ᴛʜʀᴏʏ

By ShirinOo_

46.1K 12.6K 730

تعادل! کلمه ای که بعد از به وجود اومدن اون قوانین مسخره تعریف شد. تعادلی بین سه گونه آلفا، بتا و امگا... تعا... More

•آشنایی با ژانرای فیک•
Throy,ch1
Throy,ch2
Throy,ch3
Throy,ch4
Throy,ch5
Throy,ch6
Throy,ch7
Throy,ch8
Throy,ch9
Throy,ch10
Throy,ch12
Throy,ch13
Throy,ch14,15
Throy,ch16
Throy,ch17
Throy,ch18
-Special Part-
Throy,ch19
Throy,ch20
Throy,ch21
Throy,ch22
Throy,ch23
Throy,ch24
Throy,ch25
Throy,ch26
Special (ch/26)
Throy,ch27
Throy,ch28
Throy,(End)

Throy,ch11

1.3K 403 9
By ShirinOo_

تمام طول مسیر به حرفایی که لوهان بین نفسای عمیقش گفته بود، گذشت و چان حتی نمیخواست به اونا فکر کنه چه برسه به اینکه اونا واقعیت داشته باشن!

ولی هرچی بیشتر فکر میکرد به این نتیجه میرسید اون بتای باهوش الکی اینقدر نگران نمیشه مخصوصا حالا که مشغول کندن پوست کنار انگشتاش به کمک دندوناش بود و هرچند ثانیه یک بار نفس عمیقی میکشید.

بالاخره مسیر نسبتا طولانی تا اردوگاه طی شد و چان قبل از اینکه ماشین به طور کامل بایسته ازش خارج شد و خودشو به زمین تمرین، جایی که حدس میزد بکهیون اونجا باشه رسوند.

بالاخره به محوطه اصلی رسید و تونست جسم کوچیک امگاشو وسط زمین مبارزه پیدا کنه.

پشت بهش ایستاده بود و چان نمیتونست صورتشو ببینه اما از شونه های افتاده و لرزش کمش حتی از این فاصله هم میتونست بفهمه که حالش خوب نیست.

با حرکت دوباره چان به سمت زمین، بکهیون هم به سمت حریفش رفت ولی قبل از برخورد مشت ضعیفش به صورت حریفش روی زمین افتاد و چان تازه اون موقع یاد حرفای لوهان افتاد و به سرعت خودشو به امگاش رسوند.

***

هیچ کس نمیدونست چی شده و همه پشت در اتاق منتظر بودن تا کار لوهان تموم شه و امیدوار بودن هیچوقت اون خبر لعنتی ای که تو ذهن همشون بود بیان نشه!

معاینه طولانی نشد و درنهایت لوهان با صورتی که تا حد ممکن پایین بود بیرون اومد و چان مجبور شد به سمتش بره

"چی شد؟ "

لوهان نگاهشو بالا آورد و به آلفا خیره شد. چشمای منتظری رو میدید که با نگرانی رنگ آمیزی شده بود؛ دستایی که حاضر بود قسم بخوره میلرزیدن و لبایی که حالا رنگ پریده تر به نظر میرسیدن.

اون چطور میتونست به این آلفا بگه متاسفم ولی بچه ای که هنوز حتی به طور کامل تشکیلم نشده مرده!

قبل از اینکه به اردوگاه برسن به چان توضیح داده بود که بک توله چانو بارداره و برای همین بهش گفته برگرده و اصلا کاری برای لوهان پیش نیومده بوده و فقط به خاطر سلامت بک ازمایش هارو کنسل کرده ولی حالا چطور میتونست بگه دیگه بچه ای درکار نیست!
"بگو دیگه؟ "
چان اینبار با صدای بلند تری غرید و لوهان که از واکنش اون آلفا میترسید کمی ازش دور شد و لباشو باز کرد.

"متاسفم... بچه.... بچه دیگه نیست"
جملاتشو به عنوان یه بتا خیلی ساده بیان کرد و امیدوار بود دیگه سوال پیچش نکنن چون توان توضیح بیشتری رو نداشت.

صورت چان در عرض چند ثانیه تغییر رنگ داد و مشتای چفت شده اش رگای دستشو بیشتر از هر زمان دیگه ای نشون میداد.

اون حتی نمیدونست الان باید چه کار کنه! به عزاداری بچه اش که تازه چند ساعت میشد ازش باخبر بود بشینه یا از امگاش عصبی باشه.

قدمای سنگینشو بالاخره به سمت اتاق برداشت و سهون و کای و بعد لوهان دنبالش راه افتادن. میدونستن که تنها گذاشتن بک با چان الان بزرگترین اشتباه ممکنه چون چان الان مثل یه گرگ زخمی دیده میشد.

بالای سر بک ایستاد و با بی حسی به صورت اشکیش خیره شد.
چی باید میگفت؟

لباشو از درون گازگرفت و سعی کرد آروم باشه و در نهایت با لحن آرومی شروع به حرف زدن کرد.

"چرا اینکارو کردی؟ "
ولی بک چیزی نگفت و همچنان به رو به روش خیره بود و همین چان رو به ادامه سوالاش ترغیب میکرد.

"چرا وقتی لوهان بهت گفته بود بارداری بازم اصرار داشتی مبارزه کنی؟"
دوباره همون سکوت و نگاه بی حس ولی هیچ تغییری تو لحن آروم چانیول ایجاد نشد

"چرا چیزی به من نگفتی؟ "

هرچند که همه توقع سکوت داشتن ولی اینبار بک به سختی به زبون اومد
"ترسیدم"

مشتای چان هرلحظه سفت تر بسته میشد و مشخص بود هرلحظه ممکنه منفجر بشه.

"از چی... از چی ترسیدی؟ "
نفس هاش سنگین شده بود و کنترل عصبانیتش طبق غریزه گرگ درونش سخت تر میشد.

وقتی دوباره جوابی از امگای روی تخت نشنید فریادش بلند شد
"از چی ترسیدی لعنتی؟ از چی؟ مگه من بهت نگفتم ازت مراقبت میکنم؟"

همین حین که صدای فریاد های چانیول بالاتر میرفت کای و سهون بهش نزدیک شدن تا مبادا کار غیر منطقی ای بکنه.

سهون دست دوستشو گرفت و با لحن آرومی به حرف اومد.
"بیخیال چان...شما در اینده هم میتونید بچه داشته باشید"

چان یه بار دیگه کنترلشو از دست داد و به سمت دوستش برگشت و با صدای بلندی شروع کرد.
"مشکل من اون بچه نیست مشکل لعنتی من اینه که هربار ترسید بغلش کردم، هربار اشک ریخت با دستای خودم پاکشون کردم، با دستایی که همیشه فقط درحال مبارزه بود؛ هربار که حس کردم شکننده اس بغلش کردم و بهش اطمینان دادم که تا ابد مراقبشم؛ منِ لعنتی با اینا مشکل دارم... چرا فقط نیومد بهم بگه میترسم تا هرکاری براش بکنم"

جمله هاشو بدون هیچ مکثی از دهنش خارج میکرد و متوجه بکهیونی نبود که کمی اونور تر داره اشک میریزه.

نفس عمیقی کشید و دستاشو از بین دستای سهون و کای بیرون کشید و درحالی که چشماش بسته بود به سمت بک برگشت.

سعی کرد تمرکز کنه و همین برای حس کردن رایحه امگاش کافی بود. اون ترسیده بود ولی چان تو حالی نبود که بتونه آرومش کنه و تنها کاری که میتونست در برابرش انجام بده کنترل خودش بود.

یه نفس عمیق دیگه کشید و مشتاشو باز کرد.
"میخواستی نشون بدی که قوی هستی یا هرچی... دیگه دلیل کوفتیت برام مهم نیست؛ حتی نمیخوام به این فکر کنم که این اواخر حس میکردم توام منو دوست داری، خودت انتخاب کردی که امگای من نباشی! "

بک هرلحظه اشکای بیشتری رو مهمون صورتش میکرد و با ترس به چان نگاه میکرد.
درسته اشتباه کرده بود ولی حرفایی که چان میزد براش زیادی بود. اون از عمد باعث مردن بچه اش نشده بود؛ اون تنها حسی که اون لحظه داشت، ترس بود.

