وارد هال شدم..مامان روی یکی ازکاناپه ها لم داده بود ویه پتو کوچیک دورش گرفته بود..به سمتش رفتم وبغلش کردم..اروم سلام کردم وزود ازش جداشدم..جای"بروبیرون"هاش هنوز داشت میسوخت..

روی صندلی روبه روش نشستم وصبر کردم تا خودشون رو کنترل کنند وبتونیم حرف بزنیم.

مامان:خوشحالم..اینجا..میبینمت..اوضاع باهری چطوره؟!

_ اگه باهاش مشکلی نداریو قرار نیست بیرونم کنی خوبه..

بابا:لو..ما متاسفیم..لازم راجع بهش حرف بزنیم..

_اتفاقا تنها چیزی که نداره لزومه..حرف زدن راجع بهش چیزی رو عوض نمیکنه..

پیرهنمو زدم بالا وادامه دادم..

_این زخم ها اصلا درد نداره..ولی نگاه کنید..جاش هست ومن خاطره هر کدومشون رو یادمه..وحالا میخاین چیکار کنید؟!دوباره زخم هارو تازه کنید؟!هی ممنون به اندازه کافی زخم هست.

بابا:چیزی ندارم که بگم..اگه داشته باشم هم نمیدونم قراره با چه رویی بگمش..لوتی...اوضاعتو با هری..بهمون گفت..میخام..بدونم..قراره چیکار کنی..

استرس از صداش مشخص بود میدونم که از پرسیدنش میترسید..

_ قراره کار خاصی بکنم؟!عشقمه.. خیانت کرده وما داریم مشکلات رو به روش خودمون حل میکنیم.

مامان:وسرپرستی کردنتون از یه بچه اوضاع رو بهتر میکنه؟!

_دخالت کردنت تو کارهای من چی؟!تورو بهتر میکنه؟!

بابا:همیشه به این خونسردی لعنتی ات حسودیم میشه.

بلندشد وبه سمت یکی از اتاق ها رفت.ولی هنوز میتونست صدامو بشنوه.

_ بابابزرگ همیشه میگفت از چیزی بترس که درپایان تورومیکُشه..درغیر این صورت هرچیزی قابل جبران.

بعد از چند دقیقه بابا،با یه بچه که تو بغلش بود وارد اتاق شد،به سمتم اومد وبچه روتوبغلم خوابوندوروبه روم نشست..بهش خیره شده بودم وبه حرفای بابا گوش میکردم.

بابا:این پسر..اسمش تامیه..بچه یکی از دوستای ماست که تو دانکستر بود وفوت کرده..انتخاب فرزندخوندگی اش به عهده ماست..پدر ومادرش تو یه تصادف فوت کردند وما...یه ساله ازش مواظبت میکنیم..فکر کنم لوتی..کارهاشو کرده تابتونی..سرپرستش بشی..فکرمیکنی بتونی از پسش بربیای؟!

_ اگه هم نتونم یاد میگیرم از پسش بربیام..

هنوز محو این موجود کوچولو تو بغلم بودم..با جدیت تمام..با دستاش بازی میکرد وگاهی اونا رو میک میزد..چشاش آبی بود..سبز بود..ابی..نمیدونم یه چیز تو مایه های سبز وآبی... دماغ کوچولو ولبای صورتی که با اب دهنش خیس شده بودند..انگشتاش از بس تودهنش بود چروک شده بود.صورتش...انگار که یه شکل هندسیه در گردترین حالت خودش قرارداشت..اون واقعا زیبا بود..انگشتمو آروم به سمت لپ هاش بردم ونوازش کردم..حواسش بهم جمع شد..حالا اونم چشاش رو گرد کرده بودوصورتمو بررسی میکرد.شکلک مسخره ای در آوردم وسعی کردم بخندونمش..که در اصل سعی برای خودکشی بود..اون خندید وچال بینظیر صورتش روبهم نشون داد،سمت راست صورتش چال بامزه ای داشت.وچال ها..چاله های مرگ من بودند.

سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم برش دارم وزودتر بزنم بیرون..

_مرسی..من دیگه باید برم..لطفتون رو فراموش نمیکنم..

مامان:منتظر دعوتت برای عروسیتون میمیونم..

بابا:اگه کاری از دستم بر اومد بهم بگو..ایناهم یه سری سند ووسایله..مواظب خودت وتامی باش..کارت از الان سخت تره..پسرت وعشقت روباهم بزرگ کن..

بچه رو تو صندلی مخصوصش خوابوندم ووسایلشو برداشتم..باباهم تا کنار ماشین همراهی ام کرد..وسایلشو گذاشت ومنتظر موند تا من سوار ماشینم بشم.بعد از خداحافظی وهرچیزی که توگیجی مطلق من سپری شد..ماشین رو روشن کردم وراه افتادم..کمی از خونه که دور شدم..ماشین رو پارک کردم وبه بچه تو صندلی کنار خودم نگاه کردم.

من..داشتم پدرمیشدم..من قرار بود یه موجودکوچولورو تبدیل کنم به یه پسر عالی.. به یه شخص..به یه شخصیت محشر..وسخت تر ازهمش تبدیل کردنش به یکی از تامیلنسون ها بود.میشد یه استایلز با اونهمه زیبایی لطافت وهزارتاچیز نرم دیگه کنارت باشه وتو سختی تامیلنسون روبه یه پسر بدی؟!ترسیده بودم..بچه منو نمیکشت..ولی من به خاطر بچه حاضر بودم خودمو بکشم..من لعنتی..حالا..هم بچه داشتم...هم یه عشق..ومن براشون تبدیل به هرچیزی میشدم.

روبه بچه ای که هنوز منو نگاه میکرد،کردم صدامو صاف کردم وشروع کردم:

_سلام تامی..من لویی ام..بابات..من قول میدم ازت به بهترین نحو مواظبت کنم..وخوب وقتی رفتیم منو بابات باهم قول میدیم...اه..یادم رفته بود اینو بهت بگم..تو یه بابا دیگه هم داری..خوب اون از بابا بودن فقط دیکشو داره..اوه من نباید از الان ازاین کلمه ها جلوت استفاده کنم..داشتم میگفتم..اون خیلی مهربونه..خوشگله وکیوته..من وبابایی قول میدیم ازت مواظبت کنیم...فقط تامی..پسرم..از الان بهم قول بده پسر خوبی باشی.وشبا بخابی..تومیتونی تمام روز باهام بازی کنی کشتی بگیری وشنا کنی..یاهرکاری که بخای..فقط شبا بخاب ومارو اذیت نکن..به فاک ندادن هر شب بابات برام خیلی سخته..همکاری کن..باشه بابا؟!

چشامو از جلوم برداشتم وبه بچه نگاه کردم..چشاش گرد بود وبهم نگاه میکرد..یعنی الان دقیقا حس گیر افتادن کنار یه روانی روداشت..حق هم داشت کدوم بابایی روز اول با بچه اش از این حرفا میزنه؟!

لبخند گشادی زدم وماشین رو روشن کردم..از امروز میرفتم زندگی کنم..با پسرم..وهری..ومن میخاستم مرد پدر بودن از هری بسازم..

__________________

سلام رفقا مرسی از حمایت های بی نظیرتون..ومرسی که کامنت هاتون اینقدر کم شده وهی بیشتر بهم ثابت میشه که دارم بد مینویسم.

گفتم یه چند تا سوال بپرسم که جوابش برام مهمه.

به نظرتون هری تنبیه شده؟عایا لویی داره زیاده روی میکنه وکم کم باید هری رو ببخشه؟طرف کی رو تو ماجرا میگیرین؟وعایا با داستان وشخصیت ها ارتباط برقرار کردین؟تاچه حد براتون واقعی وملموس بودند؟!

Don't Judge,just Trust(L.S)Where stories live. Discover now