Winner

104 5 0
                                    

"They Are the HAUNTERS,We Are the FOXES;And We RUN!" 💔🍷
-اِیوری-
خسارتی که بهم وارد شده بود،خشم رو به تک تک سلول های بدنم منتقل میکرد.
و من برای آروم کردن خودم داشتم چیکار میگردم؟اوه،داشتم از الکل استفاده میکردم!
پوزخند عصبی زدم و به تعداد انگشت شمار اسلحه هایی که مقابلم چیده شده بود،نگاه کردم.
ناخوداگاه،سوالی تو ذهنم شروع به پرسه زدن کرد:
کی زندگیم به اینجا رسید؟
قبلا تنها کار بدم به یواشکی رفتن به مهمونیا و استفاده از کارت شناسایی تقلبی ختم میشد؛
اما الان چی؟وقتی آدم باارزش ترین دارایی هاشو از دست میده،کم کم خودشو میبازه و من به اون مرحله هم رسیدم.
تو راهی قدم گذاشتم که بجای صدای پاشنه کفش های گرون قیمتم،صدای شلیک گلوله می شنیدم.
قلبم رو بین مشتای خودم له کردم،چون این احساساتم بود که باعث شد همه بهم ضربه بزنن.
اما انتقام نبود که منو به اینجا کشونده بود؛
من باید خودمو پیدا میکردم.
حتی اگه این اِمکان رو با قدم گذاشتن تو این راه کثیف بدست میووردم..!
من خودم رو تو توفان دریای قلبم از دست دادم و الان..دارم در به در دنبال خودم میگردم.
روی تمام خاطرات گذشتم و حتی خودم،لایه ی غلیظی از گرد و غبار نشسته که هنوز وقت نکردم تمیزش کنم.
این یه راه طولانیه و من نمیخوام وسطش خسته شم؛من فقط میخوام برای یکبار هم که شده تو نمایش مسخره زندگیم،سرمو بالا بگیرم وقتی از رو سِن میایم پایین و بعد پرده ها صحنه رو بپوشونن و چراغ ها خاموش شن و تا یه مدت طولانی همه تحسینم کنن.
نه اینکه تشنه،توجه دیگران باشم،نه؛
من فقط نمیخواستم دختر خوبه ی داستان باشم که نتیجه همه خوبیاش،افتضاح ترین تاوانه.
داشتم اشتباه بزرگی مرتکب میشدم؛
من یه قاتل زنجیره ای نبودم!
من کسایی رو می کشتم که دنیا بخاطر نبودنشون خداروهزار بار شکر میکرد.
من کسی بودم که از ذهنش به بهترین نحو استفاده میکرد و تونسته بود هویتش رو مخفی نگه داره تا کسی دنبالش نتونه بگرده و وقتی به هدفش رسید،
به همه بازی ها با سود زیادی برای بقیه و خودش پایان بده.
من فکر همه چیو کرده بودم؛
هیچی قرار نبود نقشه هامو نابود کنه.
حتی فکر عشق قدیمیم و آخرین بوسمون.
تنها چیزای خوبی که از گذشته قلبم رو به درد نمیوورد،تیلور و لوک و هری و سلینا بودن.
آینده باید با اونا درخشان میشد..!
ما لیاقتش رو بعد کلی عذاب کشیدن داشتیم و برای بدست آوردنش داشتیم جون میدادیم.. .
جام اَم رو رومیز رها کردم و با صدای بلندی مامور پشت در اتاقم رو صدا کردم؛
ایوری:"تامسِن."
تامسن:"چیزی شده،خانوم حدید؟"
ایوری:"تو انبار طبقه منفی چهار این اسلحه هارو بذارید."
تامسِن سرش رو به نشونه اطاعت کردن از خواستم تکون داد و به کمک دونفر دیگه،خواستم رو اجرا کرد.
بخاطر اینطوری اومدن و برخورد تندم با دوستام،حسابی کلافه بودم.
مخصوصا هری..اون حقش نبود اینطوری باهاش رفتار شه.
من عصبی بودم؛چون بخش مهمی از امنیت افرادم رو از دست دادم اونم بخاطر حواسپرتی..!
دستمو رو صورتم کشیدم و موهام رو به پشت گوشام هدایت کردم.
بهتره بجای قایم کردن خودم تو اتاق از همه اون چهره های ترسیده،به وضعیت رسیدگی کنم.
چندتا نفس عمیق کشیدم تا افسار خودمو تو دستام بگیرم و بجای ضعف،تنها چیزی که تو چشمام معلومه،قدرت باشه.. .
به بیرون از اتاق قدم برداشتم.
اولین کاری که باید میکردم،دیدن هری و حرف زدن باهاش بود.
میدونستم داره برای شیفت نیمه شبش حاضر میشه و حداقل یه نیم ساعتی وقت داره.
چندتا ضربه به در که رنگ قهوه ای سوخته خوشرنگی داشت،زدم و هری خیلی سریع درو باز کرد.
با دیدن من لباشو بهم فشرد ؛
هری:"چیزی شده،اِی(A)؟"

Criminals [Z.M]Where stories live. Discover now