In exchange for Him || kookmin

By Stardust_story

256K 31.3K 3.1K

فیک [Completed] ژانر: اسمات/ انگست/ رمنس/ AU کاپل فرعی: سوپرایز Ceo Jungkook, College student Jimin _______ ... More

کلام نویسنده و اینا :))
Part 1 - How about your son?
Part 2 - That boy is gonna be the end of me
Part 3 - What's the fun in that?
Part 4 - I will ruin everything if I have to
Part 5 - The first meeting
Part 6 - Don't you even try me!!
Part 7 - Time to wakey wakey
Part 8 - I don't need to prove my power over you
Part 9 - You look even more beautiful when you smile
Part 10 - Maybe I want you for more than just one night
Part 11 - Another first meeting
Part 12 - If only he'd knew I'd do anything for him
Part 13 - The little things make him hopeful
Part 14 - The wrong first kiss
Part 15 - Sorry
Part 16 - Take a step you moron
Part 17 - Mr kim?
Part 18 - Are you sure?
Part 19 - Do you trust me?
Part 20 - Start of something new
Part 21 - Taking the first step
Part 22 - If it's only in my dream, don't wake me up
Part 23: Everything was going great
Part 24: How the tables have turned
Part 25: It came over me in a rush
Part 26: I still refuse to believe that
Part 27: I'm ruining everything
Part 28: You can go, if you want to
Part 29: You're an idiot
Part 30: Then why don't you do it?!
part 31: Finally!
part 32: Is this how love feels like?
Part 33: Temporary happiness
Part 34: I'm gonna miss you baby
Part 35: Stockholm Syndrome
Part 36: He took everything from me, even you
Part 37: My own fault
Part 38:I want him if you don't
Part 40: The last

Part 39: We both deserved it!

3.7K 465 124
By Stardust_story

روز اول بعد از اون اتفاقات، از همه بیشتر براش دردناک بود. جیمین نبود، شغلی نداشت و شرکتش رو از دست داده بود، و از همه شوکه کننده‌تر، دیگه یونگی هم نبود. یونگی رو از دست داد بدون اینکه متوجه بشه داره چه اتفاقی میفته. براش منطقی نبود، حرفی که ازش شنیده بود اصلا با عقلش جور در نمیومد ولی شاید اخیرا اونقدر خودمحور شده بود که متوجه تغییرات نشده بود.

اینطور نبود که امروز نخواد چیزی بخوره و فقط بخواد رو تختش بمونه؛ مشکل این بود که حالش اونقدری بد بود که نمیدونست چطور باید از جاش بلند شه و شکمش رو پر کنه. ولی به اینکه نمیتونست هم اهمیتی نمیداد. چیزای بااهمیت‌تری رو از دست داده بود و الان ذهنش درگیر اونا بود.

تا عصر اون روزش اونقدر براش دیر گذشت که حس میکرد چند روزه تو همین حالت تو اتاقش مونده. داغی بدنش رو حس میکرد، سوختن چشماش و درد معده‌ش؛ و اگه قدرتش رو داشت از جاش بلند میشد و کاری برای خودش میکرد.

اینجوری تنهاییش رو بیشتر از قبل حس میکرد.

خودش تنها بدون کسی برای کمک.

متوجه تاریک شدن هوا شده بود، ولی نمیدونست هوا واقعا تاریک شده یا چشمای خودش بودن که دیگه همه جا رو تار و تاریک میدیدن. دلش نمیخواست چشماشو ببنده، چون حس میکرد اگه ببنده هیچ تضمینی نیست که دوباره بتونه بازشون کنه اما شنیدن اسمش از دهن یکی که حتی نمیتونست تشخیص بده کیه و اینجا چیکار میکرد، یا حتی چطور اومده باعث شد خیالش راحت شه و چشماشو روی هم بذاره.

چشماشو که باز کرده بود، دیگه بدنش به شدت قبل داغ نبود، سرش هنوز درد میکرد اما خیلی کمتر و دیگه معده‌ش مثل قبل خالی نبود. زیاد تار نمیدید و دستا و پاهاش به سردی قبل نبودن.

از همه مهم‌تر، قدرت اینکه از جاش بلند شه رو داشت و دقیقا همینکار رو کرد.

آروم روی تختش نشست و منتظر موند تا سرگیجه‌ی خفیفش بهتر شه، از تختش بیرون اومد و با قدمای آروم از اتاقش هم خارج شد، از رو پله‌ها پایین رفت و وقتی کل خونه رو گشت فقط چند نایلون با یه یادداشت روی اوپن دید.

بهشون نزدیک شد و بلافاصله کاغذی که با چسب ریزی به یکی از نایلون‌ها که مشخص بود از رستوران اورده بودنش چسبیده بود رو تو دستش گرفت و با مالیدن چشماش بلاخره موفق به خوندن جمله‌ی روش شد.

 

《آقای جئون، لطفا بعد از بیدار شدنتون باهام تماس بگیرین.     -هیون‌وو》

 

یاد قبل‌ از بی‌هوش شدنش افتاد، براش عجیب بود که معاون شرکتش صدایی بود که شنیده بود. حتی اون روزی که به شرکت رفته بود تا با تهیونگ روبرو بشه هم اون رو ندیده بود و آخرین دیدارشون رو یادش نمیومد.

یادداشت رو آروم روی اوپن گذاشت و اولین نایلون رو باز کرد. با اینکه از روز قبلش، یا روز قبل‌ترش، یا اصلا نمیدونست دقیقا از کی، ولی از آخرین دفعه‌ای که بیدار بود کمتر گرسنه بود اما همچنان نیاز به غذا داشت و هرچی که توش بود رو در اورد. اوپن رو دور زد و بسته‌ی غذا رو روی میز گذاشت. سمت یخچال رفت و بطری آبی در اورد. تا قبل از اینکه بطری رو به لبش نزدیک کنه متوجه حجم زیاد تشنگیش نشده بود اما به محض خالی کردن بطری فهمید هنوز هم دلش آب بیشتری میخواد و بطری دیگه‌ای رو در اورد.

بعد از نشستن پشت میز و خوردن حداقل نصف غذا، گوشی که قبل از پایین اومدنش توی جیبش گذاشته بود رو در اورد تا بلاخره چکش کنه.

هیچی.

خبری از هیچکس و هیچی نبود.

البته دقیق‌ترش این بود که خبری از یونگی و جیمین نبود و جونگکوک نمیدونست که دقیقا چه انتظاری داشت.

بیخیال ِ فکراش شد و سریع شماره‌ی هیون‌وو رو پیدا کرد و تماس رو برقرار کرد.

 

"آقای جئون؟ حالتون خوبه؟"

-"سلام هیون‌وو. آره خوبم."

"خدای من، خیلی خوبه."

-"تو اونی بودی که بهم کمک کردی، درسته؟"

"بله آقای جئون، وقتی پیداتون کرده بودم خیلی تب داشتین و اصلا تو حال خوبی نبودین. با اورژانس تماس گرفتم و بعد از تموم شدن کار دکتر، شب پیشتون موندم. امروز صبح هم براتون غذا خریدم و الانم که خودتون بلاخره به هوش اومدین و فکر میکنم بهتر باشین."

-"آره، هستم. واقعا ازت ممنونم. ولی....تو از کجا میدونستی و چطور تونستی بیای داخل؟"

"خب، آقای مین بهم گفتن و بهم کلید اونجا رو دادن....یعنی...."

هل شدن هیون‌وو واضح بود و جونگکوک فهمیده بود اون چیزی نبود که باید اطلاع میداد. لبخندی زد و از اینکه تو قلبش احساس گرما کرد برای خودش تاسف خورد.

"در اصل بهم گفته بودن که بهتون در مورد شرکت اطلاع بدم، و منم قرار بود بیام همینکار رو بکنم. آره، همین."

-"در مورد شرکت؟ دیگه چی شده؟"

تمام حواس جونگکوک یهو متمرکز شدن و سریع صاف نشست، حالا تمام آرامش کوتاه و لحظه‌ایِ قبل از اون جمله رو از دست داده بود. دوباره بی‌قرار شده بود و میخواست سریع‌تر بقیه‌ی حرفاش رو بشنوه.

"خب، آقای کیم..... دوباره از کره رفتن."

-"تهیونگ....رفت؟"

مسخره‌ترین احساسی که تابحال حس کرده بود، حس دوگانه‌ش نسبت به تهیونگ بود. از اینکه تهیونگ تصمیم گرفته بود تنهاش بذاره و دیگه کاری با زندگیش نداشته باشه خوشحال بود اما از اینکه این رابطه دیگه واقعا برای همیشه تموم شده بود قلبش گرفته بود. نه از تموم شدنش، از اینکه بی‌خداحافظی و بدون حرفی دیگه قرار نبود هم رو ببینن نمیدونست باید چه حسی داشته باشه.

