فصل 2

734 61 16
                                    

حرفمو خوردم و بهش نگاه کردم.این دفعه چشماش رو بسته بود و لبخندی رو لب هاش بود.با عصبانیت از جام بلند شدم و فریاد زدم:تو باور نمیکنی!!!

اون هم ساکت نموند و گفت:نه،میدونی چیـ

سرم رو تکان دادم و وسط حرفش گفتم:میدونستم...نباید به حرفت گوش میدادم...به خندیدنت ادامه بده..

-نه،چرا نمیذاری حرفمو تموم کنم؟!منظورم این نبود!وایسا!

با خشم وحشت ناکی که تموم وجودمو پر کرده بود بالهام رو باز کردم و با تمام قدرت بال زدم...اولش همیشه عضلاتتو به طور وحشتناکی منقبض میکنه...اما بعدش بال زدن برات آسون تر از هر کاریه.یادم امد که یه چیزی رو بهش نگفته ام.بنابراین برگشتم و پشتش فرود اومدم.او که ترسیده بود فریاد زد و خود را کنار کشید. با همون عصبانیت گفتم:امیدوارم وقتی برگشتم اینجا نباشی.چون اگه بمونی هر بلایی که سرت اومد تقصیر خودته!

همین که بالهامو باز کردم گفت:اَه! وایسا!به حرفش توجه نکردم و دوباره بلند شدم.او همچنان انجا ایستاده بود و به اوج گرفتن من نگاه میکرد...او قول داده بود...اما چرا زیرش زد؟...

به سمت کوه ها رفتم.1 ساعتی طول کشید که به اونجا رسیدم اماحتی اونجا هم ارام نشدم و مسیرم رو عوض کردم.

بالاخره یه جای خوب پیدا کردم و فرود اومدم...یه ملک خصوصی بود که البته کسی داخلش نبود.کنار استخرش نشستم و تصویر خودم رو تو آب نگاه کردم... این تصویر خیلی چیز ها رو به یادم میاورد... مثل این که تنها بودم...خیلی تنها...

از یک سال پیش تا چند روز پیش،یعنی از زمان مرگ عمو صابر،دیگه کسی از وجود من خبر نداشت و من هم جرعت رفتن داخل شهر رو نداشتم...هرچند که خیلی از خونه من دور بود. من خیلی وقت بود که کسی رو نمیدیدم...بنابراین سرو وضع برام مهم نبود...تازه بالهام قبل از این که کسی به خودم توجه کنه جلب توجه میکردن...البته درواقع چیزی هم نداشتم ، تنها لباسایی که سالم مونده بود همون هایی بود که تنم بود.با وجود بال هام لباسای قبلیم اصلا مناسب نبود.

وقتی برای اولین بار اونو دیدم وقت نداشت برای لباسام معضب بشه!

هر موقع که به یاد اونهایی که دنبالش بودند میوفتم به این فکر میکنم که خودشو تو چه مخمصه ای انداخته بود.من که تو تمام عمرم کاری نکرده بودم که چند نفر بیفتن دنبالم و منم برای فرار کردن از دستشون دست به کار احمقانه ای بزنم که گونه ای خودکشی حساب میشه!من که تو این یک سال خوب از پس خودم بر اومده بودم.

از نظر اب مشکلی نداشتم،اب از یه قنات قدیمی تامین میشد،اما وقتی آذوغه ای که تو خونه داشتم تموم شد چاره ای نداشتم.بعد از دو روز تموم گشنگی کشیدن،سمت کوه ها رفتم و هر دفعه منتظر فرصتی میشدم و از غذای دیگران برمیداشتم...حالم از کاری که میکردم بهم میخورد اما چاره ای نبود...البته سعی میکردم که کم این کارو انجام بدم و اکثر اوقات از تخم ها پرندها،یا سبزیجاتی که تو جنگل پیدا میشد تغذیه میکردم.

یک سالو مخفیانه و اروم اینجوری گذروندم و حالا یک پسر اینجوری منو از کوره به در میکرد...خب یه کمی به خودم حق میدادم...اخه خیلی وقت بود که درباره زندگیم با کسی صحبت نکرده بودم.زیاد عجیب نبود که از حرکاتش دلگیر شم و درک نکنم که چقدر باور کردن چیزایی که گفته ام براش سخت بوده...تازه اونم وقتی که تو تک تک اون لحظه ها من تنها بودم و زندگی برام فوق العاده دردناک بوده...ان وقت عجیب نبود وقتی یکی وسط حرفم بخنده عصبانی شم!

تازه یه بار که حواسم نبود،در حین برداشتن غذا،یک نفر منو دید و درجا غش کرد.از همین جا از آدم ها ترسیدم...از ارتباط برقرار کردن،حرف زدن و زندگی کردن.من میترسیدم و هر روز به این فکر میکردم که چقدر وحشت اورم و بیشتر و بیشتر از ادم ها دور میشدم...حتی از عمو صابر که همیشه از من نگه داری میکرد.هیچوقت بعد از اون اتفاق باهاش حرف نزدم...اما بعد از 4 سال تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم...خیلی دیر شده بود...

تقریبا ظهر شده بود،اما هوا همچنان ابری بود.تصمیم گرفتم برگردم...کلی درباره حرف هایی که زده بودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم.چرا بهش فرصت حرف زدن ندادم؟کلی دعا کرده بودم که یک نفرو پیدا کنم که منو از این سکوت و تنهایی دربیاره...اما حالا که اون اومده بود با تند خویی پسش زده بودم.

دعا میکردم که کاش هنوز اونجا باشه اما با حرفی که زده بودم بعید بود...مدام به خودم میگفتم:کاش نرفته باشه،کاش نرفته باشه،کاش نرفته باشه...

اینقدر اوج گرفتم که کم کم نفس کشیدن برام دشوار میشد.انگار راه یک ساعته رونیم ساعته اومده بودم.سریع فرود امدم و به دور و برم نگاه کردم.هیچ کس اونجا نبود.

ناراحت رو زمین نشستمو زانوهامو بغل کردم و برای صدمین بار به اوج ناامیدی رسیدم...

یاد موقعی افتادم که اونو دیده بودم...

________________________________________________

واقعا متشکرم که دارین داستانم رو میخونید.امیدوارم خوشتون اومده باشه.ماجراهای هیجان انگیز تری در راهه!

نظرتونو بهم بگین ممنون میشم!:-)

Vote me if u like!

an angel(in persian)Where stories live. Discover now