911 Carrera

151 17 4
                                    

کسی خدمتکار بیچاره رو کنار زد و به داخل اتاق پا گذاشت. سونگ ریون با اون موهای براق و لباس مشکی پر زرق و برقش، جوری داخل اتاق شروع به راه رفتن کرد که انگار صاحب اتاقه و سانا فقط حکم یه مزاحمو داره.
اما اینجوری نبود. سانا بلند شد و دست به سینه، جلوی خواهرش ایستاد.
_ اینجا چیکار میکنی؟
سونگ ریون با حرکات نمایشی عینک آفتابیش رو دراورد و توی کیف دستیش گذاشت. به موهاش تابی داد و گفت: میبینم یه تازه وارد داری.
سانا با شنیدن نامحسوس اسم جانگکوک از لب های سونگ ریون، اخم کرد.
_ خب؟
سونگ ریون لبخند معنا داری زد. درست همونجوری که کسی علاقه ای به دیدنش نداشت.
_ اصلا اونو میشناسی؟
_ خیلی خوب میشناسمش!
با اینکه ملاقات سانا با جانگکوک جمعا دو ساعت هم نمیشد، به نظر سانا این به معنای شناختن بود.
سونگ ریون روی کاناپه ی سفید رنگ اتاق جا گرفت و پا روی پا انداخت. این کار باعث شد کفش های گرون قیمتش بیشتر به چشم بیاد.
_ خب پس تا چند روز دیگه اینجا خون و خون ریزی به پا میشه. خوبه خودتم خبر داری.
سانا کم کم داشت شک می کرد. سونگ ریون کسی نبود که الکی به خودش زحمت رانندگی تا عمارت سانا رو بده و ازش یه سوال بدرد نخور بپرسه.
_ حالا میخوای بگی واقعا اینجا چیکار میکنی؟
سونگ ریون بیشتر به کاناپه تکیه داد: فقط اومدم به خواهرم هشدار بدم.
_ خواهر ناتنی !
خواهر ناتنی سانا با بی میلی بلند شد. انگار از خوشامد گویی راضی نبود.
_ داره حوصله ام سر میره.
شونه هاشو صاف کرد و موهاشو کنار زد. به سمت در اتاق رفت اما وسط راه برگشت و با نگاه معنا داری به سانا گفت: اوه راستی! اینم میدونی که اسم کامل اون عروسکی که آوردی "جئون جانگکوک" ـه؟
چشم های سانا به قدری بزرگ شد که میتونست نصف صورتشو بپوشونه.
سونگ ریون راضی از واکنش سانا، از اتاق بیرون رفت. جونگ سوک، که با شنیدن حرفش، به عصبانیت خودش ایمان آورد، محکم بازوی سانا رو گرفت و گفت: حالا میخوای  چیکار کنی؟!
سانا، اما با بهت به پاهاش خیره شده بود. دست هاشو به قدری مشت کرده بود و با فشار بهم چسبونده بود که میلرزیدن. میدونست سونگ ریون دلیل خاصی برای اونجا اومدن داشت. ولی حالا تمام دلخوشی هاش، دود شده بودن. به همین راحتی!
با خشم دست جونگ سوکو کنار زد و دستی به موهاش کشید. خودشو جمع و جور کرد و به سمت پنجره ی اتاقش رفت. جانگکوک هنوز تو حیاط راه میرفت و راحت به نظر می رسید. غافل از اینکه خانواده اش قرار بود برای از بین بردن سانا، به اون عمارت لشگر کشی کنن.
_ من قرار نیست از اون بگذرم.
><
نصف شب بود. با اینکه تیشرتشو دراورده بود و با بالاتنه ی برهنه خوابیده بود، توی تخت خواب جدید احساس خفگی می کرد. با کلافگی ملافه رو کنار زد و از روی تخت بلند شد. دمپایی هاشو پوشید و از اتاق بیرون رفت. بعد از پایین اومدن از پله ها، به سمت آشپزخونه ی زیر راه پله رفت و از روی پارچ آب روی اُپن برای خودش آب ریخت.
_ هیچوقت از دیدنشون خسته نمیشم.
به قدری از اون صدا وحشت کرد، آب تو گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن. سرشو چرخوند و سانا رو دید که کنار دیوار ایستاده با نگاه خاصی به بالا تنه ی برهنه اش خیره شده. در حالی که هنوز هم سرفه می کرد، دست هاشو روی سینه اش ضربدر کرد و با خجالت روشو برگردوند. هیچوقت از اون زن حس خوبی نمی گرفت.
_ خوابت نمی بره؟
جانگکوک سینه اشو صاف کرد و تمام تلاششو کرد با سانا چشم تو چشم نشه. باورش نمی شد بعد از سه روز بودن توی اون عمارت، بالاخره توی همچین موقعیتی داشت گروگان گیرش رو ملاقات می کرد. آب نصفه نیمه خورده شو برداشت و کامل نوشید.
_ نه.
_ منم همینطور.