"بله، ایشون برگشتن آمریکا و قبل از رفتنشون پیامی به آقای مین دادن."

با جواب هیون‌وو سریع به خودش اومد و یه دور جمله‌ش رو تو ذهنش مرور کرد.

-"چه پیامی؟ چی گفت؟ برای همیشه برگشت آمریکا؟ با شرکت چیکار کرد؟"

سوالات رو سریع و پشت هم پرسید و هنوزم سوالات بیشتری داشت ولی فهمیده بود اول نیاز داره جواب یه سریاشون رو بگیره بعد بقیه رو بپرسه.

"خب...راستش من اطلاع زیادی ندارم آقای جئون. آقای مین فقط تا این حد بهم گفتن که بهتون بگم هروقت حالتون بهتر شد برگردین شرکت. آقای کیم گفتن دیگه نمیخوان با چیزی مربوط به این خانواده کاری داشته باشن و اون شرکت رو هم رها کردن."

جونگکوک چشماشو بست و سعی کرد نفس‌هاش رو منظم کنه. مدت زیادی ساکت موند که باعث شد هیون‌وو خودش دوباره سکوت رو بشکنه.

"آقای جئون؟"

-"مرسی هیون‌وو. ممنونم. واسه همه چی"

و بعد گوشی رو قطع کرد. با گذاشتن گوشی روی میز، دستاشو زیر چشماش کشید تا اشکایی که نفهمیده بود پایین ریختن رو پاک کنه. باورش نمیشد اینهمه اتفاق تو کمتر از یک هفته براش افتاد و از همه مهمتر باورش نمیشد تهیونگ بیخیالِ شرکت شد. اونم بعد از اون کارایی که کرد.

ولی زیاد طول نکشید تا خودش رو راضی کنه که به شرکت بره‌. تو این نقطه از زندگیش دیگه نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری اشتباه، برای همین فقط به حس لحظه‌ایش اعتماد کرد.

لباس راحتی پوشید؛ حتی توان رانندگی نداشت برای همین ترجیح داد تاکسی بگیره تا فقط سریع‌تر به اونجا برسه.

وارد شرکت شد و ایندفعه وقتی سمت در دفتر رفت کسی ازش نخواست در بزنه یا منتظر بمونه.

در رو با شدت باز کرد و با دیدن یونگی اول قلبش فشرده شد ولی بلافاصله جوشش خون رو توی رگاش حس کرد.

×"انگار حالت بهتر شده"

جونگکوک حتی خودش رو برای مقابله با یونگی آماده نکرده بود. باید چیکار میکرد؟ چطور جواب میداد؟ تظاهر میکرد اتفاقی نیفتاده؟ یونگی الان داشت همینکارو میکرد؟ یا باید بر اساس عصبانیتش پیش میرفت؟

×"فکر میکردم چند روز استراحت میکنی بعد میای."

جونگکوک دستاش رو دو طرفش مشت کرد تا کاری نکنه و خودش رو کنترل کنه.

یونگی چندثانیه به جونگکوک نگاه کرد و بعد انگار متوجه چیزی شده باشه، سرش رو برای خودش تکون داد و چشماش رو سمت دفتر زیر دستش برگردوند.

×"مثل اینکه تهیونگ سند واگذاری رو امضا نکرده بود."

بازم جوابی از جونگکوک نشنید.

×"حداقل یا برگرد استراحت کن یا کارت رو شروع کن، ایستادنت اونجا فقط باعث خستگی خودت میشه"

-"عوضی"

×"خب خوبه، فکر کردم تصمیم گرفتی اصلا باهام حرفی نزنی."

یونگی همراه حرفش سرش رو دوباره بلند کرد و با گذاشتن خودکار وسط دفترش، اونو بست و آرنجاش رو روی میز گذاشت.

-"فکر نمیکردم یه روزی قراره اونقدر ازت عصبانی باشم که دلم بخواد یه جوری تخلیه‌ش کنم."

×"منم فکرش رو نمیکردم، ولی خیلی از اتفاقا جوری میفتن که فکرش رو نمیکردیم، هوم؟"

-"انقدر برات راحته؟"

یونگی چیزی نگفت و چشماش رو سوالی ریز کرد. تکیه‌ی آرنج‌هاش رو از روی میز گرفت و حالا صاف نشست.

-"که همه چیز رو انقدر راحت زیرپا بذاری. بهم میخندیدی، نه؟ که بهت انقدر راحت اعتماد داشتم؟ که از همه چیز خبر داشتی؟ بخصوص از جزییات رابطه‌م؟"

×"نه، اتفاقا حالم همش به هم میخورد"

با خونسردی گفت و متوجه‌ تغییر قیافه‌ی جونگکوک شده بود. جونگکوک اول عصبانی بود ولی حالا ناراحتی هم به عصبانیتش اضافه شده بود. یونگی میدونست که هضم حرفاش برای جونگکوک چقدر سخته ولی بی‌اهمیت ادامه داد.

×"اینکه یه گوشه می‌ایستادم و رفتارات رو میدیدم اونقدر عصبیم میکرد که وقتی برا‌ی خندیدن نداشتم" از روی صندلیش بلند شد و با قدمای آروم سمت جونگکوک رفت "هیچکس رو مثل تو ندیدم جونگکوک، که ندونه چی میخواد ولی همچنان یکی دیگه رو هم همراه خودش بکشونه. من از اولشم میدونستم نمیتونی اونو نگه داری، فقط به زمان نیاز داشتی تا خودتم بفهمی و برای همین فقط منتظر موندم."

 

-"آشغال"

×"تو نمیتونی همیشه...."

-"خفه شو نمیخوام حرفات رو بشنوم. نمیخوام دیگه صدات و کلماتت رو بشنوم و اگه یه کم دیگه ادامه بدی نمیدونم چیکار میکنم."

×"تو همیشه همینی. تو حتی نمیتونی الان تصمیم درستی بگیری که چطور برخورد کنی..."

-"یونگی!"

جونگکوک با لحن اخطاری گفت ولی یونگی هیچوقت هیچ اخطاری براش اهمیت نداشت.

×"نمیدونی کی باید چی بگی، کی باید چیکار کنی و همین باعث میشه همیشه به جیمین آسیب بزنی...."

-"گفتم بس کن و حرف نزن!"

×"میبینی؟ با اینکه میبینی فایده‌ای نداره اما هنوزم هنونجوری ادامه میدی...."

-"برای بار آخر میگم..."

×"خنده داره که....."

یونگی نتونست جمله‌ش رو تمام کنه چون جونگکوک مشتش رو به صورتش کوبید و حالا یونگی با گونه‌ای که بی حس شده بود روی زمین افتاده بود و جونگکوک روش نشسته بود و یقه‌ش رو تو چنگاش گرفته بود.

-"عوضی...تو از اولش بودی، تو میدونستی، تو از همه چیزم خبر داشتی، تو از بچگیم باهام بودی. از تمام جزییاتم با جیمین خبر داشتی. بهت گفته بودم از اون خوشحالی یهویی میترسم و تو به همه‌ی حرفام گوش میدادی و من فکر میکردم قراره کنارم باشی. ولی تو....ولی تو گند زدی به همه چی. لعنت بهت یونگی، لعنت بهت که من تمام این مدت هر قدمی برمیداشتم به این فکر میکردم که حداقل تو هستی. تو خودت بهم میگفتی که هستی، ولی اینجوری؟ که عاشق کسی که دوستش دارم بشی؟ که منتظر باشی وقتی گند زدم تو بعنوان قهرمانش بیای؟ عوضی..."

صدای جونگکوک یهو شروع به لرزیدن کرد و دیگه نمیتونست چیزی بگه. هنوز یقه‌ی یونگی رو تو دستاش داشت و از اینکه نتونست جلوی اشکاش رو بگیره عصبی تر از قبل شده بود.

-" تو از همه بیشتر میدونستی من چجوریم." با اینکه صداش از گریه به محکمیِ قبل نبود اما ادامه داد‌. از اونهمه اتفاق و حرفای نزده دیگه خسته بود. نمیتونست حتی به یونگی هم چیزی نگه و راحت کنار بکشه "تو میدونستی که من تازه با اون تونستم یه کم خوشحال باشم. که فراموش کنم تا الان چه اتفاقایی برام افتاد. که یه کم فراموش کنم ولی حتی اینم میخواستی ازم بگیری؟ اونم تو؟ تو، یونگی؟"

دستاش از روی یقه‌ی یونگی شل شده بودن و خودش رو آروم کنار کشید و کاملا شروع به گریه کرد. یونگی با کمک دستاش خودش رو بلند کرد تا همونجا بشینه و دستی به گونه‌ش کشید و هیسی از درد کرد.

