𝖨𝗇 𝗍𝗁𝖾 𝗅𝖺𝗇𝖽 𝗈𝖿 𝗒�...

By Meow_meowlil

2.5K 500 188

" همونطور که ماه بدون خورشید دووم نمیاره،من‌هم بدون یونگسان دووم نمیارم " -فانتزی ، رومنس ، تخیلی -کامل شده More

part 1
Part2
Part3
Part4
Part5
Part6
Part7
Part 8
Part 9
Part10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part22
Part 23
Part 24
Part 25
Part 26
Part 27
Part 28
Part 29

Part 21

77 16 5
By Meow_meowlil

بی اختیار چشم های متعجبشو بست و به خودش اجازه داد از نرمی لب های یونگسان لذت ببره.مغزش سکوت کرده بود و نمیزاشت به چیزی فکر کنه

به هیچ‌چیز!!

خودشو از یونگسان جدا کرد.با تعجب به چشم های اشکیش نگاه کرد

+همینو میخواستم..بگم...وقتی بیهوش بودی..من..بوسیدمت

با صدای ارومی ادامه داد:همینم باعث شد...تو..بهوش بیای...مونبیول من..

با لحن محکم و مطمئنی اضافه کرد:من دوستت دارم!

احتمال میداد که چشم هاش بیشتر از این گشاد نمیشه!ضربان قلبش بالا رفته بود و از تعجب نمیدونست چه واکنشی نشون بده

کیم یونگسان...وارث سرزمین دل..شاهزاده‌فعلی بهش علاقه داره و مونبیول نمیتونست اینو درک کنه!

بدون حرف از روی یونگسان بلند شد.لبه تخت و پشت به یونگسان نشست.دستشو میون موهاش فرو کرد و در اخر سرشو میون دست‌هاش گرفت.اب دهنشو به سختی قورت داد و تلاش کرد با نفس های عمیقی خودشو اروم کنه

حرف های یونگسان غیرقابل هضم بود!با پریشونی فکر کرد"اون یه ملکست...و من چی؟همچین چیزی چطور ممکنه؟!!من مطمئنم اون در قصر کلی خواستگار خوشگل و بالا مقام داره..چرا من؟؟"

پلک هاشو بهم فشرد

"چرا من؟؟"

به یونگسان علاقه داشت اما هیچوقت فکرشو هم نمیکرد احساس یونگسان هم همین باشه.از هر طرفی به این موضوع فکر میکرد به نتیجه غیر باور و منفی میرسید!

یونگسان نگران نگاهش میکرد.بلند شد و خودشو به طرف مونبیول کشید.دستاشو دور کمر مونبیول انداخت و به ارومی بقلش کرد.احساس میکرد قلبش از کار افتاد!!

+چرا...چیزی نمیگی؟

یونگسان با صدای گرفته‌‌ای پرسید.

-دروغ..میگی؟

+معلومه که نه!!!

با عصبانیت داد زد.

-متاسفم

یونگسان محکم تر بقلش کرد و سرشو بین دو کتف مونبیول فشرد.با صدایی که بخاطر اشک‌هاش گرفته بود گفت:یه لحظه فکر کردم شاید اینجوری بتونم بیدارت کنم..تو..داشتی میمردی و من..اینو نمیخواستم.متاسفم..این اتفاقای اخیر..همشون عجیب بودن

+ولی هیچکدوم باعث نمیشه..نتونم این حسمو تشخیص بدم..هیچ ربطی به مقامم نداره..من مطمئنم..مطمئنم که دوستت دارم..میخوام بعد از تموم شدن..این اتفاق ها بازم کنارت بمونم..مهم نیست بقیه چی فکر میکن..من نمیخوام برات یه ملکه ضعیف باشم که تو شرایط سختش سرباره تو شده

پلکاشو بهم فشرد.حالا که واجب بود عقلش تصمیم بگیره ساکت شده بود و مونبیول و به حال خودش رها کرده بود.

