_پفففتت-

هنوز ضربان قلبش آروم نشده بود ولی به وضوح صدای خنده ی آرومی رو شنید.

_کـ-کی اون جاست؟همین الان بیا بیرون!!

جونمیون ناخودآگاه با لحن نجیب زادگیش حرف زد و با وجود لکنت کمش،سعی کرد آروم به نظر برسه.

دیدن این حالتش باعث شد تا کسی که چند لحظه پیش خندیده بود،یه بار دیگه بخنده و آروم جلو بیاد.

_هاهاها.این منم قربان.میتونم کمکی بهتون بکنم ارباب جوان؟

لحن مرد جوونی که جلو اومده بود،سرشار از سرگرمی بود.انگار که فقط با لحنش،میخواست به جونمیون ثابت کنه فهمیده که ترسیده.

هانبوک قهوه ای رنگی که تنش بود،مثل چوب درخت های جنگل بود و موهای مشکی رنگ و بلندش رو،با یه گیره ی چوبی پشت سرش محکم کرده بود.

چهره ی جذابش باعث شد تا ارباب جوان برای چند لحظه خشکش بزنه و نتونه جواب گستاخی مرد رعیت زاده ی رو به روش رو بده.

_چـ-چطور جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟از لباس هام معلومه که یه اشراف زاده ام و تو هم که یه رعیتی!!

جونمیون که از دست مرد گستاخ عصبانی شده بود،اولین راه برای خالی کردن عصبانیتش رو پیدا کرد و اون،فاصله ی طبقاتیشون بود.

حتی اگه مرد گستاخ رو به روش منتخبی بود که تونسته بود وارد جنگل خیالی بشه،دلیل نمیشد که بابت ترسوندنش ببخشتش!

البته این راه حل عجله ای زیاد موثر نبود چون باعث شد تا مرد لبخند عمیقتری بزنه و با سرگرمی بهش خیره بشه.

"نکنه...نکنه یه راهزنه؟!شاید برای همین مطمئنه میتونه هر وقت بخواد بهم حمله کنه و منم ساکت میمونم!!"

جونمیون که وحشت شدیدی از راهزن ها داشت،لبش رو گزید و با ترس لرزید.دیدن ترس غلیظ و واقعی بدن لرزونش،کاری کرد که حتی مرد گستاخ هم با گیجی بهش نگاه کنه.

انگار که نمی تونست درک کنه چرا یه اشراف زاده باید انقدر سریع از یه رعیت بترسه.

_من ییفانم.

مرد خیلی راحت خودش رو معرفی کرد و یه بار دیگه ارباب جوان رو شوکه کرد.

_منم جونمیونم...

جونمیون آروم خودش رو معرفی کرد و اون لرز اولیه اش متوقف شد.واکنش آروم و بی تفاوت ییفان دلیلی بود تا جونمیون هم تا حدی احساس آرامش کنه و مثل قبل خشکش نزنه.حالتش رو درست کرد و با یه تک سرفه گفت:«اوهوم!ییفان شی...روز چندمته که به جنگل خیالی اومدی؟»

_روز چندم؟مگه مهمه؟

ییفان انگار که گیج شده باشه،سرش رو با کنجکاوی خم کرد و آخرین ذره ی ترس جونمیون رو از بین برد.ارباب جوان که نمی تونست تصور کنه ییفان چطور بدون ابتدایی ترین دانش وارد جنگل خیالی شده،با حرص و ناباوری گفت:«یعنی حتی نمیدونی که هر کس فقط میتونه هفت روز تو جنگل خیالی بمونه؟پس چطور راهت به اینجا باز شده؟»

Fantasy Forest | oneshotWhere stories live. Discover now