١-آدم ها

78 6 2
                                    

هشت سالم كه بود،معلمم درباره ى آهنربا ها حرف زد.اينكه چطور قطب هاى ناهمنام همديگر را جذب مي كنند،درست مثل آدم ها.بعد از آن هميشه سعى ميكردم بر اساس آن حرف عمل كنم،جذب قطب ناهمنامى بشوم درست همان طور كه پدرم ميخواست.ولى كم كم كه بزرگ شدم فهميدم كه اين اتفاق قرار نبود براى من بيفتد.آدم ها،آدم بودند و آهنربا ها،آهنربا.

از بيشترشان بدم مى آمد،اگرچه تقصير خودشان نبود. خودشان نميخواستند درك كنند،خودشان بودند و تصميم با من نبود.نشستن و حرف زدن از كارهايي نبود كه ميتوانستم با پدرم انجام دهم.گاه و بي گاه، كساني پيدا مي شدند ولي باز هم نمي توانستند جاي تنهايي خودم را بگيرند.

تا آن روز، قبل از توفان.

پشت پنجره نشسته بودم و منتظر بودم ابرهاي توفاني از دور نمايان شوند. وقتي كنار ساحل زندگي ميكني، ياد ميگيري كه به پيش بيني وضع هوا بيشتر از بقيه توجه كني. ولي آن روز اصلا حوصله ي رفتن داخل پناهگاهم را نداشتم. دلم ميخواست موسيقي گوش بدهم و وانمود كنم كس ديگري هستم؛ يكي كه تنها نبود، غير عادي نبود، و بقيه واقعا بهش اهميت مي دادند. قهرمان داستان خودم بودم وقتي به بيرون پنجره خيره ميشدم و اهنگي را گوش مي دادم. ميدانم، رقت انگيز است.

آن روز، همين كه هندزفري ها را توي گوشم گذاشتم، فهميدم كه چيزي درست نيست. آهنگ درست بود، ولي يك چيزي در ساحل فرق داشت. كسي.
ساحل مثل تمام روزهاي توفاني خالي نبود.

پيكري را از دور ديدم، خيلي نزديك به آب. چنان نزديك كه فكر كردم ممكن است نداند چه اتفاقي دارد ميفتد.بايد جلويش را ميگرفتم، بايد بهش هشدار ميدادم.

با همان تي شرت و شلواركي كه تنم بود زدم بيرون، با اينكه درست يك ثانيه بعد پشيمان شدم. ولي وقت قدم زدن به سمتش هم نبود، چه برسد به برگشتن.

همانطور كه مي دويدم فرياد ميكشيدم."هي!" ولي رويش را برنگرداند. حالا كه نزديكتر بودم، ميتوانستم ببينم كه دختري است تقريبا هم قد من، با موهاي بلند قهوه اي مايل به طلايي كه در باد شديد توي صورتش ميخورد. دوباره داد زدم، اين دفعه رويش را به سمت من گرداند و ديدمش؛ صورت پر از غمش را، و فهميدم.

" توفان خيلي بزرگي داره نزديك ميشه." نفس نفس زنان اين را گفتم و نزديك تر رفتم. او هم فقط يك كت نازك و شلوار جين پوشيده بود، و مي توانستم ببينم كه خيلي آرام مي لرزد.

"ميدونم." صدايش حتا از نگاه توي چشم هايش هم غمگين تر بود."واسه همين اومدم."

"كسي ميدونه اينجايي؟" حرف احمقانه اي بود، ولي من اصلا در حرف زدن خوب نيستم. هيچ وقت نبوده ام.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 18, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

End of the DreamWhere stories live. Discover now