𝖨𝗇 𝗍𝗁𝖾 𝗅𝖺𝗇𝖽 𝗈𝖿 𝗒�...

By Meow_meowlil

2.5K 500 188

" همونطور که ماه بدون خورشید دووم نمیاره،من‌هم بدون یونگسان دووم نمیارم " -فانتزی ، رومنس ، تخیلی -کامل شده More

part 1
Part2
Part3
Part4
Part6
Part7
Part 8
Part 9
Part10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part22
Part 23
Part 24
Part 25
Part 26
Part 27
Part 28
Part 29

Part5

82 17 13
By Meow_meowlil

+قراره چیکار کنیم؟

یونگسان پرسید و رو‌به‌روی مونبیول نشست.دستی به موهاش کشید و جواب داد:راستش..نقشه داشتم تا شب اینجا بمونیم و تو تاریکی حرکت کنیم.از اینجا به بعد راهمون زیادی همواره ممکنه اق بابا ها پیدامون کنن

یونگسان با چهره‌ای گرفته سرشو پایین انداخت.انگار که راجب مسئله‌ای دودل بود.مونبیول به راحتی فهمید

-چیزی شده؟

+خواستم...بگم امشب و هم استراحت کنیم و فردا راه بیوفتیم

متفکرانه نگاهشو به یونگسان دوخت

+راستش...من هیچوقت انقدر پیاده‌روی نکردم...برام سخته

نفس خسته‌ای کشید.هیچ علاقه‌ای به معطل کردن نداشت.هر روز هر ساعت و هر دقیقه‌ای که وقت تلف میکردن جون شاهزاده و مردم دل بیشتر به خطر میوفتاد

هر چقدر دیرتر به مروارید میرسیدن خطر بیشتری اوپال و تهدید میکرد.مطمئن بود ارباب تاریکی به دنبال اوپال میوفته تا اخرین امید دل و از بین ببره

اون موقع بودن یا نبودن شاهزاده به هیچ دردی نمیخوره وقتی سنگی نیست که اونو روی تاجش بزارن

اما نتونست مقاومت کنه

-باشه صبح راه میوفتیم

+عالیه!خیلی ممنون

با لبخند گفت.برای چند لحظه مات و مبهوت به لبخند درخشان شاهزاده نگاه کرد.با خودش فکر کرد"هنوزم سر حرفم هستم..اون خیلی زیباست!"

به دیوار تکیه داد و چشم هاشو بست"اگه فردا راه بیوفتیم باید سرعت عمل داشته باشیم تا قبل از خورشید گرفتگی به مروارید برسیم.مشکل اینه شب هم نمیتونیم ادامه بدیم‌‌...باید حواسمون به موجودات شب باشه"

فردا روز خطرناکی براشون بود و همین ذهنشو حسابی درگیر کرده بود

+مونبیول؟؟

نفسش قطع شد.با تعجب به چهره شاهزاده نگاه کرد.سرشو کج کرده بود و با حالت مظلومی نگاهش میکرد

-ب...بله؟

+میتونی موهامو شونه کنی؟

وقتی صورت پر از سوال مونبیول و دید دستپاچه ادامه داد:خب...من هیچوقت خودم اینکارو...انجام ندادم..باید یاد بگیرم ولی موقتا....تو اینکارو انجام میدی؟؟

به مظلومیتش لبخند زد

-اره

با چشم های برق افتاده شونه بنفش رنگشو برداشت و جلوی مونبیول نشست.دستاشو جلو برد و موهای نرمشو باز کرد.با لبخندی که خودش هم نمیدونست به چه دلیل است شونه‌ی خوش رنگ شاهزاده رو برداشت و ارام ارام بر روی موهاش کشید

+شاید فکر کنی من خیلی لوسم

-نه..اینجوری فکر نمیکنم

+بهت قول میدم تا اخر این سفر خودم کارای خودمو بکنم

-ولی من از انجام دادن اینجور کارای شما لذت می-

با وحشت حرفش رو قطع کرد.گوشه لبشو گاز گرفت.نباید..یعنی اجازه نداشت همچین حرفی و بزنه

-متاسفم

+بیخیال!تو باید با من راحت باشی ما هم سنیم درسته؟

-د..درسته

نرمی موهای بلند یونگسان لذت بخش بود.

-تموم شد

+ممنون!میتونی-

-براتون میبافم

+مرسی مون!!

با خنده گفت.موقع بافتن موهای شاهزاده به طرز عجیبی دست هاش به لرزه افتاده بود و این یکی از عجیب ترین وقایع زندگیش بود!

+مرسی

یونگسان گفت و بلند شد.لبخند محوی در جواب زد و شونه رو به صاحبش برگردوند‌."موهای خودمم زیادی گره خورده"

سربندشو باز کرد و اونو دور مچ دستش پیچید.موهاش و روی شونه هاش افشان کرد

+دوست داری برات شونه کنم؟؟؟

با تعجب برگشت و به یونگسان نگاه کرد.به طرز عجیبی گیج شده بود و حتی نمیدونست به چه دلیلی!

-ن..نه

+چرا!حداقل یه لطفتو جبران کنم

سرخوشانه گفت و بدون وقت دادن به مونبیول نشست و ارام شروع به شونه زدن کرد.

چشم هاش گرد و لب هاش غنچه شده بود.دست هاش و بهم گره داد و محکم بهم فشرد تا این احساس عجیبش و کنترل کنه.به قدری که در اخر انگشت هاش سفید شده بود!

