دو طرف پاهاش رو گرفت و آخرین ضربه رو محکم تر زد.
همراه با آه غلیظی که از تخلیه عضو سفت شدش میکشید، کمی سرش رو به عقب پرت کرد و چشمهاش رو بست و اجازه داد لذت آخر رو بیشتر تجربه کنه.
با نفس عمیقی که کشید گردنش رو به پایین متمایل کرد و همزمان با نیشخندی به فرد افتاده روی تخت که اواسط رابطه از شدت ضرباتی که تجربه کرده بود بیهوش شده بود، نگاه کرد.
نگاهش رو با تمسخر روی دختر چرخوند و از بدنش خارج شد و با تأسف زمزمه کرد:
- چه بی مصرف!
بعد از خارج کردن کاندوم از روی عضوش، به سمت میز گوشه اتاق رفت.
مقداری شراب توی لیوان ریخت و سیگار برگی از جعبه خارج کرد.
فندک نقره ای رنگش رو بعد از روشن کردن سیگار ، روی میز انداخت و پرده کنار پنجره رو کنار زد و به تصویری که از شهر به روی چشمهاش منعکس میشد خیره شد.
با شنیدن آه ضعیفی نیم رخش رو به جسم روی تخت داد.
- بخواب.
به فرد روی تخت که حالا بعد از شنیدن این حرف به خواب عمیقی فرو رفته بود، نیم نگاهی انداخت.
صدای زنگ گوشی توی فضا پیچید.
آهسته به سمت کت افتاده شدهش روی صندلی رفت.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و جواب داد:
- بگو.
- پیداش کردم!
- میشنوم.
- اسمش تهیونگه. کیم تهیونگ. دانشجوی کارشناسی شیمی عالی و زیست محیطی توی دانشگاه ملی سئول. از اون بچه خرخوناست... چندتا مقام اول و ثبت اختراع داره، در حال حاضر هم رو یه پروژه کار میکنه. به خاطر استعداد فوق العادهش، دانشگاه آزمایشگاه رو تایم های خاصی کاملا در اختیارش گذاشته و حدس بزن چی؟ پسره رسما نابغس!
- علایقش؟
- به هنر باستان علاقه خاصی داره، کتاب های قدیمی هم خیلی میخونه. حدود دو ساله که روز های فرد به کتابخونه دانشگاه میره و تقریبا تمام کتاب هایی که مربوط به ماوراطبیعه، جادوگری، جادوی باستان، جادوی سیاه، جادوی رز و باقی چیزا رو خونده و میخونه!
- و اون یکی؟
- جئون جونگین... هم اتاقی و هم رشتهایشه. توی سوپرمارکت کار پاره وقت انجام میده. زیاد با کسی صمیمی نیست. اینطور که من فهمیدم تنها دوستش توی دانشگاه تهیونگه که اونم صرفا به خاطر هم اتاقی بودنشونه، زیاد حرف نمیزنه و توی لاک خودشه. بهش لقب بچه افسردهی دانشگاه رو دادن. ساکت و گوشه گیره!
لعنتی اگر به نوع پوشش و مدل موهاش دقت نمیکردم صد در صد فکر میکردم تویی که به اون خوابگاه رفت و آمد میکنی باورم نمیشه حتی فامیلی یکسان هم دارید و من...
- کارت خوب بود یوتا... میتونی برگردی عمارت.
- بله.
گوشی رو قطع کرد و روی میز گذاشت.
نگاهی به سیگار توی دستهاش انداخت و آهسته زیر لب زمزمه کرد:
- کیم تهیونگ.
نگاهی به فرد روی تخت انداخت و آهسته به سمتش رفت.
- کیم... ته... یونگ...
به صورت بخش بخش و آهسته اسم رو زمزمه میکرد.
با رسیدن به جسم بیهوش روی تخت، سیگار رو جایی بین ترقوه های دختر فشار داد و خاموش کرد!
فرد روی تخت که از شدت درد یکهویی که بهش دست داده بود بهوش اومده، به یکباره داد زد که دستی روی گلوش قرار گرفت.
وحشت زده به چشم هایی که کامل به رنگ سیاه بود و خطهای مشکی رنگی از کنار پلک هاش به صورت عمودی به مرکز چشمهاش وصل شده بود، نگاه کرد.
صدای مرد توی سرش پیچید:
- هیچ وقت نباید زیر کسی مثل من بیهوش میشدی! هرزه...
با وحشت به هیولایی که رو به روش میدید زل زده بود و التماس میکرد.
نیشخندی به ترس مشهود چهره دختری که اشکهاش تمام صورتش رو خیس کرده بود زد و با نزدیک کردن لب هاش به گوش سمت چپش، زمزمه کرد:
- اِلمی آکادیموس.
به یکباره چشمهای دختر به رنگ سیاه دراومد و نفس تنگی گرفت و بعد از چند ثانیه بیهوش شد.
نگاهی به خط های سیاه رنگی که از قلب دختر به صورت شاخه شاخه روی پوستش خودنمایی میکرد و تا گلوش میرسید، انداخت.
خون سیاه رنگی ازش جریان داشت کرد.
فشار دستش رو روی گلوی دختر بیشتر کرد و اجازه داد رگ های سیاه بدن دختر، به رگهای دستش متصل بشه. بعد از چند ثانیه آهسته عقب کشید و از جاش بلند شد.
نگاهی به جسم بی جون و رنگ پریده دختر که حالا تنها، جای سوختگی کنار ترقوش مشخص بود کرد و ناراضی به سمت لباسهاش رفت.
بعد از پوشیدن آخرین تکه لباسش که شامل کت زرشکی رنگ بلندی که تا پایین پاهاش میرسید بود، دستی به موهای بلندش کشید و سوت زنان به عقب هولشون داد.
نگاهش به گلدون گل رز قرمز رنگ روی میز افتاد.
شاخه ای از گل رز ها رو از داخل گلدون برداشت.
دسته ای اسکانس از جیبش خارج کرد و خواست روی میز کنار شاخه گل بذاره که پشیمون شد.
نگاهی به جسم برهنه و بیهوش دختر کرد و زیر لب گفت:
- حتی روح قوی ای هم نداری که بتونه ارضام کنه، چرا پولمو برات خرج کنم؟
درو باز کرد و لحظه آخر به سمت جسم برگشت:
- آدم خوش شانسی هستی که چهره اصلی منو دیدی هرزه... میذارم به عنوان یادگاری به یاد داشته باشیش!
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد و با خروجش، شاخه گل رز روی میز، خشک شد و به رنگ سیاه در اومد.
......
با صدای زنگ گوشی کلافه دستش رو از زیر لحاف گرمی که تمام تنش رو احاطه کرده بود خارج و سعی کرد به روی میز و گوشی برسونه.
بعد از پیدا کردنش دکمه اتصال رو زد و روی گوشش گذاشت.
با صدایی که خواب آلودگی کاملا ازش مشخص بود لب زد:
- بله؟
- کیم فاکینگ تهیونگ عوضی... من اینبار غیبتتو پیش استاد لی جمع و جور نمیکنم بهتره تا اون پیر خرفت خودشو به کلاس نرسونده تن لَشتو جمع کنی و بیای!
کمی گوشی رو به خاطر صدای جیغ بلندی که شنیده بود از گوشش فاصله داد.
در حال لود کردن حرفایی که شنیده، بود که یکدفعه با فهمیدن منظور فرد پشت خط هول کرده روی تخت نشست، اما از اونجایی که مدل خوابیدن جالبی نداشت به شدت روی زمین خورد و صداش بلند شد:
- ایییی ریدم توی این زندگی! آخخخ... باسن قشنگم...
- کیم تهیونگ صدامو شنیدی یا نه؟
سریع گوشی رو از روی زمین برداشت:
- جیمین عشقم... الان خودمو میرسونم لعنتی ساعت زنگ زده اما خواب موندم خواهش میکنم این یکبار هم نجاتم بده الان سریع میرم.
- فقط ده دقیقه بهت زمان میدم کیم.
با شنیدن بوق از پشت گوشی، به سرعت از جاش بلند شد.
سریع دستش رو به سمت فردی که بالای تخت دو طبقشون خوابیده بود برد. اون هم حتما خواب مونده بود:
- جونگین... جونگین... جونگین... جونگین... پاشو خواب موندیم جونگین!
جونگین وحشت زده با موهای بهم ریخته روی تخت نشست:
- چیشده؟ کی مرده؟ کانگ مرد؟
- فعلا که اونی که قراره بمیره من و توییم پاشو دیرمون شده.
و راهش رو به سمت دستشویی گوشه اتاق کج کرد.
خوشبختانه مزیت بودن توی خوابگاه اصلی بزرگترین و مهمترین دانشگاه سئول این بود که توی هر اتاق دستشویی و حمام جدا قرار داشت و با یک سوییت لوکس مو نمی زد.
همزمان که مسواک رو به دندونهاش میکشید با دست دیگه مشغول پوشیدن پیراهن سفید رنگش شد.
نگاهی به جونگین که ترجیح داده بود دوباره به خواب شیرین صبحگاهیش بپردازه انداخت و شونه ای بالا انداخت.
به هر حال اون به عنوان هم اتاقی وظیفش رو به اتمام رسونده بود. آهی کشید... توی این دوسال، بعید میدونست که بیشتر از بیست و چهار ساعت با جونگین هم صحبت شده باشه.
با عجله کوله پشتیش رو از روی میز تحریر کوچیک مخصوص خودش برداشت و بعد از پوشیدن کفشهای آل استار اسپورتش به سرعت از پله ها پایین رفت.
با دیدن اتاق سرپرست خوابگاه از سرعتش کم کرد که لحظه آخر صداش رو شنید و برای فرار از حرف های مرد دوباره شروع به دوییدن کرد:
- کیم تهیونگ! صد دفعه گفتم دوییدن توی سالن غیر مجازه. کجای مغز بی مصرفت اینو نمیتونه درک کنه؟؟
......
به طور هیستریک پاش رو، روی زمین تکون میداد. گوشه سمت چپ لب پایینش رو زیر دندونش گرفته بود و به ساعت نصب شده بالای تابلوی کلاس نگاه میکرد.
دستش رو روی شکمش فشار میداد که صدای قار و قورش بلند نشه.
پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه تا پایان کلاس مونده بود و تهیونگ داشت از گشنگی تلف میشد.
خودش رو برای اینکه همیشه برای کلاسهای ساعت هشت خواب میمونه و فرصتی برای خوردن صبحانه نداره لعنت کرد.
با بلند شدن صدای زنگ ملایم پایان کلاس، سریع جزوههاش رو به سمت جیمین هول داد:
- من میرم سلف غذاهامونو میگیرم تو اینارو بیار لعنتی
دارم تلف میشم...
.........
حجم زیادی از برنج که به سختی روی قاشق جا شده بود رو توی دهنش گذاشت.
کوله پشتیش، کنارش روی میز ناهار خوری انداخته شد و پشت بندش صدای متعرض جیمین به گوشش رسید:
- واقعا چطور زندگی میکنی؟ خب یه شکلاتی، کوفتی چیزی بذار توی کیفت.
بی توجه به حرف جیمین سعی کرد قاشق بعدی رو پرتر از قبلی کنه.
- تف. پسر مگه قحطی زده ای چیزی هستی؟ چیه این غذا انقدر برات جذابه؟
- کوفت باشه...
- آه چندش غذاتو بجو بعد فَک بزن.
بعد از قورت دادن لقمش با حس رفع گشنگیش نفسی کشید و کمی از نوشیدنی کنار غذاش خورد:
- میگم کوفت باشه مفت باشه... غذا به این خوبی دلتم
بخواد...
- ببینم بعد از خوردن این غذا، هنوز تمایلات جنسیتو داری؟ میدونی داخلش چقدر کافوره؟ اینطوری که تو لقمه میزنی حاضرم شرط ببندم سکسیترین پورن ها هم جلوت بذارن انقدر میزان کافور خونت زیاده که حتی راست نمیشی!
- هرچی هست خوشمزست... عذرمیخوام که کسیو ندارم برام غذا آماده شده بفرسته!
جیمین آهی کشید و ساندویچ فویل پیچی شدهش رو از توی کولهش خارج کرد و مشغول باز کردنش شد.
با دهن پر، متعجب به جیمین نگاه کرد. باورش نمیشد توی سن ۲۱ سالگی هم، هنوز با خودش غذا میاره.
با دیدن این صحنه غذا توی گلوش پرید و به خنده افتاد.
جیمین هول کرده پشت کمرش ضربه زد:
- زهر مار... به چی میخندی؟
- چیم... پسر... باورم نمیشه... هنوز از خونه غذا میاری؟ از سنت خجالت بکش!
- اولا که من نمیخوام از خونه غذا بیارم اما مامان هر روز صبح خفتم میکنه و به زور اینارو توی کولیم میچپونه، دوما مشکلش چیه؟ من نمیخوام قوای جنسیم موقع دید زدن این و اون خنثی باشه!
- بیخیال... طعمش انقدرم بد نیست.
- به هر حال من اینو ترجیح میدم.
و اولین گاز رو از ساندویچ سردش زد.
- آه... باور کن منم خیلی دوست داشتم یکی اول صبح خفتم کنه و به زور ساندویچ فویل پیچی شده توی کولیم بذاره.
- تو دیگه خیلی تباهی، حتی حاضر نیستی با دختری آشنا بشی، بگذریم، عصر کلاس نداریم، بریم بار؟
- نه باید برم آزمایشگاه چندتا مواد هست که باید بردارم.
- کمتر برو وسط این مواد شیمیایی، آخر بلایی سر خودت میاری.
- چیم... این پروژم یه پروژه بزرگه میدونی اگه بتونم انجامش بدم رسما جادو کردم میفهمی؟ جادو!
- تهیونگ... دست بردار، علم و جادو دو چیز کاملا جدا از همن و جادو جنبل برای داستانهاست باورم نمیشه هنوز به این چیزا اعتقاد داری.
- نه چیم... من مطمعنم به کاری که میکنم و بهت ثابتش میکنم!
جیمین سری از روی تاسف برای رفیق تباه شدش تکون و ترجیح داد بقیه ناهارشون در سکوت خورده بشه.
.......
همراه با آهی، کولهش رو بیشتر روی شونش کشید و وارد سوپر مارکت شد.
صاحب سوپر مارکت به سمتش اومد:
- دیر اومدی جونگین..
- معذرت میخوام آقا کلاس...
- برای من اهمیتی نداره کلاست تا کی طول کشیده، شیفت عصر روز های فرد مغازه با توئه... اگر نمیتونی از پسش بر بیای تا یکی دیگه رو به جات بیارم.
مرد بعد از گفتن حرفش اخم غلیظی کرد و از پشت پیشخوان کنار اومد.
جونگین ترسیده از اینکه نکنه مرد حرفش رو جدی زده باشه تعظیم نود درجه ای کرد:
-معذرت میخوام آقای هان... دیگه تکرار نمیشه... ببخشید الان سریع برمیگردم سر کارم.
- به خاطر تاخیرت از حقوق این ماهت کم میکنم.
کلافه چشمهاش رو روی هم فشرد.
اون مردک خرفت خیلی بی انصافی میکرد. اون فقط کمتر از پنج دقیقه دیر رسیده بود.
- اما...
- بیشتر کم کنم؟
ترسیده به سرعت به سمت پشت پیشخوان رفت و فرمش رو پوشید.
مرد هنگام خروجش اخم غلیظی کرد.
ترسیده آب دهنش رو قورت داد و سرش رو زیر انداخت.
اون مجبور بود که برای در آوردن خرج زندگیش کاره پاره وقت انجام بده و اگر منصفانه فکر میکرد حقوق کاره پاره وقتش توی این سوپر مارکت، به مراتب بالاتر از بقیه سوپر مارکت ها بود.
روی صندلی نشست. از این زندگی یکنواختی که نصیبش شده بود آه عمیقی کشید.
به زندگی پر از تکرارش فکر کرد. به اینکه در پنج سالگی خانوادش رو از دست داده بود و هیچ کدوم از فامیل اون رو نپذیرفته بودن و به پرورشگاه سپرده بودنش.
حتی الان هم به خاطر تلاش های زیادی که دوره ی راهنمایی و دبیرستان انجام داده تونسته بود بورسیه تحصیلی بهترین دانشگاه رو بگیره.
تنها خوشحالی و دلخوشی ای که داشت، داشتن یک هم اتاقی مهربون و البته شیطون و زیبا بود.
با یادآوری عجله اول صبح تهیونگ، لبخندی زد و سرش رو زیر انداخت.
یادش نمیاومد کی حس دوستانش به تهیونگ، تبدیل به کراش و علاقه زیاد شده.
از اینکه هیچوقت نمیتونست بهش ابراز علاقه کنه و خودش رو از تهیونگ دور نگه میداره، ناخواسته غمی پنهان روی سینش حس کرد.
اون گرفتاری و روزمرگی های زیادی داشت. دوست نداشت با اعتراف کردن به تهیونگ، باعث بشه پسر معذب بشه و این توجه های کوچیک هم از دست بده.
توی افکارش غرق بود که بسته آدامس نعنایی محکم روی پیشخوان کوبیده شد.
از جا پرید و به شخص نگاه کرد. کلاه لبه دار مشکی رنگش و همچنین سر مایل به پایینش، مانع دیدن چهرش میشد.
- دو وون و سیصد.
مرد کارتش رو به دستش داد. نمیدونست دلیلش چیه اما از مرد مقابل میترسید. ناخواسته بدنش یخ کرد.
سرما رو اطراف مرد حس میکرد.
- رمز؟
- بیست چهل.
در حالی که کارت رو میکشید ناخودآگاه به این فکر کرد که صدای مرد بیش از حد براش آشناست.
کارت رو به سمت مرد گرفت و تعظیم نود درجه ای کرد.
- از خرید شما ممنونیم.
سرش رو بالا نیورده بود که صدای سرد و آشنای مرد رو دوباره شنید:
- نمیدونستم اینطور زندگی تأسف باری داری.
متعجب سرش رو بالا آورد. هنوز هم چهره ی مرد رو نمیتونست به خوبی ببینه:
- ببخشید؟
- یه پسر بچه که برای آینده ش تلاش میکنه و سعی میکنه خودشو از تاریکی هایی که به سمتش میاد دور کنه، سرگرمی جالبی میتونه باشه!
- متوجه حرفاتون...
با حرکت یکدفعه ای مرد که به سمتش، روی میز خم
شد، هول کرده عقب رفت:
-:لطفا مزاحم نشید آقا.
مرد نفس عمیقی کشید. نزدیکتر اومد و بازدمش رو کنار گوش جونگین رها کرد.
- از آشناییت خوشبختم... همزاد!
دیگه چیزی حس نکرد. بی وزنی تمام تنش رو در بر گرفته بود.
قبل از سقوطش، لحظه آخر نگاهش به چشم های سیاه مردی افتاد که باهاش مو نمیزد!
و بعد چشمهاش بسته شد و روی زمین افتاد.
......
ادامه دارد...
......
یوهوو... سلام بچه ها•-•
من اومدم با یه داستان جدید... که فضاش کاملا با داستان قبلی متفاوته•-•
امیدوارم این رو هم دوست داشته باشید و با قلبتون بهش ستاره بدید^^
اگر قلم منو دوست دارید خوشحال میشم که صفحمو دنبال کنیدD:
منتظر نظراتتون هستم^^
نگین.