-انگار...یادت رفته ملکه‌ای.این رفتارت...در حد مقامت نیست شاهزاده،اینجوری هر دومون تو دردسر میوفتیم.لطفا تمومش کن

با صدایی گرفته گفت،نمیدونست چرا این حرف و زده.احتمال میداد یونگسان ناراحت بشه اما در هر صورت بهتر از به خطر انداختن مقامش بود

"من هیچوقت نمیتونم به حد اون برسم" به این فکر میکرد.

+اگه ترسه از دست دادن مقاممو داشتم هرگز بهت نمیگفتم مونبیول.حس میکنم...با تو بودن بیشتر از نشستن روی اون تخت لذت‌بخشه

دست‌هاشو روی دست‌های یونگسان گذاشت تا اونهارو از کمرش باز کنه ، با برخورد دست‌هاشون بهم گرمای عجیبی وجودشو پر کرد.صرف نظر از کاری میخواست انجام بده دست‌های یونگسان و سفت گرفت

اما لحظه بعد تمام اون گرما از بین رفت و سرمای عجیبی جاشو گرفت.سرمای وحشتناکی که باعث شد بدنش به لرز بیوفته.چشم‌هاش سیاهی میرفت

-تو خودت انتخاب کردی.یادت باشه که هر انتخابی یه تاوانی داره.باید برای نجات خورشیدت باید ماهو پایین بیاری اما یادت باشه که ماهم برای نجات تاریکیش خورشیدو پایین میاره

با شنیدن جملات عجیب ، و صدایی که به طرز غریبی بم شده بود سر بلند کرد.نفس های مونبیول از حد معمول اروم تر شده بود.یونگسان حس میکرد بدن اون نسبت به چند لحظه قبل سردتر شده

با دیدن رگه‌های تیره‌ای که به تازگی میون موهای مونبیول ظاهر شده بود وحشت‌زده تلاش کرد خودشو عقب بکشه

اما مچ دست‌هاش بین دست‌های مونبیول اسیر بود.اتفاق های ترسناک درون جنگل تک به تک به یادش اومد و یونگسانو ترسوند

+مو..مونبیول؟

با صدایی که از ترس میلرزید پرسید.فشاری که مونبیول به مچش میاوارد هر لحظه بیشتر میشد و صورتشو از درد جمع میکرد.

+لطفا به خودت بیا

میون گریه زمزمه کرد.از وحشت اشک‌هاش خشک شده بود!تلاش کرد خودشو عقب بکشه اما نمیتونست دست‌هاشو ازاد کنه.مونبیول به طرفش چرخید

چشم‌هاش دوباره سیاه شده بود.به سیاهی همون اسمونی که از پشت پنجره اتاقشون قابل دید بود.نیمه جیغی کشید.حتی فکر اینه دوباره مجبور بشه با طرف تاریک مونبیول روبه‌رو بشه هم یونگسانو میترسوند

انتظار داشت مثل دفعه قبل درگیر بشن ، اما چشم‌های مونبیول بسته شد و به ارومی تو بقلش افتاد.دستش و به کمر مونبیول رسوند و با صدایی که از وحشت میلرزید پرسید:خوبی؟

-متاسفم..یه لحظه..سرم گیج رفت

گفت و به سختی جای اولش نشست.پلک هاشو فشرد و دستشو روی سرش کشید

+تو منو مسخره کردی؟!!!

یونگسان با عصبانیت داد زد.با تعجب سر تکون داد و تازه متوجه شد اون چقدر ترسیده.

-چی..؟ببخشید ولی..اصلا نفهمیدم فقط سرم گیج رفت

یونگسان اخم کرده بود.با تعجب بهش نگاه میکرد و از خودش میپرسید چه اتفاقی افتاده؟!با یاداوری صحبت های چند لحظه قبلشون دوباره گرفته شد

-خب..شاهزاده نظرت چیه بخوابیم و همه اینارو فراموش کنیم؟فردا صبح زود باید بیدار بشیم

گفت و لبخند اجباری زد.یونگسان وحشت‌زده ازش فاصله گرفت.