-"اگه تو هم بخوای اینکار رو کنی پس من چطور دووم بیارم؟ من دیگه هیچکی رو ندارم. اگه این تاوانِ کاریه که با تهیونگ کردم، درد داره، خیلی درد داره. و از همه بدتر اینه که من حتی نمیتونم ازت متنفر شم. همش جمله‌ت تو ذهنم تکرار میشه و تنها اتفاقی که میفته اینه که نفس کشیدن برام سخت میشه. بعد دیگه کاری به ذهنم نمیاد که انجام بدم. نمیتونم کاری هم انجام بدم. " جونگکوک با اشکاش حرفاش رو میزد و درمونده روی زمین نشسته بود. احساس میکرد یکبار دیگه دلش میخواد بالا بیاره و همه چیز رو خالی کنه.

انگار اونقدر احساسات قاطیش زیاد بودن که درونش جا نمیشدن و نیاز داشت براشون جایی خالی کنه. نفس کشیدن براش سخت بود و اونقدر خسته بود که حتی به این موضوع که اگه تلاشی برای نفس کشیدن نکنه، حالش بد میشه هم اهمیتی نمیداد.

×"نمیخوای از دستش بدی، مگه نه؟ نمیخوای اونو با کسی دیگه‌ای ببینی، درسته؟"

جونگکوک با چشمای قرمزش، اخماشو تو هم برد؛ فقط به یونگی نگاه کرد و جوابی نداد. یونگی واضح‌ترین سوال رو پرسیده بود و جونگکوک حس میکرد حتی جواب دادن بهش هم مسخره حساب میشد.

×"دلت میخواد داشته باشیش، دوسش داری، درست میگم؟ پس دست از عوضی بازی بردار و گمشو برو جیمین رو برگردون. وقتی هم برگردوندیش، سر هرچیزی هم بهش نگو برگرده بره خونه‌ش. لعنتی، راحت به دست نیوردیش که هردفعه راحت میفرستیش بره. گرچه فکر کنم ایندفعه حتی سخت‌تر از قبل هم بشه برات."

-"یونگی..."

×"اونقدر احمق هستی که هیچکی رو نمیشناسی. و اونقدر منو نشناختی که بفهمی من هیچوقت اون آدمی که دیروز بهت نشون دادم نیستم." دستی روی خیسیِ لبش کشید و با نگاه به انگشتش از اینکه خون نمیومد مطمئن شد "آره دروغ گفتم و حتی اگه جیمین هم میشنید اینو میفهمید. ولی اینکه از دست کارات خسته شدم دروغ نبود. دست از رقت‌انگیز بودن بردار جونگکوک، خب؟ برام مهم نیست که الان از حرفام ناراحت شی، من ترجیح میدم حقیقت رو بهت بگم تا اینکه بایستم یه گوشه و ببینم گند زدی به خودت و زندگیت و همه چیت."

جونگکوک تا چندلحظه مات و مبهوت با اشکایی که از شوک روی پلکاش خشک شده بودن به یونگی نگاه کرد. دیگه به عقل خودش شک کرده بود و حتی حواسش نبود که نفساش رو حبس کرده. یهو تکخندی زد و همونجایی که نشسته بود به پشت دراز کشید. تکخندش سریع تبدیل به گریه‌ای که تا چند لحظه پیش متوقف کرده بود شد و مثل یه توپ توی خودش جمع شد و به اشک ریختنش ادامه داد.

-"ازت متنفرم"

یونگی سری تکون داد، لیسی به لباش زد و بعد از جاش بلند شد.

×"میدونم روش بدی رو انتخاب کردم، و متاسفم بابتش؛ ولی قبول کن خودت مجبورم کردی."

-"بد؟ من به اون نمیگم بد، بنظرم افتضاح کلمه‌ی بهتریه"

جونگکوک حالا با دستای باز شده‌ دو طرف بدنش به پشت رو زمین دراز کشیده بود و به سقف خیره بود. گذاشت آخرین قطره‌های اشک هم از گوشه‌ی چشماش پایین بریزن تا گریه‌ش کامل تمام شه. با نفس عمیقی که کشید به حالت نشسته در اومد و به یونگی که داشت توی دوربین گوشیش، گونه‌ش رو نگاه میکرد، خیره شد.

