prologue

1.7K 271 81
                                    

  رو نیمکت رو به روی دریاچه،نشسته بود. سرش پایین بود و با گوشه ناخن هاش بازی می کرد. حضور کسی رو کنار خودش حس کرد،سرش رو بلند کرد و به پسری که کنارش نشست،نگاه کرد.

  'انگار،تمام وجودش در حال لبخند زدنه!'
  این اولین چیزی بود؛که به ذهنش رسید.

  -سلام.
  پسر با درخشان ترین لبخند ممکن گفت و ادامه داد:
  -من لویی ام.

  -می دونم.
  گفت و سرش رو دوباره پایین انداخت.

  -خودت رو معرفی نمی کنی؟
  -مگه مهمه؟

  -البته که هست،هری.
  لویی با لبخند جواب داد.

  -تو که اسمم رو می دونستی. چرا پرسیدی پس؟!
  هری که متعجب به لویی نگاه می کرد؛پرسید.

  'خدایا چقدر خوشحاله!مگه ممکنه؟!'

  -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم.
  لویی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت.

  -تو چرا انقدر خوشحالی؟
  هری ناخودآگاه پرسید.

  -شاید چون یه معما برای حل کردن دارم.

  -چرا یه معما باید باعث خوشحالیت بشه؟

  -شاید علتش مربوط به خود معما باشه!
  لویی با لبخند گفت و یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت.

  -جدا! می تونم بدونم این معما چیه؟ شاید باعث شه منم خوشحال شم!
  هری با کنجکاوی پرسید.

  -شاید.
  لویی در حالی که با کنجکاوی به چشم های غم زده هری نگاه می کرد؛گفت.


خب!
چطور بود تا الآن؟
خوشحال می شم نظراتتون رو بدونم
متشکرم که وقتتون رو می گذارید💚💙
 

why are you so happy?Where stories live. Discover now