حتی اگه میخواست با خودش صادق باشه از دست دادن چان هم یکی از ترساش بود و حالا اون آلفا داشت به راحتی رهاش میکرد؟
خواست چیزی بگه که چان جلوشو گرفت و ادامه داد.

"درسته تو نمیخوای امگای من باشی ولی من توی لعنتی رو مارک کردم و فکر کنم این تا ابد برات کافی باشه که به یاد بیاری تنها آلفایی که روت مسلط شد من بودم الانم نمیذارم جایی بری؛ خواستی آلفا باشی؟ پس خودم اینکارو برات میکنم"

حرفاشو بی حس بیان کرد و بدون کوچیک ترین نگاهی به بک، از اتاق خارج شد.

بکهیون نتونست چیزی بگه و فقط صورتشو بین ملافه های تخت پنهان کرد تا دیگه کسی اشکاشو نبینه.
خودش اشتباه کرده بود و حالا مجبور بود تقاصشو با اشتباه چان بده؛ درسته! چان داشت اشتباه میکرد چون بک با اینکه امگا باشه مشکلی نداشت!

کای، سهون و لوهان نگاه متاسف و نگرانی به هم کردن و وقتی فهمیدن موقعیت خوبی برای حرف زدن نیست خارج شدن تا فکری به حال این وضع بکنن.
چان حتما عصبانیتش رو نشون میداد و بک چقدر بدشانس بود که قرار بود به این صورت تقاص پس بده.

همشون از رفتار آینده چان با اون پسر نیمه امگا میترسیدن.
چان میخواست آلفای درون بک رو بیرون بکشه و این میتونست برای جفتشون خطرناک باشه!

*

تمام روز رو سعی کرده بود از بک دور باشه تا بتونه تصمیم درستی بگیره ولی درنهایت ته همه چیز به این ختم میشد که دلش شکسته.

یاد روز اولی که بک رو دید افتاد؛ چقدر احمقانه بهش گفته بود اونو فقط برای بدنش میخواد ولی حالا حس میکرد قلبش به خاطر رفتار اون پسر درد میکنه.

از نظرش مسخره میومد که به این زودی عاشق بک شده باشه ولی پس چرا دلش براش تنگ شده بود؟ چرا دوست داشت همه چیز فقط یه کابوس باشه؟

پوزخندی زد و به سمت اتاقش برگشت؛ ظاهرا برای همه چیز زیادی دیر بود.


به محض وارد شدن به اتاق بک سرش رو بالا اورد.
چشمای خیس و بینی سرخش نشون میداد گریه کرده ولی دیگه نمیتونست خودشو راضی کنه که جلو بره و پشت پلکاشو ببوسه و بدن ظریفشو توی آغوشش بکشه و زیر گوشش زمزمه کنه که همه چیز تموم شده و بعدم تا صبح با بوی شیرینش آرامش بگیره.

به سمت کمدش رفت ولی میتونست نگاه خیره بک رو روی خودش حس کنه؛ حتما منتظر حرفی بود پس چان اینکارو براش میکرد.

"فکر کنم بیشترین عذابی که میتونم بهت بدم اینه که کنار خودم نگهت دارم؛از من نفرت داری مگه نه؟ پس میزارم بیشتر متنفر بشی"

بالاخره لباساشو عوض کرد و به سمت تخت رفت.

چونه امگاش میلرزید و انگشتای ظریفش دور ملافه جمع شده بود و مشخص بود داره خودشو کنترل میکنه تا اشک نریزه.
سمت دیگه تخت رفت و پشت به بک دراز کشید.
"از دو روز دیگه تمرینات شروع میشه؛ باید برای مبارزات آماده بشی؛ تا اون موقع بهت اجازه میدم استراحت کنی، احتمالا بدنت به نبود بچه توی شکمت واکنش بده. لوهان گفت ممکنه حالت بد بشه"

دوباره پوزخندی زد و لحظه بعد چشماشو بست.
"من... من نمیخواستم... "
"بس کن بک؛ چیزی رو توجیح نکن. نذار حسم بیشتر از این نسبت بهت بد بشه"

بک چیزی نگفت و بی صدا اشک ریخت. چطور باید ثابت میکرد که اون لحظه به از دست دادن بچه اش حتی فکر هم نکرده؟
چان نمیتونست حالا که حسابی بک رو به خودش و عطر تنش محتاج کرده ولش کنه!