-"میدونی که اون مشت حقت بود."

×"میدونم"

یونگی با خونسردی جواب داد و بعد از نگاه آخر، گوشی رو کنار گذاشت و کامل از روی زمین بلند شد. با قدمای آروم سمت جونگکوک رفت و دستش رو سمتش دراز کرد تا اون رو هم بلند کنه.

×"داری وقت رو هدر میدی"

جونگکوک یه کم به دست دراز شده‌ی یونگی نگاه کرد و با بلند کردنِ سرش، نگاهش رو از دستاش به صورتش داد‌.

-"الان؟ میگی....الان برم؟"

×"تا کار دیگه‌ای نکردم آره"

جونگکوک پوزخندی زد و دست یونگی رو گرفت تا بلند شه.

-"کاری هم مونده؟"

×"من اگه جات بودم، من رو دست کم نمیگرفتم"

 

جونگکوک چشماشو تو حدقه چرخوند و شروع به تمیز کردن شلوارش کرد. آستینش رو زیر چندتا از انگشتاش گرفت و روی قسمت پایین شلوارش میکشید تا اینکه صدای نامفهومی از پشتش شنید.

-"چی؟" جونگکوک پرسید و یونگی هوفی کرد، دست به جیب و با سری که به پایین خم بود، یه کم این پا و اون پا کرد.

×"گفتم به کسی نمیگی که دیروز چی گفتم، هوم؟"

-"چرا؟ دوست نداری کسی بفهمه تو یه عوضی هستی؟ چون خیلی دیره و همین الانشم همه میدونن."

×"منظورم اون نبود..."

یونگی حرفش رو ادامه نداد، یه دور پشت گردنش رو خاروند و سمت میزش برگشت. جونگکوک کاملا صاف شده سمتش برگشت و با چشمای ریز شده نگاهش کرد.

-"وقتی این با این حالَت ازم میخوای نگم، اونوقت دلم میخواد که بگم، میدونی چی میگم؟"

×"چه حالتی؟"

-"تابحال اینجوری آروم ازم چیزی نخواستی"

×"اونجوری مثل قبل بیشتر میپسندی؟ پس نمیتونی بهم بگی عوضی وقتی خودت خوشت میاد"

-"میدونی منظورم چیه."

×"نمیدونم"

-"چرا انقدر متمدنانه ازم درخواست کردی به جیمین نگم؟"

×"بهرحال جیمین معذب میشه."

-"مین یونگی به فکر معذب شدنِ بقیه‌س؟ عمرا. تازه‌شم، اونقدر ازت عصبانی هستم که دلم بخواد بگم"

×"لطفا....."

جونگکوک با تمام شدن حرفِ خودش، روشو برگردونده بود و سمت در حرکت کرد که با شنیدن اون کلمه لبخندی زد و سرش رو به پشت برگردوند.

-"لطفا چی؟"

 

یونگی زبونش رو از درون به لپش فشار داد و با چشمای خنثی به جونگکوک خیره شد. نیشخند جونگکوک پررنگ تر شد و دوباره کاملا سمت یونگی برگشت و دست به سینه شد.

-"لطفا چی یونگی؟"

×"خودت میدونی"

-"گفتم که نمیدونم"

×"منم نمیگم"

-"پس بیخیال"

جونگکوک دستاش رو از هم باز کرد و میخواست برای بار چندم روش رو برگردونه که با صدای یونگی کاملا متوجه منظورش شد.

×"لطفا نذار جیمین بفهمه که دیروز چی گفتم چون نمیخوام کسی دیگه‌ای بدونه‌."

-"جالب شد!"

×"ازت بدم میاد"

-"حس متقابلیه"

یونگی ساکت موند و با اینکه موهاش جلوی چشماش رو گرفته بودن، اما جونگکوک میتونست نگاه خجالت کشیده‌ و در عین حال کلافه‌ش رو ببینه.

-"کی نباید بفهمه یونگی؟"

یونگی هوفی کرد و حق به جانب دست به سینه شد.

×"من ازت یه درخواست داشتم، تابحال یادم نمیاد برای درخواستای تو انقدر سوال پیچت کرده باشم"

-"کردی، درواقع همیشه کردی."

×"حتما واقعا درخواستات مسخره بودن."

