TITAN || KookMin

By nova_EVA

32.7K 6.9K 6K

فصل اول: دیستوپیا-پادآرمانشهر سلطه ی تاریکی، جنگ، ازدست دادن و شاید عشق... زمین نجات خواهد یافت؟ فصل دوم: قصر... More

TITAN: Dystopia
s1 - part 1
s1 - part 2
s1 - part 3
s1 - part 4
s1 - part 5
s1 - part 7
s1 - part 8
s1 - part 9
s1 - part 10
s1 - part 11
s1 - part 12
s1 - part 13
s1 - part 14
s1 - part 15
s1 - part 16
s1 - part 17
s1 - part 18
s1 - part 19
s1 - part 20
s1 - part 21
s1 - part 22
s1 - part23
s1 - part 24
s1 - part 25
s1 - part 26 & 27
s1 - part28
s1 - part29
s1 - part 30
characters 1
characters 2
TITAN: Castle of Glass
s2 - part 1
s2 - part2
اطلاعیه
s2 - part 3
s2 - part4
s2 - part5
s2 - part6
اطلاعیه
s2 - part7
s2 - part8
s2 - part9
s2 - part 10 & 11

s1 - part 6

759 206 89
By nova_EVA

+تکون بخوری جونتو میگیرم
صورتش روی زمین بود و با نفس کشیدن خاک وارد حلقش میشد. تکانی به بدن دردناکش داد که باعث بیشتر شدن فشار دست های قدرتمند و فلز اسلحه ی مهاجم عصبانی شد.
-تو...(سرفه)...تو کی هستی؟
+اینجا اونیکه سوال میکنه منم

سردی چیزی را بر مچ دست هایش حس کرد و بعد وزن ناشناس از بدنش برداشته شد.
+بلند شو
تعللش باعث عصبانیت ناشناس شد.
+گفتم بلند شو
با عصبانیت فریاد زد اما پیش از اینکه به جونگ کوک فرصتی برای واکنش بدهد دستش را به بازوی او گرفت و بلندش کرد.

جونگ کوک تلاش کرد تا بچرخد و چهره ی نخستین زمینی ای که ملاقات کرده را ببیند اما با فشار اسلحه متوقف شد.
+راه بیفت
او را به جلو هل داد و جونگ کوک بخاطر ضعف پاهایش چند قدمی را به جلو پرتاب شد اما به سختی جلوی زمین خوردنش را گرفت.

دندان بر هم سایید. شدیدا در برابر عصبانیت ، مقاومت میکرد. او یکی از فرماندهان ارشد سیاره بود، چطور جرئت میکرد با او اینطور رفتار کند!
چند قدم آهسته به جلو برداشت و فشار دوم مرد به کتفش، صبرش را لبریز کرد،پس با عصبانیت غرید:
-مشکل لعنتیت چیه؟
+تو
باز هم او را هل داد.
+خفه شو و راه بیفت جاسوس
جونگ کوک با شنیدن آخرین کلمه جا خورد اما میدانست که یکی به دو کردن با او بی نتیجه خواهد بود پس سکوت کرد تا او را به هرجا میخواهد ببرد چون ذاتا نمیدانست کجاست و فضاپیما هم تقریبا نابود شده بود و راهی برای ردیابی نبود.

🌠

🌠

🌠

-آخرین آمار کشته ها و زخمی ها
فرمانده پرسید و نامجون با جدیت پاسخ داد:
-هفتاد و هشت زخمی و شصت و یک کشته. با توجه به وضعیت وخیم زخمی ها احتمال بیشتر شدن تعداد تلفات هم وجود داره
پیشانی فرمانده در هم رفت و دست هایش را روی میز قلاب کرد.

-کافیه ممنون
یونگی که در گوشه ای از اتاق توسط بهیار جوانی در حال درمان زخمش بود به آرامی زمزمه کرد و بازوی پانسمان شده اش را از دست دخترک بیرون کشید و در حالیکه با دست سالمش روی زخم را گرفته بود به جمع پیوست و بهیار اتاق جلسه را ترک کرد.
-این طبیعی نبود، مثل دفعه های قبل
-هوم
هوسوک با اظهار نظر یونگی موافقت کرد.
-منظورت اینه که...
فرمانده منتظر تکمیل جمله اش ماند.
-تو پایگاه یه جاسوس داریم

حتی کسی به اطرافیانش نگاه هم نکرد. این جمع کوچک پر از اطمینان بود.
-به کسی مشکوکی؟
-نه و هیچ ایده ای هم درباره ش ندارم. میتونه هر کسی باشه حتی یه سرباز معمولی
فرمانده آهی از سر استیصال کشید و با انگشت هایش چشم هایش را پوشاند. بعد از کمی سکوت گفت:
-همه خسته اید بهتره کمی استراحت کنید
به محض نیم خیز شدنشان برای ترک اتاق فرمانده پرسید:
-راستی جیمین کجاست؟

جین چشم هایش را بست و هوسوک زیر نفس هایش فحش داد.
-خب وقتی برگشتیم اونجا نبود احتمالا تا حالا برگشته
نامجون به وضوح دستپاچه بود.
-باز غیبش زده؟
سکوت جواب مشخصی بود.
-کله شق احمق
فرمانده با عصبانیت از جایش بلند شد اما قبل از اینکه از صندلی فاصله بگیرد درب اتاق به شدت باز و کسی به وسط اتاق پرتاب شد و روی زمین افتاد.

همه با تعجب از جا برخواستند و به سرباز جوان نگاه کردند. نگاهی که بدنبال جواب واضحی بود.
-چه خبر شده؟
نگاه ها خیره به جثه ی کف زمین بود.حدس میزدند کسی که با دست های بسته تلاش میکند بلند شود یک مرد باشد چون صورتش کاملا پوشیده بود.
نگاه خشمگین فرمانده روی سرباز برگشت .

+یه موش کثیف
جیمین با کلافگی توضیح داد و روی نزدیکترین صندلی به در نشست.
جین وقتی سکوت اتاق را دید نفسش را بیرون داد و به طرف مردی رفت که بالاخره با تقلای زیاد توانسته بود روی زانوهایش بنشیند و کیسه را از روی صورتش برداشت.

جونگ کوک با برخورد نور، چشم هایش را بست و وقتی توانست عادت کند با چند جفت نگاه عجیب مواجه شد. البته که توانی برای حرف زدن نداشت چرا که آن سرباز عوضی دهانش را بسته بود!
چشم چرخاند تا بتواند حدس بزند این بلا را کدام یک از آنها بر سرش آورده.

مردی که در راس میز قرار داشت و کف هر دو دستش را روی میز گذاشته بود و با اخم های در هم به او زل زده بود؟ نه! او نبود، از طرز نگاه موشکافانه اش معلوم بود که اولین برخوردشان است.
دومین مرد، کسی که سمت چپ مرد اول ایستاده و با دست راستش بازوی آسیب دیده اش را نگه داشته بود با همان زخم از لیست اتهامش کنار رفت.
دیگری در گوشه ای از میز طوری نگاهش میکرد انگار یک هیولای ترسناک دیده! تعجبش شدید بود پس نمیتوانست فرد مورد نظر باشد.
مرد دیگری که کیسه را از سرش کشیده بود در کنار سرباز دیگر ایستاده بود، هیچ ایده ای درباره ی آنها نداشت. میتوانست هر کدام از آنها باشد.

-لباساش عجیبه تا حالا ندیده بودم
حذف یکی از آن دو! این صدای او نبود.
-کی هستی؟
مرد اول با جدیت پرسید. لباس ها و مدل برخوردش شبیه به فرماندهان ارشد بود.

-محض رضای خدا مینجو! دهنش بسته س چطور جواب بده؟
مرد زخمی بی حوصله غر زد و در کسری از ثانیه چسب از پوست دهانش جدا شد و دردش اشک به چشمانش نشاند.
+حالا میتونی از دهنت استفاده کنی
همان صدا!
نگاه غضب آلودش را چرخاند و به مرد جوانی خیره شد که در لباس هایی شبیه لباس چهار مرد دیگر در کنار او ایستاده بود و از بالا نگاهش میکرد.

از نگاه جونگ کوک آتش میبارید.
-دستامو باز کن تا بهت بفهمونم کی هستم
نیشخند و بی اعتنایی جوابی بود که دریافت کرد و بعد چسب مچاله شده به پیشانیش برخورد کرد و دید که چطور بی توجه به او به طرف میز رفت و به آن تکیه داد.
-حالا میتونی حرف بزنی، بگو کی هستی و چرا تو منطقه ی مایی؟

مینجو مجددا سوال کرد و منتظر نگاهش کرد.
-میخوام بدونم کجام؟
-منظورت چیه؟
یونگی پرسید و جونگ کوک کمی روی زانوهای کرختش جا به جا شد.
-من نمیدونم کجا فرود اومدم، ینی...ینی میدونم اینجا سیاره ی زمینه اما مختصات متفاوتی برای فرود انتخاب شده بود و من...
-صبر کن
مینجو دستش را بالا آورد تا جلوی سیل کلمات بی معنی غریبه را بگیرد.

-چرا مثل کسایی حرف میزنی که از یه سیاره ی دیگه اومدن
-چون از یه سیاره ی دیگه اومدم
سکوت اتاق با قهقهه های تمسخرآمیز سرباز عوضی شکست.
-جیمین
جین تذکر داد و جیمین تکیه اش را از میز گرفت و با عصبانیت جونگ کوک را نشان داد.
+خدای من! واقعا میخواید اینجا بشینید و به اراجیف این جاسوس گوش بدید؟

-برنامه ی شما چیه فرمانده پارک؟
هوسوک با صورت جمع شده از کلافگی پرسید.
+شکنجه ش کنید تا بگه برای کی جاسوسی میکنه؟
-من جاسوس نیستم!
جونگ کوک با نفرت نگاهش کرد.
+اوه راستی؟ منم رباتم

نیشخند دیگری حواله اش کرد و رو به دوستانش گفت:
+واضحه! تا حالا ندیدمش و این ینی یکی از ما نیست...
نیم نگاهی به صورت خشمگینش انداخت و ادامه داد:
+دقیقا تو محوطه ی عملیات ما چه غلطی میکنه؟ جواب واضحه ، میخواسته خودشو قاطی بقیه کنه و به پایگاه نفوذ کنه این قبلا هم اتفاق افتاده

نگاه خیره و سکوت جمع نشانه ی موافقت بود و این جونگ کوک را نگران میکرد.
-تو دیدی! تو سفینه ی منو دیدی
با عصبانیت توام با نگرانی رو به جیمین فریاد زد و توجه آنها را به او جلب کرد.
+سفینه؟ اون آشغال غول پیکر انتقالت رو میگی؟

-منظورت از آشغال غول پیکر انتقال چیه جیمین؟مگه وسیله رو نشناختی؟
مینجو جلوی واکنش بعدی غریبه را گرفت و با عصبانیت و سرزنش با سربازش حرف زد.
+نه نشناختم و اینم بار اولی نیست که با تکنولوژی جدید اونا رو به رو میشیم!
-احمقی پارک؟چرا باید یه تکنولوژی غول پیکر رو بدن به یه انسان برای جاسوسی؟

جیمین سکوت کرد، قانع نشده بود و هنوز هم تا حد مرگ از آن غریبه نفرت داشت و با بند بند وجودش به او مظنون بود اما نمیخواست در مقابل او بیش از این هدف خشم و شماتت واقع شود.
-باید حرفاشو بشنویم
نامجون گفت و به مینجو نگاه کرد و تایید او را با تکان دادن سرش گرفت.
-دقیقا بگو، اسمت؟رتبه ت؟از کدوم پایگاهی؟اینجا چی کار میکردی؟

-فرمانده کیه؟
جونگ کوک بی توجه به تمام سوالات پرسید و به مینجو نگاه کرد.
-منم
-جواب این سوالا رو دارم اما قبلش بگید که قراره باورش کنید
+اگه مزخرف نگی چرا که نه!
-پارک جیمین!
مینجو بار دیگر تذکر داد و سرباز گستاخی که جونگ کوک حالا اسمش را میدانست، چشم هایش در حدقه چرخاند و روی صندلی نشست.

-شروع کن
جونگ کوک چاره ی دیگری نداشت.
+اسمم جئون جونگ کوکه، یه فرمانده ام و برای ماموریتی به زمین اومدم
-از کجا؟
+لاتونا
-تا حالا اسمش نشنیدم
هوسوک پشت گوشش را خاراند.
-دورتر از اینجاست خیلی دورتر
-ماموریتت چیه؟
یونگی بحثشان را متوقف کرد.
-بدست آوردن اطلاعات درباره ی زمین
-چه جور اطلاعاتی؟
-اینکه آیا زمین دوباره قابلیت سکونت پیدا کرده یا نه؟
فرمانده تعجب کرد.
-دوباره؟
-بله، بعد از گذشت صد سال شاید زمین ترمیم شده باشه

