-منظورت چیه؟

کس تقریبا حدس میزد اما با ناباوری گفت و از اینکه دین واقعا میخواست چیکار کنه وحشت کرد

-دیگه هیچی یادت نمیمونه... از هیچ چیزی که ناراحتت کنه...

-دین... تو حق نداری...

-این رابطه... به هیچ جا نمیرسه کس... ما بیخود براش دست و پا زدیم

کس احساس سوزشی رو با این اعتراف وحتناک دین تو قلبش حس کرد, اشک تا پشت پلکش راهی شد و چشماش رو نم دار کرد,

-تو گفتی همه چی عادی پیش میره, تو بهم قول دادی, بهم قول دادی مشکلی پیش نمیاد گفتی تا آخر عمر کنارم میمونی... گفتی...

تند تند و با صدایی که از بغض میلرزید میگفت و سعی داشت باور کنه هنوز همه چی روبراهه و دین زیادی سخت گرفته , دستای دین کنار صورتش نشست و با ملایمت سرشو به طرف خودش کشید تا نگاش کنه

-کس من میدونم چی گفتم... ولی اشتباه کردم...

دین سعی میکرد قوی باشه و صداش نلرزه , میدونست  میتونه تموم ناراحتی کس رو با پاک کردن حافظش از بین ببره پس نگران حرفایی که الان قلبش رو ذوب میکرد نبود

-اصلا اشکالی نداره گاهی از خونم بخوری... مثل قبلا ...

تلاش کس مثل آخرین دستو پا زدن قبل از غرق شدن تلخ بود اما دین از اینکه حس کرد کس اونقدر دوستش داره که این پیشنهاد رو میده لبخند شیرینی زد که بلافاصله از بین رفت
-کس... من نمیتونم خودمو کنترل کنم... اگر یه شب توی خواب یا دوباره موقع س*کس بهت صدمه بزنم چی؟  دیشب تقریبا داشتم میکشتمت... اگر از خواب بیدارشمو ببینم گلوتو پاره کردم چی؟ فکر میکنی چرا رو کاناپه میخوابیدم چرا تنهات گزاشتم و رفتم به جنگل؟  میخواستم خودمو کنترل کنم ولی شکست خوردم... من نمیتونم... و میترسم بکشمت... 

تکه های پازل وحشت انگیز تقدیر تو ذهن کس مرتب شد, هر چند حدس زده بود اما هیچ وقت نمیخواست این حقیقت وحشناک رو قبول کنه, درست مثل وقتی که از مرگ حرف میزنیم و میدونیم روزی هایی در پیشه که باید با داغ عزیزترین هامون کنار بیایم اما اصلا دوست نداریم بهش بفکر کنیم
قطره اشک سمجی از گوشه چشم کس چکید و با صدای لزرونی گفت

-دین.. خون حیوونا رو بخور, تو گفتی جواب میده, همیشه همون رژیمو داشتی...

دین دستاشو آروم بالا آورد و در حالی که رد اشک کس رو پاک میکرد گفت
-آره ولی نه وقتی که یه انسان تو بغلم میخوابه... من اون موقع اینجا وسط جنگل تنها بودم... من هرچقدرم خون حیوونا رو بخورم وقتی تو رو بغلم میگیرم صدای نبضت دیوونم میکنه...

-حتما یه راهی هست...

دین آروم دستاشو دو طرف سر کس گزاشت و با صدای دورگه ای گفت

-نمیدونی چه عذابی میکشم کس... هر بار که بغلت میکنم چطور درونم آشوب میشه... چطور خودمو کنترل میکنم که بهت آسیب نزنم... من میترسم... میترسم بکشمت...

کس با گریه سعی میکرد دستای دین رو از روی سرش دور کنه
-دین نه...

-این کارو بخاطر تو میکنم... دیگه از اون شب که تو جنگل دیدمت هیچی یادت نمیاد ,از مارک, از بنی و ابدان, از این کلبه, از تمام اتفاقایی که آزارت داده... حتی دیگه منم به یاد نمیاری....

دین درحالی که تمام بخش هایی که میخواست رو از حافظه کس پاک میکرد زمزمه کرد, با تموم شدن جملش همه خاطرات کس هم باهاش تموم شد, کس از حس بد خالی شدن حفرهایی تو ذهنش با ضعف چشماشو بست و تو بغل دین افتاد, این برای کس بهترین و راحترین اتفاق ممکن بود اما دین...
بیشتر از همیشه از اینکه نمیتونه چیزی رو فراموش کنه ناراحت بود,کس رو محکم تو آغوشش فشرد و حالا که دیگه شکستنش رو نمیدید بغضش شکست , کس رو بغل کرد و دستش رو کنار صورتش نوازش بار کشید و درحالی که چشماش از شدت گریه تار میدید صورت کس رو غرق بوسه کرد, این بدترین وداع عمرش بود و نمیدونست کس حالا چطور بدون به یاد آوردنش زندگیشو ادامه میده اما مطمئن بود بهترین کار رو براش کرده,  از کس گزشت تا بهش آسیب نزنه...

vampirestoryNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