ᴛʜʀᴏʏ

Von ShirinOo_

46K 12.6K 730

تعادل! کلمه ای که بعد از به وجود اومدن اون قوانین مسخره تعریف شد. تعادلی بین سه گونه آلفا، بتا و امگا... تعا... Mehr

•آشنایی با ژانرای فیک•
Throy,ch1
Throy,ch2
Throy,ch4
Throy,ch5
Throy,ch6
Throy,ch7
Throy,ch8
Throy,ch9
Throy,ch10
Throy,ch11
Throy,ch12
Throy,ch13
Throy,ch14,15
Throy,ch16
Throy,ch17
Throy,ch18
-Special Part-
Throy,ch19
Throy,ch20
Throy,ch21
Throy,ch22
Throy,ch23
Throy,ch24
Throy,ch25
Throy,ch26
Special (ch/26)
Throy,ch27
Throy,ch28
Throy,(End)

Throy,ch3

1.8K 487 14
Von ShirinOo_

بکهیون رو تا اتاق خودش توی بغلش نگه داشت؛ به راحتی میتونست خیس شدن لباسش رو زیر چشمای بک حس کنه. پسر کوچیک توی بغلش که الان یه جورایی امگاش محسوب میشد تو آغوشش بود و آروم اشک میریخت و تنها کاری که میتونست بکنه دور کردنش از اون آدما بود.

وارد اتاقش شد و در رو با پاهاش بست اما صورت بکهیون هنوز هم روی سینه اش بود و توجهی به اطراف نمیکرد.
به سمت تخت بزرگش رفت و یه دستشو پشت سر پسر کوچیکتر گذاشت تا بتونه به آرومی اونو روی تخت بزاره.

بکهیون به محض حس نرمی تخت زانوهاشو توی بغلش جمع کرد و با بستن چشماش چانیولو از دیدن چشمای قرمزش محروم کرد.
اما چان توجهی نکرد و کنارش نشست؛ دستشو به آرومی لای موهاش برد و نوازش کرد که با پس زدنش توسط بک کمی مکث کرد.

میدونست با کارش خیلی به پسر کوچولوش سخت گرفته ولی از نظر خودش این بهترین کار بود.
به نوازش موهاش ادامه داد تا بالاخره صدای کمی از بک شنیده شد.
"ازت متنفرم"

با حرفش حرکت انگشتاشو توی موهای بکهیون متوقف کرد و بالاخره پسر کوچیکتر رو مجبور کرد به سمتش نگاه کنه.

"ازت متنفرم پارک چانیول؛به... به همه میگی من یه الفام... و بعدش جلوی همه... "

ترجیح داد حرفشو نصفه ول کنه و دوباره نگاهشو از آلفای بدجنس رو به روش بگیره.

چان روی آرنجش خم شد و کلشو از پشت به گردن بک رسوند و درحالی که نفسای گرمش بدن پسر کوچیکترو میلرزوند به حرف اومد.
"درسته بک!... چون قرار نیست اجازه بدم مثل احمقا بین اون آلفاها بگردی و باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی"

نیشخندی زد و بیشتر به سمتش خم شد
"و البته که نمیتونم از امگای شیرین درونت دست بکشم"

سرشو جلوتر برد و یه بار دیگه جای مارک قرمز شده رو نرم بوسید
"و توام باید از هوش بتای درونت استفاده کنی و به این نتیجه برسی که بهترین کار همراهی با منه"

با تموم شدن حرفش کامل روی تخت دراز کشید و بکهیون رو از پشت توی بغلش کشید.
کاری که باعث حبس شدن نفس اون پسر نیمه امگا شد.
"ولم کن"

صداش آروم بود و از لرزشش میتونست به راحتی بغضشو تشخیص بده ولی تنها کاری که کرد تنگ کردن حلقه دستاش دور کمر باریکش بود.

نمیدونست این حس یه الفا به امگاشه یا فقط تحت تاثیر لرزش اون بدن سفید قرار گرفته؛ فقط میدونست که دلش میخواد همه چیز رو براش توضیح بده؛ میخواست نشون بده که مراقبشه برای همین با لحنی که دیگه عصبانیت یا تهدیدی توش نبود به حرف اومد

"میدونی بک! یه چیز رو یاد بگیر... آدمای اطرافتو بشناس و اون چیزی رو که میخوان بهشون بده"

کمی مکث کرد و بوسه ای به زیر گوش بک زد و از جمع شدن اون ناحیه نیشخند زد ولی باز به حرفش ادامه داد
"درسته...اون چیزی رو بده که اونا میخوان... اونا اومده بودن تا یه نقطه ضعف از من پیدا کنن"

میتونست به راحتی حس کنه که توجه پسر توی بغلش رو جلب کرده
"اونا تورو پیدا کردن... تو قراره نقطه ضعف من باشی! و میدونی چیه؟ اگه من خودم یه قانون شکنی رو بهشون نشون نمیدادم خودشون پیداش میکردن... میفهمیدن که تو به هیچ فرقه ای تعلق نداری"

بک بالاخره به سمتش برگشت ولی چان همچنان ادامه داد
"اینجوری تو فقط یه امگای قانون شکنی که پیش آلفاشه نه یه موجود خطرناک"

با قسمت آخر جملش یه قطره سرکش از چشم پسر کوچیکتر پایین ریخت و اینبار حتی چان جلوشو نگرفت.
"گریه کن بک... گریه کن چون دیگه قرار نیست این اجازه رو بهت بدم"

با تموم شدن حرفاش لباشو به لبای نیمه باز و سرخ بک رسوند و خیلی نرم بوسید و بلافاصله ازش فاصله گرفت و از اتاق خارج شد.

***

به محض ورودش سهون با مشتی به سمت چپ صورتش ازش میزبانی کرد.
پورخندی زد و درحالی که با انگشت شستش خون گوشه لبشو پاک میکرد نگاهشو به چشمای قرمز سهون داد
"یادم نمیاد کی بهت این جراتو دادم که بزنی تو صورتم"

سهون هم متقابلا پوزخندی زد و خودشو کنار کای روی کاناپه رها کرد
"مهمه؟ "
سوالشو بی جواب گذاشت و پشت میز کارش رفت.
نگاه سوالیشو به دوستاش داد و خوشبختانه سهون اینقدر خونسرد نبود که با کلمات بازی کنه و مستقیم رفت سر اصل مطلب.

"میخوای بگی توی مغز لعنتیت چی میگذره و بکهیون واقعا کیه؟ "

چان همچنان آروم بود و با تکیه دادن به پشتی صندلیش سیگاری بین لباش گذاشت
"قبلش باید به لوهان بگی بیاد اینجا"

با حرفش نه تنها سهون حتی کای هم که تا الان بیخیال بود توجهش جلب شد و با ابروهای بالا رفته منتظر یه دلیل منطقی برای حرف چان بود

"دیوونه شدی؟ "
سوال سهون سکوت چند ثانیه ای رو شکست

چانیول دود سیگارشو بیرون داد طوری که تصویرش برای دوستاش پشت اون دود خاکستری محو شد.

"فقط بگو بیاد"

"امکان نداره"
سهون دوباره صداشو بالا برد
"چکارش داری؟ "

کای هم به اندازه سهون نگران بود و دلیلش چیزی نبود که چان ندونه ولی پس چرا اصرار داشت اون پسر مرموز بیاد اینجا.

*

چند دقیقه ای میشد سکوت آزاردهنده ای جو سه نفرشون رو فرا گرفته بود.
حرفای چان اون دو نفر رو حسابی درگیر کرده بود؛ باور اینکه همچین ادمی اونم درست نزدیک خودشون وجود داره هم ترسناک هم هیجان انگیز بود.

قطعا سهون و کای شخصای اهل قانونی نبودن و قانونای حکومتشون ذره ای براشون اهمیت نداشت ولی این مورد کمی میترسوندشون.

سهون که حالا کمی اروم شده بود دوباره زبون باز کرد.
"همه ی حرفات درست ولی لوهانو میخوای چکار؟ "
"سوال منم هست! "

کای هم بالاخره وارد مکالمه شد و منتظر جواب چان موند.
"احمق نباشید؛ نمیتونیم رو زندگی بک ریسک کنیم؛ باید بفهمیم وضعیتش چجوریه؛ من اون لعنتی رو مارک کردم"
سهون دستشو بالا آورد
"اولا تو داری ریسک میکنی و این مشکل توئه دوما... "

کای وسط حرفش پرید
"اون لعنتی لوهانه! نمیشه بهش اعتماد کرد"

سهون با حرکت سرش حرفشو تایید کرد
"اون لعنتی یه بتای خیلی باهوشه و به چه دلیل باید بیاد اینجا؟ "

چان دوباره پوزخند زد
"تمام جوابا توی حرفای خودتون بود. اون عوضی باهوشه پس خوب میدونه مخفی کردن بک بهتره و دلیل اومدنش به اینجا..."

نگاهی به کای انداخت و همزمان پوزخند زدن
"سهون! اون لعنتی عاشق اینه که زیر تو به فاک بره پس اوردنش سخت نیست"
سهون با عصبانیت بلند و از اتاق خارج شد. خاطره های خوبی از اون بتای عوضی نداشت؛ خاطره ای که باعث تغییر خیلی چیزا شد.
خاطره ای پر از کلیشه و دروغ و راز؛کلیشه هایی که باعث آسیب خیلیا شد.
هنوز هم میتونست درد اون شلاق هارو روی پوستش حس کنه.
شبایی که همراه خیلیای دیگه تا صبح ناله کرد و به خودش پیچید.

اتفاقی که اون روز توی مرز افتاد رو هیچ وقت فراموش نکرده بود؛ چطور میتونست فراموش کنه وقتی هنوز هم درگیرش بود. نه تنها خودش بلکه اون دوتا دوست احمقش هم درگیر بودن.

*

باورش نمیشد باز هم نتونسته بود جلوی کارهای احمقانه چانو بگیره و حالا منتظر اون بتای عوضی با موهای بلوندش بودن.

اصلا دلش نمیخواست اونجا باشه ولی یه حسی بهش میگفت نبودش ازش یه ترسو میسازه و اون اینو نمیخواست.

بعد از چند دقیقه درگیری با چاقوی دستیش بالاخره در اتاق به صدا دراومد و لحظه بعدی لوهان با یه لبخند بزرگ وارد شد.
"سلام"

چان سری تکون داد و سهون هم فقط نگاهشو گرفت.
با اشاره دست چانیول، لوهان رو یکی از صندلی های رو به روی سهون نشست.
"خب! چیشده که من افتخار همنشینی با دوتا آلفای قوی رو پیدا کردم؟ "

قبل از اینکه چان چیزی بگه سهون ازش پیشدستی گرفت
"لازم نیست خودتو شبیه احمقا جلوه بدی. خب؟ بیا رو راست باشیم؛ تو یه عوضی ای و ما هم الان بهت نیاز داریم"

سهون با عصبانیت میگفت و نیشخند لوهان هرلحظه بزرگتر میشد و چند متر اونورتر چان به اون دو خیره بود درحالی که ذهنش درگیر چیزای دیگه ای بود.

لوهان بعد از تموم شدن حرفاش به سمت سهون رفت و کنارش نشست؛ دقیقا چسبیده بهش!

دستشو از کنار گوش سهون کشید و به خط فک و بعدش به چونش رسید و مجبورش کرد توی چشمای قشنگش نگاه کنه.
"بگو چی میخوای عزیزم؟ "
پسر قدبلند با نفرت نگاهش میکرد ولی قصد نداشت عقب بکشه.

***
بعد از اون صبح عجیب قرار شد که همه زندانی هایی که بی دلیل گرفته بودن رو آزاد کنن و حالا کای اونجا بود تا اینکارو بکنه ولی مطمئن بود که مردم توی اون اتاقک های سیاه و سنگی حسابی عصبانی هستن و احتمال شورش هست ولی سعی کرد تا با آماده کردن جمله هایی اونارو متقاعد کنه که آروم باشن و اگه نتونست، از راه تهدید وارد بشه.

