𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐨𝐮𝐫 𝐞𝐧𝐝

Zacznij od początku
                                    

اون خودشه... اون معجزه توعه!...

من بچه خجالتی بودم...

کسی که همیشه گوشه کلاس ها مینشست و هیچ دوستی نداشت...

اما یک چیزی در مورد تو فرق میکرد...

تو متفاوت بودی!...

طی یک تصمیم احمقانه خودم رو جلوت انداختم!...

هنوزم که بهش فکر میکنم خنده ام میگیره!...

اما هنوز هم از کوکی کوچولو بخاطر تصمیم بچگانه اش ممنونم...

تظاهر کردم که منو ندیدی و باهام برخورد کردی!...

یادت میاد؟

آخ! من این پایینم!

تهیونگ با یاد اوری خاطرات گذشت اشک ریخت و دست لرزونش رو روی لب هاش فشار داد!

قلبش همچنان تند میتپید...

احساس میکرد از درون داره یخ میزنه!

آقا شما خیلی خوشگلی!

خدای من باورم نمیشه اون حرف هارو منه هفت ساله میزدم!

اما تو واقعا خوشگل بودی!

منطق بچگانه ام میگفت اگه الان این مرد جلوت رو نگه نداری تا اخر عمرت پشیمون میشی!

و خوشحالم که نگهت داشتم...

قلبم بهم میگفت قراره روز های خوبی رو باهات سپری کنم...

و کردم!

من هیچ روز بدی رو با تو نگزروندم!

100 سال برای بودن باهات کافی نبود اما شیرین بود...

تو برای من همیشه یک فرشته بودی...

همیشه به این فکر میکردم که قصه عشق ما خاص بود...

شاید توی هیچ کتابی نوشته نشد...

شاید هیچکس نفهمید که وجود داره...

اما خاص بود...

زمان گذشت...

من تبدیل شدم...

نمیتونم ارزو کنم کاش نشده بودم...

اما همه چیز از همونجا شروع شد...

میدونی قدرت هیچ وقت چیزی نیست که بخوام انتخابش کنم...

اما من قدرتمند بودم...

در حد جهنم قدرتمند بودم...

در حد خدای جهنم!...

اما قدرت همیشه به ادم ضربه میزنه ددی!...

برای جونگ کوک هفت ساله خیلی سخت گذشت!

خیلی سخت گذشت وقتی تمام اینده اش رو توی همون سن دید!

𝐂𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz