حرفش رو ادامه بده و با تشکر رو به کای گفت:
_کای کیلید خونرو بده
+چی شده چر..
با دادی که چانیول وسط حرفش زد پسر بیچاره فقط وقت کرد که کیلید رو دراره و به دست پسر وحشی جلوش بده و لحظه بعد هیچکدوم از اون دو نفر روبروشون نبودند.
با خشونت دست بک رو کشید و داخل خونه برد .
بکهیون یک بار دیگر سوالش رو پرسید ولی بدون دریافت جوابی صدای عصبی و حرصی چان بلند شد:
_بخاطر این بود نه...؟
بک با گیجی بهش خیره شد و همین باعث تشدید شدن عصبانیت چان شد :
بهت میگم بخاطر اون عوضی منو ول کردی نه؟
این بار دادی که زده بود به قدری بلند بود ک بکهیون از ترس دستش رو روی گوشهاش گذاشت و توی خودش مچاله شد ...با چشمای اشکی به چان خیره شد :
_واقعا فکر میکنی من همچین آدمیم...؟
برعکس چان صدای بک آروم و پر بغض بود .
دلش میخواست...دلش میخواست باور کنه ولی صحنه ای که دیده بود زیادی سنگین بود :
_لعنتی می‌دونی از وقتی رفتی من چی کشیدم...؟میدونی چقدر داغون شدم...؟
حالا صداش پر از عجز بود و این برای بکهیونی که تاحالا این ساید چانیول رو ندیده بود تعجب آور بود ...ینی چان واقعا از رفتنش ناراحت بود؟
_ولی چطور...؟چطور تونستی اینطوری ولم کنی و بهم خیانت کنی...؟
سر چان پایین افتاده بود و این حجم از غم توی صداش غیر قابل باور بود .
حالا که دقت میکرد چان خیلی تغییر کرده بود...صورتش لاغر شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود ...نگاهش برق قبل رو نداشت و نسبت به قبل زیادی گرفته بود :
یول...گوش کن...من هیچ خیانتی نکردم ...
صداش پر از بغض بود و اولین اشکش با جمله ای که سعی در گفتنش داشت چکید :
_تو...تو همیشه به من خیانت کردی و من مثل عاشق های احمق نمیتونستم ولت کنم ...ولی کم آوردم...اومدم پیش سهون و ازش خواستم یه مدت بهم جا بده...کارام درحال انجامه و ماه بعد میرم آمریکا .
بدن چانیول یخ کرد و ناباور به بکهیون چشم دوخت.
کی آنقدر بی رحم شده بود...؟اامریکا...؟
بکهیون وقتی حرف و عکس العملی از چان ندید آروم زمزمه کرد:
_مواظب خودت باش
و رفت
انقدر محو شده بود که حتی نفهمید بکهیون کی رفته .
نه...نمیتونست حالا که دوباره پیداش کرده اجازه بده بره ...دیگ نمیتونست
با شتاب بیرون دووید و دست بکهیون رو وسط راه کشید و برگردوند سمت خودش:
_بک ...صبر کن...بزار باهات حرف بزنم
+دیگ‌حرفی نمونده یول ...بیا فقط تمومش ...
ولی ادامه حرفش با کشیده شدن تو بغل چان نصفه موند...اون هیچوقت همچین آغوشی ازش دریافت نکرده بود .‌..هیچوقت انقد حرارت تو چشماش ندیده بود :
_فقط بزار حرفامو بزنم و بعد تصمیم بگیر
بک رو از بغلش بیرون آورد با دیدن اینکه ممانعتی نمیکنه شجاعت پیدا کرد و ادامه داد:
_بکهیون...من خیلی احمق بودم...انقدر که حتی به قلب خودم توجه نکردم...هیچوقت نبودن رو حس نکردم و ترس نداشتنت رو نچشیدم...ولی وقتی رفتی و از دستت دادم فهمیدم تمام انگیزه من واسه زندگی الهه ای بود که هر شب تو بغلم می‌خوابید .
با شنیدن این حرفا گونه بکهیون رنگ گرفت و با بی تابی تو چشمای چانیول خیره شد ...چان خنده ای از معصومیتش کرد و شستش رو روی گونه برجسته و سرخش کشید:
_تو کسی بودی که هر شب با خستگی برمیگشتم و میدیدم زودتر از من خودش رو رسونده خونه و من غرق لذت میشدم و حتی خودم متوجه نبودم ...تو کسی بودی که حتی تو بد ترین شرایط عم لبخند گرمت رو ازم دریغ نمیکردی ... بکهیون تو کسی بودی که اولین بار که دیدمت فقط با لبخندت منو به زانو در آوردی ...بعد تو هیچ چیزی برام معنا نداشت ...هیچ چیز جذابیت قبلو نداره...من از کل دنیا فقط لبخند و چشمای تورو لازم داشتم و همین برام کافیه ...بک یه فرصت بده بهم تا اشتباهاتم رو جبران کنم بهت ثابت کنم چقدر عاشقتم .
خواب بود مگه نه؟
این ادم روبروش خوده پارک چانیول بود مگه نه؟
همه حرفهاش واقعیت بود مگه نه؟
قلبش بی تاب خودش رو به در و دیوار میکوبید و لبهاش برای دوباره چشیدن مردش بی تاب بودن .
بک چشمای اشکی و پر اتشش رو به چشمای مرد خیانتکارش دوخت و لبهاش رو به لبهای تشنه مرد وصل کرد ...هردو بوسه ای پر از دلتنگی شروع کردن و این شد آغاز دونستن قدر داشته هاشون .

خب...های گایززز ...روبی هستم
این اولین وان شاتی بود که نوشتم و اگر اشکالی داشت به لطف خودتون ببخشید ....خودم داستانش رو دوست داشتم و حتی بعد نوشتنش متوجه شدم از هر چیز کوچیک‌و بزرگ زندگیم به خوبی مراقبت کنم و قدرشو بدونم...امیدوارم حس شما هم مثل من به این وان شات خوب باشه...ممنون که وقتتون رو گذاشتید و خوندیدنش
دوستتون دارم ..

Continue Reading

You'll Also Like

25.2K 3.3K 31
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
11K 1.7K 25
𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on...
503K 78.7K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...
11K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید