رد شدن بین شلوغی کار آسونی نبود... در نهایت وقتی به جلوترین حد ممکن رسیدن از هجوم زیاد بچه ها گیر افتادن...

نیک اول اومد چیزی بگه که فهمید صداش خیلی ضعیفتر از صدای آهنگه برای همین سرشو جلو اورد و دم گوش لویی با صدای بلندی گفت

+بیشتر از این نمیتونیم بریم... همینجا خوبه؟

لویی به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بیشتر از این باهاش صحبت نکرد.. از اونجایی که دی‌جی کارشو تموم کرده بود خیلیا میدونستن قراره اجرای زیام شروع بشه و همین باعث شد بیشتر از قبل فشار وارد بشه و بین همدیگه له بشن...

لویی توی اون هوای خفه که بوی عرق و مشروب باهاش قاطی شده بود حالش بدتر می‌شد و به سختی ميتونست حتی نفس بکشه..

نیک احتمالا متوجه حالش شده بود چون با نگرانی گفت
+لویی خوبی؟ اگه حالت خوب نیست برگردیم؟

/نه خوبم مهم نیست..

+الان شروع کنن بهتر میشه چون احتمالا برمیگردن وسط که دوباره برقصن..

نیک خیلی یهویی از دست یه نفر لیوان برداشت و به لویی داد

+بیا اینو بخور توش یخ داره خنکه... حالتو جا میاره..

اینکه اینجوری مراقبش بود درواقع باید حال لویی رو بهتر میکرد اما لویی عصبی بود از اینکه فکر می‌کرد الان یه نفر دیگه باید جای اون پسر بهش اهمیت میداد..

سودای خنک رو سر کشید و به خاطر شیرین بودنش یکمی حالش بهتر شد..‌. دودقیقه هم نگذشته بود که تمام برق های سمتشون خاموش شد و پشت صحنه تعدادی لامپ های نئونی با رنگ های قرمز و زرد روشن شد

همزمان با صدای جیغ و تشویق همه بندشون کم کم شروع کردن.. صدای بیس باند به قدری بالا بود که زیر پاهاشون میلرزید.. به محض اومدن زین و لیام رو استیج لویی لبخند عمیقی زد... دستاشو بالا برد و براشون جیغ کشید...

دست هردوتاشون گیتار الکتریک بود و زین با ژاکت چرمی که تنش کرده بود توی اون صحنه خیلی هات به نظر می‌رسید..

همه با آهنگ بپر بپر میکردن و یه سری همونجا شروع میکردن به رقصیدن.. جوری که لویی دائم همراه با جمعیت تکون میخورد..
نیک کلا ناپدید شده بود و لویی رو اون وسط تنها گذاشت... لویی اوایل سختش بود و دلش میخواست برگرده اما بعد فقط بیخیال شد و تصمیم گرفت با بقیه همراهی کنه... هماهنگ با ریتم آهنگ بدنشو تکون میداد و هرچی می‌گذشت از اینکار بیشتر لذت میبرد..

توی تاریکی بدون هیچ نوری هیچی معلوم نمیشد و اصلا معلوم نبود کی به کیه.. کم کم اون حس گنگ بودن و گیجیش بیشتر می‌شد جوری که احساس میکرد داره توهم میزنه و هری کنارشه..‌. سرشو سریع برگردوند و با اینکه ذره ای نمیتونست تکون بخوره اما با ندیدن چهره آشنا مطمئن شد که خیالاتی شده... بابت این افکارش پوزخندی زد و بعد بلند بلند خندید... خوشش میومد وقتی صدای خنده‌ اش توی صدای آهنگ گم میشد... چشماشو بست و به خودش اجازه داد تا این افکار مسخرش کنترل ذهنشو به دست بگیرن...

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now