ᴛʜʀᴏʏ

By ShirinOo_

46.1K 12.6K 730

تعادل! کلمه ای که بعد از به وجود اومدن اون قوانین مسخره تعریف شد. تعادلی بین سه گونه آلفا، بتا و امگا... تعا... More

•آشنایی با ژانرای فیک•
Throy,ch1
Throy,ch2
Throy,ch3
Throy,ch4
Throy,ch5
Throy,ch6
Throy,ch7
Throy,ch8
Throy,ch9
Throy,ch10
Throy,ch11
Throy,ch12
Throy,ch13
Throy,ch14,15
Throy,ch16
Throy,ch17
Throy,ch18
-Special Part-
Throy,ch20
Throy,ch21
Throy,ch22
Throy,ch23
Throy,ch24
Throy,ch25
Throy,ch26
Special (ch/26)
Throy,ch27
Throy,ch28
Throy,(End)

Throy,ch19

1.1K 361 28
By ShirinOo_

نمیدونست چه مدت میشه که تو این حالت بیهوشه ولی درد بدی رو توی گردنش حس میکرد و از طرفی بسته بودن دستهاش اجازه ماساژ دادن رو ازش میگرفت.

هنوز روی همون صندلی و توی اون اتاق تاریک بود و برخلاف سری قبل کسی اون اطراف نبود.

به سختی کمی سرشو چرخوند تا محیط اطراف رو بررسی کنه ولی چیز جز تاریکی مطلق وجود نداشت.

وجود زنجیر و طناب های دورش چیزی جز یه زندان رو براش تداعی نمیکرد و این یعنی قضیه بزرگتر از یه تلافی و ترسوندن ساده اس!

تکونی به خودش داد و همین باعث به وجود اومدن صدای گوش خراشی از اون صندلی قدیمی شد.

لحظه بعد دوتا از همون آلفا های بلند قد به سمتش اومدن و چهره سرد و بی حسشون نشون میداد اصلا حوصله داد و بیداد ندارن.

"یکی بگه من برای چی اینجام؟ "
برخلاف اون الفای قبلی این دو چیزی نمیگفتن و همین بیشتر آلفای درون بک رو تحریک میکرد.

"میگم شما لعنتیا کی هستید؟ "
باز هم جوابی نشنید و تنها تغییری که توی موقعیتش ایجاد شد باز شدن دستاش از بین اون طناب ها و اسیر شدنشون بین دستای اون دو مرد شد.

جسم سبک بکهیون بین بازوهای اون دو الفا به راحتی کشیده میشد و حتی کوچیکترین توجهی به اعتراض های پسر کوچیکتر نمیشد.

هرچی جلوتر میرفتن از سیاهی دیوار ها کمتر و به نور مشعل ها اضافه میشد و این توی دنیایی که سفیدی به معنی درد و عذاب بین ازمایش ها محسوب میشه چیز خوبی نبود.

طبق انتظاری که بتای درونش میکشید بالاخره به آزمایشگاه کوچیکی رسیدن که هرچند مثل ازمایشگاه های بیرون با دیوار های سفید براق نبود ولی اون حس رو به خوبی منتقل میکرد.

نفس عمیقی کشید و به مرد سفید پوشی خیره شد که مشغول یادداشت یه چیزی بود.

"بارداره"
یکی از اون دو آلفای بلند قد دکتر رو مخاطب قرار داد و همین برای برگشتن اون مرد کافی بود.

"چرا اینو قبلا بهم نگفتید؟ "
"ما خبر نداشتیم! "

ابروهای مردی که بک احتمال میداد بتا باشه توی هم رفت و چند قدمی جلو اومد.

"چند وقته بارداری؟ "
پسر کوچیکتر بدون اینکه جوابی بده به رو به روش خیره شد

"میگم چند وقته بارداری؟ "
این بار مرد با صدای بلندی عربده زد و یقه بک رو بین دستهاش گرفت

"اون توله توی شکمت به دنیا نمیاد. من این همه سال برای پیدا کردن موجودی مثل تو صبر کردم پس فکر نکن اجازه میدم به خاطر اون حرومزاده توی شکمت همه چیز خراب بشه"

حرف مرد باعث پیچیدن درد عجیبی توی قلب بک شد و دوباره طبق غریزه دستش رو روی شکمش گذاشت

"چی از جونم میخواید؟ "

مرد که خیلی سریع از حالت عصبی به حالت عادی و خوشحال تغییر حال داد دوباره عقب رفت و درحالی که لبخند مسخره ای روی لباش داشت به بک خیره شد.

