part one

6.3K 552 92
                                    

صدای آهنگ بلنده و گوشش و خراش میده.
پاهاشو میذاره رو استیج.
دستشو میذاره رو میله و برای چند ثانیه چشماشو میبنده.

"زود باش پسر اونو تکون بده ببینم"

لویی یه نفس عمیق میکشه و بدنشو سفت میکنه. آروم دور میله میچرخه و پشتشو رو به مردای هوس باز مست تکون میده. هر چقدر هم اون از این کار متنفر باشه ولی به پولش احتیاج داره. برای سیندی.

"فاک عزیزم تو امشب مال منی، کاری میکنم نتونی تا هفته ها راه بری"

یکی از اونا داد زد. برای لویی مهم نبود کی اونو گفت. صدای موزیک بلندتر از قبل میشه ولی لویی عادت کرده بود. هر شب و هر روز.

بعد از چند دقیقه یه مرد قد بلند با بازوهای ماهیچه ای اومد رو استیج و دست لویی رو گرفت. و دست دیگش و روی باکسر لویی کشید.

"بهت گفتم تو امشب مال منی"

اون مرد با صدای صافی زیر گوشش زمزمه کرد و اینبار دستشو دور کمر لخت لویی حلقه کرد و به اون طرف بار کشوند.

"هممم چرا انقد ساکتی عزیزم نمیخوام وقتی به فاک میدمت هم دهنت و باز نکنی. تو اسم منو فریاد خواهی زد"

لویی سعی کرد نادیدش بگیره. اونا وارد اتاق مخصوص اون بار شدن و لویی مثل همیشه کنار تخت زانو زد. سرشو پایین انداخت.

"شیت تو میخوای پسر خوبی باشی ها؟ هرزه ی کوچولوی من"

"چی کار میتونم براتون بکنم آقا"

لویی بالاخره به چشمای اون مرد زل زد و خیره به اون منتظر جواب بود.

"تو چشمای اقیانوسی قشنگی داری"

* فلش بک *

"بو بو بو کجایی..."

هری از آشپز خونه فریاد زد.

"دارم موهامو خشک میکنم هز یکم صبر کن!"

لویی تازه از حموم اومده بود و داشت با حوله ی هری موهاشو میمالید تا آبش بره.

"زود باش لو برات پنکین مرغ درست کردم"

"همین الان عزیزم"

لویی از اتاق بیرون اومد و به طرف آشپزخونه رفت.

"این بوی عالی میده هزز!"

لویی با خوشحالی یکی از مرغا رو برداشت و مزش کرد.

"وای هری این عالیه فوق العادس"

و بدون هیچ هشداری سرشو تو شونه های هری فرو کرد و صدای خنده های ریزش چیزی که هری عاشقشون بود کل فضا رو پر کرده بود.

"لویی غذا سرد میشه. بعدا وقت برای این کارا داریم"

لویی زبونشو تو دهنش چرخوند اون از همین الانم سفت شده.
هری آروم دستشو روی بازو های شوهرش کشید و از خودش جدا کرد. ولی هنوز صورت اونها فاصله کمی داشتن.

"لویی تو چشمای اقیانوسی قشنگی داری"

لویی خندید و سرشو انداخت پایین.شاید یکم خجالت میکشید

"تو خیلی..."
هری یه دست از موهای لویی رو پشت گوشش گذاشت و ادامه داد
"خیلی زیبایی"

صورت لویی سرخ شد و این کاملا عادیه

"هری غذا سرد شد!"

*پایان فلش بک*

لویی هر چقدر هم سعی میکنه گذشته ها رو فراموش کنه نمیشه. اون شش ساله که داره تلاش میکنه. ولی نمیتونه. هری بخش بزرگی از زندگیش بود گرچه الان به ظاهر ازش متنفره ولی..

"هی قشنگم نشنیدی چی گفتم؟"

لویی به دیک بزرگ روبروش زل میزنه. چشماشو برای بار دوم می بنده و همزمان دهنشو باز میکنه و کلشو وارد دهنش میکنه.

"هولی شیت"

اون در تمام مدت سکس سعی میکرد آروم باشه. بدنش دیگه احساسی نداشت نه لذت نه درد. اون حتی به درد سکس هم عادت کرده بود. به دردی که هری تمام سعی شو میکرد تا لویی ذره ای از اون و احساس نکنه دردی که برای لویی معنای عشق می داد.

بعد از چند ساعت بادیگاردا بدن نیمه جونشو از تخت بلند کردن. اونو به خونش بردن. خونه ای که یه اتاق ته بار بود و توش یه دختر با موهای فرفری و چشمای سبزی که همیشه منتظر پدرش بود زندگی میکرد.

لویی بهش قول داده بود که امشب براش کتاب دیو و پری رو بخونه. داستانی که هفته هاس بهش قول داده.

راجر قبل از رسیدن به اتاق لباسای لویی رو تنش میکنه. هر چقدر هم لویی و دخترش براش مهم نباشن ولی اون نمیتونست راضی بشه که سیندی تن لخت پدرش رو با لکه های قرمز رو پشتشو ببینه.

درو باز میکنه و لویی رو آروم رو تخت میذاره

"عمو راجر بابایی اون خوبه؟"

سیندی با صدای نازک و نگرانش پرسید و اشکاش رو گونش ریختن.

"اون خوبه عزیزم فقط باید یکم استراحت کنه."

"ولی ولی بابایی قول داده بود این کتاب و برام بخونه"

راجر به کتابی که سیندی محکم توی دست راستش نگه داشته بود خیره شد.

"چطوره من امشب اینو برات بخونم. مطمئنم به خوبی پدرت نیستم ولی میخوای امتحان کنم؟"

سیندی سرشو تکون داد و یه لبخند کوچیک رو لباش نشست.
بعد سمت پدرش رفت و سرشو بوسید.

"شب بخیر بابایی"

لویی با چشمای بسته دست سیندی رو محکم گرفت.

"بابایی تو بیدارییی"

اون دست سیندی رو به قلبش نزدیک تر کرد و به سینش چسبوند.
چشماشو نیمه باز کرد.

"ه-هری"

راجر ابروهاشو داد بالا و به سیندی که با چشمای گیج به پدرش خیره شده بود زل زد.

"هز کجا بودی. هری دیگه نرو هری"

لویی با هر کلمه ای که میگفت دست سیندی رو محکم تر فشار میداد.

Vote comment ily x :)

Game over (larry persian)Where stories live. Discover now