با اینکه دلیل بی خوابی سانا کاملا با جانگکوک فرق داشت، اما هردوشون احساس همدردی می کردن.
سانا دست جانگکوکو گرفت وبا خودش سمت پله ها کشوند. سریع از پله ها بالا رفت و وارد اتاق جانگکوک شد و درو بست. حالا، جانگکوک میتونست توی نور ناچیزی که از دیوار های شیشه ای اتاقش میومد، لباس خواب مشکی سانا رو ببینه. سریع صورتشو به سمت دیوار چرخوند و تلاش کرد گر گرفتگی بدنشو ندید بگیره.
سانا بی توجه به جانگکوک، به سمت صفحه کلید دیجیتالی کوچیکی رفت که کنار تخت جانگکوک نصب شده بود. و بعد از چند صدای جینگ جینگ، صدای کشیده شدن چیزی اومد و سقف اتاق جانگکوک، به آسمونی همراه با هزاران ستاره تبدیل شد!
جانگکوک با شگفتی سرشو بلند کرد و با دیدن اون منظره، دهنش باز موند. دیوار های شیشه ای اون خونه به اندازه ی کافی دلشو برده بود اما این...
_ این حرف نداره...
سانا دست جانگکوکو کشید و هردو با صدای تلپ، روی تخت غول پیکر جانگکوک افتادن. حالا دیگه لباس خواب سانا، براش معذب کننده نبود. دوست نداشت نگاهشو از سقف اتاقش برداره.
_ موافقم.
جانگکوک به سمت سانا چرخید و پرسید: چجوری این کارو کردی؟
سانا به خنگ بودن جانگکوک خندید.
_ تمام این ساختمون روکش سقف داره. بغیر از طبقه ی اول. دنبال اسکریناشون بگرد. حتی تو هم تو اتاقت داری. اگر خواستی دیوارای طبقه ی پایینو بپوشونی به کارت میان.
به نظر جانگکوک این یکی از بهترین ایده هایی بود که تا به حال به ذهن کسی رسیده بود. مخصوصا پوشوندن دیوارای شیشه ای اتاق خودش. چون دوست نداشت موقعی که از حموم می اومد و فقط یه حوله دور کمرش بسته بود، کسی بهش خیره بشه.
_ همش کار خودته؟
سانا، همونطور که پاهاشو دراز کرده بود و دست هاش تکیه گاه بدنش بودن، به بالای سرش نگاه کرد و سر تکون داد.
_ تک به تکش.
_ چرا شیشه؟
_ ساده و بی آرایشه.
ادامه داد: هروقت ساختمونای سنگی رو میبینم مورمورم میشه.
و تظاهر به لرزیدن کرد.
جانگکوک با خنده ی خواب آلودش، حرف سانا رو تایید کرد.
_ پس با ساختن یه خونه ی شیشه ای میخوای ثابت کنی چیزی برای مخفی کردن نداری؟
سانا شونه تکون داد: یه همچین چیزی.
جانگکوک سرشو روی بالشت گذاشت و دوباره به سقف اتاقش خیره شد. دیگه احساس خفگی نمی کرد. خوابش گرفته بود و خنکی تشک، بیشتر وسوسه اش می کرد.
_ چشماتو ببند.
نمی خواست تسلیم حرف کسی مثل سانا بشه اما پلک هاش از اون اطاعت کردن و روی هم قرار گرفتن. حالا هیچ چیز جلو دار یه خواب سنگین و لذت بخش نبود.

بیشتر از نیم ساعت، میناتوزاکی سانا به جانگکوک نگاه می کرد. به نفس های منظمش؛ به تکون خوردن سینه اش، به چهره ی غرق در آرامشش. همه چیز اون پسر برای سانا گیرا بود. حتی خوابیدنش. برای چند دقیقه نگرانی های دیوانه کننده اش دربارۀ قوم خویش پسر رو فراموش کرد.
به آرومی بینی خوش فرم جانگکوکو نوازش کرد و زیر لب گفت: شب بخیر.
><
صبح روز بعد، جانگکوک دوش گرفت و بعد از پوشیدن لباس با اکراه به سمت پشت بوم عمارت رفت تا با سانا صبحونه بخوره.
پشت بوم اون ساختمون شیشه ای هم شیشه ای بود. وقتی جانگکوک روی سطح پشت بوم راه میرفت، میتونست اتاق خودشو ببینه. گوشه ی زمین شیشه ای، میز چوبی گردی وجود داشت که زیر سایه بونی پنهان شده بود. با اینکه پاییز بود، به نظر می رسید سانا نفرت خاصی از آفتاب داشت. عینک آفتابی زده بود و یه بلیز بی آستین با شلوار لی پوشیده بود. جانگکوک همونطور که با تعجب پشت میز می نشست، هودی پشمی خودشو با سانا مقایسه کرد.
_ صبح بخیر.
جانگکوک در جواب فقط سر تکون داد. تعدادی خدمتکار با کت و شلوار هاشون، ظرف های پنیر و مربا و وافل های اغشته به کارامل و شکلات رو جلوی سانا گذاشتن و چند نفر هم فنجون هاشون رو با شیر گرم و قهوه پر کردن.
وقتی جانگکوک غذا های چیده شده برای نفر سومی رو دید، سر بلند کرد تا از سانا در مورد مهمون نامرئی شون سوال بپرسه تا اینکه صدای جونگ سوک روی پشت بوم پخش شد.
_ ببخشید دیر کردم.
جانگکوک برگشت و یادش رفت پلک بزنه. جونگ سوک، تیشرتی پوشیده بود که بازو هاشو به خوبی نشون میداد و شلوارکی تا زانو به پا داشت. موهای بلندش شونه نشده بود اما با نظم خاصی روی گردنش ریخته بود و جذابیت چهره شو چندین برابر کرده بود.
جانگکوک احساس حماقت میکرد.
سانا فقط دست تکون داد. جانگکوک نگاهشو دزدید و به نون تست و مربای نصفه نیمه اش نگاه کرد. همه ی اشتهاشو از دست داده بود. از اون غرور همیشگی خبری نبود. حالا خودشو به خاطر حالت ندادن موهاش و وقت بیشتر گذاشتن سر انتخاب لباس، سرزنش می کرد.
سانا جرعه ای قهوه نوشید و گفت: امروز قراره بریم بیرون جانگکوک شی!
جانگکوک با بی میلی سر تکون داد و شروع کرد به مالیدن کره به نونش. سانا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: میخوام نامزدمو بهت نشون بدم.
جانگکوک زیر لب آه کشید. با خودش فکر کرد: قراره یه مرد جوون و خوشتیپ دیگه رو بزنن تو سرت جعون!
><
_ پورش!
جانگکوک با هیجانی توصیف نشدنی به جلو پرید و به بدنه ی ماشین دست کشید. سانا با رضایت خندید.
_ 911 کررا...
_ کررا کروک! پسر این حرف نداره!
سانا تایید کرد و دست به سینه به ماشینش تکیه داد. جانگکوک خم شده بود و با تحسین و ذوق و شوق تک تک اجزای ماشین رو برسی می کرد. اگر سانا با نگاه حساسش بهش نگاه نمی کرد، صد در صد کاپوت ماشینو بالا میداد و تک تک موتور و دینام هاشو بیرون می کشید تا نگاه کنه. رنگ کررا کروک، آبی خاصی بود. با هر حرکتی که جانگکوک می کرد، رگه های زرد و نارنجی و بنفشی رو بدنه ی ماشین شکل می گرفت. نزدیک بود جانگکوک همونجا نقش زمین بشه.
برگشت و به سانا گفت: ببینم این نامزدته؟!
سانا در حالی که با انگشت اشاره اش خاک فرضی روی کررا کروک رو پاک کرد و با لبخند سر تکون داد.
جانگکوک که انگار خیالش راحت شده بود، نگاه دیگه ای به ماشین کرد و گفت: به خوشتیپی من نیست.
ناگهان با ترس به سمت سانا چرخید.
_ اینو بلند گفتم؟
سانا سر تکون داد.
_ سوار شو.
جانگکوک سریع قبول کرد و از در کمک راننده روی صندلی نشست. سانا ماشینو روشن کرد و قلب جانگکوک  به تپش افتاد.
در کشویی گاراژ باز شد و کررا کروک، با صدای دلنشین تایر هاش، از گاراژ بیرون رفت. جلوی در ورودی عمارت، جونگ سوک با مرد دیگه ای ایستاده بود و پشت این دو نفر، تعداد زیادی نگهبان های سرد و خشکی ایستاده بودن که به نظر می اومد در حالت آماده باش قرار گرفته بودن.
سانا جلوی جونگ سوک و مرد کنارش ترمز کرد. جونگ سوک با نفرت خاموشی به جانگکوک نگاه کرد و روشو برگردوند. مرد کنارش، با لبخند کنار شیشه ی راننده خم شد و به جانگکوک نگاه کرد. با لحجه گفت: باورم نمیشه! تازه واردمون اولین کسیه که سوار عشق سانا میشه. تو دیگه کی هستی!
و به جانگکوک چشمک زد. با اینکه جانگکوک برای اولین بار چشمش به اون پسر می افتاد، اما ازش خوشش اومده بود.
سانا دستی به موهاش کشید و گفت: قبل از عصر بر می گردیم.
و دوباره گاز داد. اما چند ثانیه کنار جونگ سوک سرعت کم کرد. نگاه معنا داری بینشون رد و بدل شد. انگار سانا از جونگ سوک در خواست می کرد زنده بمونه.
وقتی کررا کروک، از مسیر سنگی رد شد و از در بزرگ آهنی گذشت، جانگکوک برای بار آخر برگشت و دید کسی، به دو نگهبان کنار در، مسلسل های سنگین میداد. جانگکوک بدون نگاه کردن هم میدونست مسلسل ها باید تا خرخره پر باشن.

Sugar Mommy | JJKWhere stories live. Discover now