"فقط قراره چندتا آزمایش انجام بدیم و احتمالا بعد از اینکه به نتایج دلخواهمون رسیدیم ولت میکنیم"

با تموم شدن حرفش خندید و نگاهی به دو الفای توی اتاق انداخت
"البته من ولت میکنم؛ ممکنه دوستای الفامون باهات کار داشته باشن"

بک همچنان با بهت به اون روانی خیره بود و در همین حین با زور روی تخت وسط اتاق گذاشته شد و چند ثانیه بعد با وجود تقلاهای زیاد،دست و پاهاش به چهار گوشه تخت بسته شد.

"ولم کنید روانیا، به چیزی که میخواید نمیرسید...میگم ولم... "

"دهنشو ببندید"
بتا درحالی که سرنگهاشو اماده میکرد با خونسردی بیان کرد و ثانیه بعد دهن بک با پارچه سفیدی بسته شد.

پسر کوچیکتر همچنان تقلا میکرد ولی با حس دردی توی شکمش به این نتیجه رسید که بهتره به خاطر بچه اش آروم بگیره.

هرچی بیشتر میگذشت بیشتر به یاد چانیول و اغوشش میفتاد و همین برای خیس شدن گوشه چشمهاش کافی بود.

با نگاه ناراحتش به دکتری خیره شد که با بی رحمی چیزی رو به بازوش تزریق میکرد و توجهی به تقلاهای بک نمیکرد.

امیدوار بود یه بار دیگه باعث نابودی بچه اش نشه.
بعد از تزریق سومین محلول به بدنش کم کم سنگینی پلک هاشو حس کرد و چند دقیقه بعد برای بار دوم توی اون روز با اثر دارو به خواب رفت.

***

چانیول با بهت به رو به روش خیره بود و اگر کای ازش فاصله نمیگرفت حتما یه مشت توی صورتش پیاده میکرد.

"دیوونه شدی؟ "

کای بدون توجه به چانیول چند تکه سنگی که جلوی راهشون بود رو برداشت
"تو دیگه هیچ راهی نداری؛ اگر برگردی هم دیگه دستگیرت میکنن پس باید یه مدت خودتو گم و گور کنی"

پسر بزرگتر دیگه تحمل نکرد و به سمت دوستش هجوم برد.
"میفهمی چی میگی؟ امگام گم شده، پدرم و دستیارم دستگیر شدن و افرادی که قرار بود کمکشون کنم احتمالا روی تخت درمانگاه هستن بعد توی لعنتی از من میخواد از مرز رد بشم و فرار کنم؟ "

کای یه بار دیگه سهون رو برای سپردن این کار, بهش لعنت کرد و دستاش رو دو طرف شونه های چان قفل کرد.

"خوب گوش کن چی میگم! قرار نیست فرار کنی؛ فقط باید تا زمانی که بفهمیم بکهیون کجاست تو رو از بتاها مخفی کنیم و وقتی خیالمون بابت بک و بچه ات راحت شد به بقیه مسائل برسیم"

پسر بزرگتر توی سکوت به حالت مصمم کای خیره بود

"فقط بهمون اعتماد کن. باشه؟ "

***

همگی توی اتاق بزرگ آقای پارک نشسته بودن و بدون حرفی به هم خیره بودن تا بالاخره این سکوت به وسیله سهون شکسته شد.

"شما ایده ای دارید که چه کسی پشت قضیه دزدیدن بکه؟ "
مرد مسن رو مخاطب قرار داد و در جوابش حرکت سر پیرمرد رو به عنوان جواب منفی دریافت کرد.

"ممکنه به خاطر... "
"به خاطر تغییر سیستم دولتی"
لوهان حرف سهون رو کامل کرد و توجه دو الفا رو جلب کرد.

"شاید اشتباه میکنم ولی حس میکنم همه چیز زیر سر دلتاهاس"

یکی از افراد سهون که از اول به اون سه نفر خیره بود با شنیدن این اسم توجهش جلب شد و قدمی جلو رفت.
"اونا کی هستن؟ "

لوهان نگاهی به اقای پارک انداخت و بعد از تاییدی که با حرکت سر مرد گرفت شروع به توضیح دادن شد.

"میگن دلتاها کسایی هستن که قصد تغییر این سیستم رو دارن و طبق چیزی که من حدس میزنم میخوان از طریق افرادی مثل بکهیون قدرت رو به دست بیارن ولی هیچ ایده ای ندارم که اونا کی هستن"

کم کم تمام افراد توی اتاق دور اونا جمع شدن و با دقت به اطلاعات لوهان گوش دادن.