یونگی با صدای کم و لبای جلو اومده‌ش که هروقت میدونست راه فرار و بهونه‌ای جز گفتن حقیقت نداره ازشون استفاده میکرد، گفت و امیدوار بود این قیافه‌ش مثل بقیه روی جونگکوک هم تاثیر بذاره و جونگکوک بیخیال شه، اما وقتی نفر مقابلش برای بیست و چند سال اون رو میشناسه، یه مقدار امید واهی حساب میشد.

-"میگی یا اولین کاری که میکنم اینه که به اونیکه نباید بگم؟"

×"به کی؟"

-"میدونی که از اطرافیای جیمین فقط چهارنفر رو میشناسیم و قطعا پدر و مادر و برادرش هم منظورم نیست، درسته؟"

×"ازت بدم میاد"

-"گفتم که حس متقابلیه"

×"برو به جهنم"

-"اوهوم، همونجا میبینمت"

و این، تاییدی بود به حدس جونگکوک، برای همین با یه لبخند گشاد که بعد از مدت‌ها روی لبش اومده بود از اتاق بیرون رفت.

احساس سبک‌تری نسبت به قبل داشت. دو تا وزنه‌ی سنگین از روی قلبش برداشته شده بودن و حالا وزنه‌ی اصلی مونده بود. با فکر بهش احساس دلتنگی شدیدی به اون وزنه اضافه شد و حالا فکر میکرد تنها زمانی که میتونه راحت بخوابه تا بتونه خستگی یک هفته‌ی اخیر رو از بین ببره، وقتیه که جیمین رو تو بغلش و نفساش رو دوباره روی گردنش حس کنه.

وقتی وارد آسانسور شد، به آینه‌ش تکیه داد و چشماشو چند ثانیه بست. تو اون مدت کوتاه حرفایی که میتونست بزنه رو تو ذهنش اورد ولی با باز شدن درِ آسانسور بلافاصله به این فکر افتاد که اصلا جیمین راضی میشه اونو ببینه؟

یه صدایی ته ذهنش بهش میگفت همینجوری با این قیافه به خونه‌ی جیمین بره تا حس ترحمش رو برانگیخته کنه؛ اونوقت اینجوری شاید اون حداقل به حرفاش گوش میداد اما اون صدا رو خفه کرد و ترجیح داد حداقل یه دوش بگیره.

اون باید خوب میرفت پیش جیمین.

با رسیدن به خونه وقت رو تلف نکرد و خودش رو تو حمام انداخت. یادش نمیومد آخرين بار کی قطرات آب رو روی بدنش حس کرده بود. اونقدر این یه هفته براش عذاب آور گذشته بود که حس میکرد خیلی بیشتر از یک هفته گذشته و خیلی از کارا رو انجام نداده. مثل دوش گرفتن، خوابیدن، خندیدن، بوسیدن جیمین، بغل کردنش، بو کردنش ... .

با فکر به همه‌ی اینا مصمم‌تر شد و سعی کرد کارش رو زودتر تمام کنه تا برای دیدنِ جیمین آماده شه.

مضطرب‌تر از قبل شده بود. آخرین حرفای جیمین هنوز توی گوشش بود. 'ترسو'، آره جونگکوک واقعا ترسو بود. اون حتی اولش رو هم با ترس شروع کرده بود. ترس اینکه نتونه جیمین رو به خودش علاقه‌مند کنه. پس، از یه راهی که مطمئن بود اون مجبوره قبول کنه پیش رفت‌. اشتباه اول.

وقتی یه مدت تلاش میکرد، ولی نتیجه‌ای نمیدید، میترسید که بیشتر صبر کنه ولی همچنان هیچوقت جیمین اونو نخواد؛

اشتباه دوم.

وقتی همه چیز باهم خراب شد و حس میکرد که حتی دیوارای خونه هم دارن به هم نزدیک‌تر میشن تا اونو توی خودشون خفه کنن، بازم به جیمین گفت بره و فکر میکرد جیمین هیچوقت دوستش نداشته و نخواهد داشت؛

اشتباه سوم.

ولی قرار نبود به اشتباهاتش ادامه بده. حداقل نه اونایی که خودش خبر داره که اشتباهن.

خشک کردن خودش و لباس پوشیدنش زیاد طول نکشید، ولی اونیکه از همه بیشتر زمان برد، لحظه‌ای بود که تو ماشین نشست و داشت خودش رو راضی میکرد که ماشین رو روشن کنه و حرکت کنه.

