فرار!!!( از زبان مونيكا)

46 8 1
                                    

" مون كجايي بيا " صدايه اعصاب خورد كنه نيكول بلند شد. واقعا زندگي اينجا به اندازه كافي مثل جهنم هست وجود نيكول قرار نيست بهترش كنه. رفتم پيشش اون موهايه بلوندشو بالايه سرش جمع كرده بود و مثله هميشه چند تاره مويه خسته از اون بالا جدا شده و دارن واسه جمع شدن التماس ميكنن. " اوه مون تو خيلي دير كردي و ما بايد كلي تخمه مرغ جمع كنيم. واي مون تو موهات بازهو........" بلا بلا بلا كي اهميت ميده موهامو با كش بستم و به سمته مرغ دان ها رفتم. زندگي تويه روستا يعني همين  كار كار كار. پوفففف خسته شدم .








شونه هايه تخمه مرغو جمع كردم  ايا واقعا لازمه بگم بعدش چي شد.!!!!!!؟ رويه تختم دراز كشيده بودم كه صدايه شاده نايل اومد. درو باز كرد و به من كه پاهامو دراز كرده بودم خيره شد." مون چيه پكري" " يعني اينقدر ضايس(زايس؟ ذايس؟ظايس؟ضايس؟)  كه من پكرم" " اوهوم خيلي"  خنده كوچيكي كردم و بلند شدم. نايل حالا جايه من خوابيده بود. " ني نيكول اينجاس مي دونستي" نايل پريد و گفت" دروغغغغ ميگي. اون عفريته اينجا چه غلطي مي كنه اخه" نيشخندي زدم و گفتم" اون پرستاره مامانه و يك هفتس هر روز اينجاس نايل تو هميشه بيروني" نايل اخمي كردو گفت" از شوهرش خوشم نمي ياد انگاري يك چيزيش مي لنگه " به اخمش خنديدم و رويه تخت خودمو پرت كردم نايل بلند شد. و سمت اتاق خودش رفت










شب بود و من تصميم گرفتم لباس صورتيمو بپوشم اون يك پيرهن ساده ولي خيلي جذاب بود و تنها پيرهن من رژ قرمز زدم كه تنها رژ من به شمار مي رفت. كمي ديگه ارايش كردم و به ماه خيره ده بودم كه يك ماشينه خيلي گرون قيمتو ديدم كه پيچيد تويه مزرعه با تعجب بهش خيره شده بودم كه ديدم سه مرده هيكلي ازش پياده شدن  اونا با پرتيزش خاصشوم اومدن و در زدن. در پنجره رو بستم. حسه افتضاحي دارم اينا ديگه كين نفسامو مرتب كردم و به اميده اين كه اونا طلب كارايه جاش هستن فكر كردم( شوهر نيكول-_-) صدايه جاش اومد كه با اونا بحث مي كنه ." گوش كنيد اون پول چيزه............... چي نه صبر كنيد نميشه اون ............... نه نه نه ما اينجا.......... لعنتيا نههههههه" داد ميزد و در خونه با شدت باز شد قلبم مثله گنجيشك تو قفسه سينم مي زد. صدايه بمشون ميومد كه دارن دنباله كسي تو اتاقا ميگردن. تا اينكه در اتاقم باز شد و نيشخند رويه لبه يكيشون اومد و دوستاشو صدا كرد.











به پنجره چسبيده بودم. اونا اومدن تو و صدايه يكيشون اومد" خب خب گنجيشك كوچولو پيدات كرديم " صدايه دعوايه جاش ميومد. من دستمو بردم پشتم تا پنجره رو باز كنم. اونو چفتش نكرده بودم و به خاطر اين خوشحالم. يكم كع جلو اومدن نقشمو مرور كردم. چراغو سمتشون پرت ميكنم پنجره رو باز ميكنم و فرار مي كنم. چراغو چسبيدم وقتي ديدم كه خيلي نزديكمن. چراغو زود تو سر يكيشون زدم و فرار كردم. خدارو شكر تويه دويدن مهارت داشتم. به دروازه روستا رسيدم. درشو باز كردم و دويدم مردم كه منو ميشناختن بهم با تعجب و نگراني نگاه مي كردن. نفسم كه بريد كمي وايسادم كه صداشون اومد. دباره دويدم تا اينكه به كلبه جك رسيدم. لبخندي رويه لبام اومد درو باز كردم و بالايه كمدا قايم شدم. نفس نفس ميزدم. صداشون كه اومد گفتم " لعنتي" به شكافه پشته سرم نگاه كردم اره اينه مون تو ميتوني از شكاف پريدم صدايه برخوردم با زمين بلند شد و تو بغل كسي رفتم و .........















اون يكي از اون سه تا بود نيشخندش پرنگ تر شد و گفت" خودت با پايه خودت تو تله اومدي" دهنمو گرفت و منو كشون كشون برد و سوار ماشين كرد. منو تو صندوق پرت كرد( چپتره قبلي توضيح دادم ديگه-_-) ماشين حركت مي كرد. از ترس قلبم به شدت مي زد. وقتي ماشين وايساد من خواب بودم.  نفهميدم چطور ولي من رو دباره كشون كشون بردنم تويه يك اتاق كه صندلي بلندي داشت. يك مرده جذاب اونجا بود. چشماش سبز بودن. اون اخم كرد و گفت" پولمو از جاش گرفتين" " نه قربان ولي به جاش اين قناري رو شكار كرديم ايا كافيه" به من نگاه خريدارانه انداخت و گفت" اره فكر كنم زيادم هست ولي من خورده ندارم" اون سه تا به جكه بي مزش خنديدن ولي اون اصلاااا خنده نداشت. به من دباره نگاه كردو گفت" خب خب قناري خوب گزش كن به بين من چي ميگم اينجا چند تا قانون فاكينگي داره( بي ادب-_-) كه اگه رعايت نكني فكر كنم به فاك ميري( نه بابا-_- بي ادب-_-) حالا قانونايه من عبارتن از يك" يكو داد زد و من پريدم" بدون اجازه من هيچ جا نمي ري دو  منو فقط اقا صدا ميزني سه من هر كاري بكنم حقمه پس تو هيجي جز اطاعت كردن نمي گي چهار  ميتوني به ري به اتاقت تا آماده بشي من امشب ميام پيشت تا لذت به بريم" چشمكه كثيفي زد و من لرزيدم " صبر كن به بينم من نمي ذارم تو با من كاري بكني تو هيچ تصلتي رويه من نداري"  اينارو كه گفتم اخمي كردو گفت" نچ نچ نچ مثلخ اينكه تويه قانون گفتن خوب نيستم  فرد، فرد ،فرد ميتونيد بريد بيرون من بايد اين دوسته كوچولومونو ادب كنم"









اونا رفتن و تنها منو اين زحشي باهم كنار هم مونده بوديم دروغ نگم در حده مرگ ترسيده بودم. به من با تحقير خيره شد و گفت" مي خواستم اروم پيش برم ولي مثله اينكه تو اينو نمي خواي"  تيشرتشو در يك حركت كند و سمته من حمله كرد از ترس ميلرزيدم. و اونو پس  مي زدم ولي اون وحشي شده بود به لبام حمله كرده بود اونارو با قدرت مي مكيد دستاش زير پيرهنم رفتن و رويه بدنم شكلايه نا مفهوم ميكشيد دستاش تا بندايه سوتينم رفت و اونارو باز كرد و كشيد اون لباشو از من جدا كرد ولي اين بار رويه گردنم گذاشت. اون جارو چنان محكم گاز ميگرفت كه جيغام در مي اومد اونم با خنده ادامه مي داد.








زيپه پيرهنمو داشت باز ميكرد كه تقه اي به در خورد اون اخم كرد و منو ول كرد تيشرتشو پوشيد موهاشو دريت كرد و درو باز كرد " چيه جيمز " " سيسليانا رو اوردم بايد به بريمش پيش اقايه ماليك"  سرشو تكون داد و گفت" اينو ببر تويه اتاقش تا شب ترتيبشو درست بدم" اون چيزي نگفت و سمت من اومد من يك دختر ديدم كه لباسه عروس پوشده بود. اونو كشيد. دلم واسش سوخت. اون مرده كه اسمش جيمز بود منو برد اتاقم . دستمو رويه گردنم گذاشتم و دباره جيغ كشيدم. اونا به طرز افتضاحي ميسوختن و درد مي كردن ......................

gambling ( Z.m)Where stories live. Discover now