"مگه بکهیون چه قدرتی داره؟ "

***

"این همون تونلیه که پدرم میخواست بسازش؟ "
چان درحالی که سعی میکرد با احتیاط از بین اون تونل نیمه ساخته رد بشه به آرومی زمزمه کرد

"اره؛یه راه مخفی از کنارش ساخته شده که کسی ازش خبر نداره"

پسر بزرگتر با این حرف کای مکث کرد
"چطور تو ازش خبر داشتی پس؟ "

پسر کوچیکتر تکخندی زد
"چون خودم ساختمش"

اینبار چان حتی بیشتر متعجب شد
"چرا دقیق توضیح نمیدی؟ "

"من همیشه دوست داشتم از اینجا برم ولی هیچوقت فرصتش پیش نیومد"

با تموم شدن جمله اش با مشتی که توی شکمش خورد صدای ناله اش بلند شد.
"چه کار...آخ...میکنی؟ "

ولی چان همچنان بدون توجه به ناله های دوستش اون رو دنبال خودش میکشوند
"این رو برای این زدم که دیگه از این فکرای احمقانه نکنی؛ حالا بهم بگو آخرش به کجا میرسیم؟ "

کای بالاخره بعد از تموم شدن درد عضله اش بازوشو از بین دستای چان بیرون کشید و خودش جلو رفت.
"تا حالا به انتهاش نرسیدم"

چان یه بار دیگه مکث کرد و با بهت به دوستش خیره شد
"این یعنی نمیدونیم داریم کجا میریم؟ "
"انتهای تونل به جای خاصی نمیرسه ولی از اونجا یه راه به بیرون هست که اگه خوش شانس باشیم و نیروهای دیدبانی خودمون اونجا نباشن میتونیم از طریق رودخونه به اون سمت مرز بریم"

چانیول این بار مشعل رو از کای گرفت و با عصابیت جلوتر ازش راه افتاد.
"همش مسخره اس"

***

با حس نور زیادی که روی صورتش بود کم کم بیدار شد ولی قبل از باز کردن چشم هاش با شنیدن صحبت های همون دکتر با چند نفر دیگه که بک ایده ای راجع به هویتشون نداشت تصمیم گرفت خودش رو به خواب بزنه.

"توله توی شکمش کلا چند هفتشه؛ میتونم همین الان با یه آمپول خلاصش کنم"

بکهیون به سختی سعی کرد در برابر حرف اون روانی دستهاشو مشت نکنه

"ولی بچه هم ممکنه مثل خودش باشه"
این بار صدای جدیدی به گوش بک رسید و اگر میخواست صادق باشه از حرفش خوشحال شد تا اینکه شخص سومی شروع به صحبت کرد.

"اگه خوش شانس باشیم و بچه مثل خودش باشه میتونیم اونو بیاریم سمت خودمون و بعدشم این پسره رو نابود کنیم. اون بچه میشه کسی که برای ما کار میکنه؛بچه پارک چانیول!"

با هر جمله اون لعنتی انگار چیزی از درون قلب بک رو فشار میداد.
تمام این مدت قابی رو تصور کرده بود که حالا این عوضیا میخواستن نابودش کنن.

حتی فکر اینکه اون لعنتیا توله گرگشو ازش بگیرن باعث  روشن شدن اتیش خشمش میشد.

از اونجا به بعد حتی متوجه حرفای اون حرومزاده ها نشد و چند ثانیه بعد با شنیدن صدای بسته شدن در چشمهاشو باز کرد.

هنوز هم دستهاش بسته بود ولی بک دیگه قرار نبود منتظر فرشته نجاتی باشه. باید قبل از هراتفاق بدی از اینجا فرار میکرد.

***

Continue Reading

You'll Also Like

69.8K 15K 25
الفاهای دوقلو .ChanBaekYeol Ver • حق ترجمه ي فیك گرفته شده است! بیون بکهیون که حالا بخاطر سکس های مختلف از مدرسه اخراج شده، برای تعطیلات تابستون قرار...
138K 15.9K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
13.5K 3.3K 36
قرارمون فقط یک سال بود. -اشتباه نکن تو محکوم به منی! +محکوم؟! -تو در ازای عشق حقیقی به من داده شدی! باید ارزشش رو داشته باشی... +تا کی؟ -تا وقتی که...
33.8K 6.6K 18
‌‌༺•✿ Memento s Ash Full✿•༻ ♥️ 🏹ژانر : عاشقانه . درام . ♥️ 🏹کاپل : چانبک ♥️ 🏹نويسنده: Scarlet ♥️ 🏹خلاصه : خانواده ی گرم و صمیمیه بکهیون شامل...