جیمین قرار بود بهش چی بگه؟ قبولش میکرد؟ اصلا خودش قرار بود چه حرفایی بزنه؟ جیمین به حرفاش گوش میکرد؟

لعنتی، هرچقدر بهشون فکر میکرد، هیچکدوم الان به اندازه‌ی دیدنش براش اهمیت نداشت و همین باعث شد بلاخره شک رو کنار بذاره و شروع به روندن ماشین کنه.

بعد از رسیدن به مقصد، ماشین رو خاموش کرد اما از جاش تکون نخورد. اگه تا حالا قدمایی که گرفت رو سخت میدونست، تازه فهمید اشتباه میکرده و هیچی به اندازه‌ی الان که بیرونِ درِ خونه‌ی جیمین توی ماشین نشسته بود، سخت و استرس‌آور نبود. با انگشتاش به فرمون ماشین فشار میورد و سعی میکرد سنگینیِ قفسه‌ی سینه‌ش رو نادیده بگیره.

یکی از فکراش این بود که اگه به اندازه‌ی کافی اینجا بشینه، جیمین خودش بیرون میاد و اینجوری میتونه باهاش رو در رو شه، ولی این روشِ درست عذرخواهی حساب نمیشد.

چشماشو بست و چندتا نفس کشید. با باز کردن چشماش و نگاه دوباره به درِ خونه شروع به جوییدن لب پایینش کرد.

شاید باید بهش پیام میداد.

با این فکر، گوشیش رو سریع در اورد، اما به همون سرعت اونو روی صندلی بغلیش پرت کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.

 

باید باهاش حرف میزد و باید هم زودتر اینکارو میکرد.

-"برو گندی که زدی رو جمع کن احمق"

با تردید از ماشین پیاده شد و قدمای مرددش رو سمت در میگرفت‌‌. هر قدم که نزدیک‌تر میشد همه چیز براش بزرگتر و واقعی‌تر میشد. نمیدونست میتونه انجامش بده یا نه ولی اینو میدونست که باید اینکارو بکنه، انتخاب دیگه‌ای نداشت و اگه انجامش نمیداد، جیمین رو جدا و برای همیشه از دست میداد. پس سعی کرد افکار خودش رو نادیده بگیره و بجای فکر کردن، عمل کنه. برای همین دستش رو بالا اورد و روی دکمه‌‌ی زنگ نگه داشت. یه مقدار از جلوی دوربین کنار رفت تا تصویرش نیفته، تا حداقل در رو براش باز کنن و شانس صحبت داشته باشه. ولی به تنها چیزی که فکر نکرده بود این بود که کسی جز جیمین قراره جواب بده. کسی که قطعا کمتر از جیمین بهش شانس میده.

مادرِ جیمین.

"کیه؟"

حالا صدای فکراش دوباره بلندتر شده بود و حتی دهنش رو برای جواب هم نمیتونست باز کنه. لعنتی به خودش فرستاد و آب دهنش رو قورت داد. با نفس لرزونی که گرفت تصمیم گرفت جواب بده‌.

-"م..منم. جئون جونگکوک" و وقتی صدای قطع شدن آیفون رو شنید، فهمید باید خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد تلاش کنه. چون ایندفعه یه مانعی جُدا از بقیه‌ چیزا وجود داره. مانعی به اسمِ 'مادرِ جیمین'.

Continue Reading

You'll Also Like

77.9K 8.4K 22
به ردوولف خوش اومدی! ردوولفی که بعد از هاگوارتز جادویی ترین کالج و بعد از آلکاتراز ترسناک ترین زندان برای هر فردی است. متاسفم؛ اما... فقط کافیه واردش...
570 111 10
+یعنی کی توی زیرزمینه که باعث شده اینطوری دستپاچه بشن؟! پدر_بلک سوان! +بلک سوان؟ جدی میگی؟امکان نداره. _همونطور که انتظار میرفت پدر کارش حرف نداره! پ...
54.2K 11.4K 45
S1 & S2 Completed S3 coming soon همیشه متفاوت بودن خوب نیست! و هرگز بخاطر تفاوت تشویق نمیشیم! جیمین این رو از دوازده سالگی به خوبی درک میکرد درست از...
4.2K 579 1
همه چیز از اونجایی شروع شد که هیولا، نجات دهنده ی زیباش رو ملاقات کرد... ༩ Couple : Kookmin ༩ Genre : Fluff . Fantasy Fictional . Romance ༩ 10 in جیک...