+فردا...فردا حرف بزنیم..تو نمیتونی ازش..فرار کنی

جلوی چشم‌های متعجب مونبیول رختخوابشو برداشت و روی زمین انداخت.با تعجب بلند شد اما سرگیجه‌ای که داشت هر لحظه بیشتر میشد

دستشو به نرده های تخت تکیه زد و تلاش کرد بلند بشه

-چیشده؟

یونگسان با چشم‌های اشکی نگاهش کرد

+امشب...امشب از هم فاصله داشته باشیم

-اگه بخاطر حرفایی که زدم ناراحت شدید متاسفم ولی این منطقی-

+نه بخاطر اون نیست!!!

با فریاد یونگسان ساکت شد.مضطرب ادامه داد:فقط...حس میکنم ازت میترسم

-از من؟!!

خندید.

+مهم نیست مونبیول!فردا ادامه حرفامونو میزنیم

محکم گفت و خودشو بین پتوهاش پیچید.با ضعف روی تخت نشست و به یونگسان که بهش پشت کرده بود نگاه کرد.با دلخوری فکر کرد"از چیه من میترسه؟؟کاری نکردم...همین الان بقلم کرد چطور ازم میترسه؟؟"

معذب دراز کشید.نگاهشو از یونگسان گرفت و به اسمان و ماهش داد.قرص کامل و درخشنده ماه از پنجره‌ی کوچک اتاق قابل دید بود.صدای نفس های تند یونگسان به گوشش رسید

"من..من ترس دارم؟؟" در حقیقت رنجیده بود.درسته که هنوز نسبت به اتفاق های درون جنگل که همچنان چیزی به یاد نداشت متاسف بود اما الان..هیچ کاری نکرده بود که باعث ترس یونگسان بشه

برای لحظه‌ای ضعف گرفت و چشم‌هاش سیاهی رفت.فکر نمیکرد اتفاق دیگه‌ای افتاده باشه که یونگسانو در اون حد بترسونه

"شاید از حرفام ناراحت شده..نمیخواست به روم بیاره و اینو گفت"

دستشو مشت کرد،با عصبانیت فکر کرد"منم دوسش دارم!فقط بخاطر خودش میترسم!اون شانس بیشتری داره،یه زندگیه بهتر و یه همسر مقام بالا..زندگی اشرافی.اون با من به جایی نمیرسه،منی که حتی یه خانواده هم ندارم!اگه جاسمین نبود معلوم نیست چه بلایی سرم میومد"

دستشو بالا اوارد و قطره اشکی که روی گونش سر خورده بود را پاک کرد

"به چیه من علاقه داره؟من هیچ چیزی ندارم..هیچ‌چیز!"

پتو روی سرش کشید تا دیگه اون ماه و نبینه.شاید زیبا بود،زیبا و درخشنده اما هرچقدر نگاهش میکرد بیشتر ازش متنفر میشد

به خودش تلنگری زد"میتونم به حرف جاسمین گوش کنم..به قول اون...هرچی شد فقط قبولش کن!"

●فلش بک•••سه سال پیش●

+کجا بودی؟!

نگاه شرمندش رو از جاسمین گرفت و سرشو پایین انداخت

-متاسفم..با مارگات رفتیم طرف درختای سیب

جاسمین سرزنشش کرد:بهت گفتم فقط یک ساعت!تو سه ساعته با مارگات رفتی

-خب چه اشکالی داره؟؟راهمون دور بود

جاسمین سری به نشانه تاسف تکون داد

+میخوام کتاب‌خونه رو تمییز کنم،اگه دوست داری بیا کمکم

دست برد و بعد از سفت کردن سربند سیاهش به دنبال جاسمین وارد قصر شد.در حقیقت هیچ حق انتخابی راجب کمک کردن یا نکردن به جاسمین نداشت

باید اینکارو انجام میداد و اصلا اهمیت نداشت چه چیزیو دوست داره!

وارد راهرویی در طبقه پایین قصر شدن.خم شد و به خدمتکاره جوونی که مشغول گرفتن گرد و خاک مشعل های روی دیوار بود سلام کرد

خدمتکار با خوشرویی جوابشو داد.راهرو پوشیده از سنگ های مرمری بود و دیواره های خاکستری رنگش کمی فرسوده به نظر میرسید

لوستر بزرگی روی سقف بلند و مشعل های کوچکی به دیوار متصل بود.جاسمین دره چوبی رنگ سمت راستشو باز کرد و وارد فضای کوچک اما دنج کتابخونه شد

همراه جاسمین وارد شد،برگشت و درو پشت سرش قفل کرد.چرخید و با انبوهی از کتاب مواجه شد که روی زمین ریخته شده بودن.با حیرت آهی کشید

-چه خبر شده اینجا؟؟

جاسمین به ارامی خندید

+صبح قبل از اینکه به کلاس کشیش برم عجله داشتم،اینارو بهم ریختم

-و منم باید جمع کنم؟

طلبکارانه پرسید.جاسمین لبخندی زد و روی صندلی های چوبی ، که دور میز گردی چیده شده بودن نشست

+ممنونت میشم

نفس خسته‌ای کشید.نگاهی به قفسه های دو طرفش انداخت که نیمی خالی و نیمی پر از کتاب بودن.خم شد و اولین کتاب رو از روی زمین برداشت.

+گردشت با مارگات چطور بود؟

کتاب و در قفسه مخصوص گزاشت و نگاه شکاکی به جاسمین انداخت.با کلافگی جواب داد:مثله همیشه

کتابی با جلد سبز برداشت و به نوشته‌ی جلد سفتش خیره شد

+جدیدا خیلی باهم صمیمی شدید درسته مونبیول؟

روی پنجه پاهاش ایستاد و کتاب و بر قفسه اخر گذاشت.اخمی کرد و گفت:فکر نکنم

+امیدوارم

جاسمین با صدای ارامی گفت.

-چه اشکالی داره اگه منم مثل بقیه با دوستام گردش برم؟اگه یه دختر معلومی همیشه کتاب بخونه و تو اتاقش حبس باشه بهش میگن منزوی ولی برای من این کاره درسته!نمیفهمم چرا انقدر بدبختم!!

غر زد و کتاب های دیگری رو توی قفسه گذاشت.جاسمین لبخندی به چهره‌ی عصبیش زد

+وقتی همه چیزو بفهمی ازم ممنون میشی

-امیدوارم!!

توجهش به کتاب کوچک با جلد عجیب،درخشنده و خاکستری جلب شد.از میون انبوه کتاب ها اون را برداشت و با تعجب بهش نگاه کرد

-این چیه؟

متعجب پرسید.قبل از اینکه صفحه اول و ورق بزنه جاسمین با هول به طرفش دوید و کتاب و از دستش کشید

+اون مال منه!!

با تعجب نگاهش کرد

-چیه؟

+یه کتاب مهمه

دلخور نگاهشو از جاسمین گرفت و خودشو مشغول کرد.اینجوری معلوم نمیشد چقدر از رفتار جاسمین رنجیده.جاسمین انگار که ذهنش رو خونده باشه کتاب عزیزشو روی میز گذاشت

+ناراحت نشو.هول شدم چون تو نباید ببینی چی توش نوشته

-برای چی؟؟

جاسمین با لبخند شانه‌ای بالا انداخت

+اینو استادم بهم داده.باید مواظبش باشم

-پس نباید قاطی بقیه کتابا بزاری

متعجب به طرفش چرخید و پرسید:استادت کیه؟میشناسمش؟

+تو اونو نمیشناسی ولی اون تورو خیلی خوب میشناسه!

اخم ریزی بین ابروهاش نشست

-نمیفهمم چی میگی!!

+اگه کارتو زود انجام بدی باهم میریم بازار.میتونی برای خودت سربند نو بخری

خنده مصنوعی کرد و کنایه زد:خیلی خوشحال شدم!!

♡حستون راجب تریلری که از کامبک منتشر شد چیه؟😊💜🤗
این کامبک بچه‌ی paint me و sttary night عه🥺🥺🥺

Continue Reading

You'll Also Like

198K 4.2K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
436K 12.5K 21
You were forced to marry a cold and cruel but hot guy name Kim Taehyung in order to keep both yours and his families companies alive. How will it tur...
632K 32K 60
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...
2.5M 51.4K 100
Hunter called himself an archaeologist, but he was a modern day treasure hunter. Tiyana was a scientist devoted to her craft. They were passionate pe...