قسمت دوم : Acha" آچا"" پدر خوب و عزیز من به خوبی میدانست که وقتی اطرافیان احساسات انسان را درک نکنند، چقدر احساس تنهایی خواهد کرد، برای همین این دفتر خاطرات را به من هدیه داد"
پوزخندی زد و کتاب رو بست...از مترو پیاده شد و در حالی که به سمت خروجی ایستگاه حرکت میکرد زیر لب گفت:
+ کاش پدر منم میدونست...اتوبوس خط چهل توی ایستگاه منتظر بود، با عجله خودش رو به اتوبوس رسوند و سوار شد، چیزی به حرکت اتوبوس نمونده بود که پیر زنی با عجله داخل شد و در رو بست ، روی صندلی کنارش نشست و عینک ته استکانی رو برداشت ، با صدای ضعیفی رو به جونگکوک کرد و پرسید :
+ پسرم...این خط تا کجا میره؟
جونگکوک که همیشه از خط چهل استفاده میکرد گفت:_ تا ایستگاه متروی ژولیت میره...اگه میخواین از پایانه ی درومل خارج شین باید سوار خط ۱۸۰ بشین.
پیرزن لبخندی زد و سرش رو تکون داد نگاهی به کتاب توی دستش انداخت و گفت:
+ درس میخونی؟
جونگکوک هم لبخندی زد و گفت:
_ اوه نه...یعنی آره ولی این کتاب درسیم نیست...من تو دبیرستان نمونه ی مارسی درس میخونم، رشته ام ادبیاته
+ این کتاب چیه؟
_ دزیره...سرنوشت دزیره کل...+میدونم پسر جون...توی فرانسه کسی هست که دزیره رو نشناسه؟ اون زن از اسطوره های فرانسه است.
جونگکوک اروم سرش رو تکون داد و عینکش رو صاف کرد+ یه پسر کره ای توی مارسی چیکار میکنه؟
_ منظورتون چیه؟
+ تا ایستگاه ژولیت خیلی مونده...باید زمانت و با حرف زدن بگذرونی...جونگکوک نفس عمیقی کشید و در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بود گفت:
_ وقتی هشت سالم بود...از طرف مدرسه فرستادنم به فرانسه...با پدر و مادرم اومدم به پاریس، اونجا به یه دبستان سطح بالا رفتم اما وقتی سال اول دبیرستان بودم...اون موقع پونزده سالم بود...پاریس و ول کردم و با اجازه ی پدرم یه واحد اپارتمان توی هبیتیت مارسی گرفتم...از مارسی تا پاریس راه زیادیه...ولی من احساس بهتری دارم
پیرزن لبخندی زد و بهش خیره شد دستش رو به سمت چونه ی جونگکوک برد و صورتش رو به سمت خودش برگردوند با صدای ارام بخشی گفت:
+ پسر...تو داری مایل ها دور از وطنت زندگی میکنی...و تنهایی رو به جون میخری...باید درد زیادی داشته باشی که همچین چیزی رو انتخاب کردی...
_ ادمهایی که دوسشون داشتم...به دیدنم نمیان...این کافیه؟
+ هیچ چی بدتر از نا امیدی از عشق نیست...نفس عمیقی کشید و عینکش رو برداشت نگاهی به ساعتش انداخت، هفت شب بود و میدونست جیهوپ تا الان برگشته، ساعت قدیمی و خاطره انگیزش هنوز مثل روز اول سالم بود، و هنوز بوی سئول رو میداد، بوی خواهرش...یا حتی...بوی تهیونگ...
YOU ARE READING
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...