همه سمت در اصلی دویدن و لویی هم همونطور که دست هری رو گرفته بود و هم پای هم می دویدن سمت در اصلی رفتن و وقتی در رو باز و لیام و هیو رو دیدن که در رو براشون نگه داشته بودن همشون تند تر دویدن و به صدای انفجار و صدای سوختن و فریاد های پنهان دلوژن که درحال نابود شدن بود توجهی نکردن...

همشون سوار ونی که نایل رانندش بود شدن وبعد از اینکه چک کردن کسی جا نمونده باشه ون رو حرکت دادن...

بعد از چند دقیقه این لویی و هری بودن که با دلتنگی هم رو می بوسیدن
از دور وریاشون بعضیا لبخند می زدن و بعضیا سرشونو با چیزی بند می کردن و بغصیا با چشمای قلبی نگاهشون می کردن...

"دلم برات تنگ شده بود!"
هری وقتی از هم جدا شدن تا نفس بگرین زمزمه کرد و لویی با گاز گرفتن لب پایینش دلتنگی متقابلشو ثابت کرد

بعد از چند دقیقه اونا از هم جدا شدن
هری سرشو روی شونه ی لویی گذاشت و لویی سرشو بالای سرش

"راستش,دل ما هم براتون تنگ شده بود!"
لیام از صندلی جلو همونطور که چرخید بود سمتشون گفت و بقیه هم تایید کردن

هری و لویی بهشون لبخند زدن و لویی پرسید
"کجا می ریم؟"

هیو بهش لبخند زد
"L.s.h!"
لویی و هری تعجب کردن

هری:"ولی,چطور؟"
دیلان:"پولامون رو که روی هم گذاشتیم,تونستیم خونه رو توی واقعیت بخریم!"

هری و لویی به هم لبخند زدن و سر تکون دادن
تایلر:"خب,حالا نمی خوایین بدونین چطور از اونجا خلاصتون کردیم؟"

هری مشتاقانه سر تکون داد
تایلر زیر چشمی به دیلان نگاه کرد و دستشو دور گردنش انداخت
"همش به خاطر نقشه ی فوق العاده ی دیلان بود!"

دیلان با تعجب چرخید سمتش
"درسته ولی همه با هم انجامش دادیم!"

لویی:"ازت ممنونیم دیلان,واقعا هستیم,چون اگر شما نبودید ما هنوزم اونجا گیر افتاده بودیم!"

دیلان اول به تایلر و بعد به لویی نگاه کرد
"همه چیز برای تو رفیق!"

هری:"براش تعریف کنین که چطور نقشه رو اجرا کردیم!"
هری به لویی که با چشمای ریز نگاهش می کرد نگاه کرد
لویی:"تو می دونستی؟"
هری مظلومانه شونه بالا انداخت

اونا با هم لبخندای شیطانی رد و بدل کردن و لویی همونطور که چشماشو می چرخوند پوزخند زد
"فقط تعریف کنید چیکار کردید!"

{فلش بک,
بعد از ظهر روزی که پیشنهاد بازی مرگ به لویی داده شد!,L.S.H}

"چطوری؟ چطوریه که نمی تونیم هیچ کاری براشون بکنیم؟"
زین با پای دردناکش لنگون لنگون از این سمت خونه به اون سمت می رفت و با بقیه حرف می زد

تیموتی:"اون ازمایشگاه امنیت بالایی داره,تنها راه فرار اونا اینه که خودشون از داخل ازمایشگاه در رو باز کنن و بیرون بیان..."

(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42Donde viven las historias. Descúbrelo ahora