و درست لحظه ای که میخواست وارد بشه مینهو به سمتش اومد.
پسر بیچاره نفس نفس میزد و چند لحظه دستاشو روی زانوهاش گذاشت و خم شد تا تنفسش تنظیم بشه.
بالاخره بریده بریده به حرف اومد.
"انبار... انبار... بی فرقه ها"

همین دو کلمه کافی بود تا کای متوجه منظورش بشه.
با بیشترین سرعتی که میتونست به سمت افرادش دوید.
"زود باشید! میریم انبار جنوبی"

فاصله زیادی تا آشوب بی فرقه ها نداشتن و خیلی سریع به انبار رسیدن.
باورش نمیشد مجبوره هرروز با این مسائل سر و کله بزنه.
میدونست که حق استفاده از اسلحه در برابرشون نداره؛ نه برای اینکه جونشون برای حکومت مهم باشه بلکه اون عوضیای صدر قدرت معتقد بودن باید بی فرقه هارو زنده نگه دارن که هرروز زجر بکشن.

نفس عمیقی کشید و به همراه افرادش به سمتشون رفتن.

*

بعد از چند ساعت بالاخره موفق شدن هم بی فرقه هارو دور و هم زندانی هارو آزاد کنن و حالا با یه کبودی روی فک و یه زخم نسبتا عمیق چاقو روی بازوش توی اتاق چان نشسته بود تا سهون زخماشو پانسمان کنه.
"شما چکار کردید؟ "

بالاخره سکوت رو شکست.
فک منقبض سهون نشون میداد که اصلا علاقه ای به توضیح نداره.

"قراره بهمون کمک کنه"

ابروهای کای با حرف چان بالا پرید
"چرا؟ "

"شاید چون قراره خیلی سود کنه"
ادامه حرفش مساوی شد با نگاه معنی دارش به سهون.

*

چند روزی میشد که توی تمرینات شرکت میکرد.حالش بهتر بود و چانیول هم ظاهرا درگیر کارای خودش بود و دیگه زیاد نمیدیدش و این خبر خوبی بود.

هر روز طبق خواسته چان تمرینات سختی رو به همراه بقیه انجام میداد و ضعیف بودنش نسبت به بقیه توی دردای شبانش مشخص میشد.

شب هایی که بقیه به راحتی استراحت میکردن اون مجبور بود عضلاتشو ماساژ بده تا کمی از دردشون کم بشه.

هرچند که خودش هم میدونست توی تمرینات عالی پیش نمیره ولی کسی جرات زدن حرفی بهش رو نداشت البته اگه سهون رو فاکتور میگرفت. اون بی پروا بود و به راحتی سرش داد میزد و میگفت که بی عرضه نباشه و کارشو بکنه. ولی اینا چیزایی نبود که ناراحتش کنه.

کت سفید رنگش رو تنش کرد و به همراه بقیه وارد میدون مبارزه شد.
اولین روز مبارزه و درواقع اولین سنجشی که قرار بود انجام بدن.
توی دلش میگفت که چیزی نیست و نباید نگران باشه ولی ضربان بالای قلبش و عرق کف دستاش چیز دیگه ای رو میگفتن.

با صدا شدن اسمش نفسشو باصدا بیرون داد و بعد از دراوردن کتش وارد اون میدون کوچیک شد.

رقیب رو به روش جثه خیلی بزرگتری نسبت به بک داشت و اون هیچ ایده ای نداشت که چرا باید به عنوان اولین مبارزش همچین رقیبی داشته باشه.

دور تا دورشون الفاهایی بودن که اونارو تماشا میکردن.
شاید توهم زده بود ولی حس میکرد پوزخند روی لباشون که مقصدشون خودش بود رو میبینه.

پیش بینی این مبارزه اینقدرها هم سخت نبود ولی حداقل میخواست تلاشش رو بکنه.

با صدای سهون بار دیگه نفس عمیقی کشید و یه پاشو جلو گذاشت و دستاشو به عنوان گارد جلوی صورتش قرار داد.

به یک دقیقه نرسید که اولین مشت توی شکمش خورد.
از درد لباشو گاز گرفت و کمی روی اون ناحیه از شکمش خم شد.
ضربه بعدی به سمت صورتش پرت شد ولی تونست به موقع جاخالی بده و صدای تشویقا بالا رفت ولی این خوشحالی طولانی نشد و با ضربه پایی که به پهلوش خورد به زمین افتاد.