-ببینم جیمین احتمالا به سرش آسیب نزدی؟
هوسوک پرسید و جیمین بی علاقه،به کلنجار رفتن با اسلحه اش ادامه داد. شاید از نظر بقیه او در حال سرگرم کردن خودش بود اما پیامش کاملا توسط فرمانده ی بیگانه دریافت شده بود!"برام مهم نیست که با اراجیفت چقدر اونا رو سرگرم کنی، من مواظبم، یه پلک اضافه بزنی سرت رو از دست میدی"

-صد سال پیش چه اتفاقی افتاده؟
جین پرسید و به نامجون نگاه کرد که با ابروهای در هم کشیده به چهره ی جونگ کوک زل زده بود و سخت در فکر بود.
-هیچ حادثه ی خاصی نیست
-هست، مردم از اینجا رفتن ، هر کسی که تونست خودشو نجات داد
پاسخ جونگ کوک همه را گیج تر کرد جز نامجون.
-صدسال؟
زیر لب زمزمه کرد و بعد از لحظه ای سکوت رو به جونگ کوک پرسید:
-چند سالته؟

از نظر بقیه سوال احمقانه ای بود اما اعتمادشان به نابغه ی احمق بیش از آنی بود که جلوی پرسشش را بگیرند.
-چهارده
باز هم جیمین خندید و میان خنده هایش گفت:
+بعنوان یه بچه ی چهارده ساله زیادی رشد کردی
اما بقیه نمیخندیدند.
-چقدر طول میکشه که سیارتون دور خورشید بچرخه؟
-هفتصد و سی روز
حالا همه چیز کمی واضح تر شده بود.

-دو برابر زمین
مینجو آرام گفت.
-تو اینجا بیست و هشت سالته
نامجون ماجرا را روشن کرد.
-اوه
جونگ کوک خود را از درون زد، باید بیشتر درباره ی زمین مطالعه میکرد.
-لاتونا چقدر با خورشید فاصله داره؟
-حدود سیصد میلیون کیلومتر یا بیشتر
نامجون بطور ذهنی در حال محاسبه بود.
-پس تقریبا صد و پنجاه میلیون کیلومتر تا زمین، باید اطراف ژوپیتر باشید
جونگ کوک از اطلاعات او جا خورد.
-بله

-سنی که گفتی برای وقتی بود که سفرت رو شروع کردی؟
جونگ کوک هنوز کاملا حالش رو به راه نشده بود ، فهمید که زمان را در طول سفر از دست داده و قطعا مدت زمان طولانی گذشته ،پس فقط سرتکان داد.
-به تاریخ خودت دو سال و به تاریخ زمین حدود چهارسال تو راه بودی و الان سی و دو ساله ای

لبخند دوستانه ای زد اما این درد قلب جونگ کوک از یافتن روزهای طولانی گمشده ی عمرش از زبان یک غریبه را تسکین نمیداد.
سکوت و مردمک گریزان جونگ کوک به آنها اثبات میکرد مرد جوان درگیر افکار و خستگی این مسافرت طولانی ست.

با به صدا در آمدن زنگ هشدار همه از افکارشان خارج شدند و به نور قرمز نگاه کردند.
-فرمانده به لانگ حمله شده
سربازی که در را به شدت باز کرده بود فریاد زد و مینجو در حالیکه به طرف در میدوید دستور داد:
-هوسوک ،جونگ کوک رو به اتاقک محافظت ببر، بقیه با من بیان

🌠🌠🌠🌠🌠🌠🌠🌠🌠🌠


🎉Happy BUTTER Day🎉

بچه ها امروز به مناسبت سینگل طوفانی باتر آپ کردم با اینکه به شرط ووت نرسیدیم...الان تا پارت 23آماده آپه اما دارید کم کاری میکنید.
پارت بعد وقتی به 35ووت برسیم آپ میشه💣

*چقدر از شرط ووت گذاشتن بیزارم😢

Continue Reading

You'll Also Like

20.4K 1.8K 39
Story of a family - strict father, loving mother and naughty kids.
169K 348 19
Just a horny girl
234K 11.7K 91
Being flat broke is hard. To overcome these hardships sometimes take extreme measures, such as choosing to become a manager for the worst team in Blu...
36K 4.9K 16
"သူက သူစိမ်းမှ မဟုတ်တာ..." "..............." "အဟင်း..ငယ်သူငယ်ချင်းလို့ပြောရမလား..အတန်းတူတက်ခဲ့ဖူးတဲ့ အတန်းဖော်လို့ ပြောရမလား...ဒါမှမဟုတ်..ရန်သူတွေလို...