*

دو روزی که چان بهش اشاره کرد به بدترین شکل ممکن گذشت.
چانیول هیچ توجهی بهش نمیکرد و سعی میکرد قبل از بیدار شدن بک از اتاق بیرون بره و شب هم دیر برگرده.

درد بدنش چیزی نبود که اولش بخواد بهش توجه کنه ولی شب دوم بعد از اون اتفاق بدجوری شکمش تیر میکشید طوری که نصف شب از درد بیدار شد.

عرق سرد تمام بدنشو گرفته بود و به سختی نفس میکشید. اولش سعی کرد بلند بشه ولی درنهایت مجبور شد چان رو بیدار کنه.

فلش بک_دو شب قبل

با یه دستش دلش رو میفشرد و با دست دیگه اش سعی داشت چان رو تکون بده تا بیدار بشه و موفق هم بود چون چانیول خیلی سریع بیدار شد.

"چی شده؟ "
هرچند سعی میکرد لحنش بی حس باشه ولی نمیتونست خودشو گول بزنه؛ اون نگران امگاش شده بود.

بک که مشخص بود توان حرف زدن نداره درحالی که از درد سرشو پایین انداخته بود لباس چانو چنگ زد تا بهش بفهمونه حالش بده و خدارو شکر میکرد که قرار نیست تو این حال رها بشه چون آلفاش خیلی سریع دستشو زیر بدن ظریفش انداخت و اونو به سمت درمانگاه اردوگاه برد.

نمیدونست کی به خواب رفته ولی دیگه دردی نداشت و مشخص بود اثر مسکن هایی که بهش تزریق کردن زیاد بوده چون بکهیون حتی متوجه نشد کی خوابش برده و کی به اتاقش برگشته!

با دیدن جای خالی چانیول بازم بغض کرد. دلش میخواست یکی بغلش کنه؛ دقیق تر اینکه دلش میخواست چان بغلش کنه...

دستشو روی شکمش که حالا دردش کمتر شده بود گذاشت و به روزی که لوهان بهش گفته بود بارداره فکر کرد.

نمیتونست بگه از اول اون بچه رو میخواسته ولی هیچوقت دلش نخواسته بود که اونو از بین ببره حتی پیش خودش فکر کرده بود که ممکنه توله اشون به چان بره یا نه؟ به این فکر کرده بود که تصویر یه بچه کوچیک بین بازوهای بزرگ چان چجوری میتونه باشه؟ تصویری که اون آلفا دستای کوچیک بچه شو میگیره و روی صورتش میذاره و آروم بینی کوچیکشو میبوسه.

با یاد اوری تصوراتش بین اشکاش خنده بی معنی ای کرد و دوباره صورتشو بین بالشت مخفی کرد.

همه اینا حقیقت داشت ولی از طرفی هنوز هم نمیخواست ضعیف باشه؛ شاید حق با چان بود و اون واقعا باید آلفای درونشو زنده میکرد.

پایان فلش بک
حالا اون دو روز تموم شده بود و بکهیون با لباس های تمرینش جلو در ایستاده بود تا یه روند جدید رو شروع کنه.

نفس عمیقی کشید و به سمت زمین تمرین راه افتاد.
طرز نگاه ها خاص نبود؛ حداقل نه اون قدری که مشخص باشه چیزی فهمیدن و از این بابت واقعا ممنون بود.

زمین هنوز گل آلود بود و آسمون ابری نشون میداد که قرار نیست به این زودیا از شر این موقعیت خلاص بشن.

جلوتر رفت و حالا میتونست بهتر همه چیز رو ببینه.
چان با اخم همیشگیش به همراه سهون ایستاده بودن و عمیقا مشغول بحث بودن.

نگاهشو بازم به اطراف چرخوند و بالاخره تونست کای رو پیدا کنه.
کای تنها دوستش به حساب میومد؛ هرچند شاید کلمه دوست تعریف مناسبی براشون نبود ولی حداقل اون تنها کسی بود که با بک صحبت میکرد.

کای با دیدنش لبخند زد و جلوتر رفت.
"هی بک! بهتری؟ "

به سختی سعی کرد لبخند بزنه ولی مطمئنا اینقدری این حرکتش مصنوعی بود که پسر رو به روش هم بفهمه.
"ممنونم؛ بهترم"

کای دستشو پشت کتف بک گذاشت و به گوشه ای هدایتش کرد
"امیدوارم چان اذیتت نکرده باشه هرچند اون دیوونه بیشتر از اینا عاشقته که بخواد صدمه ای بهت بزنه"

بک با تصور عشقی که از نظر خودش نابود شده بود لبخند تلخی زد و سرشو به دو طرف تکون داد
"نه اذیتم نمیکنه؛ درواقع هیچ کاری باهام نداره فقط وقتی درد داشته باشم یه مسکن بهم میده که احتمالا برای اینه که صدای ناله هامو نشنوه"

کای با این طرز فکر بک اخم کوچیکی کرد
"اینطوری نیست؛ اون هنوزم عاشقته فقط بهش وقت بده"

قبل از اینکه بک فرصت حرفی پیدا کنه،صدای سهون سکوت نسبی زمین تمرین رو شکست.
"همگی طبق ترتیب قبلی بایستید؛10بار دور زمین میدوئید"

همه به سرعت پشت سر هم ایستادن و با حرکت دست سهون شروع به دویدن کردن و این بین بکهیون به دنبال یه توجه کوچیک از سمت چان بود ولی اون حتی بهش نگاه هم نکرد و از زمین خارج شد.

دور ششم بود که دیگه حس کرد نمیتونه؛ هرچند از دور چهارم دیگه توانی براش نمونده بود ولی به سختی ادامه داده بود ولی حالا حس میکرد درد شکمش تو کل بدنش پخش شده.

درحالی که قفسه سینش برای گیر انداختن حجم بیشتری از هوا بالا پایین میشد خودشو به گوشه زمین رسوند و بدون در نظر گرفتن نگاه های تحقیر آمیز روی زمین نشست.

سهون درحالی که حواسش به بقیه بود تا توقف نکنن خودشو به بک رسوند.
"چیشده؟ "

خب سهون هم جز دسته ای بود که بک رو مقصر میدونست البته این تصور اون پسر نیمه امگا بود

"هیچی"
زیر لب زمزمه کرد و سعی کرد بلند شه که دست سهون روی شونه اش نشست و مجبورش کرد سرجاش بمونه
"نیازی نیست؛ برای تمرین بعدی دوباره به بقیه ملحق شو"

به خشکی زمزمه کرد و دوباره سمت بقیه افرادش رفت.

بک که از این فرصت خوشش اومده بود چشماشو بست و سرشو به دیوار پشتش تکیه داد و با یه دستش مشغول ماساژ دادن شکمش شد.

خیلی سریعتر از چیزی که فکرشو میکرد تمرین بعدی شروع شد و دوباره همگی توی صف های ده نفره کنار هم ایستادن.

"این تمرین برای تقویت عضلات پاهاتونه؛ پس حسابی روش کار کنید"
کای مشغول توضیح دادن بود و توصیه های لازم رو میگفت ولی تمام حواس بک حول آلفای قد بلندی با گوشای بزرگ و بازوهای قوی و چشمای زیبا میچرخید.
داشت فکر میکرد چقدر خوب بود اگه الان اینجا بود و به جای کای این حرفارو میزد.
با صدای دست کای همه شروع به دویدن کردن با این تفاوت که اینبار مجبور بودن از بین موانع کوچیک بدون اینکه بهشون برخورد بکنن رد بشن.

دور آخری بود که همه میخواستن تمرین رو انجام بدن ولی از قصد یا شاید هم تصادف یکی از الفا ها جلوی بک پرید و پسر کوچیکتر از جلو روی زمین افتاد.

اشک تا پشت پلک هاش اومد ولی خودشو نگه داشت و با کمک کای سرجاش ایستاد.

"خوبی بک؟ "
کای با نگرانی پرسید و بکهیون فقط به تکون دادن سرش به معنی اره اکتفا کرد.

هرچند اتفاق خاصی نیفتاده بود ولی کای زیر بازوشو گرفت و به کناری بردش تا بشینه و بطری آبی دستش داد.
"یکم استراحت کن"

تشکری کرد و بعد از رفتن کای به زمین جلوش خیره شد. میدونست اون ضربه اتفاقی نبوده و اینطور که معلوم بود قراره زیاد از این اتفاقا براش بیفته.

با یاداوری شرایطش خنده تلخندی کرد و کمی از اب نوشید. حتما اگه چان هنوزم مثل قبل بود دخل همه اون عوضیا رو میاورد.

بعد از چند لحظه تازه متوجه گرمی ای روی پوستش شد و وقتی آرنجشو برگردوند متوجه قرمزی خون روی پوست سفیدش شد.
هوفی کشید و بلند شد. به هرحال قرار نبود به خاطر همچین چیزی ادامه تمرین رو از دست بده.

*

لباساش کاملا زیر بارون شدید خیس شده بودن و سوزش دستش بیشتر شده بود.

وارد اتاق مشترکش با چان شد و موهای خیسشو کنار زد.
اینقدری درگیر افکار مختلف بود که هیچ توجهی به اطرافش نداشت.

بدون نگاهی به پشت سرش که چان ایستاده بود دکمه های لباسشو باز کرد و به سختی لباسای خیسشو دراورد.

پارچه لباساش جوری به بدنش چسبیده بودن که حین در اوردن آستینش زخمش دوباره شروع به خونریزی کرد و همین باعث ناله آرومش شد.

کلافه شده بود و دوست داشت همینجوری خودش رو روی تخت رها کنه.

بالاخره لباسش رو دراورد و روی زمین انداخت و بدون اینکه متوجه باشه بالا تنه سفید و وسوسه انگیزش رو مقابل دید چان قرار داد.

شلوارش هم با سختی تا روی زانوهاش پایین کشید و خم شد تا از مچ پاهاش رد کنه که متوجه صدای بسته شدن در شد.
با ترس برگشت و با اتاق خالی رو به رو شد. اولش فکر کرد توهم زده ولی با حس کردن فرومون های چان فهمید که تمام این مدت اون الفا توی اتاق بوده و چیزی نگفته.

برای چندمین بار اشک توی چشماش حلقه زد ولی سرشو بالا گرفت و نفسای عمیق کشید تا دوباره مثل ادمای ضعیف به گریه نیفته.

*

یه دوش گرفته بود و بعد از بیرون اومدن با دیدن وسایلی که قطعا چان براش گذاشته بود دستشو پانسمان کرد و بعد از پوشیدن لباسهاش به سمت سالن غذاخوری رفت.

هنوز هم صندلیش کنار الفاش بود و نمیدونست باید بابت این نزدیکی خوشحال باشه یا ناراحت.

همه سرجاهاشون نشسته و درحال خوردن بودن هرچند ظرف های نسبتا پر نشون میداد خیلی دیر نکرده.

بدون حرفی کنار چان جا گرفت و به ظرف خالی غذاش خیره شد. قبلا همیشه چان اینکارو براش میکرد.

به آرومی دستشو دراز کرد ولی قبل از رسیدن به غذا با سوزش آرنجش دستشو عقب کشید.
نفهمید چند ثانیه به دستای چان خیره بود ولی درنهایت اون نگاه درمونده اش کارشو کرد چون چان ظرفشو برداشت و براش غذا کشید.

Continue Reading

You'll Also Like

150K 31.5K 24
نام فیک :my white wolf کاپل : چانبک ژانر : امگاورس ، ددی کینگ ، رمنس ، اسمات ، فلاف خلاصه :بکهیون از اطاعت کردن خوشش نمیاد مخصوصا از زمانی که فهمی...
10.1K 3.1K 20
🔱عنوان : (هرگز نگو دوست دارم) 🔱ژانر: فانتزی، اسمات ، فلاف 🔱 کاپل: چانبک 🔱نویسنده : golabaton خلاصه: لویی روح شیطانی به خاطر اهانتی که به خداوند...
3.8K 1.3K 6
Fiction "Crazy Clown" Couple: Chanbaek Genres: Romantic, Drama, Smut Author: Dreamer Summary: "روزی که به عنوان یه دلقک به سیرک ملحق شد، هیچ وقت فکر...
137K 15.9K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...