همین الان هم نفسش به شماره افتاده بود و دردی که قرار بود فقط توی پهلوش باشه توی کل بدنش پخش شد.

کم کم صحبت ها تبدیل به همهمه میشد و نمیتونست تشخیص بده که چی میگن.
با حرف سهون، رقیبش چند قدم عقب رفت تا اجازه بده بکهیون بلند بشه.

بک دستشو ستون بدنش کرد و به سختی بلند شد.
به محض بلند شدنش دوباره به سمتش حمله شد ولی باز هم جاخالی داد.

چند ضربه بعدی هم جاخالی داد و کم کم میتونست کلافگی همه چهره هارو ببینه.
مشت بعد به سمت صورتش اومد و با صدای بدی تماس پیدا کرد.

میتونست طعم خون رو توی دهنش حس کنه.
سرش گیج میرفت و مطمئن بود تا چند دقیقه دیگه این مبارزه تموم میشه ولی با دیدن چهره سرخ از عصبانیت چان به خودش اومد.

قبل از اینکه کامل محو اون آلفای ترسناک بشه به لگد رقیبش جاخالی داد و حرکتش با داد چانیول مساوی شد
"تا کی میخوای جاخالی بدی بک"

برای لحظه ای همه حواس ها به سمت اون رئیس جدی پرت شد.
"هی تو! "

رقیب بکهیون رو با صدای بلندی خطاب کرد و جمله ای رو گفت که باعث تعجب همه شد
"میخوای مثل یه احمق مبارزه کنی یا بالاخره یه مشت درست و حسابی میزنی؟ "

با حرفش نیشخندی روی لب اون آلفای گنده نشست و حرکت بعدیش با پرت شدن بک روی زمین مساوی شد.

عصبانیت چان هرلحظه بیشتر میشد
"یالا بک! میخوای بی عرضه بمونی؟ "

بکهیون با اینکه دیگه توان مبارزه نداشت ولی فکر کردن به غرورش باعث شد دوباره بلند بشه و گارد بگیره.

رقیبش دائم حمله میکرد و بک هم همه ی حرکاتو دفع میکرد ولی اینها چیزی از عصبانیت چانیول کم نکرد.

لحظه بعدی چان وسط میدون بود.
با قدرت اون آلفای به درد نخور رو به سمتی پرت کرد.
"یالا بک! حمله کن"

اون چی میگفت؟
تنها سوالی که از ذهن همه به خصوص بک گذشت.
اون میخواست خودش با بک مبارزه کنه؟ نکنه میخواست بکشش؟

سهون سعی کرد حرفی بزنه ولی با داد چان ادامه نداد
"هیچکس دخالت نکنه"

دوباره نگاهشو به بکهیون خسته و ترسیده داد.
"بهت میگم حمله کن"

هرچند که پسر کوچیکتر هیچ ایده ای نداشت و از مبارزه با چان میترسید ولی مقابلش قرار گرفت.
"یالا حمله کن"

با اینکه صداش پایین تر اومده بود ولی هنوزم عصبانیت داخلش به خوبی حس میشد.
پسر کوچیکتر حمله کرد ولی با جاخالی به موقع چان نه تنها به نتیجه نرسید بلکه دست دیگش توسط چان پشت بدنش گیر افتاد.

چانیول با تمام قدرت دستای ظریفشو پشت بدنش کشید و با یه حرکت سریع اونو روی زمین انداخت.

درد تک تک نقاط بالا تنه اش رو گرفته بود.نمیدونست چرا اون روانی داره اینجوری باهاش رفتار میکنه.
فرصت زیادی برای فکر کردن نداشت چون بلافاصله چان بالای سرش ایستاد.
"قانون اول،وقتی با یه دست حمله میکنی حواست به دست دیگت باشه"

با تموم شدن حرفش یقه بکهیون رو گرفت و بلندش کرد.
دوباره رو به روی هم قرار گرفتن.هرچند که دیگه توانی برای پسر کوچیکتر نمونده بود و همین الان چهرش از درد توی هم رفته و نفساش به شماره افتاده بود.

"یالا بک! دوست ندارم یه حرفو دو بار تکرار کنم. حمله کن"

بکهیون درحالی که یه دستش کنار گوشش بود تا کمی از سرگیجش کم کنه به آلفای رو به روش خیره شد.
اصلا متوجه حرفاش نمیشد و برای همین فقط یه قدم جلو رفت.

چین بین ابروهای چان و رگای بیرون زده دستش نشون میداد کلافه و عصبیه و تمام این حسا باعث شد خودش به سمت بک حمله کنه.

مشت اول رو به سمت بک پرت کرد.

پسر کوچیکتر به محض متوجه شدن حرکتش، گارد گرفت ولی درست زمانی که فکر میکرد سریع عمل کرده، مشتی به شکمش خورد.

مشتای چان خیلی قوی تر از رقیبش بود و واقعا حس میکرد از درون داره میشکنه. دوباره روی دلش خم شد ولی قبل از سقوط بین دستای چان اسیر شد.

حالا دیگه کاملا توی آغوشش بود و سرش رو به روی سینه اون آلفا بود.
سرشو بالا گرفت تا توی چشماش نگاه کنه.
"قانون دوم، وقتی از صورت یا جای دیگه بدنت دفاع میکنی حواست به جاهای دیگه هم باشه"
با تموم شدن حرفش بکو به عقب هول داد و پسر کوچیکتر به سختی تونست تعادلشو نگه داره که روی زمین نیفته.
"دوباره"
بکهیون اینبار سعی کرد خودش حمله کنه.

خودش رو سریع بهش رسوند و چند تا مشت رو با سرعت به نواحی مختلف اون بدن بزرگ پرت کرد ولی هیچ کدومشون نتیجه نداد و درنهایت خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکرد با ضربه چان به پشت زانوش ،روی زمین افتاد.

چشماش بسته شد و هیچ چیزی جز همهمه نمیشنید.
تازه یادش اومد که هنوز همه اونجا بودن.

تمام بدنش درد میکرد و سوزشی که توی قفسه سینش ایجاد شده بود اجازه درست نفس کشیدن رو بهش نمیداد.

سایه ای روی صورتش افتاد و حدس زدن اینکه دوباره چان بالای سرش ایستاده سخت نبود.
"قانون سوم، فرز و سریع باش"

دیگه چیزی نفهمید جز اینکه روی دستای بزرگی بلند شده و داره به سمتی برده میشه.
عصبانی نبود ولی ارزده چرا!

میدونست که توی مبارزه بی عرضس ولی اینکه اینو جلوی همه نشون بده براش سخت بود.

برای لحظه ای چشماشو باز کرد و تونست دوباره چهره درهم اون آلفارو ببینه ولی اون به جلوش خیره بود.
اصلا چرا بغلش کرده بود؟ داشتن کجا میرفتن؟

خواست حرف بزنه ولی سوزش لبش بهش اجازه نداد و فقط تونست ناله خفه ای از ته گلوش بکنه.
"نباید اینقدر ضعیف باشی بکهیون"

دیگه عصبانیتی توی صداش نبود؛ حتی میشد گفت هیچ حسی توی صداش نبود. ولی درد اون لحظه نمیذاشت به چیزی فکر کنه و دوباره چشماشو بست.

حتی وقتی نرمی تخت رو حس کرد نتونست چیزی بگه؛ حتی زمانی که سوزش سوزن آمپول رو روی پوستش حس کرد!

Weiterlesen

Das wird dir gefallen

10.1K 3.1K 20
🔱عنوان : (هرگز نگو دوست دارم) 🔱ژانر: فانتزی، اسمات ، فلاف 🔱 کاپل: چانبک 🔱نویسنده : golabaton خلاصه: لویی روح شیطانی به خاطر اهانتی که به خداوند...
139K 22K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
219K 18K 39
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
135K 34.5K 68
دو نفر که آشنا شدنشون یه حادثه، عاشق شدنشون یه اتفاق و جدا شدنشون یه فاجعه بود. دونفری که کنار هم بهترین، شادترین و جذاب‌ترین کاپل رو تشکیل میدادن و...