نمیدونست چرا دقایق انقدر دیر میگذره..فقط میخواست زود تموم بشه تا خودش و از شر تپش‌قلبش خلاص کنه

+تموم شد

-ممنون

معذب گفت و موهاش و جمع کرد.سربند و روی پیشونیش برگردوند.دستش و به گونه های داغش رسوند و تلاش کرد با کشیدن نفس عمیق اضطراب عجیب درونشو اروم کنه

+مونبیول؟؟

-بله؟

+تو چیزی راجب این میدونی؟

نگاهش و چرخوند و به وسیله‌ی عجیب در دست‌های یونگسان نگاه کرد.چشم‌هاش و را ریز کرد و با دقت به اون چیز نگاه کرد.شاهزاده از جاش بلند شد و جلوی مونبیول نشست و چیزی که در دست داشت و به اون داد

چیزی همانند مهر اما با دسته‌ای کوچیک و فلزی به رنگ سرخ!

-نمیدونم،از کجا اواردینش؟

+خب..باید توضیحاتی بهت بدم

چهارزانو نشست و با جدیت توضیح داد:وقتی ۱۷ سالم شد روز تولدم مادرم یه جعبه هدیه بهم داد.توی اون جعبه یه کتاب که دیروز بهت نشون دادم،این مهر عجیب و یه انگشتر خیلی عجیب تر با طرح ماه!

نگاهش رنگ سوال گرفت.یونگسان در حالی که داخل کیفش دنبال وسیله ای میگشت ادامه داد:بهم گفت روزی که ۱۸ سالم میشه اجازه دارم اون کتاب و ببینم...منم حس کنجکاویم و نگه داشتم و وقتی ۱۸ سالم شد سراغ اون جعبه رفتم.اما این مهر که به دردم نمیخورد اون کتابم باز نمیشد!موند انگشتر که مادرم گفته بود اون برای من نیست!

-پس...برای کیه؟

انگشترو میون خرت و پرت های کیفش پیدا کرد.اون و به مونبیول داد و گفت:میدونم برای من نیست...برای ماهمه!

نگاه متعجبشو از طرح عجیب و پیچ در پیچ حلال ماه روی اون حلقه ساده گرفت و گنگ به یونگسان نگاه کرد

-ماهتون؟؟...یعنی چی؟

شونه بالا انداخت:نمیدونم!مادرم همین یک کلمه رو بهم گفت.وقتی ۱۸ سالم شد...مادر پدرم زنده نبودن تا بهم توضیح بدن

"هر چیزی که به شاهزاده و زندگیش مربوطه عجیب و غیر قابل فهمه!" با خودش فکر کرد و حلقه رو به صاحبش برگردوند.

نگاه دیگری به مهر انداخت و اون هم پس داد

+تو کتابتو اواردی؟؟

-کدوم؟

+همون کتابی که شبیه کتاب منه

-اوه بله!

با عجله کیفو به سمت خودش کشید و کتاب قطور و به شاهزاده داد.با دقت به طرح کتاب خیره شد.ماه به رنگ نقره‌ای برجسته بود و خورشید زیره اون با رنگ طلایی کشیده شده بود.در زیر تصویر مون‌سان ستاره های کوچیکی کشیده شده بود

درست مثله کتاب خودش...

با این فرق که طرح کتاب خودش خورشید روی ماهه.کتاب و ورق زد،برگه های کتاب کهنه و پوسیده بودن اما هنوز میشد طرح های عجیب و غریب شون و تشخیص داد

یونگسان که اون کتاب براش جالب شده بود به دیوار تکیه زد و با دقت برگ به برگ اون کتاب و بررسی کرد.مونبیول هم سواستفاده‌گر از این موقعیت به چهره زیبای شاهزاده زل زد.

تصویر اول کتاب ماه بود.یک ماه کامل در اسمانی سیاه

تصویر دومهم همین نقش بود با فرق یک گوشه از خورشید در پایین صفحه

یونگسان با تعجب برگه هارو ورق زد و متوجه شد در بیست صفحه اول روند ماه گرفتگی و با نقش نشان داده!!

چشم هاش از حیرت گرد شده بود.صفحات بعدی نوشته های گم‌نام به زبانی عجیب که حتی قابل خوندن هم نبود.و باز هم نقش و نگار های تکراری..

ستاره هایی که دور ماه و گرفتن..و خورشیدی که با طلوعش تمام ستاره ها رو دور میکنه و ماه رو نگه میداره

حلال ماهی که در طی چهل صفحه تبدیل به ماه کامل میشه

+این کتابه زیادی جالبه!

-درسته.مواقعی که قصر ساکت بود و حوصلم سر میرفت این کتاب و باز میکردم و عکس هاشو نگاه میکردم.گاهی برای خودم تجزیه و تحلیل میکردم

با دیدن اخرین تصویر کتاب خشکش زد.

☆یکم تاخیر داشت ببخشید^^
امیدوارم خوشتون بیاد.منتظر نظراتتون هستم حتی اگه منفی باشه^_^
لمس اون ستاره کوچولو هم یادتون نره♡

Continue Reading

You'll Also Like

470K 31.7K 47
♮Idol au ♮"I don't think I can do it." "Of course you can, I believe in you. Don't worry, okay? I'll be right here backstage fo...
1.4M 59.3K 106
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC